۱۳۹۵ دی ۵, یکشنبه

صبحانه با هارلی

ناگهان بعد از پنجاهوهشتسال رمان مهم ترومن کاپوتی به فارسی برگردانده شد و امروز بلافاصله بعد از تمام شدن کلماتِ لذتبخشاش، دوباره فیلم را دیدم یادِ همین عکس افتادم. که یادگار حضور درخشان ادری هپبورن در «صبحانه در تیفانی»ست و لباسِ سیاهِ خاطرهانگیزی که با آن چوبسیگار بلند، پُستر فیلم هم شد و نیمقرن بعد در حراج کریستی به قیمت عجیب ۸۰۰هزاردلار فروخته شد.

رمان اما یک سروگردن بالاتر است و به خصوص در پایان بارها تماشاییتر است. و البته دیگر خبری از آن شکوهِ سینمایی و بوسه در نیویورکِ بارانی نیست و جایاش را حقیقتی تلختر گرفته است. به هر شکل چه فیلم و چه رمان هر دو اثری مجزا هستند و احتمالا هالی گولایتلی یکی از شخصیتهای مهم ادبیست که هپبورن بسیاربسیار توانسته به آن نزدیک شود و بینقص اجرایاش کند. شخصیتی که برخلاف ظاهر شادش گذشتهای مبهم داشته و همینها شد که پنجاه سال بعد در مادامتوسوی هنگکنگ من هم ناگهان سر از میزِ صبحانهای درآوردم که یکطرفاش او بود و صحنهای شد که میبینید

پ.ن: عکس را مهراد در اسفند ۹۲ گرفته

#صبحانه_در_تیفانی #ترومن_کاپوتی #ادری_هپبورن

#breakfastattiffany #trumancapote #audreyhepburn 

۱۳۹۵ آذر ۲۴, چهارشنبه

گذشتن یا رفتنِ پیوسته؟

حالا که این یادداشت را مینویسم در هواپیما هستم و به حرفِ پاموک فکر میکنم. که زندهگی مثل هزارویکشب است و اگر از پذیرفتناش سر باز زنیم در حکم مایهی آزار خواهد بود. راستش نیت اصلی از نوشتن این سطور تیکیست که باید در چکلیست دفترچهی روزانهام بخورد و دو روز آن را به عقب انداختم. اواخر هفتهی گذشته سر-و-سامانی مفصل به وبلاگم دادم و یادداشتهایی که در صدا وچاپ شدهبود و تلنبار شده بود به ترتیب همان تاریخ روی آرشیو وبلاگ گذاشتم و مرور و اصلاحی هم بر پستهای پیشین کردم

حالا پس از ۵سال که از عمر اینجا میگذرد، کموبیش مرتب شده و مکانی شده برای یادداشتهای پراکندهام و راضی هستم. فقط مانده یک مورد که آنهم کشیدنِ دستیست بر سر و شکل وبلاگ و احتمالا تغییر عنوان و چند چیز کوچک دیگر. تا بعدش کمی بیشتر روزمرهنویسی و یادداشتنویسی را جدی بگیرم و به جای دفترِ کشکولام در اینجا قرار بگیرد. باید و باید منظمتر باشم و تا روزهای دیگر که از فیلمنامه خلاص میشم و میروم سراغ داستانهای تازه، بتوانم بهتر کار کنم.

اساسا رابطهی خواندن و نوشتن -ورای لذتشان- برای من ماجرایی موازی از پایهی چیزی که هست دارد و آنهم ماوقعِ چیزیست که در حین یا دورانِ نوشتن (یا خواندن) در روزهای من میگذرد. سال گذشته از این دست روایات موازی زیاد داشتم و اگر وقت شود و شرم و حیا اجازه دهد، همینجا بخشهایی را مینویسم. یا حتا خواندن! هنوز هم روزهای خواندنِ «آواز کشتگان» براهنی (که همین دیروز هشتادویکساله شد و عمرش دراز باد) در من زندهست و عجیب روزهایی بود. روزهایی بود که بزرگ شدم. خلاصه اینکه روزهای ما لایهای مخفی دارند که جلد کتابها یا درِ جویدهشدهی یک خودکار میتواند در حکمِ یک پلِ تداعی ظاهر شود.

زندهگی فعلا چیز جذابیست که قصد سر باز زدن از آن را ندارم. هرچند این روزها شرایط طوریست که اصلا نمیتوانم روزهای آینده را پیشبینی کنم. اما به هر حال چیزهای دیگری هست که  مدتهاست دنبال میکنم و سعیام این است روی همین خوب متمرکز شوم. که زندهگی چیزی نیست جز نوشته و تسلییی که میبخشد

پدربزرگ کنارم خواب است و قبل خواب چراغ بالای سرم را روشن کرد تا این یادداشت را راحتتر بنویسم (!) چیزی به مهرآباد نمانده و خلبان ارتفاع کنم میکند. من هم دفترچهام را تیک میزنم