۱۳۹۷ فروردین ۱۹, یکشنبه

رستگاری در جهنم

این گزارش در شماره‌ی 30  روزنامه‌ی سازندگی (19 فروردین 97) چاپ شده است

مقالاتِ ادبی و سیاسیِ یوسا، برلین و توکویل با ترجمه‌ی عبدالله کوثری یکی از کتاب‌های مهم سال بود

«دعوت به تماشای دوزخ» مجموعه‌ای‌ست گسترده. هم بخشِ ادبی دارد و هم نیمی از آن را مقالات سیاسی دربرمی‌گیرد. هم مقالاتی تقریبن تازه دارد و هم مقاله و گفتاری از نیمه‌ی قرنِ نوزدهم در آن است. اما همه‌ی آن‌ها در چیزهایی مشترک هستند و آن نگاهِ دقیق و متمرکز بر موضوع، همراه با نگاهی پیرامونی به موضوع است و چه در ادبیات و چه در سیاست، عقل و واقع‌بینی حرفِ اول را می‌زند. همین خصوصیات کتاب را به مجموعه‌ای ارزمشند بدل کرده که عبدالله کوثری و انتشارات فرهنگ جاوید را مجاب کرده تا مقالاتی که طی سال‌ها در مجلات گونه‌گون منتشر شده‌بود را یک‌جا جمع کنند و مقابل مخاطب قرار دهند. «دعوت به تماشای دوزخ» با استقبال مخاطبان و نویسنده‌گان هم مواجه شد. در نظرسنجی ماه‌نامه‌ی تجربه به عنوان بهترین کتابِ بخش نقد ادبی انتخاب شد و نویسنده‌های زیادی در صفحه‌ی اینستاگرام‌شان کتاب را معرفی کردند و از آن به عنوان یکی از کتاب‌های مهم و خواندنی نام بردند.

روایت در ریویو
یک یادداشت خوب درباره‌ی یک رمان چه خصوصیاتی باید داشته باشد؟ باید ساختاری مشابهِ یک مقاله‌ی علمی داشته باشد یا تنه به تنه‌ی یک جستار جلو برود؟ ماریو بارگاس یوسا، نوبلیست پرویی، در یادداشت‌هایی که درباره‌ی رمان‌های مطرحِ جهان نوشته نشان می‌دهد چه‌طور باید درباره‌ی یک رمان یا اثر هنری نوشت. او به شکلِ ماهرانه‌ای ریویونویسی را بدل به روایتی خواندنی کرده و با آمیختنِ جهانِ واقع و تجاربِ شخصی‌اش در یادداشت و محورقراردادنِ آن به عنوانِ بدنه‌ی روایت، اهمیتِ چنین یادداشت‌هایی را افزایش می‌دهد. این میان هوش و دانش تاریخی و سیاسی او هم به کمک‌اش می‌آید که با علمِ مسلم و تسلطِ قطعی‌اش در ادبیات گره می‌خورد به جهان‌بینیِ او درباره‌ی رمان.
اما مگر او چه می‌کند در نوشتنِ یک یادداشتِ مطبوعاتی و مرور؟ چه تفاوتی است میانِ بارگاس یوسای رمان‌نویس و بارگاس یوسایی که در ستونِ ثابت‌اش در ال‌پاییس از همه چیز می‌نویسد و ذهنِ داستانی او میانِ روایت، دست به تحلیل می‌زند. پیش‌تر در همین صفحه یکی از جدیدترین یادداشت‌هایی که او در ستون‌اش نوشته بود را منتشر کردیم. یادداشتی به بهانه‌ی انتشارِ کتابِ آتش‌وخشم که نگاهی از درون به کاخ سفید داشته و یوسا خیلی زود کتاب را تهیه کرده و خوانده و درباره‌اش نوشته. اما یادداشتِ او فقط نقدی به کتاب نبوده. او به این بهانه به سیاست‌های ترامپ خرده می‌گیرد و به کتاب‌سازی‌های حولِ‌ او می‌تازد و پرده برمی‌دارد از طمعِ مالی ناشر و نویسنده و یک‌شبه رفتنِ رهِ صدساله و چیزهای دیگر. نکته‌ی مهمِ این یادداشتِ حجمِ کم و بررسی مواردِ پرشماری‌ست که در سرِ نویسنده است. انگاری ذهنِ سیالِ یوسای داستان‌نویس، در یادداشت‌های مطبوعاتی هم خودی نشان می‌دهد و می‌گوید می‌توانم از هرچیزی روایتی به‌اندازه و خواندنی بیرون بکشم و به‌روز باشم.

