۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

پا خوردن از هستی

مثل فوتبالیستی که هیچ علاقه ای به تیم اش ندارد. می دود و تمامِ تلاش اش را می کند تا گلی را بزند. با تمامِ وجود خود را به در و دیوار می کوبد، تا خودش را اثبات کند. به خودش. از همه ی چیزی که در این زمانه می گذرد بدش می آید. هیچ کدام شان را نمی شناسد. اما یک شهر بر او آوار شدند. هر کس چیزی را بر او فرو می کند. یکی دشنه. یکی درد. یکی آلتش را. همه لبخند می زنند. چشمان اش را می بندد. سرش را کمی پایین می آورد. لبخندی گُم می زند. به تاریخ فحش می دهد. پادشاهی بخیلانه تصویر را در پستوی حرم اش، لای پستان های زنی خریده شده به اسارت کشید. زنی از مرموز بودنِ پادشاه می گوید.
او همچنان می دود و به افسانه ای فکر می کند که روزی باید شهرزاد می شد. اما مُرد. و حالا او از همانی بدش می آید که گذشتگان با آهِ خود ساخته اند. که ای کاش دُزِ خفته گی شان بیشتر می بود و همین را هم بر سرِ ما خراب نمی کردند. آن ها اصالتا در اسارتِ فکر بودند.
می دود و به شادی ای فکر می کند که دچارِ افسردگی شده است. به چگونه گیِ‌ عربده ای که باید بر سرِ همه ی اینان خالی کند. خودش را. در ذهن تصویر می کند. دست هایش را به هم می چسباند و بالا می برد. به چپ. و به راست پایین می آورد. باز هم حال اش از همه به هم می خورد. می خواهد بفهمد چرا بر او شده اند. پاسخ اش را مدت ها پیش گرفته بود. این ها هم که ارزشی ندارد با او باشند. خراب کنند و عذاب دهند. که چه؟ چرا همیشه غمی تهِ دل ها نشسته است؟
او همچنان می دود. مثلِ همان فوتبالیست. اما آن روز می رسد که دست های پیروزی اش را مشت کند و آن فریاد را به سانِ همه ی آن چیزی که بر او رفته، بر سرِ دیگران آوار کند. شادی ای را آغاز کند که وصفی برای اش پیدا نشود. مثلِ این روز هایی که وصفی برای این همه سنگ اندازی و نفرت و دروغ و تظاهر پیدا نمی کند. جوابی نمی دهد و حرکت می کند. انگیزه را در او کور می کنند، اما می رود. به هر جان کندنی. روایتِ تمامِ کسانی را می کند که بد شان نمی آید همه چیز تمام شود. لبخندی می زند. امید به آینده و چه خواهد شدن. او که می داند. به لبخندش معنایی می بخشد که تلخیِ ناب اش را نخواهند فهمید. اما شادیِ پیروزی همین است. همین است؟

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

کاش دنیا تمام شود


يادداشتی به مناسبتِ ٢١ دسامبر و «پايانِ دنيا» :

فرض را بر این بگذاریم که چند روزِ دیگر همه چیز پایان می پذیرد. همه چیز تمام می شود و موعدِ خداحافظی
با این زندگیِ تصنعی فرا می رسد.

شاید در نگاهِ اول کمی ترسناک باشد. اما هرچه جلوتر می رویم می شود پی برد، که «پایانِ دنیا» می تواند موهبت باشد. وقتی با این خبر مواجه می شویم، به کارهایی که نکرده ایم فکر می کنیم. به این که در فرصتِ باقی مانده چه می شود کرد. چه مقدار از حسرت های مان را می توانیم عملی بکنیم. و فکر هایی از این قبیل. شاید بد نباشد کمی هم به آنچه که بر ما گذشته است و انجام داده ایم فکر کنیم. به این فکر کنیم؛ در این چند صد ماهی که زیسته ایم چه کارِ مفیدی کرده ایم؟ چقدر از لحظات مان را واقعا استفاده کرده ایم؟ به چه میزان توانسته ایم از بودنِ مان لذت ببریم؟ یا سوالی جدی تر؛ در این روز هایی که گذرانده ایم، چند روز اش را برای خودمان و به انتخابِ خودمان زندگی کرده ایم؟ به جای آن چیزی که جبر یا انتخابِ دیگران برای خود می نامیم.

به جای حسرتِ آینده را خوردن، بهتر است نگاهی اجمالی به گذشته ی خود (با هر سن و سالی) بی اندازیم. و ببینیم آیا این زیستن، ارزش اش را دارد یا نه. اگر آنطوری زندگی کرده ایم که دوست داشتیم و انتخاب و اختیارِ خودمان برای حرکت در زندگی بوده است، جایی برای نگرانی وجود ندارد. ما برای خودمان زندگی کرده ایم نه دیگر کسان. با این وجود که به خواسته ی خود به این «دنیا» نیامدیم، اما به اجبار نزیسته ایم. زندگی را تبدیل کرده ایم به آنچه که می خواستیم. پس نگران نباش!
اما اگر بودن مان فقط برای دیگران بوده است، اختیارِ خود را زیرِ سوال برده ایم. طوری که حتا خود را هم نشناخته ایم و نمی دانیم از چه می توانیم لذت ببریم. چه چیز را دوست داریم و هدف مان چیست؟ دیگران به ما قبولانده اند که چه چیز زیباست، اما حقیقتِ‌ زیبایی را به جست و جوی خود در نیافته ایم. نگاه مان همواره به دستِ دیگران بوده و زندگیِ خود را بر اساسِ میلِ دیگران جلو بردیم، نه خواستِ خود. شاید آن ها هم متکدیانه به دستِ دیگری نگاه می کردند، که در آن صورت فاجعه ی زیستن تکمیل می شود.

اگر موردِ ما مشابهِ نمونه ی دوم باشد، دو راه برای تصمیم پیرامونِ «پایانِ دنیا» می ماند. اگر فکر می کنیم این قدرت در ما وجود ندارد که مسیرِ زندگی مان را تغییر دهیم تا لذتِ استقلالِ نظری را بچشیم و برای خودمان زندگی کنیم (با مسئولیت پذیریِ‌ کامل) و فکر می کنیم سنگی هستیم که در هیچ میخِ آهنینی فرو نمی رود، بهتر است عطای این بودن را به لقای اش ببخشاییم. زیرا بود و نبودِ ما فرقی به حالِ این دنیا ندارد. پس بهتر است بی خیال اش شویم. با این اوضاع اگر دنیا تمام نشود، ما مثلِ همین روزهایی زندگی خواهیم کرد که تا قبل از ۲۱ دسامبر ۲۰۱۲ گام برداشته ایم. و زندگی برای مان پر است از حسرت های مدام و بی پایان.

اما اگر فکر می کنیم می شود کمی از این حالت -حالتی که ما را وا می دارد به فکر نکردن- فاصله گرفت و تغییر را در خود به وجود آورد، و از همه مهمتر؛ خود را بشناسیم و بدانیم چه می خواهیم و قرار است چه کنیم، جایی برای امیدواری وجود دارد. می توان روشنایی ای در دور دست دید که نویدِ روزهای خوش را می دهد. در این صورت اما تردید جایگزینِ بعضی احساس های دیگر می شود. آنگاه باید به رفتن و پایانی تن دهیم که خیلی دیر فهمیدیم چه قدر می تواند زیبا باشد، اگر به قلمِ‌ خودمان نقاشی اش کنیم. نه به تقلیدِ دیگران.
یک روز هم زیبا زندگی کنیم ارزش دارد. مثل لقمه ی آخرِ غذایی که طعم اش به یاد ماندنی می شود.
راهِ چاره ای وجود ندارد، وقتی قرار باشد دنیا تمام شود، کاری از پسِ‌ ما بر نمی آید. اما اگر دنیا همچنان ادامه داشته باشد، آنگاه ما پیروز شده ایم و موفقیتی بزرگ را به دست آوردیم.

صرف نظر از تمامی این فرضیه ها، دنیا تمام نمی شود. اما فرض کنیم این حادثه رخ می دهد تا فرصتی فراهم شود که تلنگری زده شود به آنچه که بر ما رفته است. و کمی در تکاپوی بهبودِ‌ آینده حرکت کنیم. نه صرفا واژه ی تکرار شده ی «تغییر».
شاید بد نباشد همه چیز (واقعا همه چیز) تمام شود. این پایان برای همه است. از این دنیا رها می شویم و شاید خود را در جایی دیگر، به شکلی دیگر، با نوعی جدید ادامه دهیم.
حتا اگر قرار باشد «پایانِ دنیا» اتفاق بیافتد، فرقی به حالِ این روز هایم ندارد. ما جلو می رویم و حرکت می کنیم همچون گذشته. پنجشنبه شب سر را روی بالش می گذارم و به میانترمِ زبانِ جمعه صبح فکر می کنم، اما ای کاش دنیا تمام شود!

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

هوای من


اين جا هوا منهاي چهار است
ابري
با احساسِ منهاي هشت

اما در اين شهر
هستند كساني كه دماي شان ٤٠ درجه است
آفتابي، ولي با احساسِ بي حسي
يا كساني ديگر
كه در سرماي منهاي بيست يخ مي زنند
و برف بر روياي شان مي نشيند
با احساسِ در هم ريختگي

اما در اين شهر
يك نفر هست كه هواي اش اعداد را نمي شناسد
كمي سرد اش است
ولي گرما را مي تواند القا كند
آسمان اش احساسي دارد،
همچون پيروزي در نبردي حساس

۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

آهنگِ افشا شدن

دل ام پُر از رازهاي مخفيانه است
كه در تِشنگيِ گفته شدن، هلاك مي شوند

دوست دارم آدم ها روي صندلي بنشينند
پا روي پا بياندازند، 
با چاي خود را در اين سرما گرم كنند
رازها را يكي يكي بشمارند
و من؛ من و رازها همه چيز را تمام كنيم

راز هاي سر به مهرِ من، نيك آهنگي مي خواهد؛
كه افشايش كند!
و تمام اش كند.

۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

رویا ها نمی میرند

چقدر بدم می آید از کسانی که هیچ فوتبال نمی بینند و حالا تمام جو زدگی شان را خرجِ سر هم کردنِ تحلیل هایی بی اساس به فوتبال می کنند.

کسانی که هیچ گاه با فوتبال از ته دل نخندیده اند.
کسانی که هیچ گاه با فوتبال طعم شادی و لذت را نچشیده اند.
کسانی که هیچ گاه با فوتبال غرور را تجربه نکرده اند.
کسانی که هیچ گاه با فوتبال بهت زده نشده اند.
کسانی که هیچ گاه با فوتبال دیوانگی و فریاد را نفهمیده اند.
کسانی که هیچ گاه با فوتبال روز هایشان خراب نشده.
کسانی که هیچ گاه با فوتبال رابطه هایشان از دست نرفته.
کسانی که هیچ گاه با فوتبال اشک نریخته اند.
کسانی که هیچ گاه با فوتبال حسرت نخورده اند.
کسانی که هیچ گاه به واسطه ی فوتبال، غم تمامِ وجود شان را احاطه نکرده است و بی اشک و بی حرکت فقط لحظه ها را نگذرانده اند.
یا به عبارتی کامل تر؛ کسانی که هیچ گاه با فوتبال «زندگی» نکرده اند.

