آخرین انار دنیا، بختیار علی. ترجمهی مریوان حلبچهای. نشرثالث. ۱۳۹۳
«آخرین انار دنیا» سومین رمان بختیار علی است که برای اولین بار سال ۲۰۰۲ در سلیمانیه به زبان کردی چاپ شد و تاکنون دو بار به زبان فارسی ترجمه شده است. بار اول در سال ۱۳۸۸ توسط آرش سنجابی و بار دوم در سال ۱۳۹۳ توسط مریوان حلبچهای.
این یادداشت بر اساس ترجمهی دوم، سعی شده مروری باشد بر روایتی که بیش از هر چیز به رئالیسم جادویی نزدیک است و از دل آن احساس خواننده را بیرون میکشد.
داستان با خاطرات و شیوه زندهگی مردِ کردی که بیست و یک سال در زندان بوده آغاز میشود و پس از آزادی به جست و جوی پسرش سریاس میرود و در این میان گذشته و روزهایی که رفته را مرور میکند و امروز آدمها را میبیند. انگار این دنیا برای مظفر صبحدم جایی ناآشنا و غریبه است و گاهی شبیه به کودکی میشود که تازه چشم به جهان گشوده و حرکات انسانها برایش عجیب است. به نوعی میتوان داستان را سیر مظفر صبحدم در دنیایی تازه که مقابلش قرار گرفته دانست.
قسمتهای ابتدایی کتاب، جایی که راوی حسهایش را میگوید بسیار خوب نوشته شده. او از شنها که تنها همدمش در بیست و یک سال زندان بودند میگوید. او سعی میکند برای خود جهانی تازه بسازد و تنهایی را هضم کند.
سپس ماجرا عجیب و خیالی میشود و انار شیشهای و خواهران لاولاو و محمد دلشیشه به داستان میآیند و نوید داستانی پرماجرا را به خواننده میدهند که از این تکه آغاز میشود. بیشتر اتفاقات را از میان حرفهای راوی میفهمیم اما با وجود پر حرفی راوی جذابیت داستان از بین نمیرود. در دل همین حرفها یعقوب صنوبر به میان میآید و در صحنهای با راوی گفتوگو میکند و چیزهای فراموش شدهی گذشته را زنده می کند.
فضایی رویا گونه و خیالی به واقعیت وصل میشود و در همان حالات راوی با حقیقتی که در آن قرار گرفته روبه رو میشود.
بعد دوباره به خواهران لاولاو و رابطهشان با دل شیشه برمی گردیم و درگیر سرگذشت آنها میشویم و کمکم به رد پای سریاس صبحدم میرسیم و میفهمیم سرنوشت همهی آدمهای آنجا به هم گره خورده است. بعد از اوضاع خیالی مقدمات حضور در دنیایی واقعیتر فراهم میشود و از آن حالات نمادین کمی فاصله خواهیم گرفت و روای به ماجراییجوییهایش وارد خواهد شد.
داستان به سریاسها میرسد. راوی چیزهایی زیاد و نامحدود میداند و مثل راویِ دانای کل به همهی پرسشها پاسخ میدهد. سریاس و خواهران سپید پیمانی که بینشان برقرار شد به نوعی مقابل بیست و یک سال تنهایی راوی قرار دارد. مظفر صبحدم تلاش میکند رها شود و پا در دنیای واقعی بگذارد. خواهران سپید را در اولین صبح رهایی میبیند. هرچه جلوتر میرویم بیشتر یقین پیدا میکنیم که ماجرای تک تک آدمهای این داستان -چه در گذشته چه در حال- به هم پیوند خورده و رازش جز با هم باز نخواهد شد. فضا حالتی بی زمان پیدا میکند و زندهگی سریاس را میشناسیم. اینجا دیگر به واقع راوی دانای کل میشود.
گویی همه جست و جوها به پوچی رسیده. راوی پسر بیست و یک سالهاش را که تا کنون ندیده و امیدش برای مواجهه با جهان واقعی و شهر بود را از دست میدهد. سریاس صبحدم میمیرد. فضای مرگ سریاس غیرواقعی اما به شکلی زیبا باورپذیر است. تنها چیزی که گاهی عجیب میشود داناییِ راویست. گاهی او میخواهد سر از ماجراها در بیاورد و آنها را بفهمد، گاهی بالای صحنهها حاضر میشود و از پیش همه چیز را میداند.
دیری نمیگذرد که پای سریاس دیگری پیدا میشود و سریاس دوم به شکلی عجیب پا به داستان میگذارد و مظفر که خیلی چیزها میدانسته را غافلگیر میکند. صبحدم در جست و جوی سریاس تازه است و صدایش را برای کسی که شاید پسرش باشد ضبط میکند. سریاس دوم به کلی با سریاسی که حالا سریاس اول شده متفاوت است. زندهگی، تجارب، ظاهر و همه چیزشان با یکدیگر فرق میکند. تنها در یک چیز اشتراک دارند. هردو بیست و یک سال سن دارند. راوی از سریاس دربارهی دیگران میپرسد و از رنجهایی که بر مردم گذشته آگاه میشود.