یوسا دعوت به عیش می‌کند
یوسا درباره‌ی چه رمان‌هایی چه حرف‌هایی زده و چرا مهم شده؟ در دعوت به تماشای دوزخ او درباره‌ی «دلِ تاریکی»ِ جوزف کنراد و «پیرمرد و دریا» ارنست همینگوی و «سرنوشت بشر» آندره مالرو و «بیگانه» کامو و «مرگ در ونیز» توماس مان حرف زده.
او یادداشت‌اش درباره‌ی دلِ تاریکی را با نقل‌قول‌هایی درباره‌ی کنگو و تحقیقاتی درباره‌ی شاه لئوپولد دوم آغاز می‌کند و از قساوتِ استعمارگرانِ بلژیکی می‌گوید. اگر در عنوانِ یادداشت اشاره‌ای به رمانِ کنراد نشده بود، خواننده احتمالا فکر می‌کرد با یادداشت و نقدی سیاسی روبه‌روست که به ریشه‌های استعماری و ابعادِ آن پرداخته. اما یوسا پس‌از چند خط به شاه‌کارِ جوزف کنراد می‌رسد که ماجراهای‌اش در کنگو می‌گذرد و بعدِ تحلیل و مطابقتِ پژوهش‌های تاریخی با رمان، به این قضیه می‌پردازد که اساسا کنراد چه ربطی به کنگو دارد و چه‌طور پای‌اش به آن‌جا باز شد؟ او در میانِ یادداشت گشتی هم در زنده‌گیِ شخصیِ نویسنده می‌زند و تصویری کامل از نویسنده و رمان‌اش برای خواننده می‌سازد.
این خطر برای روایتِ او وجود داشت که خواننده بگوید خب دستِ شما درد نکند این‌ها را به ما گفتید، اما چه لزومی بود وسطِ تحلیلِ یک رمان، پرش کنیم به زنده‌گی شخصی و تجاربِ نویسنده؟ این پرش از این رو اهمیت دارد که یوسا نتیجه می‌گیرد اگر تجاربِ شش‌ماهه‌ی کنراد در سرزمین کنگو نبود و او در همان روزها مرده بود، هرگز چنین رمانی هم نبود. هرچند این تجربه تنها وجه رمان نیست و تنها یکی از زمینه‌های «دلِ تاریکی» است. او در یک یادداشت که البته کوتاه نیست، هم به کنگو پرداخته، هم به رمانِ «دلِ تاریکی» و هم به کنرادِ نویسنده و روایتی از این سه را خلق کرده.
در یادداشتِ درباره‌ی پیرمرد و دریای همینگوی هم با ساختاری دیگر کاری مشابه را می‌کند، اما غیر تکراری. او روایتِ رمان را روایت می‌کند و بن‌مایه‌های داستانی را زیر ذره‌بین می‌برد و نیم‌نگاهی هم به جهانِ داستانیِ همینگوی دارد و هم به رمانی که او در کوبا در ۱۹۵۱ نوشته است. «آدم ممکن است نابود شود، اما هیچ‌وقت شکست نمی‌خورد.» یوسا یکی از دقیق‌ترین نگاه‌ها را به پیرمرد و دریا داشته است.
موردِ‌ بعدی «سرنوشتِ بشر» است که کوثریِ مترجم هم به مهجور ماندنِ آندره مالرو در ایران اشاره می‌کند. یوسا هم روایت‌اش را از روزِ انتقالِ پیکرِ مالرو به پانتئون و خروشِ منتقدان از آمریکا و اروپا شروع می‌کند.
این یادداشت دعوتی است به تامل در زنده‌گیِ پُربارِ مالرو. او داوری‌ها درباره‌ی رمان‌نویس فرانسوی و وزیر فرهنگ دوگل را برمی‌شمارد و سپس از مواجه‌اش با «سرنوشتِ بشر» می‌گوید که با شوروشوقِ فراوان آن‌را یک‌شبه خوانده است. او از ابداعِ رویدادها از سوی مالرو می‌گوید و توصیفِ نبردهای خیابانی در رمان را نتیجه‌ی حضورش در شانگ‌های می‌داند و تحسین‌اش می‌کند.
یوسا پررنگ‌ترین نویسنده در این کتاب است و در یادداشت‌های‌اش درباره‌ی بیگانه‌ی کامو و مرگ در ونیزِ توماس مان هم با همین دقت و صراحت از رمان و مواجه‌ی خودش و تجربه‌ی نویسنده و جهانِ پیرامونی داستان حرف می‌زند. نگاه و سوادِ سیاسیِ او می‌گوید «آزادی به دست‌آمده در عرصه‌های گوناگون به بهبودِ نمایان در زنده‌گی و غنای فرهنگ برای اکثریت انجامیده است.» مثال‌اش را هم بیگانه‌ی کامو می‌داند.
ماریو بارگاس یوسا عملن یاد می‌دهد چطور می‌توان درباره‌ی رمان و اثرِ هنری طوری نوشت که چیزی اضافه کند به داشته‌های ذهنیِ خواننده و روشن سازد وجوهِ رمان را. یادداشت‌های رمانِ یوسا کلاسی آموزشی است و به منِ روزنامه‌نویسِ جوان یاد می‌دهد می‌شود با اشراف بر موضوع و سواد زیاد و دقتِ زیاد در خواندن و تلاش در نوشتن، گزارش و یادداشت‌هایی خواندنی نوشت.

اما یادداشت‌های یوسا به همین‌ها خلاصه نمی‌شود. او مقالاتِ دیگری هم دارد. یکی‌اش درباره‌ی مسئله‌ی مهمِ جاانداختن و اثباتِ گزاره‌ای غلط است به کمک چرب‌زبانی و پیچیده‌گویی و مهارت در بازی با کلمات. او اخطار می‌دهد و خطرِ این امر مهم را یادآوری می‌کند. این‌جا هم باز تجربه و مواجه‌ی شخصی در خواندن و غور کردن‌اش محور است. او در یادداشتی دیگر به یاددآوری شهرها و مکان‌ها به مدد آشنایی با چهره‌ی مهمِ ادبی آن‌ها می‌گوید و چرخی در ادبیات کهنِ یونان هم می‌زند. «آینده‌ی ادبیات» یکی از مهم‌ترین مقالاتِ کتاب است که یوسا دست به تحلیلی با جهان‌بینیِ‌گسترده زده است.
یادداشتِ خواندنی دیگری هم هست که یوسا از خوانش و آشنایی و دیدارها با پابلو نرودا می‌گوید و به‌سانِ نانفیکشنی جذاب درآمده. گفت‌وگو با ماریو بارگاس یوسا تکمله‌ای‌ست بر آشنایی با ذهنِ یوسایی که علاوه بر نوبلِ ادبی و رمان‌هایی درخشان، چیزهایی دیگر هم در چنته دارد. او از رمان‌های‌اش و دنیای سیاسی آن‌ها می‌گوید و حرف‌هایی مهم و خواندنی دارد و بلد است چه‌طور پاسخ دهد.

نبرد شک و ایمان
بخشِ ادبی نویسنده‌های دیگری را هم دربرمی‌گیرد. ولادیمیر نابوکوف از دختری به نامِ تامارا حرف می‌زند و این روایتِ واقعی از روزهای جوانی و در روسیه‌ی نابوکوف، گویی داستان کوتاهی شده روان و درخشان و همراه با نگاهی به زنده‌گی در نیمه‌ی اولِ قرنِ بیستم و شخص نویسنده‌ی سرشناس روسی از زبانِ خودش. یادداشتی دیگر از نویسنده‌ی روسِ دیگری هم هست که در اصل خطابه‌ای‌ست از ایوان تورگینف درباره‌ی دو شاه‌کارِ تفکر شمالی و جنوبی اروپا و مقابله‌ی هملت و دُن کیشوت برابر هم. این سخنرانی در ۱۸۶۰ قرائت شده و پنجاه‌سال بعد به انگیسی در نیویورک تایمز منتشر شده. تورگینف ریشه‌های هردو شخصیت را کندوکاو می‌کند و هملت را قهرمان شک و دُن کیشوت را نماینده‌ی ایمان می‌خواند.

مسئله‌ی ترجمه
ترجمه یکی از موضوعاتِ دیگر «دعوت به تماشای دوزخ» است و در تکه‌های مختلف اشاراتی را شاهدیم. نام‌گذاری و ترجمه‌ی واژه‌گان، چه در رمان و چه در آثار کلاسیکی چون هزارویک‌شب، اهمیتِ بالایی دارد. مقاله‌ی روساریو فره درباره‌ی ترجمه گزارشی‌ جالب است از تجربه‌ی یک داستان‌نویس در تغییر مکانِ زنده‌گی و زبانِ نوشتن‌اش. او خودش با مسئله‌ی ترجمه دست و پنجه نرم کرده و زمانِ زیادی برای تبدیل عنوان از اسپانیولی به انگلیسی را صرف کرده و دشواری‌اش را بازگو کرده.
خورخه لوییس بورخس هم در مقاله‌ی ساختارمندِ «مترجمان هزارویک‌شب» چند ترجمه‌ی مهم و جریان‌سازِ این قصه‌های کلاسیک را موشکافی می‌کند و به یکی از آن‌ها با حفظِ احترام بسیار، ایرادی اساسی به کار مترجم‌اش می‌گیرد.
عبدالله کوثری هم تجربه‌ی خودش از ترجمه‌ی شعرِ کودک را در پایانِ بخشِ اول آورده است که از بدنه‌ی مجموعه جدا است. اما شاید بشود نگاهی دیگر به آن داشت با نظری به نکاتی که در باب ترجمه مطرح شده در یادداشت‌های قبلی.

مردانی که زیاد می‌دانستند
بخشِ «سیاست»ِ کتاب به همان کیفیت و جدیتِ بخش اول است. یادداشت‌ها و مقالاتی از متفکرانِ لیبرالی چون آیزایا برلین و آلکسی دوتوکویل همراه با حضورِ دوباره‌ی یوسا، بخشی قوی را ساخته که شاید برای مخاطبِ ایرانی، امروز در بهارِ نودوهفت بسیار جذاب باشد و بحث‌هایی متعلق به قرنِ گذشته گویی تحلیل‌هایی به‌روز است از سیاست در روزمره.

موردِ آقای برلین
آیزایا برلین یکی از چهره‌های مهمی‌ست که هم یادداشتی به قلم‌اش وجود دارد و هم مقاله‌ای درباره‌اش. او در روایتی طولانی دیدارِ تاثیرگذارش با آنا آخماتوا را موبه‌مو شرح می‌دهد و با جزییات از حرف‌ها و خانه‌ی شاعر در لنینگراد و دوران حرف می‌زند. روایتِ او شیفته‌گی‌ای را در خود دارد و انگاری آن دیدار هم شاعرِ ممنوع‌شده‌ی روس و هم استاد آکسفورد را به وجد آورده بود. برلین که به سفارت انگلستان در مسکو اعزام شده بود سفری به لنینگراد داشت که خاطره‌های کودکی را در او زنده کرد. او توانست آختماتووای پنجاه‌وشش‌ساله را هم در این سفر ببیند و ساعت‌ها با او بنشیند و گپ بزند. در گزارشِ کا.گ.ب از گفت‌گوی استالین و ژدانف بعدِ این دیدار، آمده که استالین می‌گوید «پس حالا راهبه‌ی ما با جاسوس‌های انگلیسی رفت‌وآمد می‌کند؟» عرصه بر آنا آخماتووا تنگ می‌شود و آیزایا پشیمان از دردسری که برای بانوی شاعر پس از آن دیدار پیش آمد می‌شود. این دیدار تاثیری زیادی بر برلین گذاشت و او دیدار با آخماتووا را در کنارِ دیدار با پاسترناک مسبب تغییر جهان‌بینی‌اش می‌دانست.
ماریو بارگاس یوسا هم در مقاله‌آی که درباره‌ی آیزایا برلین می‌نویسد به این دیدار و اهمیت‌اش اشاره می‌کند. او نگاهی جامع و خلاصه به زنده‌گی و آثار و نحوه‌ی چاپ و ویرایش کارهای این استاد دانشگاه می‌اندازد و فکرِ او و نگاهِ او را ستایش می‌کند. یوسا روشِ دل‌نشینِ برلین در سروسامان دادن به افکارش را می‌ستاید و پرمایه‌گی و سرزنده‌گیِ فکر او را یکی از دلایل کیفیتِ نثرش می‌داند. نثری که رسالاتِ او را شبیهِ رمان کرده و روحی تپنده از زنده‌گی در آن جاری‌ست. نامه‌ای از برلین به پولانووسکا-سیکولسکا که
در همین مجموعه هم قرار دارد، تایید‌کننده‌ی مسئله‌ی روایت در نوشتنِ اوست.

سوسیالسیم، سدِ راهِ آزادی
یکی از خواندنی‌ترین (و در عین‌حال مهم‌ترین) مقالاتِ بخشِ سیاست، «درباره‌ی سوسیالسیم» سخنرانیِ آلکسی دوتوکویل در مجلس در سال ۱۸۴۸ است که گاه نظراتِ تندش خشمِ مخالفان را شعله‌ور می‌کند و صدای اعتراض‌شان سخن را قطع می‌کند. اما او با صلابت ادامه می‌دهد و استدلال می‌کند و با منطق پاسخِ همهمه‌های سمتِ چپِ تالار را می‌دهد. او در توصیفِ سوسیالیست‌ها، از هر نحله و مکتبی، معتقد است خصومتِ بی‌امان با آزادی و خرد فردی از ویژه‌گی‌های آن‌هاست که عقلِ فرد را به تمسخر می‌گیرند و اصولا فرد را تحقیر می‌کنند. او پشتِ تریبون می‌گوید «سوسیالیست‌ها یک‌سره و پیوسته سعی دارند آزادیِ فرد را مُثله کنند، محدود کنند، و در یک‌کلام، به هر شیوه‌ای که هست راهش را ببندند.» توکویل اعتقاد دارد دموکراسی عرصه‌ی استقلالِ فرد را گسترش می‌دهد، اما سوسیالیسم آن‌را محدود می‌کند و فرد را بدل به گماشته و ابزار و شماره می‌کند.
او کلمات را کنارِ هم می‌چیند و اخطار می‌دهد. مضمون اصلی و بهانه‌ی نطقِ او اشاره به انقلاب فوریه و تداوم انقلاب واقعی فرانسه است. انقلابی که توکویل آرزو می‌کند آخرینِ آن‌ها باشد و از همین رو احساسِ خطر می‌کند. او می‌گوید «انقلابی که ویران کند بی‌آن‌که بسازد، هیچ نمی‌کند جز زادنِ انقلابِ بعدی.» و تاییدِ نماینده‌گان پشتِ صدای‌اش می‌آید.