آنها هیچ نمی فهمند دردِ‌ حال ما چیست. و اکنون تنها به بد و بیراه گفتن به اسامی، اوقات شان می گذرد. تا چند ساعت دیگر که موضوعی جدید روی بورسِ تجدُدِ دروغینِ مجازی بی آید و به آن موضوع کوچ کنند.

شما تنها یاد گرفته اید تظاهر کنید. که مثلا میهن پرستید. که به زبان آورید ناسیانولیست هستید، اما در واقع احساسی زود گذر است، نه وطن پرستی. و خواهشا احساسات تان را برای خود نگاه دارید.
وگرنه می دانستید چگونه باید در مقابل یک «شکست» رفتار کرد.

شمایی که اساسا هیچ ربطی به فوتبال ندارید و اکنون ذهنتان مثل من درگیر نیست و اعداد و احتمالات را نمی شمارید و به آینده فکر نمی کنید -و نمی دانید روزهای پایانیِ خرداد ۹۲ علاوه بر انتخابات، روزهای سرنوشت ساز تری هم برای کشورتان هست- و آهِ حسرت نمی کشید و مسائل مهم زندگی تان تحت الشعاع قرار نگرفته است، لطفا خودتان را از این موضوع کنار بکشید تا ما با رویای کوچکِ خودمان سر کنیم.

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

که می رويند و می پوسند و می خشکند و می ريزند


شب است و من راه می روم
راه را می روم و با خود می برم کلماتِ شناورِ پوچی را
من راه می روم و شاملو در گوشِ من می خوانَد:

«در اينجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندين حجره،
در هر حجره چندين مرد
در زنجير...»

من در فکر زندانی می روم که نام اش را گذاشته ایم زندگی...
پیش تر می روم و در من می خواند:

«در اين زنجيريان هستند مردانی
که مُردارِ زنان را دوست مي دارند.
در اين زنجيريان هستند مردانی
که در رويايشان هر شب زنی
در وحشتِ مرگ از جگر بر مي کشد فرياد.»

من به زنان می اندیشم. تا که مردی که جرم اش، گُذر از ترازِ خاکِ‌ سردِ پست بود، بگوید:

«من اما در زنان چيزي نمی يابم
- گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموش -»

که بندِ او، همین ها بود.

۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه

که چرا به «سکس» می خندند؟‌


نمی دانم که چرا اساسِ «سکس» برای مردم خنده آور است. مثلا وقتی نمایشی را می بینند که در گوشه ای، اشاره ای به سکس دارد یا ردِ پایی از موضوعی جنسی در آن دیده می شود، ریسه می روند و قاه قاه خنده سر می دهند و بعد فکر می کنند که چگونه به همچین چیزی اجازه ی اجرا داده شده؟ و بعد هم پیشِ خود با سطحی ترین استدلالِ ممکن فضا را باز می پندارند.

حتما با این شرایط اگر در جمعی عمومی فیلمی پورن به نمایش گذاشته شود، آنقدر می خندند و در نهایت همه ی اجزای بدن شان جابه جا می شود، از فرط خنده ی زیاد! و بعد هم عده ای پیدا می شوند و نتیجه می گیرند که این خنده های مستانه، همه از سرِ دردِ شخصی بوده و ریشه در مشکلات جامعه دارد! که خب همچین چیزی علاوه بر امکان پذیر نبودن، تا حد زیادی پاسخ اش هم مشخص است. زیرا که همواره رو و عریان بودن و بی پرده گفتنِ چیزی با اقبال ممکن کمتر مواجه شود. شاید به همین دلیل است که خیلی حرف هایشان را در لفافه بیان می کنند و ایهام هم آرایه ای دلپذیر می شود. یعنی این جذابیتی هم که ایجاد می شود به این خاطر است که «همه چیز» را بیان نمی کند و صرفا اشاره گذرا از جز به کل دارد. که خب البته همین باعث می شود در خیلی از مواقع حرف های مهم پشتِ خنده ها و فکر های ایجاد شده گم شود، و آنی که مطلوب است به مخاطب نرسد. که این در نمایش مشکل ساز تر است و همانند کتاب نیست که بتوانی چند خط برگردی.

بحثی که مطرح کردم نقدِ وجودِ اشاره به سکس در هنر نیست،‌ زیرا که مسئله ای اجتناب ناپذیر است و عنصرِ وجودی و غیر قابل حذف از زندگی است که نتیجتا از هنر هم جدا شدنی نیست و گاهی باعثِ خلق زیبایی هم می شود. بلکه مشکل در این است که بعضی از مخاطبین -و عموم مردم در زندگیِ روزمره و شرایط مشابه- به وجود چنین چیزی می خندند و دیگر به هیچ چیزی توجه ندارند.

فارق از بحث جذابیتِ سکس برای مردم - که تا حدی قابل قبول است و در برهه ای باعثِ رونقِ شبکه هایی مثل فارسی وان و آن سبک سریال های  کلمبیایی شد- اساسا چرا مردمِ ما تا این اندازه به سکس حساس اند و تهِ هر چیزی به چنین مسئله ای ختم می شود؟ در شوخی ها و جک و در کلِ هر چیزی که قرار است خنده ای را به لب بِنِشانَد، اگر درون مایه ای جنسی داشته باشد، خیلی موفق تر می شود. و سوالی که برای من پیش می آید این است که چرا به «سکس» می خندند؟‌
باید به جست و جوی جوابِ این سوال رفت و ساده از کنار آن رد نشد، به بهانه هایی مثل اینکه نمی توانیم جواب اش را بیابیم.

۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

جبرِ انتخابی

هميشه، همه چيز
در اختيارِ ما نيست و نمي توانيم حد را بسنجيم
اينكه اختيار هم لزوما در دست هاي تو نيست؛
شوخيِ جبريِ زمانه است.

۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

روزهای خوب، فرا خواهد رسید

نه این پایانِ ماجراست، نه اگر می باختیم دنیا به پایان می رسید. روزی که به لبنان باختیم یک اتفاقِ ساده ی فوتبالی رخ داد و امروز هم که کره ی بیست و پنجم جهان را بردیم، یک اتفاق دیگر به وقوع پیوست. اما نه از جنسِ اتفاقات رایج برای ما و بعضا عجیب. که این بار با برنامه ریزی و پشتیبانی و تلاش و از همه مهم تر، روحیه و انگیزه برای ما اتفاق افتاد. همین است که ارزشمند می کند این نتیجه را،  و بعد از بازی تا این حد خوشحالی را دیدیم.


اما نکاتِ جالبی هم در نظرهای بعد از بازی می شد پیدا کرد. اینکه عده ای معتقد بودند «کثیف» بردیم!!! احساس می کنم این افراد اساسا معنای کثیف را نمی داند و کثیفِ فوتبالی در نظرشان چیز دیگری ست! نه وقتی را تلف کردیم و نه کسی به عمد و از روی تمارض خودش را روی زمین انداخت. و هر چه بود، مدیریت نتیجه ی به دست آمده در لحظات پایانی بود. که این یک «مهارت» است.

کسانی هم می گفتند، زمانی مثلِ ماست(!) کره را می بردیم و علی کریمی ۳ تا ۳تا به کره می زد!
نه در بازیِ ۲۰۰۴ در چین که کریمی هتریک کرد، و نه حتا در بازیِ تاریخیِ ۱۹۹۶ در امارات که ۲-۶ بردیم، هیچ کدام به سادگی و ماستی(!) به دست نیامد. بازیِ اول دو تیم رقابتی شانه به شانه داشتند و بازی مدام به تساوی کشیده می شد، تا درخششِ مهدوی کیا و کریمی تکمیل شد و گل چهارم به دست آمد. بازیِ دوم هم نیمه ی اول را ۱-۲ باخته به پایان رساندیم و تا دقیقه ۶۵ بازی مساوی و بود و ناگهان طوفانی آغاز شد که ما سالهاست پُز اش را می دهیم.
کره ی جنوبی هم در تاریخ هیچگاه تیمِ ضعیفی نبوده و همواره از قدرت های برترِ این قاره به حساب می آمده. به همین دلیل است که می گوییم دیدارِ سنتی آسیا و با بازی های بزرگی چون آلمان-ایتالیا یا برزیل-آرژانتین مقایسه اش می کنیم.
این ها اساسا غیرِ واقعی دیدنِ مسائلِ موجود و حقیقی است که متاسفانه در اخلاقِ امروزِ جامعه ایران شکل گرفته.



نقشِ کارلوس کِیروش در این بین از هر کسی بیشتر بود. کسی که از زمانِ ورود اش به «تیم ملی» -با تمامِ کاستی و نبود امکاناتِ کافی- شخصیت را رفته رفته به فوتبالِ ایرانی باز می گرداند. فوتبالی که غرق در دروغ و لمپنیسم شده است.
کِیروش؛ انگیزه برای مبارزه و بی تفاوت نبودن را در کنار تمامِ دانشِ فنی اش به تیم اضافه کرد. نباید بی انصافی کرد و نقشِ او در فردای فوتبال مان ساده عبور کنیم.



چیزی که هست، الان باید خوشحال بود از نتیجه ای که به دست آوردیم. اینکه با تمام بضاعت و توان مان، کره ای را که می دانیم چقدر کامل است را بردیم. اینکه به برزیلِ ۲۰۱۴ می توانیم نگاه کنیم و به آینده خوش بین باشیم. اینکه مردم دوباره نگاه شان به «تیم ملی» بر خواهد گشت. اما نباید همه ی وجود مان را برای این خوشحالی خرج کنیم و در بادِ برد اش بخوابیم. بلکه باید واسطه ای باشد برای نگاه بهتر به آینده. که دنیا، تازه از سر گرفته شده است.
امروز هم مثل خیلی از روزهای دیگر بود. همه مصیبت های جهان تکرار شد. تولد ها و مرگ های زیادی صورت گرفت. کسانی همه چیز را از دست دادند و کسانی خیلی چیز ها را به دست آوردند. ما؛ امید را به دست آوردیم. امید به روزهای خوب.

۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

لبخند، نگاه، اشتیاق

همه ی آدم ها در بعضی مناسبات یکنواخت هستند. هر چقدر هم که تفاوت شان زمین تا آسمان باشد. نیاز به حضورِ بعضی خواستنی ها برای همه هست. مثلِ نیازِ به آب.

اشتیاق هم یکی از آن ها است. انسان برای اینکه بودن اش از روزمرگی خارج شود، خود را به خود به اثبات رسانَد، نیاز دارد که «شور» را در خود باز آفرینی کند. می گویم باز آفرینی چون گمان می کنم روزی در وجود همه ی ما بوده و روی اش خط کشیده ایم. حتا نا خواسته در کودکی.

نمی شود همیشه چشم ها را بست و به استقلال ات افتخار کنی. که پس از مدت ها خواهی فهمید این هرگز نام اش پیروزی نبوده. که همان «باخت» بوده، اما در لباسی زیبا تر. شاید هم در این بین به چیزهایی رسیده باشی، اما آن چیزها تنها بخشی هستند که نیاز به تکامل دارند. و اگر به کمال نرسند، ابتر خواهند ماند.

هر کسی نیاز دارد به دوست داشتنِ چیزی. دوست داشته شدنِ از کسی. و کسی را دوست داشتن. که همچون مسیری است که برای رسیدن به مقصد باید از آن گذر کرد. و اگر بدان برنخوریم، بدین معنی ست که راه را گم کرده ایم و هیچ گاه نخواهیم رسید. نه یافتِ راهی ساده.