در کاست اولی که سریاس دوم برای مظفر پر میکند همان اتفاقاتی را بازگو می کند که مظفر پیشتر میدانسته، اما اینبار زوایایی پنهان از زندهگی سریاس ها و محمد دل شیشه و دوستان آن سالها را لابهلای صدای سریاس میفهمد. در کاست دوم، سریاس از خودش و کارهایش بیشتر میگوید و ما به تفاوتهایی که با سریاس اول دارد پی میبریم. کاستهای بعدی هم رد و بدل میشود و صدای سریاس دوم را روی توحش جنگ و بیرحمی میشنویم. گویی همهشان از جنگ تنفر دارد. از بی عاطفهگی که جنگ با خود آورده وحشت دارند.
بعد از سریاس دوم چیزهای جدیدی رو میشود. سریاس دیگری پدید میآید و انگار رازی را با خود و درخت آخرین انار دنیا دارند. مظفر دوباره به جست و جوی سریاس میرود و سریاسی سوخته را مییاید. در وجود مظفر صبحدم نوعی پشیمانی از قمار زندهگی و راهی که انتخاب کرده حس میشود. او از سرنوشت شاکی است و شاید به این فکر میکند که آیا این زندهگی ارزش تحمل این همه رنج و بدبختی را داشته. او در همه جا غریبه است. به هیچ جا تعلق ندارد و هیچ جا برای او نیست. مظفر زندهگی کردن را فراموش کرده است. از دیدن انسانهای سوخته احساس گناهکار بودن میکند. خودش را مسبب آتشِ انسان گُر گرفتهای میداند که هیچ چیز خاموشاش نمیکند. این سوختهگی و آتش انسان در فضای داستان به خوبی جا افتاده و خواننده جهانش را میفهمد.
زندهگی آدمهای قبلی داستان در آدمهای جدید تکرار میشود و ادامه پیدا میکند. سریاسها تمام نمیشوند. مظفر در هرکسی دنبال سریاس خودش میگردد و مدام حرف میزند. او تکههای پراکندهای را پیش چشم میگذارد تا شاید سریاس دیگری پیدا شود. سریاسهایی با خصوصیات باطنی یکسان، اما شرایط جسمی و ظاهری متفاوت. انگار در هر محلهای یکی یافت میشود.
در تمام داستان مظفر شبیه آدمهاییست که بعد از مرگ فرصت زندهگی مجدد پیدا کردهاند، اما از این زنده شدن پشیماناند. گویی او بیست و یک سال زیر خاک به سر میبرده و میخواهد به همان جا بازگردد.
خواننده وقتی با چنین اثری مواجه میشود، ابتدا با احساس مظفر صبحدم و توصیفاتش از تنهایی همراه میشود و به خواندن چنین رمانی ترغیب میشود. بعد شخصیتها پشت سر هم از راه میرسند و حوادث را رقم میزنند و جذابیت را با کشمکش یافتن سریاس حفظ میکند. اما چیزی مهمتر از سریاسها وجود دارد که به عقیدهی من مواجهی مظفر با خودش است. با راهی که رفته و دنیایی که حالا درش قرار دارد. طبیعی است این درگیری درونی راوی حرف زدنهای پیدرپی را به همراه داشته باشد. اما قسمتهایی این حرف زدن ها ممکن است خواننده را خسته و پیش بردن کتاب را کمی کُند کنَد.
از نکات درخشان کتاب میتوان به ساختن جهانی تازه از سوی بختیار علی اشاره کرد که با اتفاقاتِ رویایی و جادویی داستان همخوانی دارد و با وجود غیر واقعی بودن، خواننده آنها را میپذیرد. اما سوی دیگر تغییرات برخی شخصیت ها کمی عجیب بود. گاهی آدم ها تفاوتهای بسیاری با یکدیگر داشتند، اما در جایی بسیار به هم شبیه میشدند. مثلا سریاسها چنین حالتی داشتند. قرار بود کاملا متفاوت باشند، اما نویسنده در پایان همهی آنها را در باطن یکی میدانست.
نکتهی دیگر «آخرین انار دنیا» ترجمهی خوب و روان آن است که جای هیچ مکثی را به علت نفهمیدن کلمات باقی نمیگذارد و خواننده حس میکند منظور نویسنده را میفهمد.
در مجموع کتابیست که جایش حتا در بین رمانهای ایرانی هم خالی است. رمانی با چنین مختصاتی توسط نویسندهای که جامعهاش را از فاصلهای دور نگاه میکند، اما آنقدر به آن نزدیک است که میتواند «آخرین انار دنیا» را به زبان کردی بنویسد.