۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

دل‌تنگ شو

تابستان بود و مهراد آمده بود پیش‌ام و دل‌تنگ شو رو برایم گرفت و چند روز بعد همزمان کارهای‌ام را انجام می‌دادم و از بین آن همه کاغذ و کتاب و وسیله‌ی روی میز صدای آن هم می آمد و مثلا گوش دادم. چندان خوشم نیامد و تقریبا هیچ از آن یادم نماند. بعد هم که با هم صحبت کردیم گفتم از این آلبوم آخری اصلا خوشم نیامد.

پاییز شد و کسی نبود و نیمه شب بود و سیندرلا دوان به خانه می رفت و من بودم یونولیت های غیرفشرده ای که باید تکه تکه می شدند و چند ساعت بعد حاضر و آماده با من به کلاس می آمدند. اتفاقی روی حرف D مکث کردم و دوباره آن را گوش دادم. کامل. در سکوتِ نیمه شبِ شهری که فشرده ای از ایران است.

بر باد اگر رود دلِ ما... . انگار حدیثِ نفسِ ما بود. همه ی «ما» ای که شهری نداریم. همه ما که یاد گرفته ایم شکلی نگیریم، رنگی نگیریم، یاری نگیریم. همه ی منی که هر ثانیه بعدش جایی دیگر، شهری دیگر است و هیچ جا هیچ چیزی از آن در گذر نیست و هی می خواهد وانمود کند فلان شهر را وطنِ خود می داند.

منم آن ابرِ آزاد. نه خوشحال. نه گریان. رهگذر. صدای زندوکیلی آن شب را طولانی تر کرد و من هم ادامه دادم. حالا هنوز پاییز است و باز در یک شهرِ دیگر پشت میز نشسته ام و یکی یکی کارهایم را خط می زنم تا شاید یکی از آن ها انجام دهم. و باز دلتنگ شو را گوش می دهم. در ماشین. توی خیابان. در پیاده روی های شهرِ چندِ ثانیه قبل. در اتاقِ چند ثانیه بعد.

همیشه پاییز می ماند و ما شهری نخواهیم داشت. شبی نخواهیم داشت. دل تنگ نخواهیم شد. هرچه زور بزنیم تنگ نمی شود که نمی شود. دلتنگ شوی دنگ شو -با آنکه مدت ها از انتشارش می گذرد- روایت حال و هوای همیشه گیِ «ما» و «من» های بسیاری ست. برای وقت هایی که حسرت می خوریم و به خود می قبولانیم که دلتنگی ست. برای وقت هایی که می خواهیم دلتنگِ روزهای نیامده ی خود باشیم.