شجاعت مایه‌ی رستگاری است
یکی دیگر از متفکرانِ مهمِ لیبرال رمون آرون است که ،استنلی هافمن از شاگردانِ آرون، درباره‌ی استادش نوشته و اولین بار در ۱۹۸۳ در نیویورک ریویو آو بوک چاپ شده. آرون استادی‌ست که سخت با اسطوره سازی مخالف بود و دغدغه‌اش رابطه‌ی میانِ دانش و عملِ آدمی بود. مقاله‌ی هافمن راهنمای مناسبی‌ست برای آشنایی با آرون و نگاهِ تراژیکِ او به بشر.
گفت‌وگو با میلتن فریدمن، برنده‌ی نوبلِ اقتصاد و استادِ‌ برجسته‌ی دانشگاه شیکاگو، مصاحبه‌ای تحلیلی از وضعِ دهه‌ی اولِ قرنِ جدید است و بیش از هرچیز بر «انتخابِ بشر» و حقِ او تمرکز دارد. لری آرن به بهانه‌ی بیست‌وپنجمین سالِ انتشارِ کتاب «آزادیِ انتخاب» عقایدِ تازه‌ی نویسنده را مورد پرسش قرار داده.
مایکل ایگنتیف هم مقاله‌ای خواندنی دارد با عنوان «آیا اقتدارگرایان برنده می‌شوند؟» او درباره‌ی دموکراسی‌های نوپای امروز بحث می‌کند که در میانه‌ی حسرت و ناامیدی قرار دارند و رقبای اقتدارگرای‌شان در مقابل قرار دارند. او یادآوری می‌کند کمونیسم به عنوان نظامِ اقتصادی شاید از میان رفته باشد، اما در مقامِ الگویی برای سلطه‌ی دولت هنوز در چین و در نظامِ پلیسیِ پوتین زنده و توانمند است.

رمان‌نویسِ پرویی کنارِ آزادی
یوسا دوباره بازمی‌گردد. او با ذهنِ ادبی و روایی خود و به عنوانِ نویسنده‌ای پرویی که در جامعه‌ی سیاسی و بسته و فاسدِ آمریکای جنوبی زیسته و نوشته، نمی‌تواند از سیاست جدا شود. هرچند او در این یادداشت‌ها هم به سیاقِ قبلی‌ها از دریچه‌ی ادبیات به اطراف می‌نگرد و بازهم در نوشتن عناصرِ روایت را برجسته می‌کند. او راویِ کشورهای جهانی‌ست که یکی‌یکی دیکتاتورها و ژنرال‌ها را پایین کشیده‌اند و نظام‌هایی نسبتن دموکرات و غیرنظامی را جایگزین کرده‌اند.
او در «نامه‌ای کنارِ جسد» خودکشیِ خوسه ماریا آرگاداس، رمان‌نویس پرویی را شاعرانه روایت می‌کند و از دلِ نامه‌ی خودکشی و درخواستِ او برای جزییاتِ مراسمِ تدفین‌اش، به پرسشِ مهمی می‌رسد که آیا رویاپردازان و اهلِ ادبیات باید آموزگاران واقعیت شوند؟ او پاسخ‌های زیادی دارد و زنده‌گیِ نویسنده‌گانِ آمریکای لاتین در دورانِ استبدادِ دیکتاتورها را متفاوت می‌بیند با وضعیتی که داستان‌نویسِ امروزی و آینده باید در مسیرِ داستانیِ خود طی کند. آینده‌ی نوشتنِ نویسنده‌ای که در جامعه‌ای غیرِنظامی و کم‌وبیش دموکرات زیسته چیست؟ خیال و جادو کجای واقعیتِ جهانِ داستانیِ او قرار دارد؟
یوسا شعر و رمانِ آمریکای لاتین در قرنِ گذشته را آیینه‌ای می‌داند که «مردمِ آمریکای لاتین می‌توانستند خود را در آن تماشا کنند و رنج‌ها و مصائب‌شان را تمام‌وکمال پیشِ چشم ببینند.» از همین نتیجه می‌گیرد که «قلمروِ تخیل در آمریکای لاتین بدل به جلوه‌گاه بی‌معارضِ واقعیتِ عینی شد.»
نوبلیستِ پرویی زیستن در حکومت‌های جدید و جامعه‌ی متفاوت را تاثیرگذار بر ادبیات و نویسنده می‌داند. رفته‌رفته نویسنده از اجبارِ تعهد‌ها و آرمان‌های سیاسی رها می‌شود. اما او نمی‌داند این رهاییِ نویسنده مایه‌ی شادمانی‌ست یا تاسف و احساسی دوگانه دارد.
بارگاس یوسا سخن‌رانی‌ای دارد درباره‌ی پدیده‌ای که تهاجم فرهنگی نامیده می‌شود و با بدبینی به آن نگاه می‌شود. اما نگاهِ او چنین نیست و این را باعثِ ایجادِ فرصت‌های بسیار می‌داند. او از زنان و مردانِ بسیاری مثال می‌زند که با آموختنِ زبان‌های ژاپنی، آلمانی، چینی ماندرین و روسی یا فرانسوی به الزاماتِ جهانی شدن پاسخ گفته‌اند و گسترش زبانِ انگلیسی را مانعی بر زبان‌های مادری نمی‌داند. یوسا می‌گوید «فرهنگ باید آزاد زنده‌گی کند و همواره در رقابت با فرهنگ‌های دیگر باشد. این رقابت فرهنگ را نوسازی می‌کند و جانی تازه در آن می‌دمد و به آن امکان می‌دهد تا تحول را بپذیرد و خود را با جریانِ مداومِ زنده‌گی سازگار کند.» ذهنِ پُردانشِ یوسا خودنمایی می‌کند لای روایت‌ها تحلیل‌ها و ترسی از بیان و صراحت ندارد و همین یکی از پایه‌هایی‌ست که خواندنِ «دعوت به تماشای دوزخ» را مهم کرده.

۱۳۹۶ اسفند ۶, یکشنبه

خون‌سردیِ کاملِ یک افسر


این گزارش در شماره‌ی ۱۱ روزنامه‌ی سازندگی (۶ اسفند ۹۶) چاپ شده است

رمانِ عقب‌گرد یک پیاده‌ی شطرنج نوشته‌ی غلامرضا معصومی شخصیتِ پلیسی جدیدی را معرفی می‌کند