گاهی حتا به این می رسیم، که ما اساسا کَس یا کَسان را دوست نداریم، بلکه آنچه از کنار این کُنِش ها به وجود می آید ما را مجذوب خود می کند. و آن، همان اشتیاق است. و در این اشتیاق باید او شد. به او رسید. باید آیینه ی جان شود، چهره ی تابانِ او (۱). تا بفهمند جان هایشان به یک جا می رسد. که همه ی این ها در کنارِ یکدیگر معنای زندگی را رقم خواهند زد. و آنگاه اعتزال و انزوا معنا نخواهد داشت. پس باید خود را از این وضعِ موجود بیرون برانیم.
اشتیاق؛ کلمه را می سازد. و کلمه، همه چیز.



۱- آیینه جان شده، چهره ی تابانِ تو/ هر دو یکی بوده ایم، جانِ من و جانِ تو - رومی



۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

شرایطِ ضعیفِ روابط

ضعیف ترین فیلمی که در چند سال اخیر دیده ام، «شرایط» ساخته ی مریم کشاورز بوده است. فیلمی که به عقیده ی من هیچ برنامه یا موضوعِ مشخصی با خود ندارد و معلوم نیست چه چیز را می خواهد به مخاطب بدهد. پر از صحنه های غیر واقعی از جامعه ی امروز ایران و غلط های فاحش از آنچه که در اینجا وجود دارد.
از جمله سیاه نمایی های بیش از اندازه از اوضاع امروز کشور و دغدغه هایی که شاید تنها بخش کوچکی از خواست جامعه ی امروز باشد. مانندِ محیط مدرسه و نحوه ی دریافت شهریه(!) یا ارائه ی چهره ای عجیب از نهادی امنیتی -که هیچ گاه مشخص نمی شود چه دستگاهی است که همه جا حضور دارد و دیده می شود. از مسجد تا به ظاهر کلانتری و بازجویی های سیاسی و در نهایت حضوری راحت همراه با دوست دختر اش در مهمانیِ شبانه!!!- و جالب که این مامور امنیتی در میان بازجویی (که خیلی جدی و از موضع قدرت به نظر می رسد) ناگهان وا می دهد و همه ی اطلاعات شخصیِ دخترِ فرار کرده اش را به کسی که لحظاتی پیش مورد بازخواست قرار می داد، می دهد. که شاید بازی ضعیفِ بازیگران این اشکالات را بیشتر نمایان کرده باشد.
در کل بخش های این چنینیِ فیلم بسیار ابتدایی بود و به جای نشان دادن درد بیشتر باعث گمراهی می شد.
Circumstance Poster
فیلم حتا در موضوع اصلی خود هم چندان موفق نبوده و هرگز نتوانسته مشکلات زنانِ همجنسگرا در ایران را بیان کند و اساسا مورد متفاوتی را دستمایه ی خود قرار داده است.
آنقدر اشتباه در این فیلم زیاد است که هیچ مورد درستی را نمی تواند القا کند. بعید می دانم تماشاگر ایرانی حس کند که این داستان و این مشکلات در ایران می گذرد وقتی تمامی خانه ها به سبک و معماریِ عربی تزیین شده است یا ماشین ها سنگ فرش ها خیابان ها که هیچ شباهتی به هیچ خیابانی در ایران ندارد. یا مسجد که به خاطر ندارم چنین مسجدی با نشانِ هلال ماه روی گنبد یا مناره اش دیده باشم. هرچند یکی از دلایل غیر قابل لمس بودن فیلم به محدودیات باز می گردد، اما بهتر بود جور دیگری مسایل بیان شود تا اینقدر گاف ها توی ذوق نزند. البته بعید می دانم ذوقی در مخاطب ایجاد شود با لهجه های به ظاهر فارسیِ عجیبِ بسیاری از بازیگرانِ فیلم.

در صحنه هایی حتا تضاد را در رابطه جنسیِ میانِ شیرین و عاطفه می بینیم. یا با شخصیت های پسر که به همان ناچاری و محدودیات در برقراری رابطه در جامعه ایرانی می رسیم، نه همجنسگرایی واقعی. به طوری که گویی تنها برای ارضای بعضی نیاز ها،‌ دو دختر به هم پناه آورده اند و اساسا لزبین نیستند. که این مانع نتیجه گیریِ نهایی و سر خم کردن در برابر جبر ازدواج با جنس مخالف می شود.

ضعفِ دیگری که در فیلم مشهود است به این برمی گردد که هیچ تلاشی صورت نگرفته است که نشان دهد همجنسگرا ها -یا مشخصا لزبین ها- چه دغدغه ای دارند و می توانند مثل همه ی افراد جامعه زندگی کنند و حتا دین دار باشند، زیرا میلِ جنسی شان همواره با آنها بوده و از بدو تولد چنین بوده اند.
حتا صحنه های عشق بازی یا تصوراتِ شیرین و عاطفه هم چندان موفق نبوده و در برگیرنده ی چیزِ جدیدی هرگز نبوده است. پس نمی تواند چیزی از لزبین های ایرانی به مخاطبِ خود اضافه کند.

نویسنده و کارگردان این فیلم مریم کشاورز بوده که در نیویورک به دنیا آمده و کارشناسی ارشدش را در رشته مطالعات خاور نزدیک از دانشگاه میشیگان گرفته است. بازیگران این فیلم هم سارا کاظمی(شیرین) که ایرانی فرانسوی است و نیکول بوشهری(‌عاطفه) که متولد پاکستان است و رضا سیکسو صفایی (برادر عاطفه) می باشند. همچنین این فیلم در جشنواره سینمای ساندنس جايزه ی بهترین فيلم مورد پسند تماشاگران را دريافت کرد.

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

ادامه دهیم...


امید، مساله ی مهمی است
باید امید را در اعماق خود زنده نگاه داشت
تا بتوانیم بمانیم
بتوانیم زندگی کنیم و این دهر لعنتی را بچرخانیم...

۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

بی محابا دیدن


سفر؛ آغازِ یک راه است.
راهی که می تواند
شروعِ مسیرِ تجربه های نو باشد
فرصتی برای گسترده شدنِ آنچه می بینیم، آنچه می شنویم، آنچه می خوانیم، و نتیجتا آنچه می نویسیم
سفر همیشه مولد یک راز است...

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

پیش نویسی برای یک میلاد

در روزهایی به سر می برم که هیچ بهانه ای، حسی را در من به وجود نمی آورد و هیچ مهمی را در خور اهمیت نمی بینم. و در همین روزهاست که رفته رفته به بیست می رسم و دیگر ده گانِ سنم یک نمی ماند. و در این زمان است که کرودکیل ها بیشتر از هر وقتی خودشان را نشان می دهند.
تولد؛ همیشه برای من دارای جایگاهی والا و با ارزش بود. شاید نامم من را وا می داشت که دومین روز از آخرین ماهِ هر تابستان را ارزشمند تلقی کنم و همیشه حس کنم روزی متفاوت است.

اما امسال کروکدیلیست ها عید ندارند و باید در سوگِ تحلیل رفتنِ سازه های شان و از دست دادنِ‌ مقاومت شان زنجموره زنند و زیر لب از خود بپرسند، که چرا تنها روز دلخوشیِ حقیقی این گونه بین الامتحانین(!!) قرار گرفته است. که نه این را کامل دارند، و نه آن را.

امسال باید به جای اندیشدن به روزِ‌ میلاد، دیاگرام های لنگرِ خمشی و برشی را چند باره مرور کنی تا مثلا سازه های معین و نامعین را تحلیل کنی و تیری مزدوج بکشی. یا به جای روز شماری و بازی با روزها، با مفاصل خرپا ها بازی کنی!
تشخیص پایداریِ سازه ها هم احتمالا جایگزین حدس و گمان ها می شود و یقینا با اتصال اجسام می شود فهمید، دیگران، چه می کنند در روز تولدت. و اینگونه به جای فکر کردن به پاسخ هایی که برای تبریک ها باید بدهی، فکرت درگیر کارِ مجازیِ تیر و قاب و البته خرپای لعنتی می شود.

و موهبتی است که در روز اول آخرین ماه تابستان، از خانِ تحلیل سازه بگذری و دومین روز اش به هیچ جایت نباشد و سومین روز اش با مقاومت مصالح بجنگی. و تازه پس از فراغت از شش واحد، تازه به روز دوم بازگردی و خودت را تا خرخره غرق در میلادت کنی که مثلا خوشحالی. که خودت را لوس کنی چرا «یک» دیگر در سمت چپِ عددِ من نیست! و قص علی هذا از این قِسم مسخره بازی هایی از خود بروز دهی که سلامت هر جنبنده ای را به خطر می اندازد.

به هر حال امسال باید بدین ترتیب به استقبالِ دوم شهریور رفت و شاید از بختِ خوش است که بیست و چهارم آگوستِ امسال، برابر است با سوم شهریور ماه. (که فکر می کنم کبیسه گی(!) علت اش باشد)
و این از این جهت خوب است که حجمی از تبریک هایی از افرادی که به واسطه فیس بوک با خبر می شوند، در همان روزی که می خواهم به دستم می رسد. یعنی هنگامی که از تحلیل و مقاومت رها شده ام!

و در آخر هم اینکه از کروکدیل و کروکدیلیست بودنم کمالِ رضایت را دارم و سعی خواهم کرد همین نیمچه احساساتِ بی فایده ای هم که هست را بپوچانم. که وقتی انتظاری از کسی نباشد راحت و بی صدا می شود راه رفت.
دلیلی هم برای یافتِ بهانه ای نمی بینم، وقتی آسایشی هست و می شود از بدیعی ترین توانایی ها -مثل دیدن و شنیدن و خواندن- لذت برد و شاد بود و کم اش، خسته نشد. پس نیازی برای زور زدن و ایجادِ حس های به -زعمِ من مسخره- ی این روز های هم نسلانم هم نیست. پس کروکدیل بهتر از هر چیزی است.

لبخند می زنم و با چشمانی بسته می گویم: میلادِ‌ میلاد همین نزدیکی ها نیست. هر روزی می تواند باشد...


۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

فقط می دانی باید بنویسی


کلمه کلمه اش درد است
وقتی که باید سخن گفت
از چیزی که نمی دانی
یا نمی توانی
که لحظه لحظه ی نگفتن اش
برزخی ست بی پایان

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

سنگ

روی جدول های کنار خیابان راه می رفت...عادتش این بود. دو ماه و بیست و هشت روز از آغاز این عادت روزانه می گذشت. دو ماه و بیست و هشت روز از آخرین بوسه. آن روزها که رنگِ لبانش زیباییِ انحصاری داشت. هر کسی این را نمی فهمید، آن تیرگی با روشنیِ عمیق گم شده در آن. باید در رنگ ها گم می شدی تا بی انتها بودنِ‌ آن را حس کنی.

دیگر همه ی عابران هر روزه ی خیابان «همیشگی» به حضورِ «تهمینه» عادت کرده بودند. روزنامه فروش چهارراه دوم در فکرهایش گفت چند وقتی می شود اینجاست، خسته نمی شود از این همه یک نواختی؟! چندباری هم هوس نزدیک شدن به دخترِ مجهول را کرده بود. زمان برای همه با سرعت می گذشت اما برای او عقربه های ساعت کند شده بود و تابِ جدایی از هم را نداشتند. مدت ها بود پارک را می دید. اما حوصله اش نمی آمد به جای قدم زدن های بی هوده، همین چند قدم را به خود زحمت دهد و تن اش را تا آن سوی خیابان بکشاند...
این بار رفت! درست مقابل حوض معروف پارک ایستاد. فواره ها طوری بود که در نظرِ یک آدم عادی بسیار زیبا می آمد و جا برای توصیفش بسیار. اما برای تهمینه اینگونه نبود. حتا صدای شرشر آب را نمی توانست بشنود. شاید اگر دست هایش را هم درون حوض می کرد، خیس نمی شد.

