۱۳۹۴ دی ۱, سه‌شنبه

درگیریِ وجدان و ترکش

مروری بر ترکشِ لغزندهی آیت دولتشاه

سومین رمانِ آیت دولتشاه شاید کاملترین روایتِ او باشد. روایتی یکدست و صحیح که در مختصاتی معین قصهاش را تعریف میکند و حاصل به کاری مرتب منتهی شدهاست.
یک گفتوگوی عجیب که گویی از میانهی روایت برداشته شده، افتتاحیهی داستان است. بعد از آن تکهای تازه که انگار شروعِ داستان است ما را به سرگردانیِ خانوادهای در دههی ۶۰ و بهبههی تاثیر جنگ بر زندهگی میبرد. خانوادهای پُر جمعیت و همبسته، خودش را آمادهی بازگشت به روستایی میکند که سالها پیش پدرانشان از آن سرزمین کنده بودند و بدیها و خوبیها را در گذشته جاگذاشته بودند. اما حالا دوباره به آنجا بازمیگردند و هرکدام (نسلِ نو و جوان) دغدغه و پیچیدهگیهای خودش را دارد و از این دنیا چیزی میطلبد.
راوی با سرعتِ بالا شروع به تعریفکردن میکند و بدونِ وقتکشی داستان را پیش میبرد و از دوستداشتنها و نفرتها و جزییاتاش با خبرمان میکند و روابطِ خانواده درهمتنیدهتر میشود. علاقهی راوی به شیدا و درمیان بودنِ کامبیز به عنوان کشمکش و ماجرای ابتداییاست که لابهلای مصائب و ماجراهای گذشته روایت میشود تا ذهنیتی دربارهی شخصیتها و فضا پیدا کنیم.
در متن با جملههایی صحیح و پُرکلمهای روبهرو هستیم که سرجای خود نشستهاند  و فارسیِ ساده و خوبی را بهوجود آوردهاند. اما در میانِ همین حُسن، کمی وسواسِ استفاده از کلمه هم دیده میشود. برای مثال تکرارِ «گُلهبهگُله» و دیدهشدنِ زیادش در متن، کمی توی چشم میزند و در کنارِ این نبودِ بعضی جملات، چیزی از داستان کم نمیکرد.
دو روایت موازی یکی در آوارهگیِ روزهای جنگ و ناامنیِ تهران و دیگری مبارزهی گذشتهگانِ خاندان را میخوانیم. هردو کاملا هماهنگ بالاوپایین میشوند و زمانیکه جذابیت در بخشِ منراوی بیشتر میشود، قسمتِ قدیم سریع و مختصر روایت میشود و باوجود دادنِ اطلاعات، ذهنِ خواننده را بیشازحد درگیر نمیکند و به همین ترتیب نظمِ ماجرا از بین نمیرود. همزمان با وجودِ کشمکش در بخشهای سپری شده، ماجرای عاشقانهی سهنفره در حال وقوع است و همراه با خود موقعیتهای فراوانی مانند فضای بیمارستان و عموسلیم در ذهنِ راوی تولید میکند. راوی کمکم خودش را وسطِ مشکلات میبیند و میخواهد باوجود قرارگرفتن در وضعیتی که دستِ او نبوده، باز هم شیدا را مال خود کند. نویسنده سعی میکند ماجرای گذشته را هم در حالوهوا و موجی یکسان درآوَرَد، اما باز هم روایتِ جلوتر پیروز است.
فصل عوض میشود و راوی از بهزاد به کامبیز تغییر میکند و خواننده به دنبال حل کردنِ مجهولاتی که در ذهن کامبیز دیدهبودیم میگردد. لحن و زبان در قیاس با فصلِ پیشین تفاوتی نداشته و به همانگونه است، اما خصوصیات اخلاقی و وسواسِ ذهنی و از همه مهمتر اغتشاشِ ذهنیِ کامبیز خیلی خوب برای مخاطب ترسیم شده و از این راه میتوان شکلِ ساختاریِ او را درک کرد.
در ادامه خبری از روایت قدیم نیست و جنسِ روایت فرق میکند و هیاهوی پایانِ تکهی بهزاد به جراحتِ کامبیز منجرشده و حالا احتمالا رسیدن به شیدا هم راحتتر. حالِ بد و وهمِ روحی و ذهنیِ راوی خیلی خوب ترسیم شده. هرچند در نوعِ شکسته بودنِ بیمورد کلمات در بعضی جاها ایراد وارد است، اما در نشان دادنِ حالتِ درونی موفق بوده.
در فصل بعد، مطابقِ انتظار شرایط دستخوش تغییر میشود و خوب هم آغاز میشود و با جزییاتی دیگر سروکله میزنیم و داستان جلو میرود.
به طورِ کلی رمان محورِ اصلیِ پررنگی ندارد و یا گم شده. در سطرهای یکسومِ پایانی کمی به وضعیتِ پیشین و آشنا نزدیک میشود و تکهای که راوی از نامهها و تکرار نام میگوید و خودش را سرزنش میکند و بههمریخته میشود، خواندنی از کار درآمده. زمان و شخصیتها به سالهای جلو پرتاب شدهاند و حالا در همان جغرافیا گویی میخواهند نوعِ دیگری از آوارهگی را تجربه کنند. نه خبری از نبردها و مبارزههای چریکیِ پیشین است و نه از جنگ و بمباران بویی به مشام میرسد، اما هنوز ترکشهای آواره حدودِ زندهگی را تنگتر میکنند. صحبت از عاشقیهاییست که رو نشد و دوستتدارمهایی که به ظاهر اشتباهی فرستاده شده و به جای چادرها و کمپ، حالا میتواند یک مکان و مجتمعِ توریستی-تفریحی قد علم کند. و سایهی ترکش را همان گذشتهها پرتاب کند.

دیالوگهای شکستهی داستان سرعتِ خوانش متن را پایین میآورد و شاید به غیرِ مواردی ضروری مانند اصطلاحات و کلماتِ محلی و لُری، توجیهِ چندانی برای به هم ریختنِ شکلِ ظاهریِ کلمات نباشد. ترکش، ناجی میشود و عاشق به معشوق میرسد و نویسنده در نقطهای به جا داستان را تمام میکند و تقریبا به تمامِ سوالات پیشآمده پاسخ داده میشود. انگار ترکشِ ناجی، آشفتهگی را از ذهن به ذهنِ دیگری انتقال دادهاست.