این رمان کم حجم هم روایتِ عجیبی و هم نویسنده‌ی عجیبی دارد. اولین رمانِ غلامرضا معصومی رمانی‌ست که نیم‌نگاهی به فرم دارد تا ماجرای یک پلیس که زیست عادی‌ای ندارد را روایت کند. او پیش از این رمان مجموعه داستان «شیفت شب» را در اواخر دهه‌ی هشتاد نوشته بود که کم‌وبیش مورد توجه قرار گرفت. حالا پس از سال‌ها اولین رمانِ این نویسنده در آستانه‌ی چهل‌ساله‌گی‌اش منتشر شده. هرچند او سال‌ها صبر کرد تا ّ«عقب‌گردِ یک پیاده‌ی شطرنج» رنگِ چاپ به خود ببیند. حالا پس از چاپِ این رمان می‌تواند کارهای جدید را از کامپیوتر بیرون بکشد و به ناشر بسپارد.
سال‌ها از نوشتنِ رمان گذشته و نویسنده آن حسِ‌ اولیه را نسبت به کار ندارد. اما به نظر می‌رسد او خسته شده از سال‌هایی که صبر کرده برای رمان‌اش و نیاز به انگیزه دارد تا درباره‌ی رمان حرف بزند. او ابتدا علاقه‌ای به حرف‌زدن راجع به رمان نداشت و کم‌کم که از جزییات رمان با او حرف زدم یخ‌اش درباره‌ی رمان شکست. ابتدای صحبت معصومی گفت «کار را متعلق به خودم نمی‌دانم و حس خاصی ندارم نسبت به کار. چند ماه از چاپ رمان می‌گذرد و هیچ نقدی ندیده‌آم و شما اولین نفری هستید که زنگ می‌زنید و می‌گویید کتاب را خوانده‌اید. سال ۸۹ کتاب را به ناشر دادم و حالا پس از هفت‌سال که از نوشتن‌اش می‌گذرد حرفِ خاصی ندارم راجع‌به‌اش. پس از این همه انتظار صحبت‌کردن راجع به کار سخت است.»

آیا «عقب‌گرد...» رمانی‌ست رو به جلو؟
«عقب‌گردِ یک پیاده‌ی شطرنج» شروعی خوب و گیرا دارد و در همان فصل اول خواننده فضا را درک می‌کند و موقعیت داستان دست‌اش می‌آید. بعد آغاز فلاش‌بک‌هایی را شاهدیم که خواننده می‌تواند حدس بزند با هرکدام از این‌ها قرار است نویسنده چه‌کار کند و به چه کار می‌آید. با وجود این حدس اما باز هم روایت‌های غیرکلیشه‌ایِ معصومی, خواننده را ترغیب به دنبال کردنِ رمانِ کم حجمِ او می‌کند. نکته‌ی جالب درباره‌ی فصلِ اول رمان این است که آخر از همه نوشته شده و نویسنده برای کامل کردنِ داستان وجود آن‌را پس از اتمام کار لازم دیده. معصومی درباره‌ی فصل افتتاحیه‌ی کارش می‌گوید «داستان از آخر شروع می‌شود و شکل هندسیِ دایره‌ای دارد. فصلِ اول رمان را آخر از همه شروع کردم. وقتی کار تمام شد و کامل خواندم حس کردم چیزی باید اضافه شود و برای همین فصل اول را نوشتم تا به یک ساختار دایره‌ای برسم و رمان با یک پایان شروع شود.»
او ریشه‌ی ایده‌ی کلی رمان را هم در واقعیت می‌بیند. «همه چیزِ داستان ریشه در واقعیت دارد و تخیل خاصی نیست. خلاقیت در اثر کم بوده و در حد صفر بوده. چیزی که اتفاق افتاده در داستان، واقعا اتفاق افتاده.»
نکته‌ی قوتِ رمان, روایت‌های کوتاه و همراه با ایجاز است که نویسنده با حواسی جمع در دامِ طولانی‌گویی نیفتاده و در حجمی کم روایت را جمع کرده و مهم‌تر از همه, توانسته به هدفِ روایی خود در همین فصل‌های کوتاه برسد. این مسئله از این نظر اهمیت دارد که جنسِ روایت‌های متحیرکننده و کوتاهِ رمان، داستان‌نویس را در معرض این خطر قرار می‌داد تا میانِ روایت اضافه‌گویی داشته باشد و اسیرِ توصیف شود. اما این اتفاق نمی‌افتد و همین امر اثرِ صحنه‌های «عقب‌گرد...» را دوچندان می‌کند. غلامرضا معصومی این ایجاز را وظیفه‌ی نویسنده می‌داند و معتقد است «فکر می‌کنم اولین وظیفه‌ی یک نویسنده این است که کارش حوصله‌ی خواننده را سر نبرد. برای همین ایجاز در اثر مهم است و رعایت‌اش کرده‌ام. حفظ کردنِ لحنِ تُند و ریتمِ تُند در کل کار هم برای همین مهم بوده.»
مواجهه با زندانی‌هایی که خود راوی به زندان فرستاده, گویی برخورد نزدیک با سرنوشت خود است. برخوردی که با جهانِ ناآشنایی که او آن را تصویر می‌کند کامل می‌شود. هرچند بسیاری از صحنه‌ها برای نویسنده نا آشنا نیست و آن‌ّها را خوب درک کرده.

جغرافیای مخصوص رمان
شهرِ کوچکی که رمان در آن می‌گذرد و جغرافیای خاصی که معصومی می‌سازد از پایه‌های اصلی داستان است که وزن رمان را تحمل می‌کند و اتمسفر داستان را شکل می‌دهد و توانسته مکملِ آدم‌هایی باشد که نویسنده در داستان از آن‌ها می‌گوید. معصومی درباره‌ی رسیدن به چنین شهری می‌گوید «من شهری کوچک را تصویر کردم و مثلا پارکی را از شهر دیگری آوردم. بنابراین یک جای ثابت نیست. مثلِ یک پازل شهری را ساختم. گلشیری حرفِ قشنگی زده (هرچند همه‌ی حرف‌های‌اش غالبا خوب است). او می‌گوید وقتی کتاب‌خانه‌آی را در داستان می‌آوریم می‌تواند جایی دور باشد و تکه‌هایی را جمع کنیم و بگذاریم وسط. حالا ممکن است یک پارک در داستان هم حاصل چند لوکیشن مختلف باشد، اما چیزی که مهم است این است باید انسجام داشته باشد.»
ارتباطی محکم میانِ شهرِ کوچکِ رمان با آدم‌ها وجود دارد. نویسنده درباره‌ی این ارتباط معتقد است «فضای داستان هم شهرِ کوچکی‌ست که دو خیابان بیشتر ندارد. اما در درونِ هر شخصیت دنیایی بزرگ است. شاید در واقعیت بهتر باشد. اما در داستان من این‌گونه آمده‌آند.» 
شخصیتِ اصلی رمان در مسیر رمان شکل می‌گیرد و با نگاه به گذشته‌ی خود کامل می‌شود. نویسنده آگاهانه شخصیت را در چنین مسیری انداخته و برای باورپذیر شدنِ آن در فضای ایران و به طورِ خاص جهانِ داستان‌اش، شخصیت کانونی رمان در هر فصل یک سوتی یا آتو می‌دهد تا انسانی و زمینی شود.
معصومی درباره‌ی رسیدن به چنین راوی‌ای می‌گوید «شخصیتِ اصلی رمان به خودم نزدیک است و حرفه‌ی مشترکی داریم. این مسئله در درآوردن چنین شخصیتی کمکم کرده است.»