دفترچه را از جیب بارانیِ سورمه ای رنگی -که کمی برایش گشاد شده بود- در آورد. صفحه اول را انگار برای چنین روزی سفید گذاشته بود. صفحه ی دوم را کند و به مربع های کوچکی تبدیل شان کرد. مردم را از سایه ی  بارانِ کاغذ دید، خیلی کوتاه.
دل اش می خواست خون از نوک انگشت های ظریف اش به حرکت در آید و آن صفحه ی سفید را پر کند. چاره ای برای این کار به ذهنش خطور نکرد. چیزِ به درد بخوری هم با خود نداشت که ایده اش را عملی کند. ناخن هایش را به روی کاغذ فشرد...«سنگ»...به چشم نمی آمد، اما بود. مثل زندگی ای که می کرد، مثل خودش. حس نمی شد، اما بود.
دفترچه را در چند ثانیه ورق زد. تیترِ همه ی آنچه که «زندگی» نامیده بود در آن بود. روز های بد و خوب و دوست داشتنی، وَ بد. شعر های نصفه و نیمه ای که نطفه اش تنها یک بوسه ی از دست رفته بود.
دفترچه ای که در این دو ماه و بیست و هشت روز، همه چیز اش بود. و به چشم شیشه ی عمرِ دیوی به آن می نگریست که گویی با هر تَرَک، وجودش را به سوی نیستی سوق می دهد. نیستی ای که به رهایی بدل گشته بود. اما حالا سَر اش را بالا برد، چشم هایش را بست. نزدیک بود از برخورد باد به پلک های خوابیده روی چشم لذت ببرد -که این خوب نبود. نمی خواست این نابودی برایش ماندگار شود- سرش را پایین آورد، دفترچه را به حوض سپرد و رفت.

دو ماه و دوازده روز پیش، پس از چند سال سیگار را از چند باره از سر گرفته بود. آن همه مقاومت در سخت ترین لحظات را به کنج خاطراتِ بی مصرف نشاند، و حالا در مواقعی که نیازی احساس نمی کرد هم سیگاری آتش می کرد. در تمام مدتی که روی جدول های خیابانِ همیشگی قدم می زد سیگار در دستش بود. گاهی خاموش.
هیچ چیز نداشت و از همان دو ماه و بیست و هشت روزی که همه چیز را رها کرد و به عقیده ی خودش دیگران را از وجودش آزاد کرده بود، شب ها را در خانه ی سیما می گذراند.
سیما را از دورانی دور می شناخت و مدت ها از هم بی خبر بودند. به واسطه ی چند دوست مشترک به هم وصل شده بودند و وقتی دوست ها مصلحت را در دوری دیدند، آن ها هم یکدیگر را ندیدند. هر دو روزگاری زندگی شان شعر بود، اما سیما آنقدر در شعر غرق شد که شعر زده شد.
دو ماه و بیست و نه روز پیش به شکلی داستانی در یک کتاب فروشیِ نه چندان معروف با هم رو به رو شدند و دوباره هم را از سرگرفتند. و تنها چند ساعت بعد دوستی که چندان صمیمی و آشنا نباشد، نیازِ تهمینه شد تا شماره ای که چند ساعت پیش سِیو کرده بود را بگیرد و شبانه و تنها به شهری پناه بَرَد که سیما در آنجا درس می خواند و حالا هم خانه اش برای مدتی می توانست محل مناسبی برای تنهایی باشد.

از او خواسته بود کسی ماجراهایش را نفهمد. به او گفته بود فقط به کمی تنهایی نیاز دارد و پس از چند روز و ارضای این نیاز، باز می گردد. اما نگفت بازگشت به کجا...
همان بلایی که دو ماه و بیست و هشت روز بعد، سر دفترچه ی دوست داشتنی اش آورد، بر سرِ موبایل اش هم آورد تا هیچ جانداری در این خاک از او خبری نداند. طبیعتا خیال اش از بابت سیما راحت بود.

همه چیز برایش بی اهمیت شده بود، حتا دیگر اتفاقات شبِ سیزدهم هم برایش آنقدر دردناک نبود که در خاطراتش بماند. دیگر ارزشی نداشت پا گذاشتن به روی اصول و عقاید، گذشتن و دست کشیدن از رویاهای ذهنی.
خود را تسلیم شده می دید در برابر خواست دیگران. وا داده بود. دل اش خون شده بود از سنگیِ آدم ها و شباهت عجیبِ عشق به سنگ. حتا مرده ها را هم سنگ می دید. همه چیز. اما هرچه تقلا می کرد نمی توانست خود را در آینه، سنگ ببیند یا که در ذهن اش، تهمینه را سنگ تصور کند. شاید منتظر اتفاقاتی بود. اما نه از جنسِ آنی که در دو ماه و بیست و هشت روز پیش رخ داد.
کم کم این روزها هم رنگ تکرار به خود می گرفت. انگار آهسته تقویم ات را ورق بزنی و روزها را دوره کنی. نگاهش به تصمیماتی که قرار بود روزی کبری شوند و روی صفحه ی ذهن اش در تقویم یادداشت کرده بود، می افتاد و به عذابی که می خواست می رسید. خود را به گناهِ زیستن اش تنبیه می کرد، این که هر جانداری این اجازه را در خود می دید که به او ضربه ای در توانِ‌ خود، وارد کند. و با تمام این ها، هنوز «تهمینه» بماند!

در کودکی از شب می ترسید، اما این روزها همه چیز به شکل تاریکیِ ممتد و ساکنی در آمده بود که نفس را در سینه اش می ربود. چهار روزی می شد که کمی آرام گرفته بود. بس که خود را مسافر می دید خسته شده بود. خسته از این رفتن، از این ماندنِ به هر قیمتی. خسته از این نرفتن...
در تمامِ این دو ماه و بیست و نه روز، تمام روش ها برای رها شدن را در ذهن می گذراند و باز متفکرانه به هیچ می چسبید.
مهم تصمیمی بود که سر آخر به آن رسید و می دانست باید چه شود، اما در این که چه کند تردید داشت. دیگر از هیچ چیز هراسی نبود و خود را دوباره به خیابان «همیشگی» زد و با کوله اش ور رفت و رفت تا به جای دیگری برسد. داشت تصمیم اش بر می گشت و روی جدول های کنارِ‌ خیابان راه می رفت و در خود مرد.

۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

مصادره


در كُنهِ تمام خوشحالي هايمان چيزهايي هست كه غمگين مان كند، و نگذارد آن چنان كه بايد، شاد زندگي كنيم…
كه فرياد هايمان هم بغض هاي گُم شده در گلو ست…نه چيزي بيش.

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

هنوز...و هنوز

هی…ما هنوز نفس می كشيم
هنوز مي بينيم و می فهميم
هنوز احساس، هنوز شوق و شور و اشتياق
آری؛ افسوس كه ما هنوز نمرديم…

۱۳۹۱ مرداد ۱۴, شنبه

تراژدی باد و خاک

باد؛ خاک را در آغوش کشید
ریشه در گور لرزید، برگ در هوا
آسمان بارید

درخت؛ تن خود را به باد سپرد
شاخه ها در خود لولیدند
باد از اشتیاق طوفان گشت
ساقه ای در زمین شکست
برگی نو متولد شد...

خاک؛ رقصیدن گرفت
گل سراسر وحشت شده بود
سنگینیِ شاخه تن اش را می فشرد
شاخه از مادرش رنجور شد
گل بی تاب مرد
برگ دید.

باد؛ وزیدن گرفت
چمن چشم هایش را بست
زرد می شد، زمین نمناک
نظم طبیعت بر هم زده شده بود

کوه از جنگل دلگیر
جنگل از باغچه.
خیانتی بزرگ به سرانجام رسید
صاعقه؛ «شعشعه ای آذرخش وار» بود
درخت پیر بیدار شده بود
و خود را سوزاند

جنگل بان پی آب دوید
آب از آتش می ترسید
آتش؛
از آب
آب از گِل

باد؛ آتش را بوسید
و سوخت...

۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

این سطح لعنتی

این سطح است که ما را بیچاره می کند
سنگ می کند...سنگ می شویم...
یک روزمرگی می شود
ویران مان می کند
باید فرار کرد تا رستگار شد!

گریه یا شادی
این ها اگر سطحی باشد ما را به روزمرگی می کشاند
خشک و بی احساس می کندمان
مثل تمام لبخند های تصنعی

«خنده ی لب خاک و گِله
خنده ی اصلی به دِله» ۱
نبایست محو پرانتز های روی صورت شد
که هر لحظه می تواند بگردد

گریه اما یک نیاز است
اشک در وجودت انبار می شود
و نیاز است تازه شوند و تازه کنند
آبشاری سرازیر شود تا خالی شوی
خالی از کینه توزی ها و نفرت

              ***

شادی، فریاد می خواهد
فریاد...از دست خویشتن
طغیان می طلبد...
باید یاغی بود در شادی
تا عمیقا لذت برد
غرق شد که دیگر به لحظه ای حال ات دگرگون نشود
و پایدار باشی و بمانی

آن هنگام که اشک و لبخند در هم آمیخته شود
لذت بی کران شکل می گیرد
و حـــسِ زیبا، حقیقت دارد
« ... نظر فکن به من که من
به هر کجا غریب وار که زیر آسمان دیگری غنوده ام» ۲

حس های مان را در بدو تولد دریابیم و پرورش دهیم
شاید راه فراری باشد از این «سطح لعنتی»
که حرف های بیهوده و نگرش های سطحی؛
با خود به قعر می کشد هر چه دستش رسد
پنهان بمانیم که سوخته نشویم و نبینند مان...؟

بنیان دردسر هایمان از سطح است
که کشت ما را.


*این یک یادداشت ابتدایی‌ست که برای توجیه گسست دکمه‌ی اینتر فشار داده‌شده است.
۱- احمد شاملو/ قصه ی مردی که لب نداشت
۲- سیاوش کسرایی/ شعر وطن

۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

در انتظار طلوع

پَرمَر در آيينِ ما نهفته است
سخت است و گاه مايوس كننده
وقتي دوران مي گذرد و نسل ها همچنان در انتظار و اميد… 

انتظار براي طلوع، زيباترينِ انتظار ها ست
مي داني حقيقت است
و رخدادش حتمي ست
كه اميد هميشه با توست و تنها نخواهي ماند
زمين مي گردد…زمان، عقربه ها را مي چرخاند…

وقتي براي طلوع به انتظار مي نشيني؛
انتظارت پاسخ داده مي شود و خورشيد از پَسِ هرچه كه هست، بيرون مي آيد.
و آن هنگام كه پرتو هاي نور را مي بيني، انتظارت به بار مي نشيند
و چشمانت را مي بندي…اميد را باور كن!

اي كاش همه ي انتظار ها براي طلوع مثل هم بود، بي استعاره. 
و طلوع حقيقي -آنقدر حقيقي كه ديگر غروبي نباشد-
روزي فرا رسد…

۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

آب، نان و ...


