۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

سفر تلخ

به «گا» رفتن زن و مرد نمی شناسد
همه می توانیم
گاهی اوقات هم
بی بازگشت است...
و تا ابد ماندگار خواهیم شد...
گاهی دیگران ما را می فرستند
که اجباری است
اما اندوه وار است هنگامی که با پای خود آنجا می رویم
با تمام سرعت
و هیچگاه نمی فهمیم به کجا پا گذاشته ایم...

ورود به «گا» برای عموم آزاد است.
اما خروج از آن، خیر...

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

درخت‌هایی که دیگر نیستند...

برای نسلِ من فقط خاطره اش باقی مانده...
دیگر خبری از درخت هایی که دیدن آسمان را دشوار می کنند نیست
دیگر نیستند که زیرِ سایه هایشان قدم زد و فکر کرد و آرامش گرفت...یا شاید آشوب شد
حتی نمی توانیم به وجودشان ببالیم. فقط می توانیم به اینکه روزی قلب این درخت‌ها برای ما می تپید افتخار کنیم. اما در ادامه باید نگاه هایمان را پایین اندازیم و با سرافکندگی اعتراف کنیم: ما این قلب را کشتیم و در ناکجا آباد دفن کردیم.





دیگر مکانی این چنینی وجود ندارد که به دیدارش رفت. و باید با همین عکس ها خاطره بازی کرد و حسرت خورد و آهـــ کشید.
چشم های من انبوه درختان دهه شست و قبل و از آن بلوار را ندیده‌اند اما حداقل دهه هفتاد را به خاطر دارند. شاید صفای گذشته را نداشت، اما از بیایان-بلوار (همراه با چند نهال و درخت کوچک) کنونی که بهتر بود.
هرچند در سال‌های اخیر بهتر شده اما هیچگاه صحنه‌ی از بین رفتن درخت ها به لطف مترو از حافظه‌ی ما پاک نمی شود.
نه! مقصر مترو نیست. حتی اگر مترویی هم نبود یا مسیرش فرق داشت باز هم نمی توانستیم با اطمینان از وجود درخت‌های امروز سخن بگوییم. مدتهاست که درخت‌ها را از ریشه قطع می کنند و در همان محل دفن می کنند و جشن می گیرند و ما هم ساده می گذریم. گویی نابود کردن درخت‌ها به وظیفه‌ای خطیر تبدیل گشته و سرپیچی از آن خلاف عرف!
نه! برای نسلِ من حتی خاطره ای هم از انبوه درخت ها وجود ندارد.
نمی دانم...حالم با دیدن این عکس به کلی دگرگون شد. نفسم در سینه حبس شد. انگار برای یک آهـــِ سوزناک دورخیز کرده بودند. حسرت، دوباره در دلم بیدار شد. و درد دوباره‌ی ساده از دست دادن داشته هایمان تازه شد.

آن روزها حتا دیوارهای باغ هم کوتاه تر بود. اعتماد بیشتر بود یا احتیاجی که شرافت را شرمسار کند کم تر بود؟

ای کاش می توانستم به جای خیابان کنونی در این عکس قدم بزنم...
نباید نا امید شد. هنوز هم می توانیم درخت ها را زنده کنیم. اما به یاد داشته باشیم حرکت از سوی «ما» باید آغاز گردد.
امیدوارم این توان را داشته باشیم و ملک آباد را به گذشته اش بازگردانیم. نه تنها ملک آباد، بلکه همه‌ی «درخت» های این سرزمین را.

درخت تنفس است، تنفس زندگی
اگر هنوز هم درخت ها بودند، چقدر پنجره‌ی اتاقم زیباتر می شد...

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

پنهان

آبرو داری بس است؛ بگذارید دیگران ما را بهتر بشناسند!

۱،۲،۳ آغاز

...پس تصمیم گرفتیم به وبلاگ نویسی رو آوریم...!

مدت ها بود که به دنبال ایجاد وبلاگ برای خودم بودم تا وقایع را ار دیدِ خود و دنیا را آنگونه که می بینم بیان کنم، اما؛ امان از بی حوصلگی...!
ور رفتن با خودکار و کاغذ برایم دلچسب تر است تا بازی با کیبوردی که حروفِ فارسی ندارد و باید از حفظ نوشت! به همین دلیل اکثرِ نوشته هایم را ـ کوتاه و بلند ـ یا در دفتر، یا در کاغذ هایی در گوشه و کنار و یا در ذهنم می نگاشتم. و بعضی از نوشته های کوتاه را در فیس بوکم می گذاشتم و بازخوردش را میدیدم...شاید!
و همین بی حوصلگی ها باعث تاخیر در ایجاد وبلاگ شد! اما در نهایت کوتاه آمدم و بی مقدمه در این نیمه شب آغاز کردم!
می دانم شروع بسیار سخت است و تا مدت‌ها بدون مخاطب باید به راه ادامه دهم، اما روزی شاید همین اولین پست هم خوانده شود و نظری در آید از پی اش!!! (نمی دانم از نظر نگارشی صحیح است یا خیر!!!)
ولی چیزی که مهم است این است که حرف هایم را می زنم و گاهی اوقات خودم را بیرون می ریزم و نظراتم را بیان می کنم و اتفاقات را از دریچه چشم خود بازگو خواهم کرد.
باشد که در این راه موفق گردیم...!

آن چیز که از چشمِ من می گذرد، این جاست...

م.ح