جنازه‌ای میانِ رمان
به عنوان یک رمان کوتاه با اثری پخته و روایی طرف هستیم که صحنه‌های عجیب و گاه متحیرکننده دارد و به خوبی طراحی شده. یکی از صحنه‌های مهم رمان در فصلِ «پرونده‌ی ۵» است. جایی که پلیسِ داستان با جنازه‌ای برخورد می‌کند و قصه‌ی پشتِ آن جنازه مردی‌ست که مچِ زن‌اش را با شریکِ چندسال پیش‌اش گرفته و با برنامه‌ریزی قبلی مرد را خفه کرده. مردِ قاتل صحنه‌ی حادثه را شرح می‌دهد و به میان کشیدنِ جزییاتی مثلِ بوی عطر پیرهن وقتِ حادثه، کمی فضا را می‌سازد و صحنه شکل می‌گیرد. از این دست حوادث در رمان زیاد دیده می‌شود. نویسنده درباره‌ی وجود چنین صحنه‌هایی می‌گوید «صحنه‌های رمان را هم غالبا تجربه داشته‌آم. هرچند حس این مسئله حسن یا ضعف کار نیست و با آن نمی‌شود داستان را ارزشگذاری کرد. من چیزهایی را که دیده‌ام داستانی کردم. از هرشخصیت چیزی کم یا زیاد کردم تا در داستان بنشیند.» 
در مجموع «عقب‌گردِ یک پیاده‌ی شطرنج» شاهکار نیست, اما کاری قابل قبول و روبه‌بالا و اجرایی موفق است. شاید صحنه‌های رمان و فضای داستانی برای خواننده سخت باشد، اما شروعی خوب از غلامرضا معصومی است و امیدوارکننده برای پیگیری جهانِ قصه‌های او داستان‌های بعدش‌اش. کار تحسین‌برانگیز نویسنده در این رمان درآوردن و ساختنِ چنین شخصیتِ پلیسی در چارچوب داستانی ایران است که توانسته به دلِ داستان بچسبد و عضوی جدا و انتزاعی از رمان نباشد.
معصومی درباره‌ی کارِ بعدی‌اش می‌گوید «کارهای آینده و جدید در کامپیوترم هست و احتمالا جمع و جورشان می‌کنم. من هفت‌سال منتظر این رمان بودم و امیدوارم انگیزه بگیرم تا کارهای جدید را آماده کنم.»

از من بترسید لطفن!


 این گزارش در شماره‌ی ۱۱ روزنامه‌ی سازندگی (۶ اسفند ۹۶) چاپ شده است

اولین رمان رامبد خانلری با نامِ سورمه سرا، تجربه‌ای‌ست در ژانر وحشت

در زمستان نه چندان سرد امسال اولین رمان رامبد خانلری در ژانر وحشت منتشر شد. پیش از این خانلری با دو مجموعه داستان «سرطان جن» و «آقای هاویشام» که هردو شامل داستان‌هایی کم‌وبیش وحشت‌انگیز بودند, خودش را به مخاطبان داستان معرفی کرده بود. اما شناختِ خواننده‌گان از خانلری به همین‌جا محدود نمی‌شود. او دبیر داستان کوتاه هفته‌نامه‌ی کرگدن است و داستان‌های ارسالی برای چاپ در مجله را بررسی می‌کند. علاوه بر این‌ها او پای ثابت رونمایی‌ها و دورهمی‌هایی‌ست که به مناسب چاپ مجموعه‌های نویسنده‌های جوان برگزار می‌شود. حمایت او از جوانان علاقه‌مند به داستان قبل‌تر هم دیده می‌شد. او چند نویسنده را جمع می‌کرد و در کافه‌ای جمع می‌شدند و علاقه‌مندان به داستان کوتاه کارهای‌شان را می‌خواندند و خانلری و دوستان موشکافانه داستان را بررسی و نقد می‌کردند و سعی می‌کردند با راه‌نمایی‌های خود مسیر را به جوانِ تازه‌وارد به داستان نشان دهند. این اقدامات البته باعث ایجاد انگیزه در علاقه‌مندان می‌شد, که نویسنده‌ای آمده و به قصه‌شان گوش می‌دهد.

راهِ تازه‌ی رامبد
رامبد خانلری اما در ابتدای راه است و احتمالا حالا که رمان‌دار هم شده می‌تواند حضوری پررنگ‌تر در مراسم‌های احتمالا ادبی و داستانی داشته باشد. «سورمه سرا» رمانی کوتاه است درباره‌ی مردی که چندسال از مرگِ زن‌اش می‌گذرد و ناگهان نامه‌ای از او می‌رسد. این نامه در کلیپ کوتاه و جذابی که برای رمان ساخته شده هم خوانده می‌شود و گویی بسیاری از جملات با نگاه به چنین کارکردی نوشته شده‌اند. نویسنده سعی کرده نگاهی هم به افسانه‌ها و روایت‌ها کهن در متن داشته باشد.
«سورمه‌سرا» پروسه‌ی جالبی را هم از سرگذراند. ابتدا به قصد رمان نوشته شد. بعد تبدیل به پاورقی شد تا در مجله‌ی کرگدن چاپ شود و دوباره به رمان بدل شد و این رفت‌وبرگشت ادامه داشت. کاری که بین یک‌ونیم تا دوسال زمان برد و حالا که چاپ شده خیلی زود به چاپ دوم رسید.

پس از کمیک, پیش از داستان
خانلری پیش از داستان با کمیک استریپ مشغول بود و هنوز هم ایده‌های‌اش یا از آن‌جا می‌آید و یا به آن‌جا می‌رود. او درباره‌ی نسبت داستان با کمیک‌استریپ در کارهای‌اش می‌گوید «اصلا با کمیک استریپ کتاب‌خوان شدم و الان هم علاقه‌ام بیشتر به کمیک‌استریپ است تا کتاب. اما در ایران کمیک‌استریپ هزینه‌بر است و کمی بیشتر از یک سریال هزینه دارد. تیم کامل و پیش تولید و تولید می‌خواهد و در ایران جواب نمی‌دهد. سال گذشته «جمشید طلوع» چاپ شد و بازگشتی نداشت. برای همین من هم ایده‌های‌ام را تبدیل به داستان کردم. «سرطان جن» را می‌خواستم اول به صورت گرافیک ناول آماده کنم. «سورمه‌سرا» را هم همین‌طور. اگر روزی شرایط فراهم باشد دنبال گرافیک ناول می‌رود و داستان نمی‌نویسم.» به‌زودی کمیک‌استریپی با نامِ «دمار» از او منتشر می‌شود.

