۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

حسی پایدار

تصمیم گرفتم از این پس بخشی از یادداشت هایم در دفتری به نام «پایدار» را در این وبلاگ قرار دهم و گاهی بعضی حرف هایم را از این دفتر بِبُرم و در اینجا به اشتراک بگذارم.
بعضی از این حرف ها در مقاطع زمانی مختلف و در موضوعات گوناگون بیان شده است و صرفا بُرِشی از نوشته است که در اینجا می آید، نه تمام آن.
این اولینِ آن : 

حس را در همان لحظه كه متولد مي شود، بايد ربود.

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

حتا برف

گاهی غافلگیر شدن چه زیباست
مثل همین برف که هیجان آمدنش را نداشتی
می دانستی جمعه، یک و نیم ظهر می آید...و فقط تاخیر چند دقیقه ای کمی تو را به فکر وا داشت -که باران پیشین تو را مطمئن می کرد-

گاهی خیلی چیزها را می دانیم، اما دوست داریم حداقل وانمود به غافلگیر شدن کنیم...که مثلا نمی دانستیم. 
 
گاهی هم می دانیم چه قرار است رخ دهد، اما
می خواهیم همه ی پیش بینی ها اشتباه از آب در آید... 
حتا برف

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

خُنُک، حلق

گاهی با تمام وجود
دلم می خواهد
به کسانی که ذوق زدگیِ شان فوران می کند و می گویند «تو حلقم» ،
با منظور بگویم:
تو حلقت...

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

امیر کبیر...در وضع ما!

ابتدا می‌خواستم ادامه ی متنی که برای رادیو میم نوشتم را از سر بگیرم و با از "امیر کبیر" نوشتن سر و سامان اش دهم. اما می دانستم حوصله ی‌ اینها در من پیدا شدنی نیست -اگر بود، وقفه‌ای یک ماهه پیش نمی‌‌آمد-
"امیر کبیر" را همین چند ساعت پیش خریدم. و بلافاصله در راه برگشت به شنیدنش وقتم را گذراندم. آنقدر دلنشین بود که نه تنها ترافیک آزار دهند نبود بلکه سعی‌ می‌کردم مسیری را انتخاب کنم تا بیشتر در راه باشم و همچنان لذت ببرم...این هم وضع ما!
با سی دیِ دوم شروع کردم، نمیخواهم وارد جزئیات شوم و مطلب را طولانی کنم، از تمامی کارها و صدای ساز‌ها و موسیقی‌‌ای که دنبالِ واژه‌ای برای بیانش می‌گردم لذت بردم.
و در انتها هم قبل از رسیدن به مقصد، کمی‌ در کوچه‌های اطراف چرخیدم، تا تصنیفِ امیر کبیر را کامل گوش کنم و بعد هرچه شد، شد! و اگر اصرارِ مِهی نبود، کمی‌ بیشتر زمان را کش می دادم تا دوباره بشنوم و دوباره "پیمانه‌ها پر خون کنیم"



امیر کبیری که خیلی‌ حرف‌ها را در خود دارد. حرفهایی‌ که حرفِ ماست...و ذهنم در جست جوی چرخه ای همیشه تکرار شونده می رود، اما آنقدر‌ها نمی‌رود که این حس خوب، بد شود!
حرفِ امروزِ ماست...در، حالِ ماست...شاید مثل "زبانِ آتش"
تلخی‌ِ ظلمی که بر این ملت روا داشته اند...یاد میرزا رضای کرمانی و آخرین حرفی‌ که سلطانِ صاحب قران شنید، می افتم...
که انگار روزگار تغییرِ چندانی نکرده...که یکی‌ از ظلم‌های همان شاه شهید، تحمل نکردن صدرات و نفس کشیدنِ میرزا تقی‌ خان فراهانی، بود...

و دوباره چرا بحث به اینجا کشید...شاید چون درد‌هایمان همواره یک چیز بوده:

عشق به آزادگی، شرف، انسان
نه خون...

فریدون مشیری زیبا نوشت و شهرام ناظری زیبا خواند و فریاد زد حرفِ ما را:

هنوز نفرین می بارد از در و دیوار
هنوز نفرت از پادشاهِ بد کردار
هنوز وحشت از جانیانِ آدمخوار
هنوز لعنت بر بانیانِ آن تزویر

و اکنون فریاد می‌کنم از درد:

مزن، مکش، چه کنی‌، های
ای پلیدِ شریر...
چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر...؟

شاید بحث کمی‌ طولانی‌ شد و به بیراهه رفت. اما از ابتدا فقط همین را می‌خواستم بگویم که: اگر موسیقی‌ را دوست دارید؛ حتما این کار را تهیه کنید که فرصت لذت بردن از چیزی که حرفی‌ به درد بخور داشته باشد در این روز‌ها هست؛ اما کم است...با اشعاری از عارف قزوینی، هوشنگ ابتهاج، مهدی اخوان ثالث، فریدون مشیری. و صدایی بدون وصف...

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

خواب-باران-آرامش

گونه ای که باران می خواهد
بارانی که شعر می خواند
شعری که نقش می بازد
نقشی که بوم می خواهد
بومی که رنگ می پاشد
رنگی که به آسمان می ماند
آسمانی که نگاه می خواهد
نگاهی که به انتظار می نازد
انتظاری که اشتیاق می باید
اشتیاقی که نوازش، می آید
نوازشی که دستی گرم می خواهد
گرمایی که به تن می ماند
تنی که همچو آتش، نمی خوابد
آتشی که به یک فکر می بازد
فکری که کتاب می خواند
کتابی که رنج را نمی کاهد
رنجی که گنج می یابد
گنجی که خود را به یک پلک می بازد
همان پلکی که خواب می خواهد
خوابی که بی تابی می زاید

و این همه که فقط یک چیز را می خواهد
بارانی که به خواب، آرامش می یابد!

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

انتظار پوچ

مدت‌ها بود منتظرِ این لحظه و این فرصت بودم...نبودن و نرسیدنِ این لحظه و انتظارش کلی‌ بهانه برای من جور کرد...
اما حالا...چی‌؟ چرا این حال و این مدل ؟ چرا دلم لرزید از یه اتفاق...چرا با وجودِ کلی‌ انتظار، حالا که رسید، انگار تصورِ اومدنش رو هم نداشتم. شاید همیشه "نه" بودن رو فکر می‌کردم. مثل کلی‌ سختی برای رسیدن به کوچه ای که آخر می فهمی بن بست بوده...اون موقع چه حالی‌ داری...؟!

دیگه حتا نوشتن و سیاه کردن هم فایده‌ای نداره...چرا الکی‌ فکر کنی‌ و دنبالِ کلمه بگردی..؟! آخرش که همیشه یه شکله...پرواز به جایی‌ که پوچی است...
شاید طاقت نیارم، نمی‌دونم شاید چون حس می‌کنم دیگه این آخرین فرصته...فرصت که نه، اما شاید بشه گفت آخرین تقابلِ دو طرفه و منظور دار...می‌ دونم بعد از این هم ممکنه برخوردی باشه...اما این کمی‌ فرق داره...تصادفی نیست...این یکی‌ از خواستن می‌‌آید...
شاید بد قولی‌ کنم، شاید کنسل...شاید هر چیز دیگه‌ای به غیر از چیزی که باید اتفاق بیفته...اما ممکنه همه اینا حرف باشه و لحظه‌ها زود بگذره و من که هنوز تصمیم نگرفتم، با عملی‌ پایان یافته مواجه بشم...
کلافگی حتما چیزی می‌‌داند، و بی‌ جهت نیست که به سراغت می‌‌آید...آخ چه به.......
بگذرد این یکی‌ هم نیز! که این سست شدنی که نمی‌دانی چه می‌خواهد -اما مطمئنی آن چیزی که باید را نمی‌خواهد- و همین‌هایی‌ که هست...همین عادی بودن در حالی‌ که میدانستید خیلی‌ چیز‌ها را...همین، همین ها!
بگذار راستش را نگویم! می ترسم...از گم کردن این آسودگی،‌ از اتفاق نیفتاده ای که نمی دانم چیست...
ازین پایان های بدِ هر چیزی، بدم می آید...

۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

«جنگ» کمک نیست

شما که هستید که از جامعه ی جهانی‌ تقاضای حملهٔ نظامی به ایران را دارید؟

شما که هستید که از آمریکا و ناتو می‌خواهید برای آوردن دموکراسی، به این خاک، حملهٔ نظامی کنند...؟!
هیچگاه پیام حقیقی‌ِ جنگ این‌ها که شما فکر می‌کنید نبوده است. جنگ، صلح را به تاراج می برد.

چه کسی‌ به شما نمایندگی‌ِ ملتِ ایران را داده است که اینگونه با صراحت میگویید «ما» ایرانیان خواستار کمکِ نظامیِ جامعه جهانی‌ و ناتو برای مقابله با حکومتِ ایران هستیم؟
شما به چه حق این اجازه را می‌دهید عملی‌ را خواستار شوید که وقوع اش، خواب را از چشمان فرزندان این خاک و شادی را از سیمای آنان می‌‌رباید...؟!

آیا به کُنهِ مطلبی که می فرمایید پی‌ برده اید؟ می‌دانید چه اتفاقاتِ شومی ناشی‌ می‌‌شود از این خواسته ی شما..؟!
"شما"‌ ای که من می گویم همان‌هایی‌ هستند که به زبانِ فارسی برای رئیس جمهور آمریکا نامه می‌نویسند و از وی طلب حملهٔ نظامی به این خاک را می کنند. همان‌هایی‌ که فکر می کنند خود می تواند صلاحِ دیگران را تشخیص دهند. همان‌هایی‌ که در نامه هایشان آنچه را که بر این ملت گذشته است، شرح می دهند و فکر می کنند فقط آنها هستند که می‌دانند چه بر حال و روز این مردم گذشته است. نخیر! شمایی که شاید بیرون از این خاک هستید یا اگر بودید در سایه بودید و فقط ژشتِ آزادی خواهی‌ را می گرفتید، نمی فهمید رنجی‌ که مردم کشیده اند را. درک نمی کنید چون هرگز نبودید. که حضورتان تنها به شبکه‌های اجتمایی‌ منحصر می شد.

من خودم را مانند شما نماینده ی این جامعه، که افرادی با سلیقه‌های فکری و مذهبی‌ِ گوناگون آن را تشکیل می‌‌دهند، نمی دانم. تنها دلم میسوزد از افرادی که در جست و جوی کسی‌ هستند تا از توهماتِ روشن فکری اش، دیکتاتوری دیگر بسازند و همواره دنبالِ "پدر" میگشته اند، زیرا فکرِ آنها به تحکم و دیکتاتوری راغب تر است. که مسببِ این چیزی که در طولِ تاریخ بر همهٔ ما اثر گذشته است و روحیه ما به این سو میل می‌کند که «یک نفر را برایمان انتخاب کنند و همه کار را انجام دهد و همهٔ مسئولیت را به او دهیم و کمی‌ زیاد بداند و آنچنان بزرگش کنیم، گویی همه چیز ما از اوست، و دیگر نیازی به فکر کردن هم نیست، در ادامه هم اگر چرخه ای تکرار شود، ایرادی ندارد!!!»

این چیزی است که ما رنج می کشیم...و همواره در پی فرار بوده ایم به جای تغییر و از نو ساختن...همیشه فکر می کردیم کسی باید بیاید و همه چیز را به سامان کند...در همه ی  لحظات به انتظار نیرویی ماورایی یا خارجی بوده ایم را ما را از شر هیاهو نجات دهد، غافل از اینکه «خود» باید آغازگر حرکت باشیم و کسی دلش برای ما بی دلیل نسوخته است که بی جهت به ما کمک کند...
 و شما امروز چاره را در جنگ بر علیه مردم و خاکی که شما هم جزئی از آن هستید و از آن سهم دارید، می بینید. ایرادی ندارد. فقط یک خواهش که دارم این است: به جای خود و از جانب خود حرف بزنید، نه دیگران.

شما چگونه به خود اجازه می‌دهید که مردم ایران را با مردم لیبی‌ مقایسه کنید...؟! چه اشتراکی میان این دو دیده اید؟
آنها بد نسیتند که تاریخ با آنها چنین کرده است و روزی این را می فهمند...هرچه زمان بگذرد.

