۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

شانزده ۸۹

سال گذشته درچنین روزی مطلبی در رابطه با روز دانشجو، در دفتری، نوشتم که هیچ جا منتشر نشد.
و اکنون پس از گذشت یک سال، شرایط را چندان متفاوت نمی بینم و تصمیم به انتشار همان نوشته را دارم...
این یادداشت در ۱۶ آذر ۱۳۸۹ نوشته شده است:

یادت نره اسلحه هنوز تو دستِ منه، هرچند هم آرومم؛ اما نبضم می‌‌زنه
باید ورق برگرده، من همینجام..... (هادی پاکزاد)

امروز ۱۶ آذر ۸۹ است. روزِ دانشجو. البته اگر دانشجویی باشد!
امسال اولین سالی‌ است که دانشجو شدم و این روز را تنها و دور از کسانی‌ که دوستشان دارم، در پایدار‌ترین شهر تاریخِ ایران، می‌‌گذرانم (به عبارتی بهتر است در دانشگاهم باشم؛ که نیستم!) .
دورانِ دانشجویی -شاید فقط در نسلِ من- تفاوت چندانی با دوران دبیرستان ندارد و آرمان‌ها -اگر بشود گفت آرمان- تفاوتی‌ نکرده است و فکر همان فکر است. ما کاملا بازی‌ را باختیم به کسانی‌ که می‌‌خواستند نسلِ ما به این روز بیفتد و به جای آزادیِ حقیقی‌، جامعه ی مدنی، فرهنگ و هنرِ خوب و مشکلاتِ اجتماعی‌ِ مردمان و ... به سخیف‌ترینِ چیز‌ها و ابتدائی‌ترینِ آرمان‌ها بیاندیشیم و کسانی‌ هم که شاید کمی‌ اهل فکر و اندیشه باشند به سخره گرفته شوند.

سوال اینجاست: آیا حکومتِ ایران با تحمیلِ آنچه که می‌خواست -با متوسل شدن به زور و اجبار- اوضاعِ این نسل را اینگونه کرد؟ نه، شاید این حرف غلط باشد -که اینگونه است!-
ما یاد گرفته ایم که توپ را در زمینِ حریف رها کرده و دیگران را مقصر جلو دهیم.
ما هم مقصریم. مایی که نفهمیدیم چه دارند بر سرمان می‌‌آورند...البته؛ چه می شد کرد؟ گرسنه نگهِ مان داشتند تا هیچ حرکتی بر ضد آنان نکنیم!
............................................................................
موسیقیِ مان به بیراهه میرود -هرچند اینها موسیقی نیست و خوشبختانه باز هم می شود در این روز‌ها "موسیقی" پیدا کرد- و تاسف اینجاست که گوشِ خیلی‌ از مردم این تفاوت‌ها را نمی‌تواند تمییز دهد...
سینمایمان حال و روز خوشی‌ ندارد و گاه افتضاح است. عده‌ای که بدترین فیلم‌ها ، چه از نظرِ داستان و نوع سخت، را می سازند -که به عقیده ی من فیلم فارسی‌های قبل از انقلاب اسلامی بهتر بودند- ساختِ این گونه فیلم‌ها را وظیفه ی شرعیِ خود می‌دانند. و بدبختانه سطحِ سلیقه ی مردم را پایین آورده اند، ولی‌ هنوز افرادِ زیادی هستند که فیلمِ خوب را در سینمای ایران می‌فهمند.

و نسل من این‌ها را دارد.....و چیزی نداریم که به آن ببالیم و افتخار کنیم (جز تاریخی‌ که دیگر چیزی از آان باقی‌ نیست، جز حرف) . مهم، اکنون است...
در چنین شرایطی باید این نسل به جای اینکه در ردیف "آرمان گرایانِ سرخورده" قرار گیرد، بهتر ببیند در گروهِ "سرخوشانِ بی‌ آرمان" باشد! این گونه، حداقل، درد سر خوردگی برایش عذاب آور نیست!
که این فاجعه است.....!

ما را کشتند و ترساندند تا دیگر بر علیه ایشان کاری نکنیم، اما خودشان می‌دانند که هستیم و وجود داریم و خواب را از چشمانشان می گیریم...فکر‌هایمان هست...و این را می‌دانند: ما کمیم، اما زیاد...!

می‌خواستم ، مثلا، در باره ی روزِ دانشجو بنویسم و از اوضاعِ بد این روز‌هایمان بگویم، اما این چنین نشد...

حالِ ما خوب نیست.....باور کن...
ناراحتم چون نتوانستم چیز‌هایی‌ که در ذهنم هست را روی کاغذ پیاده کنم...


...و ما گوسفندنی که از فرمانِ چوپانمان سر پیچی‌ می‌کنیم، اما:
در نهایت به هدفی‌ که او می‌خواست، می رسیم... (میم-ح)


کاش میشد درست بنویسم، آن چیز، که می‌خواهم را.....

در کلّ: این روز ها، دانشجو، دانشجو نیست...عده‌ای ترسیده اند...عده‌ای کلا نیستند! اما هنوز کسانی‌ پیدا میشوند که "انسانند"...

پی‌ نویس: امروز ظهر به بهانه ی روز دانشجو، به دانشجو‌های دانشگاهِ ما پرتقال دادند، و من پرتقال هم نگرفتم...پرتقالی به قیمتِ ......
 

هیچ نظری موجود نیست: