«آرزو که بد نیست، اما با برنامه فرق دارد.» این جملهایست
از رمون بودُن در بخشِ پایانی کتابِ «چرا روشنفکران لیبرالیسم را دوست ندارند؟» او
پس از دلایل بیشمار و مثالهای فراوان از نمونههای خوشرنگ و لعاب و گولزننده
که به بیراهه رفتند و تنها دورنمایی هیجانانگیز بودند، به اثراتِ مخرب این افکار
و فردا اشاره میکند.
جملهی بالا چیزیست شبیهِ وضع امروزِ ما (تازه اگر ما یک
گام عقبتر نباشیم) یکهفته است مدام با آرزو مواجهیم و میخوانیم و میشنویم از
چیزهایی که نمیخواهیم و آرزوهای قشنگ. بله آرزو خیلی هم خوب است اما برنامه نیست
و عدهای آنقدر بلند دادوبیداد میکنند و انگ میزنند که نمیشنوند اهمیت برنامه
را.
نمیشنوند و فکر میکنند خاورمیانه استدیویی هالیوودیست که
یکهو قهرمانی سربرسد و ما را سوارِ ماشینِ زمان کند و برگرداند به چهلسال پیش.
اصلا اگر خوشمان نیامد بگوییم «داداش گازش را بگیر ببرمان دورانِ اوجِ هخامنشی.» همینقدر
پوچ است و سادهانگارانه این نگاهِ نخنما به گذشته و خندهدارتر دلبستن به اباطیلِ
رسانهای و آدمهای خارج از ایران، که شکافی عمیق است بین آنها و زندهگیِ روزمره
در ایران.
چرا همیشه گذشته تر و تمیز است برای ما و حسرتش را میخوریم؟
جامعهشناسی اینطور پاسخ میدهد که گذشته همیشه در خاطرِ ما دستوروشسته، خیالبافته
و راستوریسشده است. اما حالِ حاضر با شاخودم جلوِ ما حاضر است و ما سردرنمیآوریم
ازش. همین است که عدهای دنبالِ رانندهی ماشینِ زمان میگردند.
و متاسفانه گوشتِ قربانی این وسط «ایران» است. که انگار
متولی ندارد، پرچماش آتش میگیرد، شکافِ بین شاه و ملت تبدیل به ملت و ملت میشود.
واقعیت این است برای عدهای واقعیت مهم نیست و تنها دنبالِ
اجیمجیلاترجی هستند. عدهای این وسط میخواهند با رویا و گوشهای بسته، سدِ راهِ
واقعیت شوند. با آرزو و رویا میشود کافه رفت. اما نمیشود سوار ماشینِ زمان شد.
چه رو به جلو باشد، چه دنده عقب. اینها البته حرفهای جذابی نیست و عدهای هیجان
دوست دارند و برچسبزدن. و البته جداکردن.
ما آدمهای بیداستانی هستیم و همچنان ضدِ پلات به جلو میتازیم
تا ببنیم چی میشود.