شفیعی کدکنی زندگانی را اینگونه می گوید:

«کمترین تحریر از یک آرزو این است:
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه؛ آوازی»

و منِ میم بی اندازه این پاره اش را دوست دارم،
وقتی می گوید، انگار از من می گوید
منی که آرمان هایش را برایش، چرخاندند:

«آنچنان بر ما، به نان و آب، اینجا تنگسالی گشت
که کسی به فکر آوازی نباشد...
اگر آوازی نباشد،
شوق پروازی نخواهد بود»

این قصه ی بی بال شدنِ خیلی از مردمان این سرزمین است.
آنقدر در مشقت نانشان غرق شدند؛
که زندگی را از دست دادند

مگر نه این است که نان و آب «برای» زندگی ست، نه «بَر» زندگی...؟

۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

سرنوشتِ داوریِ دروغین


هزار و سیصد و نود و یک دقیقه گذشت
و هنوز توپی وارد میدان نشده بود
عده ای دیگران را با خیال باطل گرم کرده بودند
و توپ جمع کن ها می خندیدند
-توپ ها زیر لباسشان پنهان-

بی هدف ترین ضربه ی ممکن را به توپ نواخت
و نیمکت نشینان از آن یک گل ساختند
تا بوده چنین بوده،
خودش در تعجب ماند
، حال داد
دیگر بر نگشت.

از آن به بعد تا در توانش بود تاخت و خیالات باطل را
به هر جهتی کشاند
و خود را کاپیتان می دید
نیمکت نشینان که در رختکن، زندگی تماشاگران را بر هم زده بودند
برایش بازوبندی دروغین دوختند

***

خطاهایش بر کسی پوشیده نبود
داور دست به جیب شد؛
و حساب کرد.

اینجا مکانی ست برای تسویه حساب خاطرات شب قبل
باید به این داوری ها مشکوک شد

جانشان به لبشان رسیده بود از این بازی تشریفاتی
و لیدر ها با شعر و شعارهایی قصد چاپلوسی و نگه داشتن جو داشتند
اما برخی از تماشاگران فهمیده بودند...

عجبا از تماشاگرانی که از دیدن بازی «یک» نفره
-با چند پاسور و تمرین دهنده که در نهایت به همان «یک» باز می گشتند-
خسته نمی شدند؛ ندای اعتراض و تغییر بر خیزد
جایگاه ویژه به تکاپو افتاد.
نیروهای پشت به زمین، رو می شدند
بوی تغییر می آمد
نیمکت نشینان در انتظار «حیا کن، رحا کن» بودند،
تا به لطایف الحیلی اوضاع را به سامان کنند

اما اعتراض ها بسی تکان دهنده تر بودند؛
و سکو ها یک صدا فریاد زدند:
«ای کاش داوری در کار بود»
...

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

بازی «ما» و «قانون»


یکی از اصلی ترین خواسته های هاشمی رفسنجانی و دیگر همفکرانش در سال ۱۳۴۳، اجرای کامل قانون اساسی بود*. قانون اساسی ای که در بهترین حالت -یعنی پذیرش متمم آن- شاه را مجبور به سلطنت می کرد، و نه حکومت کردن.
و در چند سال اخیر هم یکی از خواسته های مهم رهبران جنبش سبز، اجرای بی چون و چرای قانون اساسی بوده است.
این مسئله ی مهمی است که در دو دوره ی تاریخی متفاوت، ما خواستار اجرای قانون بوده ایم. یعنی قانون وجود دارد و اگر بحثی شکل می گیرد، پیرامون عدم اجرای صحیح آن است. که مشکل باز به خود ما باز می گردد.
هرچند در رابطه با کامل و صحیح بودن قانون اساسی در هر دو دوره شک و تردید زیاد است. اما این را می رساند که «ما» اصولا قانون را به حساب نمی آوریم و برایش ارزشی قائل نیستیم. نه تنها قانون اساسی که حتا قوانینی مانند راهنمایی و رانندگی و ... هم وجود دارد، اما بحث بر سر اجرایش است. در رابطه با قوانین نانوشته و اخلاقی هم اوضاع به همین ترتیب است. که قانون در زندگی روزمره ی ما بنا به شرایط و لحظه تغییر می کند.
پس این انتظار را هم می شود داشت که هر حکومتی بنا به موقیت خود قوانین را به نفع خود تغییر دهد. -هرچند منصفانه نیست- و چون طبعا حکومت از قدرت بالاتری نسبت به سایرین برخوردار است، این مهم برایش دشوار نیست. (بماند بحث دستگاه های نظارتی که به تقسیم قدرت می رسیم و در اینجا نمی گنجد)
این موارد بار دیگر ثابت می کند که علاوه بر اینکه اصلاح را باید از خودمان شروع کنیم، بلکه قانون مندی و احترام به قانون را هم از خودمان آغاز کنیم. تا بتوانیم در آینده چنین انتظاری را از دیگران هم داشته باشیم. که بار سوم یا حتا بیشتری تکرار نشود.

* اکبر هاشمی رفسنجانی در گفتگو با صادق زیباکلام، منتشر شده در کتاب «هاشمی بدون رتوش»

۱۳۹۱ خرداد ۲۲, دوشنبه

برای آنچه نبودم...

تفاوت بیست و دو با بیست و پنج این است که در بیست و دو آدم نمی ترسد...
دست کم برای من اینگونه است

دلم می خواهد قدم بزنم
مثل پارسال، همان جا
حتا با همان آدم ها
که مرا به هر چیزی بد بین کردند
اصلا خرداد ماه عجیبی ست
به هر چیزش که نگاه می کنی، تعمدا چیزی برای تعجب و تعقل و تفکر می یابی
و بعد تأثر.

نرودا !‌ تو بگو:
«آیا خورشید همان خورشید دیروز است
یا این آتش با آن آتش فرق دارد؟»

سالگرد ها همیشه جالب بودند. گاه روشن...و گاه تیره
روزهایی هم خاکستری
من از شمایی که پارسال را برایم رنگ آمیزی کردید تشکر می کنم
من از شمایی که باعث شدید بهتر به اطرافم نگاه کنم، تشکر می کنم
من از شمایی که مرا با خود بردید و ... هیچ گلایه ای ندارم. 
شما «من» را در «من» ساختید. که این پاداش بزرگی ست. برای آنچه نکرده بودم...

فردا فردا فردا


فردا را یادم نبود
هیچ چیزی هم نمی گویم
درد هایمان به عادت سالانه بدل گشته
هر سال، همین روزها
و دریغ؛
از هر چیزی
که بدم می آید از این همه تکرار و نتواستن...
و این واژه های ضعیف

تمام حرف هایم
قبل از آنکه به روی کاغذ آید
می خواست همین را بگوید:
فردا چه روزی است که هیچ کس درست پاسخ نمی دهد...؟

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

شکایت داریم...

ما به درد های نوشابه ای عادت داریم
به شیشه ی زیبای پپسی ارادت داریم

به فریب خوردن و تزویر در این ماه عجیب؛
«ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم»

۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

حرف هم را بفهمیم...لطفا.

شاید آخر یک روزی
یک جایی، یک نا کجایی

همه ی این نگفته ها و نگفتن ها
و خود سانسوری ها
از یک جایی بیرون زند و
«پرده در افتد» و فوران!

و حسرت همه ی نانوشته ها
ها ها ها ؛
که نمی دانی خنده است یا تلاش بیهوده برای گرم شدن
یا ادامه ی جمله

این واژگان است که در سرت می رقصند
با نگاهی زیر چشمی
و تکرارِ محض تکراریِ
کشتن؛
و سکوتی که این روزها عادت جلوه می کند...

شاید آخر یک روزی
یک جایی، یک نا کجایی
بهتر به هم نگاه کنیم...

۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

یک نقطه...

تفاوت ذهن و دهن (با نوشتن به شیوه گفتار عامیانه) فقط یک نقطه است...
و جمعی در این خاک، نقطه را نا دیده انگاشته و با دهنشان فکر می کنند، 
که این باعث می شود قبل از هر چیزی، گوش و اینبار «ذهن» دیگران را آزار دهند.
همه ی اینها با صرف نظر از یک نقطه ممکن است...

بیایید با دیدن نقاط و عبور از خطوط عابر پیاده به یکدیگر کمک کنیم آریاییِ باغیرت (حالم از این کلمات به هم می خورد!)

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

فراموشی، خیام، و چند داستان دیگر


همه ی کارهایمان را به زمانی دیگر موکول می کنیم
به وقت هیچ وقتی...
هیچگاه نمی رسد و
تنها این فرصت هاست که از دست می رود

عادت شده که هر موعدی را به مناسبت بعدی اش موکول کنیم و با گذر از هر تاریخی به رد شدن روزهای زوری مان برسیم.
نمی دانم چرا علاقه ای به زیارت اهل قبور ندارم و همان چند جایی هم که دوست دارم ببینم، صرف بعد تاریخی یا مسائل غیره است و ارزش، بر سر مرده پرستی نیست...و دلیل اینکه در تمام این نزدیک دو سال یک بار هم به خیام سر نزدم. یا پرویز مشکاتیان. یا ... (عطار را نمی گویم، چون مطالعه ی زیادی نداشتم)
تنها دوست داشتم در روز تولد مشکاتیان و روز ملی خیام -که چند روز بیشتر فاصله ندارند- به آنها سری بزنم و به خودم فکر کنم. -اصولا کارها را در جاهایی غیر از آنجایی که باید، انجام می دهیم...
پارسال بهانه ی استادان ارجمند(!) را آوردم که اجازه ترک کلاس و شرکت در مراسم را ندادند...و یادم می آید آن روز تنها ۳۸۵۰ تومان بیشتر نداشتم و می خواستم کنسرت همایون هم بروم و باید به فکر برگشت هم می بودم و بسیار هزینه ی دیگر...و به بطری آبی که خریدم انبوه چلچراغ ها، که نگرفتم تا بعد از برگشت بخرم، فکر کنم.
قرار بود در فرصت بعدی جبران شود، اما این عادت همیشگی شده. مثل روزها و مناسبت هایی که واقعا برایت مهم نیست، اما دیگران نمی توانند درک کنند. اما تو باید انجامش دهی. و همین می شود که صرفا می گذرانی...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

باید بر باد داد

نمی دانم، فکر کنم هنوز به نود و یک نرسیده بودیم که این را در نیمه شبی نوشتم. هرچه هم فکر می کنم، دلیلی که انتشارش ندادم را نمی یابم!
هرچه هست من فکر می کنم شعر حافظ باید این گونه می بود. خود من شعر اصلی را بسیار دوست دارم. اما حس می کنم «زلف را باید بر باد داد» هر چه تاوانش باشد. هر چه دل برود...باید بر باد داد. در این روزگار بهتر است دگرگون و واژگون شد. شاید برج آزادی هم اگر وارونه بود، زیبا تر به نظر می رسید!
پس بدین گونه این اجازه را به خود دادم تا آنگونه که می خواهم شعر را بنویسم. این نوشته جسارتی بزرگ است به زلف حافظ !

زلف بر باد بِده، تا بدهی بربادم
ناز بنیاد بکن، تا بکنی بنیادم
می خور با همه کس، تا بخورم خون جگر
سر بکش، تا بکشد، سر به فلک فریادم
شهره ی شهر شو، تا بنهم سر در کوه
شور مجنون شدم، گشتی تو لیلایم

زلف بر باد بده، این دل بر آب بده
این رسم بر چاه بنه، طره را تاب بده

زلف را حلقه کن؛
اینک من در بندم...
طره بر باد شده؛
وای که بر باد رفتم...

یار بیگانه شدی، بردی مرا از خویشم
غم اغیار خوردم، کردی مرا نا شادم
شمع هر جمع شدی، سوزاندی این دل را
یاد هر کس کردی، رفتی دگر از یادم

رحم مکن بر من مسکین و صدایم نشنو
تا به هر شهر و دیار، برسد فریادم...
تا دوباره از نو، و که حافظ گوید:
«من از آن روز که در بند توام آزادم»

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

بعد از ظهر به هم ریخته

کتاب را بستم و خواستم کمی چرت بزنم. که ناگهان صدایی وحشتناک مرا آشفته کرد. با همان حال از اتاق بیرون پریدم و دیدم هر چه غریبه هست، در حیاط ما جمع هستند. و در این میان مهمانی ناخوانده تر از سایرین، چشم را اذیت می کرد...پرایدی بود که درِ آهنی را از جا کنده و به دو طرف پرت کرده بود و خود در میانه ی حیاطِ ما روزگار می گذراند. و همگی در این فکر که چطور این اتفاق رخ داد...!
نزدیک ترین مکان به حادثه، اتاق من بود. که در کنار پنجره ی باز، در فکر بودم...
نکته ی مهم در این میان؛ قضاوت بود.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

پایان زودهنگام یک فصل

خداحافظ قهرمانیِ از دست رفته...
خداحافظ امیدِ قدر ندانسته...
خداحافظ افسوسِ  شیرین...
یاد روزهای زیبا...سلام!

*در سوگِ‌ حذف‌های سریالیِ تیم‌ملی امید.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

تفاوت در روابط!

كه ديپلمات شوم و حيران و سر گردان،
رقص انگشت ها:
در زير آب، يك نفس…شمارش اعداد
و جماعتي را رسواي زشتيِ خود كنم!

۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

گفتاری در باب ایران مدرن

این نوشته شامل بخش هایی از کتاب تاریخ ایران مدرن (نوشته ی یرواند آبراهامیان) و همچنین نظرات شخصیِ میم می باشد:

ما گذشته را تنها از منظر حال می بینیم، و درکی هم که از آن به دست می آوریم از همین منظر است و بس. ای. اچ. کار

چرا ایران در اغلب خبرها حضور دارد؛ چرا تصاویر آلیس در سرزمین عجایب را به ذهن متبادر می کند؛ و از همه مهمتر چرا اکنون یک جمهوری اسلامی در آن مستقر شده است؟

The past is foreign country: They do things differently there. L.P. Hartly

سده ی تحولات
تحولات ایران از ابتدای قرن بیستم، تا پایان آن دست خوش حوادثی گوناگون بوده است. به طوری که یکی دانستن ایران ۱۹۰۰ با ایران ۲۰۰۰ نشدنی است. ایران با گاو و خیش قدم به قرن بیستم گذاشت و با کارخانه های فولاد، یکی از بالاترین نرخ های تصادف خودرو و در کمال ناباوری و حسرت بسیاری، یک برنامه ی هسته ای از آن خارج شد. 
ایران حقیقتا وارد جهان مدرن شده است. اگر یک ایرانی در سال ۱۹۰۰ به خواب رود و در سال ۲۰۰۰ از خواب بیدار شود، به سختی می تواند شرایط جدید را درک کند.
ایرانیان با وجود تغییرات زیاد در تاریخ خود همواره دلبستگی شان را نسبت به هویت ملی و ایران زمین حفظ کرده اند. به طور کل هویت ایرانیان به تاریخ پیش از اسلام (ساسانیان، هخامنشیان و پارت ها) و بعد از ورود اسلام (از بنی امیه تا صفویه و رسمی شدن اسلام شیعی) تقسیم می شود. و با وجود تضادهای میان این دو وابستگی یک سان مردم ایران را می شود از نام هایی که به روی فرزندان خود می گذارند فهمید. نام هایی برخواسته از هویت شیعی و همچنین قهرمانان شاهنامه و تاریخیِ ایران.
موضوع هویت ملی اغلب ابداعی مدرن تلقی می شود، با این همه در شاهنامه بیش از هزار بار نام ایران ذکر شده است و در کل، این اثر اسطوره‌ای و حماسی را میتوان به چشم تاریخ حماسی ملت ایران خواند. به نظر می رسد موضوع آگاهی ملی نزد ایرانیان – مانند سایر مردم خاورمیانه – پیشینه‌ای بس کهن‌تر از دوران مدرن داشته؛ هر چند طبعاً نحوه‌ی تبیین و تبیین کنندگان آن متفاوت بوده است.

قیم الرعایا، رهبر مستضعفین شد!
سده ی بیستم را شاید بتوان سده ی  مهمترین تغییرات ایران خواند؛ حتا در حوزه ی زبانی این تغییرات مشهود بود. در دورانی که کمتر از ۵۰٪ قادر به درک زبان فارسی بودند.
ناصرالدین شاه در اواخر سده ی نوزدهم با عناوینی مانند شاهنشاه، پادشاه، خاقان، و ظل الله حکومت می کرد. اما در اواخر سده ی بیستم، رهبری آیت الله روح الله خمینی ملازم با القاب نوآوانه ای چون رهبر انقلاب، رهبر مستضعفین، و بنیانگذار جمهوری اسلامی، بود. جمهوری اسلامی مدعی شد نه تنها به نمایندگی ایرانیان و شیعیان، بلکه به نیابت از «توده های انقلابی» و «مستضعفان جهان» - اصطلاحاتی که در اوایل سده غیر قابل تصور بود، سخن می گوید.
و در همین دوره بود که واژه ی جدیدِ شهروندی، جایگزین رعیت شد.
در آن سالها تماشای اعدام های موردی در میادین عمومی و مراسم قمه زنی و تعزیه و آیین های گوناگون دیگر، سرگرمی به حساب می آمد. مواری که تعدادی از آنان هنوز هم پابرجاست.

تغییرات بین سال های ۱۲۸۰ تا ۱۳۸۵
ایران در آغاز قرن بیستم سرزمین تنها ۱۲ میلیون نفر بود و این رقم در پایان قرن به ۷۰ میلیون نزدیک شد. همچنین رشد جمعیت شهری از ۲۰٪ به ۶۶٪ هم قابل توجه بود. و در طرف مقابل جمعیت ایلاتی کشور از ۳۰٪ به ۳٪ کاهش یافت.
تهران ۲۰۰ هزار نفری، ۷ میلیون را در خود جا داد و نرخ امید به زندگی از ۳۰ سال به ۷۰ سال رسید.
در ۱۹۰۰ نیمی از هر ۱۰۰۰ نوزاد ایرانی جان خود را از دست می دادند، اما این احتمال به ۳۰ نزول پیدا کرده است.
دولت توانست در آمد ۸ میلیون دلاری خود را تا ۴۰ میلیارد دلار بالا ببرد و ۴ وزارت خانه ی خود را به ۲۵ برساند و شمار استان هایش را به عدد ۳۰ تغییر دهد. و همچنین دولت بدون کارمند قجر را به ۸۵۰ هزار کارمند رسمی برساند. هرچند شاید نتوان نام دولت را در دوران قاجار اطلاق کرد.

در حالی که در ایران تا سال ۱۳۱۳ دانشگاهی یافت نمی شد، ایران ۱۳۸۰ نزدیک ۲ میلیون دانشجو داشت. و ۲ هزار دانش آموزِ محدود، به مرز ۲۰ میلیون نفر رسید.

مسیر تهران تا مشهد ۱۴ روز به طول می انجامید، و در ۳۲۵ کیلومتر راه موجود هیچ وسیله ی چرخ داری در کشور یافت نمی شد. خبری از راه آهن گسترده هم در میان نبود (تنها ۱۲ کیلومتر) و تنها خودروی موجود در کشور به شخص مظفرالدین شاه بر می گشت. خبری هم از تولید برق نبود، با اینکه ایران در پایان سده ۱۲۹ میلیارد کیلووات بر ساعت تولید می کرد.
یک توریست انگلیسی با حسرت می نویسد: «در ایران (1872میلادی) هیچ شهری در کار نیست، بنابراین زاغه نشینی هم وجود ندارد؛ هیچ صنعت مبتنی بر نیروی بخار هم به چشم نمی خورد، بنابراین هیچ یک از قیود مکانیکی که با یکنواختی خود مغز را خسته، قلب ها را تشنه و جسم و جان را فرسوده می کند، وجود ندارد. گاز و برقی هم در دسترس نیست، اما (آیا) درخشش و شعله ی چراغ‌ های نفتی یا روغنی خوش‌آیند نیست؟»
تلفن، رادیو، تلویزیون، سینما، کاربر اینترنتی، عناوین کتاب جدید هیچ وجود نداشت. و شمارگان روزنامه های موجود تنها به ۱۰۰۰۰ می رسید. و در پایان ایران با رسیدن به امکانات روزمره ی شهروندی و تبدیل ۳ کتابخانه ی عمومی به ۱۵۰۲ اوضاع را کمی بهبود یافته .

عصر پادشاهان مستبد
نیکولو ماکیاوللی در شهریار، پادشاهیِ پادشاهان را بر دو قسم می بیند. «پادشاهی که مردم همه بندگان اویند و وزیرانش در سایه ی مرحمت او در اداره ی پادشاهی شرکت دارند» یا «شهریار یا بزرگ زادگانی که جایگاه والای خویش را نه در سایه ی شهریار به دست آورده اند که از نیاکان شان به ارث برده اند» در مورد دوم بزرگ زادگان از خود ملک و رعیت دارند و  رعایای شهریار، پادشاه را خداوندگار خود می شناسند.
اما در کشور هایی که تنها یک شهریار و مجموعه ی تحت فرمانش اداره می شوند، شهریار صاحب اختیار و اقتدار بیشتری است. زیرا تمام امور در دست او است و مردم تنها او را فرمانروای خود می بینند. به طوری که به هرچه وزیر و دبیر است، بی اعتنایند.
این مدل به ایران عهد قاجار شباهت بیشتری دارد. به طوری که بیشتر مقام ها تشریفاتی بوده و فقط نامی بزرگ را در خود جای داده بود، زیرا حاکم مطلق؛ شاه والا مقام(!) بود.
ماکیاوللی این دو گونه حکومت را در روزگار خود، در پادشاهی ترک و پادشاهی فرانسه می بیند و به عقیده یرواند آبراهامیان، ایران به فرانسه شباهت بیشتری داشت.

دولت قاجار
آبراهامیان قدرت بی چون و چرای پادشاهان قاجار را به دلیل فقدان نظام دیوان سالاری دولتی و یک ارتش ثابت، امری ظاهری می دانست. با اینکه نصب مناصب پایین هم در اختیار شاه بود، اما معتقد بود این اختیارات فراتر از پایتخت نمی رود.
پس از به پایان رسیدن سلطنت طولانی ناصرالدین شاه در ۱۲۷۵، تنها اسکلتی از یک دولت مرکزی دیده می شد. به طوری که پنج وزارت خانه تنها روی کاغذ وجود داشت و چهار وزارت خانه ی دیگر که در زمره ی دستگاه های قدیمی بودند، فاقد کارمند بودند. به نوعی ماکتی از آنچه که قرار بود باشند!
سیستم وصول مالیات هم کاملا ابتدایی بود و به طور موروثی در دست مستوفیان می گشت. و این را جا انداخته بودند تنها این دسته از افراد توانایی فهم این شیوه ی کتابت و نحوه محاسبه هستند.
عبدالله مستوفی در خاطراتش با بیانی نوستالوژیک یادآور می شود که در زمینه ی مسائل حقوقی، خود جامعه بدون دخالت دولت مرکزی، امور را تمشیت می کرد.
ریاست دادگاه های شرعی بر عهده ی قضات روحانی و شیخ الاسلام های موروثی، و ریاست دادگاه های دست دوم نیز بر عهده ی نماینده ی  منصوب  دولت، حکیم، بود.


