۱۳۹۶ دی ۱۴, پنجشنبه

ایستگاهِ بعد: ماشینِ زمان

«آرزو که بد نیست، اما با برنامه فرق دارد.» این جمله‌ای‌ست از رمون بودُن در بخشِ پایانی کتابِ «چرا روشنفکران لیبرالیسم را دوست ندارند؟» او پس از دلایل بی‌شمار و مثال‌های فراوان از نمونه‌های خوش‌رنگ و لعاب و گول‌زننده که به بی‌راهه رفتند و تنها دورنمایی هیجان‌انگیز بودند، به اثراتِ مخرب این افکار و فردا اشاره می‌کند.
جمله‌ی بالا چیزی‌ست شبیهِ وضع امروزِ ما (تازه اگر ما یک گام عقب‌تر نباشیم) یک‌هفته است مدام با آرزو مواجهیم و می‌خوانیم و می‌شنویم از چیزهایی که نمی‌خواهیم و آرزوهای قشنگ. بله آرزو خیلی هم خوب است اما برنامه نیست و عده‌ای آن‌قدر بلند دادوبیداد می‌کنند و انگ می‌زنند که نمی‌شنوند اهمیت برنامه را.
نمی‌شنوند و فکر می‌کنند خاورمیانه استدیویی هالیوودی‌ست که یک‌هو قهرمانی سربرسد و ما را سوارِ ماشینِ زمان کند و برگرداند به چهل‌سال پیش. اصلا اگر خوش‌مان نیامد بگوییم «داداش گازش را بگیر ببرمان دورانِ اوجِ هخامنشی.» همین‌قدر پوچ است و ساده‌انگارانه این نگاهِ نخ‌نما به گذشته و خنده‌دارتر دل‌بستن به اباطیلِ رسانه‌ای و آدم‌های خارج از ایران، که شکافی عمیق است بین آن‌ها و زنده‌گیِ روزمره در ایران.
چرا همیشه گذشته تر و تمیز است برای ما و حسرتش را می‌خوریم؟ جامعه‌شناسی این‌طور پاسخ می‌دهد که گذشته همیشه در خاطرِ ما دست‌وروشسته، خیال‌بافته و راست‌وریس‌شده است. اما حالِ حاضر با شاخ‌ودم جلوِ ما حاضر است و ما سردرنمی‌آوریم ازش. همین است که عده‌ای دنبالِ راننده‌ی ماشینِ زمان می‌گردند.
و متاسفانه گوشتِ قربانی این وسط «ایران» است. که انگار متولی ندارد، پرچم‌اش آتش می‌گیرد، شکافِ بین شاه و ملت تبدیل به ملت و ملت می‌شود.
واقعیت این است برای عده‌ای واقعیت مهم نیست و تنها دنبالِ اجی‌مجی‌لاترجی هستند. عده‌ای این وسط می‌خواهند با رویا و گوش‌های بسته، سدِ راهِ واقعیت شوند. با آرزو و رویا می‌شود کافه رفت. اما نمی‌شود سوار ماشینِ زمان شد. چه رو به جلو باشد، چه دنده عقب. این‌ها البته حرف‌های جذابی نیست و عده‌ای هیجان دوست دارند و برچسب‌زدن. و البته جداکردن.

ما آدم‌های بی‌داستانی هستیم و هم‌چنان ضدِ پلات به جلو می‌تازیم تا ببنیم چی می‌شود.