۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

جوشش در انحصار!

عده ای از اشخاص پیرامون بر این باورند: بهتر است دیگی که برای ما نمی جوشد، سر سگ به مخاطبان تحویل دهد!

جمله ی فوق به قدر کافی بد است اما فاجعه ی نیک خواستن برای دیگران در افرادی است که آنقدر تمامیت خواه هستند، که می خواهند: دیگ به طور انحصاری و فقط برای شخصِ  ایشان بجوشد و سهمِ‌ دیگران ترشحات بزاق هم نباشد!

چنین افرادی را چه می توان نامید...؟

۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

آزادیِ حقیقی

به همه ی زندانیانِ راهِ آزادی:

آزادی موهبتی است از طرف انسان به هستیِ‌ خود...موهبتی که نادیده انگاشتنِ آن، نیستی را به بار می آورد.

انسان هنگامی آزاد است که فکر خود را آزاد ببیند، فارغ از هرگونه مانع.
هرگاه فکرمان آزاد شد، احساس آزادگی به ما می آید.

بدینسان؛ می شود آزادی را حِس کرد، حتا در سلول!

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

سِقط فکر

گاهی آنقدر حرف نمی‌زنی و سکوتت دنباله دار می شود که انگار هیچ حرفی‌ برای گفتن نداری، غافل از اینکه محدودیت‌ها و خود سانسوری‌های ذهنی‌ مجالی برای تبدیل شدنِ فکر به حرف یا کلمه را نمی دهد. گاه آنقدر ممیزی‌های این مسیر زیاد می شود که ترجیح می دهی‌ بیان نکنی‌: کاریکاتورِ زشتِ فکرِ زیبایت را...

و آنقدر باید فکر کنی‌ تا بتوانی‌ طوری بگویی که کسانی‌ می خواهی‌ بفهمند، بفهمند، و کسانی‌ که دوست نداری بداند حرفهایت را، چیزی دست گیرشان نشود. گاهی باید قید "همه فهم" بودن را بزنی‌ و بر خلافِ آنچه می خواهی‌، از عده‌ای صرفِ نظر کنی‌، زیرا که وقت را فقط تلف میکنی‌ و در نهایت هر دو سمت "خسته" باز می گردند و بی‌ فایده است...

زمانی‌ هم فکرت را می خواهی‌ نابود کنی‌. هرچه هم دوستش داشته باشی‌...و از پدیدار شدنش در ذهن پشیمان می گردی. به هر قیمتی نابودش می کنی. فکرت شبیهِ کودکِ ناخواسته‌ای می شود که حاصل عشق بازی‌‌ای لذت بخش بوده و تو؛ تن به از بین بردنش نمی دهی و فکرت را به یادگار می خواهی‌، اما شرایط به گونه‌ای پیش می رود که می دانی دیگران متوجه نمی شوند آنچه که برای تو بوده و حاصلی از تو. سر آخر این جنین را قبل از آنکه کودک شود از هستی‌ نیست می کنی‌ و آرزوی روزهای خوبش را در جیبِ هزارمِ ذهنت می گذاری...به امیدی که شاید برادر یا خواهری، جورِ آن طفل را بکشد.

و من؛ مادر آن فرزندی هستم که چنین سرنوشتی در انتظار کودکش بود...کسی‌ که در عرفِ اکثریتِ این جامعه، بی هیچ دلیلی، چیزی صدایش می زنند که لیاقتِ خیلی های دیگر است...اما خودش می‌داند و می‌خندد به اینها و پیشِ خود می گوید: روزی تو به این دنیای زشت می‌آیی و میتوانی‌ زیبایش کنی‌؛ دلبندم!

این سرگذشت همه ی خود سانسوری ها و نگفتن هایمان است. وقتی در سکوت برای چاره، این فکرها را می کنی و نتیجه همان سکوت می شود تا زاییدنِ  کودکی ناقص الخلقه...

۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

يك نفر

ميم تنهاست :

شايد مي توانستم؛
اما اكنون
يك نفر مي خواهم 
... براي خودم، درونم

يك نفر 
فقط همين.

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

نخواستن در جامعه

امروز ندانستن و نا آگاهی درد بزرگی در جامعه است. اما بزرگتر از آن: نخواستن جهت رسیدن به آگاهی است؛ در جامعه ی ما...

۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

شانزده ۸۹

سال گذشته درچنین روزی مطلبی در رابطه با روز دانشجو، در دفتری، نوشتم که هیچ جا منتشر نشد.
و اکنون پس از گذشت یک سال، شرایط را چندان متفاوت نمی بینم و تصمیم به انتشار همان نوشته را دارم...
این یادداشت در ۱۶ آذر ۱۳۸۹ نوشته شده است:

یادت نره اسلحه هنوز تو دستِ منه، هرچند هم آرومم؛ اما نبضم می‌‌زنه
باید ورق برگرده، من همینجام..... (هادی پاکزاد)