*این یادداشت چندسال در پیش‌نویس وبلاگ خاک خورد. قرار بود تکه‌تکه کامل‌اش کنم که نشد.  حالا که پس از مدت‌ها تصادفی آن را دیدم ترجیح می‌دهم همین چند پاراگراف ناقص این‌جا بماند.


۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

یک دوستانه ی شبانه

به ترجمه ی عملی واژه ی دوست؛ پ . ر

همه چیز گرد هم آمده تا از آن بهره ببریم، نوشیدن، رقصیدن، خندیدن، فهمیدن، خوابیدن، و حتا رنجیدن و جنگیدن:
اما دریغ...از هر چیزی...

اِن هزار و چهار صد قرن هم که بگذرد، نمی فهمیم، چاره خروج از این چرخه است تا هر چیز دیگری...شاید ماندن و خورده شدن...

یا شاید این بودن خوشایند عده ای نبوده...از ازل...و همه چیز یک شوخی بوده، که شوخی وار واقعی تلقی شد...
همین می شود که کیلومتر ها دور از سرزمین حقیقی مان،‌ در کنار تنهایی مان، دیوار می شود همدم...و در، هووی ایشان...

و اینکه انگار همه، همه چیزشان را فراموش کرده اند...و دیگر زبان مان واحد نیست...نمی دانم؛ شادی ما در جست و جوی همان نیمکت پیر شده است، اما...

که بی هیچ شک، این بهتر از این است که دچار روز مرگی شویم -که متاسفانه گرفتارش هستیم در شرایط کنونی- یا اسیر عادی شدن،‌ مثل دیگران...

همین می شود که در میان هزاران هزار مترسک هایی که نمایی غریب دارند...هیچ قرابتی حس نمی کنیم و همان می مانیم که بودیم...

البته همیشه هم نمی شود و شرایط هیچ گاه دلخواه ما نیست...و آشفتگی و سرگشتگی چیز چندان عجیبی نیست...و بهت تمام وجودمان را فرا می گیرد...که چگونه می توانند...؟

آنگاه متن تمامی کتب آسمانی و زمینی و زیرزمینی هم تغییر می کند...به اراده ی زورکیِ خفتگان...
و به اجبار مسیری جدید پیش رویمان قرار می گیرد...و خسته می شویم، که نمی خواهیم بگوییم سرخورده...و می گویید: بگذرد!

و باز به همان تنهایی مان بر می گردیم...همان غارهایی که خواست گاه مان بوده است...
سر آخر هم می فهمیم، وجود احمق ها و بر هم زننده هر نظمی، به نوعی نیاز بوده، تا این کشکول تکمیل شود...

نمی دانم...وقتی الگوی جمع کثیری از اطرافیان ما -بی آنکه ذره ای بیاندیشند- چیزی است که خود سنبل خیانت و چشم پوشی از برادری است، و آنگونه زیباترین عاشقانه ی ادبی را به غمگین ترین تراژدی تبدیل کرد...که این خط تنها عقیده شخصی است و به زعم خود چنین می اندیشم...

گذر زمان به ما یاد داد که هر کاری دلیل و مناسبت نمی خواهد...و به همین دلیل همین امشب بعد از چند خط گفت گو درباره ی شعر مورد علاقه ات از هادی پاکزاد، خواستم با الهام از آن شعر در بعضی خطوط، فقط چند کلمه با تو حرف زده باشم...
برای پایان هم هر چیزی که می خواهی قرار بده...

بامداد بیست و چهار فروردین ۱۳۹۱
میم . ح

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

سکوت هم می تواند گوش خراش باشد!

باید تجربه ی سکوت کر کننده را داشته باشی تا بفهمی چقدر گوش خراش و دیوانه کننده است،
سراسیمه به دنبال کلیدِ پلیِ کیبورد می گردی، یا صدایی بسازی، تا؛
بشکند سکوتِ سردِ دور از انتظارِ‌ این فصل،
که نمی دانی از کجا آمد...و رفت!

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

باز بهانه، سقطی دیگر

حتی اگر کسی به افکارت ایرادی نگرفت؛
خودت فکرت را سقط کن،
تا بهانه ای نباشد...
کم نبودند حرف هایی که در این مدت بلعیده شدند

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

زن هم انسان است

نمی‌فهمم مردانی را که روزِ جهانی‌ِ زن را تبریک می‌گویند. یا مردانی که برای حقوق زنان می جنگند. خودِ این پارادوکس است، یعنی‌ زنان به حددی ناتوانند که ما باید دنباله ی حقوق از دست رفته ی ایشان را بگیریم، چون خودشان نمی‌تواند از دردِ خویشتن بگویند. شاید در بعضی‌ جوامع محیط آنقدر بسته باشد که این روش تنها چاره به نظر برسد، اما همه جا که اینطور نیست. گاهی آنقدر تاثیر فرهنگ مردانه زیاد بوده است که همین زنان به انتظار نشسته اند تا مردی بیاید و از آنها دفاع کند، با آنکه خودشان می توانند اگر بخواهند. اما سختی و هزینه را به جان نمی خرند و این طور می شود که اغلب پایان خوشی ندارد!

شاید اساسا خوب باشد که روزی به نام زنان نامگذاری شود تا کمی‌ ما را به فکر و دارد، اما پس ۳۶۴ روزِ دیگر چه؟
بحث این است که: چه خوب بود اگر فارغ از جنسیت به هم نگاه میکردیم و این همه تفاوت بینِ هم قائل نمی‌شدیم و سعی‌ نمی‌کردیم با هر چیزی خود را از دیگران جدا کنیم. البته این مهم را به مواردِ بیشماری می شود تعمیم داد، مثل زبان، نژاد، دین و مذهب و اعتقادات و هر چیزی که انسان‌ها را از هم جدا می‌کند. در حالی که همه یک چیز هستیم. انسان. گاهی از دست رفته.

۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

فعلا موکا

تهِ کافه فلور با کامبیز و هژبر نشستیم. موکا سفارش داده بودم و در حال کلنجار رفتن با هم دیگه بودیم. صدای موسیقی بین هیاهوها گم بود. در مورد همه چیز بحث می کردیم و به همه چیز ایراد می گرفتیم. موکا داغ بود. هوس بیسکوئیت کرده بودم. فنجون رو برداشتم و  به سمت بار رفتم. به دور و برام نگاه می‌کردم، یه چهره ی آشنا دیدم. فنجانی روی میز داشت و روز نامه‌ای به دست. و عینک دودی. بیسکوئیت‌ها داشتند گاز زده می شدند که با عکاسی به نامه احمد آشنا شدم (دوربینِ در دستش اجازه ی این حدس را به من می داد). مشغول حرف زدن بودم و در حال نگاه کردن به این چهرهٔ آشنا. هژبر و کامبیز عمیق تر از هر وقتی‌ بحث می کردند. خوشحال بودم که نبودم چندان به چشم نیامد و می‌توانم کمی‌ تنفسِ  ذهن داشته باشم و به چیزی فکر نکنم (اما فکر نکردن باعث می شد چیز‌هایی‌ به ذهنم بیاید و دوباره اوضاع را به هم بریزد). گرم حرف زدن با احمد بودم که موکای دوم را برایم سفارش داد. بلند شد و به کنار «مرد آشنا» رفت و چند کلمه حرف زد. برگشت و موکای دوم آماده بود. این بار روی چارپایه های بلند نشستیم و من بیسکوئیت کِرِمی سفارش دادم. نفهمیدم کی‌ کیک سرِ میز بچه‌ها رفت، شاید هم از اول بود و من ندیدم.

بلند شدم و خواستم به سمت «مرد آشنا» بروم. به احمد گفتم امکان دارد با او عکس یادگاری بگیرم؟ گفت «رسم نیست که در اینجا مزاحم کسی‌ بشی‌ و درخواست‌های به درد نخور داشته باشی‌...» پرسیدم «فقط یک سلام ساده و تشکر چه...؟» جواب نداد و به سمت میز «مرد آشنا» رفت. به تابلوی بالای میز سمت چپ خیره شد و از راستِ پایین از اون عکس گرفت. نمی دانم به چه دردش میخورد.

بلند شدم.
-سلام آقای کیارستمی...
-سلام...
-می‌تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم...؟ اگه اشکال نداره یه عکس با شما ؟
-خوب الان سرم شلوغه و حوصله ندارم، اینجا هم خیلی‌ مرسوم نیست، توی کافه خیلی‌‌ها میان و می‌رن، اگه...
به احمد نگاه کردم. ابروهیش را بالا داد و شاید لبخند احمقانه‌ای به لب داشت.
-ببخشید...به هر حال خیلی‌ خوشحال شدم که از نزدیک دیدمتون...امیدوارم بازم فرصتی پیش بیاد و بتونم باهاتون هم کلام بشم...
هژبر با دست صدایم زد. خواستم خداحافظی کنم که...
-یه شوخی‌ بود، خودتو ناراحت نکن، بیا بشین...
لبخندی به لب داشت و در حین عقب کشیدن صندلی‌ برای من به احمد نگاهی‌ انداخت. صندلی‌ را چرخاندم و بر عکس رویش نشستم! نمیدانم چرا این کار را کردم. شاید می‌خواستم به عینکِ دودیِ مردی که روبرویم نشسته بود نزدیک تر شوم...

سر صحبت را باز کردم. خیلی چیزها در سر داشتم برای گفتن. اما انگار زمان به سرعت می گذشت و من فقط به از دست رفتن لحظه ها فکر می کردم.

-چرا انقدر ناراحتی جوون...؟
-این روزها دیگه ناراحتی دلیل نمی خواد...هر چیزی می تونه باعث ناراحتی بشه...انگار واسه خوشحالی نمی شه بهونه ای داشت...
-خوشحالی که بهونه نمی خواد...با هر چیزی میشه خوشحال شد، یا حتا بدون هیچ چیزی...تنهای تنها، با فکر...
-اما من فکر می کنم با چیزهایی که به ما نزدیکه ناراحتی نزدیک تره...فکر هم که...
-چرا انقدر نا امید ؟
-کلا چند وقته حالم خوب نیست...خیلی مسائل باعثش شده، یا حتا مسائلی که خودم هم نمی دونم...چرا واقعا همه چی دست به دست هم می ده و...اصلا نمی دونم چی می خوام بگم، حرف زدنم داغونه...
ـسعی کن دنبال چیزهایی بری که دوست داری...اینجوری شاید کمی انگیزه به کمکت بیاد...
ـیه بی حوصلگی عجیب باهامه...دلم به هیچ کاری نمیاد، حتا کارهایی که باید حتما انجام بدم و شاید دوست دارم...

زمان خیلی سریع در حرکت بود. صدایش را نمی شنیدم. داشتم فکر می کردم. نفهمیدم از کی شروع به یادداشت کرد، با خودکار آبی. دوباره ادامه دادم...