خانلری در اولین رمان چه کرده است
بزرگ‌ترین ایراد «سورمه سرا» ناکام ماندنِ نویسنده در فضاسازی است و متن مدام فریاد می‌زند «وای ببینید من چه‌قدر ترسناکم!» به جای درآوردنِ اتمسفر از جایی به نامِ سورمه‌سرا, ما مدام می‌شنویم آن‌جا جای عجیب و ترسناکی‌ست و القا می‌شود با یک‌جور مثلث برمودا روبه‌روایم. اما حتا شکل هم ترسیم نمی‌شود و چه رسد به جزییات. برای حلِ این مشکل باید خودِ سورمه‌سرا تبدیل به کاراکتر می‌شد و خواننده آن‌را می‌شناخت.
اگر این اتفاق رخ می‌داد بخش زیادی از مسئله‌ی ترس حل می‌شد. چه‌طور می‌شود خواننده را از چیزی ترساند و به او هشدار داد که هنوز شکل نگرفته و تبدیل به فضا نشده و اصلا حضور ندارد که ما از آن بترسیم. همین فقدان است که باعث شده این نقص با «من چه ترسناکم و این‌جا چه خوف‌ناک است» پوشش داده شود. هرچند خانلری این‌ها را قبول ندارد و رمان‌اش را بیشتر معمایی می‌داند «ترس به تعداد آدم‌ها معنی دارد. ادعای اثر ترساندن نبوده. مسئله‌ی کار ناشناخته‌گی است.»
دیالوگ‌های داستان خوب درآمده و لحنِ شخصیت‌ها خوب شکل گرفته. اما ایرادی ریز این وسط هست که به جملاتِ بعدِ دیالوگ‌ها برمی‌گردد. چند جا جملاتِ پس از دیالوگ بسیار شبیه دیالوگ در آمده و به این توجه نشده که دیالوگ را پیرمردی در داستان گفته و راویِ متن مرد جوانی است.
رمان اما دیر شروع می‌شود. ماجرا و کشمکش از جایی شروع می‌شود که نامه‌ی زن رو می‌شود و ماجراها از آن به بعد منسجم می‌شود و خواننده می‌فهمد با چه چیزی روبه‌روست. پیش از این صفحات صرفِ معرفی موقعیت شده. نویسنده درباره تکینک شروع کار می‌گوید «کار سینمایی شکل گرفت در ذهن من. در فیلم‌های ژانر معمایی شبه راستی‌آزمایی وجود دارد و به تنه‌ی اصلی مربوط است و برای فهمیدن مخاطب گذاشته شده تا تکلیف مخاطب با اثر مشخص شود که در این جهان هرچیزی امکان‌پذیر است. مثلا در زامبی‌ها و خرده‌روایت‌ها در اولِ ماجرا می‌آیند و بعد در دقیقه‌ی بیست‌وپنج اتفاق رخ می‌دهد. برای همین فصل شروع را فصل صفر گذاشتم.»

داستان کوتاهی در دلِ رمان
فصلِ مربوط به قصه‌ی حسن بی‌زن داستان کوتاهی جذاب و درست است در دلِ رمان. داستانی قوی و روایتی صحیح. تکه‌ای کامل روایی و ماندنی در ذهنِ خواننده و یکی از اوج‌های رمان است. اما این که در پیش‌بردن داستان به کار می‌آید یا نه تردید است بر سرش. خانلری درباره‌ی حضور چنین فصلی در رمان می‌گوید «در سریال لاست و بریکینگ بد دو اپیزود وجود داشت که قصه پیشرفتی نمی‌کرد و فقط روایت می‌شد. قصه قطع می‌شد و خرده‌روایت بود فقط. وقت نوشتن به این فکر کردم تا استراحتی بشود ولی در بطن ماجرا اتفاق پیش رود و کارکرد چنین فصلی همین استراحت و قصه بود.»

فصل به مثابه‌ی اپیزود
نکته‌ی خوبِ تکنیکی نویسنده, فصل‌بندی و رعایت خطِ روایی رمان در هر فصل است و فرمی تقریبا یک‌سان را اجرا می‌کند که برای دنبال کردن خواننده هم کار را راحت‌تر می‌کند و رمان را یک کل منظم بدل می‌کند. ذهنیت پیوندخورده‌ با کمیک‌استریپ خانلری این‌جا هم به کارش آمده «چون با کمیک استریپ شروع کرده‌ام پروسه‌ی اثر برای‌ام تصویری است و سورمه سرا را سریالی می‌بینم. برای همین سریالی دیدن به ایده‌ی پاورقی رسیدم. بیشتر از وحشتی که پشت کتاب مطرح می‌شود, سورمه سرا یک کار معمایی است.»

