۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

پا خوردن از هستی

مثل فوتبالیستی که هیچ علاقه ای به تیم اش ندارد. می دود و تمامِ تلاش اش را می کند تا گلی را بزند. با تمامِ وجود خود را به در و دیوار می کوبد، تا خودش را اثبات کند. به خودش. از همه ی چیزی که در این زمانه می گذرد بدش می آید. هیچ کدام شان را نمی شناسد. اما یک شهر بر او آوار شدند. هر کس چیزی را بر او فرو می کند. یکی دشنه. یکی درد. یکی آلتش را. همه لبخند می زنند. چشمان اش را می بندد. سرش را کمی پایین می آورد. لبخندی گُم می زند. به تاریخ فحش می دهد. پادشاهی بخیلانه تصویر را در پستوی حرم اش، لای پستان های زنی خریده شده به اسارت کشید. زنی از مرموز بودنِ پادشاه می گوید.
او همچنان می دود و به افسانه ای فکر می کند که روزی باید شهرزاد می شد. اما مُرد. و حالا او از همانی بدش می آید که گذشتگان با آهِ خود ساخته اند. که ای کاش دُزِ خفته گی شان بیشتر می بود و همین را هم بر سرِ ما خراب نمی کردند. آن ها اصالتا در اسارتِ فکر بودند.
می دود و به شادی ای فکر می کند که دچارِ افسردگی شده است. به چگونه گیِ‌ عربده ای که باید بر سرِ همه ی اینان خالی کند. خودش را. در ذهن تصویر می کند. دست هایش را به هم می چسباند و بالا می برد. به چپ. و به راست پایین می آورد. باز هم حال اش از همه به هم می خورد. می خواهد بفهمد چرا بر او شده اند. پاسخ اش را مدت ها پیش گرفته بود. این ها هم که ارزشی ندارد با او باشند. خراب کنند و عذاب دهند. که چه؟ چرا همیشه غمی تهِ دل ها نشسته است؟
او همچنان می دود. مثلِ همان فوتبالیست. اما آن روز می رسد که دست های پیروزی اش را مشت کند و آن فریاد را به سانِ همه ی آن چیزی که بر او رفته، بر سرِ دیگران آوار کند. شادی ای را آغاز کند که وصفی برای اش پیدا نشود. مثلِ این روز هایی که وصفی برای این همه سنگ اندازی و نفرت و دروغ و تظاهر پیدا نمی کند. جوابی نمی دهد و حرکت می کند. انگیزه را در او کور می کنند، اما می رود. به هر جان کندنی. روایتِ تمامِ کسانی را می کند که بد شان نمی آید همه چیز تمام شود. لبخندی می زند. امید به آینده و چه خواهد شدن. او که می داند. به لبخندش معنایی می بخشد که تلخیِ ناب اش را نخواهند فهمید. اما شادیِ پیروزی همین است. همین است؟

هیچ نظری موجود نیست: