۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه

سالِ دو

«و در این آخرین خط، حالا که بیست و یک سال و یک روز سن دارم، امیدوارم یک سالِ‌ دیگر که می آیم و اینجا می نویسم، از روزهای بهتری حرف بزنم. روزهایی که شاید خیلی سخت تر از روزهایی که گذشت باشد و بدونِ تردید حساس.»

این‌ها را در پایان یادداشتی که سال گذشته به مناسبت تولدم نوشتم، آورده بودم و واقعا نمی‌دانم می‌توانم از روز‌های بهتری حرف بزنم یا نه. حالا ۲۲ سال دارم و حتما چیز‌های بیشتری را تجربه کرده‌ام. اما واقعا حس خوبی نسبت به سالی که گذشت ندارم. از خودم انتظارات بیشتری داشتم. باید کارهای بیشتری انجام می‌دادم. باید حداقل بخشی از آن‌ها را به سرانجام می‌رساندم. از این لحاظ امیدوارم سال دیگر این ‌کارها را انجام داده باشم.

باید از همه‌ی کسانی که تبریک گفتند تشکر فراوان می‌کنم. بی‌تردید تبریک‌هایشان باعث دلگرمی‌ام بوده و خوش‌حال‌تر شده‌ام. و قدردانیِ ویژه از رفیق همیشه‌یی که هر سال، وقتی عقربه‌ی ساعت روی دوازده می‌رود اسم‌اش روی گوشی می‌آید و اولین نفر تبریک می‌گوید. ممنون پیمان عزیز! خودت می‌دانی این تبریک از هر چیز دیگری برایم ارزشمندتر است و چقدر خوش‌حال شدم. و خانواده‌ی عزیزم که تمام تلاش‌مان را کردیم تا دوم شهریور کنار هم باشیم.
در واقع آن‌قدر آدم محبوبی نیستم که سیل تبریک‌ها به سمتم سرازیر شود. نبودن‌هایم باعث شده کم‌رنگ تر از هر وقتی باشم. اما از ته دل خوش‌حالم چند نفر مانده‌اند و فراموشم نکرده‌اند. باز هم از شما ممنونم.

در واقع حسی که دارم را به راحتی نمی‌توان با کلمه به زبان آورد. برنامه‌های زیادی برای بیست و یک ساله‌گی داشتم که تقریبا نصفه ماند و تمام نشد. اما دوره‌ی گذار خوبی و بود و سعی کردم تا می‌توانم یاد بگیرم. سعی کردم به جنگ تنبلی بروم، که خب در همه حال موفق نبودم و گاهی کارها را در نیمه ول می‌کردم. اما هر طوری که هست باید بعضی چیز‌ها را به پایان برسانم و خواهم رساند. به بهترین شکلی که می‌توانم. حتا اگر کارهای دیگری جایگزین شوند، آن‌ها فراموش نخواهد شد و قطعا به پایان می‌رسد.

به سال گذشته فکر می‌کنم. از لحظه‌ی شروع‌اش کنار دوستانم که من را تنها نگذاشتند تا بازگشت بعد از آن و سختی‌های تحمل نشدنی‌یی که داشت له‌ام می‌کرد. جنگیدم و حالا فکر می‌کنم اوضاع بهتر شده است. سال گذشته جابه جایی‌های بسیار زیادی داشتم. هم سفر و هم زنده‌گی. تجربه های شیرین و تلخ. هم آدم موفقی بودم و هم اشتباهات بدی داشتم. در این بین اوضاع درسی کمک زیادی کرد تا روحیه خودم را حفظ کنم. آدم های زیادی را ناراحت کرده‌ام. و شاید خیلی کم را خوش‌حال. اما با تمام وجود به جست‌وجوهای خودم ادامه دادم و به این ساده‌گی دست برنخواهم کشید. فکر می‌کنم نسبت به سال گذشته جدی تر شده‌ام.

فکر می‌کنم باید حتما یک کار مهم را در بیست و دو‌ساله‌گی انجام دهم و وقت چندانی ندارم. خیلی زود یک‌سالِ دیگر هم تمام می‌شود. حقیقت این است سعی می‌کنم خودم را خوش‌حال و راضی نشان بدهم. اما واقعا این‌طور نیست. هیچ چیز آن‌طور که باید خوش‌‌حالم نمی‌کند اما مجبورم سرسری رد شوم و تشکر کنم. در واقع در آغاز بیست و دو ساله‌گی حسی دارم که نتوانستم درست آن را با زبان بیان کنم و از این لحاظ برای خودم متاسفم.
امیدوارم سال دیگر کارهای مهمی را انجام داده باشم و بیشتر یاد گرفته باشم.


۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

درباره‌ی رفتن

این دیگر نامش رفتن نیست. یک تکه از جان‌ات را می‌گذاری و می‌گذری.
«رفتن» در این خلاصه شده است که یک روز بلند می‌شوی و لبه‌ی تخت می‌نشینی و پلک‌هایت را روی هم می‌گذاری و تصمیم می‌گیری. تصمیم رفتن. بعد چمدان‌ات را بر‌می داری و هرچه که لازم است را آن تو می‌ریزی و می‌خواهی به هیچ چیز فکر نکنی. اما مگر می‌شود به چیزی فکر نکرد و آرام بود.
مشکل همین‌جاست. در واقع مشکل از همین جا آغاز می‌شود. چمدان پر می‌شود و چمدانی دیگر اضافه می‌کنی. آخر همه چیز را بیرون می‌ریزی و هر چه کم ارزش‌تر است را پرت می‌کنی آن‌ور تا دیگر نبینی‌شان. اما بعضی چیزها -حتا اگر صدهزار چمدان داشته باشی- هرگز داخل چمدان نمی‌روند.
بر‌می‌گردی لب تخت. دوباره چشم‌هایت را می‌بندی. همه چیز را از اول مرور می‌کنی. دستی لای موهایت می‌کشی و دوباره می‌ایستی. روی چمدان می‌نشینی و به هر جان‌کندنی زیپ‌های چمدان را می‌بندی. اما هنوز خیلی چیزها بیرون افتاده و کاری نمی‌توانی بکنی.
رفتن همین است. رفتن دل کندن است. لباس‌هایت را می‌پوشی و چمدان را دنبال خودت می‌کشانی و در را محکم می‌بندی. تو از آن‌جا رفته‌ای اما برای همیشه آن‌جا می‌مانی. یک تکه از جان‌ات لای همان خرت و پرت ها جا مانده. بین چند قطره اشک خشک شده.
تو دورتر و دورتر می‌شوی. دل‌ات پراکنده‌تر می‌شود. دیوانه می‌شود و تو نمی‌دانی دلیل‌اش چیست. هی‌ می‌خواهی سر به دیوار بکوبی. هی دل‌ات آشوب است. هر تکه از دل‌ات یک جا پرت شده است. در خانه یکی.

رفتن یعنی از هرچه داری دل بکنی. رفتن یعنی قمار بر سر داشته‌هایت به نفع خواسته‌هایت. رفتن یعنی ظلم به دیگران. جدا کردن یک تکه‌ از داشته‌هایشان از سرِ خود‌خواهی‌ات. یعنی کمرنگ شدن. یعنی دیگر جلوی چشم‌شان نیستی و فراموش‌ات می‌کنند.
بار اول که انقلاب می‌کنی و دم از رفتن می‌زنی، همه دل‌شان برایت می‌سوزد. مدام به ذهن‌ات سرک می‌کشند تا تو را نگه دارند. همه جا برایت می‌نویسند «بمان». اما رفتن سوی دیگر ماندن است. آنقدر از همه جا می‌روی تا گوشه‌ای بی‌نفس بیفتی و به جان‌های از دست رفته ات فکر کنی. وقتی رفتن‌هایت زیاد می‌شود و نبودت پررنگ‌تر از بودت می‌شود، دیگر برای کسی فرقی نمی‌کند می‌خواهی بروی یا بمانی. اصلا می‌خواهی کجا بمانی؟ رفتن و بودن‌ات یکی می‌شود.
همه چیز را از خودت دریغ می‌کنی. هر چه را که داشتی، هر چه را که خواستی. هر که را که داشتی، هر که را نداشتی... . می‌بُری و دل‌سنگ می‌شوی. خودت را از دیگران، دیگران را از خودت. و پشت نبودنت پنهان می‌شوی.

بعد می‌فهمی که همیشه باید به رفتن فکر کنی. تا به یک جا عادت می‌کنی و سختی‌هایش را از سر می‌گذرانی، می‌بینی دوباره باید لب تخت بنشینی و به رفتن فکر کنی. مجبور می‌شوی. این بار هم یک تکه دیگر کنار می‌اندازی و چمدان‌ات را می‌بندی.
روزی بر‌آشفته می‌شوی و دنبال خودت می‌گردی. می‌خواهی ببینی چرا وقتش که می‌رسد دست‌هایت می‌لزرد. چرا نمی‌توانی؟ چرا می‌ترسی؟ دل‌ات کجاست؟ بعدها می‌فهمی هر تکه‌ از دل‌ات در یک شهر جا مانده. چشم‌ها و موها و انگشت‌ها را هم جمع می‌کنی و داخل کوله می‌اندازی.
آخر روزی بر‌می‌گردی تا تکه‌ها را از لای خرت و پرت ها پیدا کنی و خاک را با فوت از رویش کنار زنی و بگذرای سرجایش. اما نیست. هر چه می‌گردی پیدا نمی‌شود. پیدا هم شود باز یک تکه می‌ماند که در شهری دیگر گم شده است. اگر به جست‌وجو بروی همین را هم از دست می‌دهی. اگر بمانی، حسرت می‌خوری. دوباره قمار می‌کنی. این بار بر سر نداشته‌هایت. هر چه داری را می‌گذاری وسط. رفتن همین است.

۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

تو اول چشم بودی

بيا با كلمات وداع كنيم
و ديگر حرف نزنيم
بخنديم به كار جهان
و به هم خيره شويم

خیره شدن بهترین فعل ممکن است
آن هم برای خاموشانی چون من. چون تو. چون گل
اصلا مگر تو اول چشم نبودی؟
-چشم‌های مضطرب-
بعد مو شدی
-طره‌های منحنی-
بعد موهایت پیچید و افتاد توی صورتت
آن وقت من مردم
زبانم لال شد و دیگر حرفی نزدم
خواستم به چای در یک بعدازظهر گرم دعوتت کنم
که زبان بند آمد
خواستم از مسايل مهم روز برایت بگویم،
کلمات گم شدند

اما چشم ها هنوز کار می‌کردند
تو را نگاه می‌کردند
گشتند و گشتند و زمین را زیر و رو کردند تا ردی پیدا کنند
پیدا کردند و اما دست ها...
به دست ها نرسیده بودم که دست‌ها لرزید
دل‌ها لرزید
همه جا لرزید و حالا فقط دو چیز باقی مانده
یک نگاه
یک لبخند
که از یاد نمی روند