معضل جملات قصار
نویسنده‌ی برای ترسناک‌شدنِ فضا, جهان را عجیب می‌کند و ماه را دو تا و همه جا سورمه‌سرا می‌شود. دیالوگ‌ها و روایتِ راوی از ماجراهای یافتنِ حقیقت درباره‌ی زن‌اش گاه این‌طور جلوه می‌کند که انگاری فقط برای ساختنِ جملاتی قصار نوشته شده و ربطی به جنسِ روایت ندارد. رامبد خانلری اما چنین جملاتی را در ارتباط با جهان قصه می‌داند و اساسا به دنبال فضایی تئاترگونه بوده. «اصلا نمی‌خواستم فضا خارجی شود. بیشتر کارهای این ژانر فضایی خارجی داشته و من دنبال کاری داخلی بودم و آدم‌های داستان برای‌ام شبیه تئاتر بود و فضا انگاری صحنه‌ی تئاتر. سورمه‌سرا خیلی تئاتری بود و چون بستر اکنونی ایرانی وجود نداشت, صحنه‌ای مه‌آلود دیدم و خواستم آدم‌ها ادبیاتی دیگر داشته باشند و روابط آدم‌ها هم خواستم مثل تئاتری درام باشد.»
اما این جملات گاه حتا معنی درستی هم ندارند و فقط هستند و قشنگ‌اند. چند جا جملات اضافی‌اند و توضیح و مثالِ راوی کارکردی ندارد, نمونه‌اش صفحه‌ی 86 جمله‌ی «شبیه فضای تئاترهای روشن‌فکر است.» دلیل روشنی از راوی و چیزهای مربوط به او وجود ندارد تا این جمله کارکرد پیدا کند و برای خواننده روشن باشد چرا در ذهن‌اش فقط یک‌بار چنین مثالی می‌زند و اساسا چرا می‌زند. هرچند خانلری این مسئله که راوی را زیاد نشناسیم را بخشی از هدف کارش می‌داند. او می‌گوید «ما هیچ‌وقت نمی‌فهمیم اسم شخصیت اصلی چیست. مثل بازی رزیدنت اویل هفت که راوی را نمی‌بینیم تا ما بتوانیم خودمان را به جای او تصور کنیم. در رمان هم دنبال همین تصور از سوی آدم‌ها بودم تا کسی که موقعیتی مشابه راوی دارد بتواند خودش را جای او بگذارد. درواقع دنبال هم‌ذات‌پنداری مخاطب بودم و برای همین راوی را نشناساندم برای خواننده و تعمدا درباره‌ی ظاهرش صحبتی نشد. در حالی که درباره‌ی ظاهر بقیه‌ی آدم حرف زده می‌شد.»
خانلری در سراسر رمان تعلیق ایجاد می‌کند و اجرای این تعلیق کاملا درست اتفاق افتاده. اما تعلیق زمانی معنی دارد که بعدش چیز مهمی باشد. نه تعلیق برای هیچ. او بی‌پاسخ گذاشتنِ سوالاتِ رمان را این‌طور پاسخ می‌دهد «خیلی دوست داشتم رمان فرود نداشته باشد و برنگردیم. ولی برای خط قرمزها مجبور به فرود بودم. وقتی تعلیق خیلی بزرگ شود هر جوابی بدهیم مخاطب راضی نمی‌شود. من هرکاری می‌کردم مخاطب قانع نمی‌شد بابت علامت سوال‌های زیادی که جلوش بود و پاسخ نمی‌گرفت. در سریال لاست هم همین وضعیت وجود داشت و اساسا وقتی علامت سوال زیاد شود مخاطب قانع نمی‌شود. حتا اگر ارشاد هم وجود نداشت با این حجم از تعلیق باز هم نمی‌شد.»
سورمه‌سرا ناکجاآبادی است که در زنده‌گی همه وجود دارد و هم‌چون منجی موعود, آدمِ اصلی قصه پی‌اش می‌گردد تا شاید پیدای‌اش کند. و مرگ مدام تکرار و یادآوری می‌شود در ایده‌ی کلی رمان, اما در اجرا حسِ مرگ و ترس فقط در سطح و در حد یک شعار می‌ماند.
  
فونت, گرافیک, مهمانی و چند چیز دیگر
طراحی گرافیک و صفحه‌آرایی کتاب محصول استودیو ملی به سرپرستی امید نعم‌الحبیب است که در درسته‌ی استایلیست‌ها جا می‌گیرند و با فرمی یک‌نواخت سعی بر احیای فونت‌های قدیمی دارند و نمونه‌های مهم و جالب توجهی در کارهای‌شان دارند. استودیو ملی برای مجموعه‌ی سمرِ نشرِ بان پروپوزالی کامل طراحی کرده است, اما با این سر و شکلِ تازه‌ی کتاب مخالفان زیادی هم دارد.
هیچ‌جای کتاب مشخص نیست با رمان مواجهیم یا مجموعه داستان. نه در جلد و نه حتا در فهرست. جالب این‌جاست در شناسه‌ی کتاب در عنوان «رمان» خورده است و در موضوع نوشته شده «داستان کوتاه»!
فونتِ افشاری و طراحیِ استودیو ملی اصلا برای خواندنِ یک رمان مناسب نیست. شاید طراحی جلد آن را بشود قبول کرد و گذشت. اما یکی از چیزهایی که خواننده را هنگامِ خواندنِ رمان آزار می‌دهد همین فونت بد است که گاه حتا فشرده‌گیِ کلمات در همه‌ی صفحه‌ها یک‌سان نیست آشنا نبودن چشم با فونت سختی خواندن را مضاعف می‌کند. همچنین متن نیاز به ویرایش هم دارد و در جاهایی حتا ایراد تایپی و ویرایشی به چشم می‌خورد. نمونه‌اش در صفحه‌ی 30 که کسره‌ای اضافه زیر «قراره» گذاشته شده. یا صفحه‌ی 71 که «برسوندم» , «برسونتم» نوشته شده و توجیه‌اش با محاوره‌نویسی چندان قابل قبول نیست.
نظر رامبد خانلری به عنوان دبیر مجموعه‌ی سمر که قرار است با این سروشکل منتشر شود اما چیز دیگری است و معتقد است قضاوت درباره‌ی گرافیک کار هنوز زود است «تمام قد از امید نعم‌الحبیب و استودیو ملی دفاع می‌کنم. از خیلی‌ها شنیدم که با فونت مشکل داشتند و هنگام خواندن اذیت شده‌اند. و از طرفی هم خیلی دوست داریم کارمان خوب بفروشد و تابوشکنی لازمی است در زمینه‌ی نشر و کمی هم زمان نیاز است تا ایده‌های امید نعم‌الحبیب در مجموعه‌ی سمر به ثمر بنشیند. باید منتظر باشیم و با تعداد کتاب بیشتری ببنیم ایده‌ها جواب می‌دهد یا نه.» 
او درباره‌ی حضورش در مراسم‌ها معتقد است بسیاری از نویسنده‌گان مسن‌تر ارتباط چندانی با فضای مجازی ندارند و با برگزاری مراسم‌هایی می‌شود آثار آن‌ها را معرفی کرد به نسل جوانی که کتاب می‌خواند و آن آدم‌ها را نمی‌شناسد.
رامبد خانلری وضعیت داستان‌نویسی ایران را مساعد می‌بیند و معتقد است در یکی از بهترین دوران داستان هستیم «همه می‌گویند داستان ایرانی حال‌اش بد است. اما من فکر می‌کنم داستان ایرانی در چندسال اخیر بهترین حال را داشته‌است و خیلی‌ها کمک کردند. به لطف نشر چشمه که یکی از بهترین ناشران ماست و مهدی یزدانی‌خرم کار اولی‌های زیادی چاپ می‌شود و خیلی‌ها از جمله مهدی یزدانی‌خرم روی صفحه‌شان در اینستاگرام بدون مصلحت کتاب معرفی می‌کنند. همین پیشنهادها باعث کتاب‌خواندن می‌شود. مثلا رمان «دستگاه گوارش» رمان خیلی خوب بود و دوست داشتم کار بیشتر خوانده شود و در این فضا هم مطرح شد.
قدیم می‌گفتند کتاب خوب پا دارد و خودش را پیدا می‌کند. اما الان اوضاع حرفه‌ای شده و باید دست‌اش را گرفت و سوارش کرد. برای کتاب خودم هم لطف دوستان بسیار کمکم کرده.»