-هیچ وقت چیزایی که دوست داشتم رو جار نزدم...نمی دونم، شاید یکی از مشکلاتم همینه که خیلی ها نمی دونن چی می خوام و چه چیزایی مالِ منه...یا مثلا وقتی حالم بده کسی نمی فهمه و وقتی خوبم هی می پرسن چِته...؟
-بحث رو عوض کنیم بهتره فکر کنم...از چی بگیم جوون...!؟
-من فیلم های شما رو دوست دارم...هر چند همه اش رو ندیدم...
-کدوم رو بیشتر دوست داری؟
-حتی واسه برادرم هم که از خودم کوچیکتره یکی از فیلم های شما رو گذاشتم و با هم دیدیم...مسافر...از فضاش خیلی خوشش اومد...به فوتبال هم خیلی علاقه داره...
-خوبه...
-نمی تونم یک فیلم رو انتخاب کنم...اون هایی رو که دیدم خوشم اومد، هرچند به نظرم بعضی جاهاش می شد بهتر یا سریع تر باشه...ولی سر فیلم هاتون خسته نمی شدم...مشق شب واسم جالب بود، یاد دوران دبستانم افتادم، وقتی از دست اون همه مشق دلم می گرفت و گاهی بغض می کردم...چقدر خوب می شد که با چندتا از اون بچه ها می شد مصاحبه کرد، مثه اون پسره که می ترسید و گریه می کرد...چند تا فیلم کوتاه هم از شما دیدم...اون هایی که فضای مدرسه ای داشت خیلی خوب بود، کلا کانون پرورش فکریِ اون موقع...هــِـــی...
-این که فیلم ها رو به دیگران هم پیشنهاد می کنی خیلی خوبه...
-شیرین رو هم به مامانم دادم...منتظر یک اتفاق خاص بود...اما در کل خوشش اومد! نمی دونم دیگه چی بگم...
-از آشنایی باهات خیلی خوشحال شدم...این سر و صداها نمی ذاره درست حرف بزنیم...حتما یه روز قرار می ذاریم و راجع به خیلی مسائل، کامل حرف می زنیم...من رو می تونی از طریق احمد پیدا کنی...
-فکر کنم من از این فرصتی که پیش اومد بیشتر لذت بردم...امیدوارم باز هم همچین فرصتی پیش بیاد...به خاطر همین چند دقیقه هم ممنون!
-دوستات هم منتظرت هستن...

بلند شد و کاغذ را تا کرد. شاید در جیبش گذاشت...شاید با احمد حرف زد. شاید هنوز هم با من حرف می زد. من که هنوز نشسته بودم. آن هم شاید...
به موکا نگاه کردم. سردش را هم دوست دارم. تا چند دقیقه پیش انگار همه صدایم می زدند. حالا راحت شده بودم. چرخش عقربه های ساعت داشت به حالت اولیه بازمی گشت...سر و صدا ها هر لحظه بیشتر می شد...شاید توی سرم می خوردم. نوری پلک هایم را آزار می داد. می خواستم مردِ آشنا دوباره بنشیند و صحبت ها را از سر بگیریم...این تنها چیزی بود که در آن بهبهه مطمئن بودم. صدایی صاف و رسا در گوشم مدام می شد. سر و صدای چند نفر با شر شر آب قاطی شده بود انگار...انگار پتکی، به لوله ای ضربه می زد. انگار خورشیدی که داشت غروب می کرد، سربازانش را فرستاده بود تا آخرین پرتو هایش را از میانِ پلک های من عبور دهد. و چند دقیقه پیش از یاد رود و پرونده اش به بایگانیِ آن قبلی ها رود. و تو شاکی شوی.

۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

حرف هایی که وزیر زد، و نزد!

اول: ایسنا - وزیر ارشاد: اين (اسکارِ فرهادی) حركتی بود كه ابتدا با صدور مجوز از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی آغاز شد!
 

دوم: این یعنی ما با صدور نکردن مجوز، جلوی خلق آثار زیادی را گرفتیم و می توانیم همچون سنگی، در مقابل رویش هر جوانه ای، ممانعت به عمل آوریم. و تا کنون افراد زیادی را از این روش سرخورده کردیم و همچنین از پیشرفت هر هنری جلو گیری نموده و می نماییم! البته که گاهی همه چی بر وفق مراد نیست و از دست، در می رود.
اما نمی دانیم از لابه‌لای همان سنگ ها هم می شود رشد کرد و بزرگ شد و بزرگ شد و آنقدر بزرگ شد، که روزی همان سنگ ها برداشته شود تا دیگر در سر راه نباشد. یا آنقدر رشد کرد تا سنگ را بپوشانیم و تبدیل به خاطره ای در یاد ها کنیم.
و حالا به شما تبریک می گوییم. جدا از ارزش های هنری که قابل ستایش است، شما توانستید مردم را لختی خوشحال کنید و برای مدتی لبخند را به لبانشان و شادی را به روحشان و آرامش را به فکرشان بازگردانید.
در ضمن ما انگلیسیمان از شما بهتر است و حرف هایتان را بهتر از خودتان فهمیدیم! باشد که بدانید.

۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه

خواب هاي لعنتی

باز، آغاز از نو
اين خواب هاي لعنتی
سر مي رسد اوجِ
يك كوه، دلتنگي
كه يادت مي آورد همه را
سورئال است زمان و مكان
باز حقيقي است اشخاص و اتفاقات
يك گفت و گوي خيلي ساده
... اين خواب هاي بي ربط پي در پي
روزي دو نوبت، ظهر، شب
به روياي چيزهايي كه دور شدي
نزديك تر مي شوي و فرار مي خواهي
كه ديگر نخوابي و خستگي ها روي هم انباشته شوند و روزي طغيان كنند
بي خوابي ها
و تو حالش را نداشته باشي
تا بگذراني

روياي لحظه ها،
به بادت مي دهند
اين خوابهاي لعنتي...

۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

تبعیدِ اجباری

تبعيد؛ 
حتي اگر به بهشت برين هم باشد، وقتي خواست خودت نباشد، رنج آور است.
اسمش پيداست: تبعيد.
اجبار؛ هيچ وقت لذت بخش نيست...

۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

صفاتِ نیکِ ما!

به قول بهمن فرمان آرا:
بخل، حسد و تنگ نظري، شغل دوم همه ي ما ايراني هاست...
...
و منِ ميم، هر روز بيشتر به اين مهم پي مي برم...در پسِ پرده ي همه ي ظاهر هاي خير خواهانه، چهره اي بس تنگ نظر پنهان شده است. شايد حرف نيما درست باشد؛ احتياج، اين حس را به وجود آورده باشد!

۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

ف مثل...زندگی

همه ی خط ها و راه ها در نهایت، در یک نقطه به هم می رسند؛
و آن نقطه، بی هیچ شک فوتبال است...


زیبایی گم شده در فوتبال، بی انتهاست. شاید حتا شبیه به ادبیات...

شاید مخالفان زیادی داشته باشد...اما عقیده ی من این است!

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

ابتذال به سبک خود!

در ذهنت ابتذال را تصویر کن،
و هیچگاه به آن تن نده...
هر چه بود، شاید؛
ابتذال تو، فخر دیگران باشد!

۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

لبخند را به من باز آر...

بهترین راه برون رفت از وضع فعلی ام را خودم می توانم پیدا کنم...برای خروج از این تلاطم ها و آشفتگیِ ذهنی...
تصمیم گرفتم متن موزونی که چند هفته قبل نوشته بودم را اینجا بنویسم تا شاید با به اشتراک گذاشته شدنش کمی، فقط کمی، شرایط تغییر کند. می دانم شاید حاصلی نداشته باشد، اما همینکه تصمیم گرفتم نوشته ای را بردارم و نگذارم همچون سایر خویشاوندانش، بی سامان بماند، احتمالا خوب است! هرچند شاید بهتر این بود که تکمیل و اصلاحی انجام می شد.
چینش کلمات! ای کاش...
گاهی فکر نکردن چاره است...!

این هم متن:

ز من بیرون کُنَد خنده
این اخبار و این بوی بَدِ مُردار
همه شب پرسه های تلخ و اندوه وار
نصیحت ها، شکایت های بی گفتار
همین قتل و همین غارت
همین فریاد پرتکرار
همین بی پاسخ، نامه
ازین شک و ازین تردید

چمدان ها همه بسته، در انتظار کوچیدن
فرار از این همه وحشت
حقیقت؛
سرد و دشوار است
چرا جای کمی اندیشه و یافت کمی چاره...
فقط «رفتن» شده سهم همه روزهای اشکِ ما ؟
که می دانند، همین بودن به سان جرحِ بی وقت است
که مرگ را خواهشی داری
ز چرخاننده ی این چرخ گردان را

و باز افسوس و افسوس و کمی افسوس
که ترجیحِ همه؛ جای ماندن ساختن،
فرار از شهر و از این دلهره هایِ شبِ  غمناک
شبِ  دلواپسی هایِ، تا سحر بیدار،
شبی با رنگِ ترسِ  خون،
و بامدادی که می آید پی اش، روشن تر از خورشید
ولی ما نیز نمی دانیم،
که بامداد را «ما» می سازیم

و چاره جز، ساختن نیست.
پس اکنون، ای برادر جان
اگر خواهی تو احتزاز پاک پرچم این خاک؛
بجو راه را،
و لبخند را به من باز آر...

۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

شرح در متن

حتا حوصله نداری از درد بگی...
وقتی حالت به قدری بد باشه و نتونی کلمه ای برای بیانش پیدا کنی. برای دلیل این گسسته حرف زدن ها. تکمیل و تمدید و تردید، یادداشت و سختی و انتخاب.
برای...

نیازی به گفتن بعضی حرف و جزئیات نیست، شاید حوصله ی مخاطبِ نداشته ات، سر برود از تکرار همه شرح های تکراری. و شاید...

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

خودت را نفروش!

همیشه سعی کرده ام اصل ادب را رعایت کنم و به طرف مقابل احترام بگذارم، اما این بار شرایط فرق می کند وقتی وجودمان را به سخره می گیرید. اما باز هم تفاوتمان را نگه می دارم، تا شبیه به هم نشویم.
آنقدر در گوش خود دروغ پراکنده اید که خود اکنون پندار راست بودن آن حرف ها را دارید.

تو وجودت را فروختی، تویی که چشمان خود را به روی حقیقت می بندی و جعبه ی جادویی که فقط برای یک خط است، تصویری از تو را نشان می دهد که اگر دختری از نسل من با آن ظاهر و پوشش در خیابان حاضر شود، از زمین و هوا نیروهای حافظ امنیت(!) - که خود مخل آنی هستند که در جست و جویش می چرخند - به او حمله ور می شوند. اما تو با لباس و آرایشی که دوست داشتی - که حق طبیعی هر کس است - در میدان حاضر شدی و بلندگو شدی، چون نانت را در گروی خواست ایشان دیدی...
و بدان «ما» ثابت خواهیم کرد که خیال باف چه کسی است و دروغ گو، روزی رسوا خواهد شد.
آن چیزی که فریادش را در گلو دادی، باور تو نیست. که اگر بود در کنار سایرینی که اگر کمی می گشتی، می فهمیدی «حرمت شکن» کیست، نبودی.

خون؛ این واژه برایت آشناست؟
لطفا سکوت کن، زیرا دلم «خون» است از اراجیفی که وقیحانه به زبان می آوری هموطن من!

حرفت درست است؛ تاریخ، قطعا، راجع به ما قضاوت خواهد کرد...اما نه آنگونه که تو فکر می کنی و می خواهی!
میان من و تو، راه زیاد است...
اما لحظه ی رسیدن می آید...خواهی نخواهی!