امروز ۱۶ آذر ۸۹ است. روزِ دانشجو. البته اگر دانشجویی باشد!
امسال اولین سالی‌ است که دانشجو شدم و این روز را تنها و دور از کسانی‌ که دوستشان دارم، در پایدار‌ترین شهر تاریخِ ایران، می‌‌گذرانم (به عبارتی بهتر است در دانشگاهم باشم؛ که نیستم!) .
دورانِ دانشجویی -شاید فقط در نسلِ من- تفاوت چندانی با دوران دبیرستان ندارد و آرمان‌ها -اگر بشود گفت آرمان- تفاوتی‌ نکرده است و فکر همان فکر است. ما کاملا بازی‌ را باختیم به کسانی‌ که می‌‌خواستند نسلِ ما به این روز بیفتد و به جای آزادیِ حقیقی‌، جامعه ی مدنی، فرهنگ و هنرِ خوب و مشکلاتِ اجتماعی‌ِ مردمان و ... به سخیف‌ترینِ چیز‌ها و ابتدائی‌ترینِ آرمان‌ها بیاندیشیم و کسانی‌ هم که شاید کمی‌ اهل فکر و اندیشه باشند به سخره گرفته شوند.

سوال اینجاست: آیا حکومتِ ایران با تحمیلِ آنچه که می‌خواست -با متوسل شدن به زور و اجبار- اوضاعِ این نسل را اینگونه کرد؟ نه، شاید این حرف غلط باشد -که اینگونه است!-
ما یاد گرفته ایم که توپ را در زمینِ حریف رها کرده و دیگران را مقصر جلو دهیم.
ما هم مقصریم. مایی که نفهمیدیم چه دارند بر سرمان می‌‌آورند...البته؛ چه می شد کرد؟ گرسنه نگهِ مان داشتند تا هیچ حرکتی بر ضد آنان نکنیم!
............................................................................
موسیقیِ مان به بیراهه میرود -هرچند اینها موسیقی نیست و خوشبختانه باز هم می شود در این روز‌ها "موسیقی" پیدا کرد- و تاسف اینجاست که گوشِ خیلی‌ از مردم این تفاوت‌ها را نمی‌تواند تمییز دهد...
سینمایمان حال و روز خوشی‌ ندارد و گاه افتضاح است. عده‌ای که بدترین فیلم‌ها ، چه از نظرِ داستان و نوع سخت، را می سازند -که به عقیده ی من فیلم فارسی‌های قبل از انقلاب اسلامی بهتر بودند- ساختِ این گونه فیلم‌ها را وظیفه ی شرعیِ خود می‌دانند. و بدبختانه سطحِ سلیقه ی مردم را پایین آورده اند، ولی‌ هنوز افرادِ زیادی هستند که فیلمِ خوب را در سینمای ایران می‌فهمند.

و نسل من این‌ها را دارد.....و چیزی نداریم که به آن ببالیم و افتخار کنیم (جز تاریخی‌ که دیگر چیزی از آان باقی‌ نیست، جز حرف) . مهم، اکنون است...
در چنین شرایطی باید این نسل به جای اینکه در ردیف "آرمان گرایانِ سرخورده" قرار گیرد، بهتر ببیند در گروهِ "سرخوشانِ بی‌ آرمان" باشد! این گونه، حداقل، درد سر خوردگی برایش عذاب آور نیست!
که این فاجعه است.....!

ما را کشتند و ترساندند تا دیگر بر علیه ایشان کاری نکنیم، اما خودشان می‌دانند که هستیم و وجود داریم و خواب را از چشمانشان می گیریم...فکر‌هایمان هست...و این را می‌دانند: ما کمیم، اما زیاد...!

می‌خواستم ، مثلا، در باره ی روزِ دانشجو بنویسم و از اوضاعِ بد این روز‌هایمان بگویم، اما این چنین نشد...

حالِ ما خوب نیست.....باور کن...
ناراحتم چون نتوانستم چیز‌هایی‌ که در ذهنم هست را روی کاغذ پیاده کنم...


...و ما گوسفندنی که از فرمانِ چوپانمان سر پیچی‌ می‌کنیم، اما:
در نهایت به هدفی‌ که او می‌خواست، می رسیم... (میم-ح)


کاش میشد درست بنویسم، آن چیز، که می‌خواهم را.....

در کلّ: این روز ها، دانشجو، دانشجو نیست...عده‌ای ترسیده اند...عده‌ای کلا نیستند! اما هنوز کسانی‌ پیدا میشوند که "انسانند"...

پی‌ نویس: امروز ظهر به بهانه ی روز دانشجو، به دانشجو‌های دانشگاهِ ما پرتقال دادند، و من پرتقال هم نگرفتم...پرتقالی به قیمتِ ......
 

فقط دانش بِجو

تبریک چرا؟
تسلیت باد چنین روزی که هیچ چیز از این زمین بر نخواهد خواست؛ جز بغض های خفه شده در گلو... 

به یاد تمامیِ فریاد های سرکوب شده ی نسلی که منم: فقط دانش بجو، لطفا!

۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

اجازه ای پایدار!

بُرِشی دیگر از دفتر پایدار: 

به كجاييم كه براي بيان تك تك كلماتمان، بايد اجازه ی ديگران بيايد...؟