شاید هدف نهاییِ همه ی ما یک چیز باشد، اما بهترین و کم هزینه ترین مسیر باید انتخاب شود یا راهی پر تلاطم که چندان به پایانش خوش بین نیستیم...؟!
فکر نمی کند بیان این سخنان و این بحث ها، باعث اضطراب خاطر این مردم شود؟ و همانقدر که شادیِ مردم می تواند مفید باشد، نگرانی ایشان مضر...؟!
پس کمی اندیشه کنیم و مصلحت را خود تشخیص دهیم و بفهمیم که ما هم خود می توانیم...هر چند سخت باشد و نیاز به کمک دیگران -که کمک خواستن به خودیِ خود بد نیست- ، اما «جنگ» کمک نیست...

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

بهانه‌ای برای دلتنگی

اینجا
چیزی برایت تنگ شده است
شاید هم بهانه
اما، هرچه
اینجا چیزی برای نگاهِ جذب کننده ی تو که فکر را می رباید، 
لحظه ها را تماشا می کند.
وانمود به بی خیالی هم از مُد افتاده است
- چینش اشتباه واژگان را نمی دانم اما! -

شاید می خواهم تا آمدنِ دوباره ات، رخوت را از این تنِ‌ خسته بیرون کِشَد 
تا فرصتی دوباره باشد برای بازیابی خودم و این ذهن شلوغ
و از نو...آغاز را تجربه کنم
اما هر چه که باشد؛ دلم برایت تنگ شده است، دفترِ خاکستری...

امروز تو در دست کسانی هستی که ارزش تو را نمی دانند
هرچه مدعی باشند
اما به تو چیزی اضافه نمی کنند
سفیدی ابتدای تو بی دلیل نیست...
تو را باید خواند
تو را باید نوشت

هر چه، آنانی که برای آنان زاده شدی،
نیم نگاهی حتی به عمق تو نه انداختند...
اما هر دو می دانیم
آرزوی ما این است
که این بار: تصورمان اشتباه از آب در آید
و فهمیده باشند

شاید زود تر از این ها باید به اینجا باز می گشتی
که این تاخیر را من مقصرم
بنا به دلایلی... - که خودش می داند -
بیا که با آمدنت تکلیفِ من هم روشن تر شود؛ 
دفترِ خاکستری...

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

برای فرار از بی اخلاقی و جوزدگی چه باید کرد؟

به شکلی‌ وحشتناک و گاه خنده دار و بیشتر افسوس آور، جوگیر هستیم و حتا تکلیفمان با خودمان هم روشن نیست.
به سادگی‌ آبرویِ چند نفر را می‌بریم و می خندیم و هرچه به زبانمان می آید به آنها نسبت می‌‌دهیم و این عملِ قبیح را نکوهش می‌کنیم. و بعد که خوب کار به سر انجام رسید و عکس‌ها ویدئو‌ها و لینک‌ها همه جا پخش شد و کلی‌ خندیدیم، تازه یادمان می‌‌آید که‌ای بابا! این چه کاریِ که "مردم" می کنند، زشته و آبرو دارن یا به قولِ کی‌روش خانواده دارن!
که‌ ای کاش همین را هم خودِ "ما" (میگم ما، تا به کسی‌ بر نخورد و بفهمیم که ما هم جزیی از مردم هستیم و کارهای یکی‌ از ما بر همه ی ما تاثیر گذر است و خطرناک است خود را جدا از سایر دانستن، هر چه هم متفاوت باشیم) به ذهنمان رسیده بود که همین را هم از چند نفری که مسائلی‌ را گوشزد کردند، تقلید کردیم و دوباره حسِ جوزدگی و ژست گرفتن‌هایمان گل کرد و به این نتیجه نرسیدیم که "کارمان درست نبود، هرچند که در مقابلِ کار زشتشان" اما همین را هم قرقره کردیم و ناشیانه به بیرون هدایتش کردیم!!!

هیچگاه خودم را در مقامِ نصیحت ندیده‌ام و اکنو هم چنین قصدی ندارم. فقط چیزی را که فکر می‌‌کنم و بدان آمد می‌کنم، چند باره بازگو می‌کنم.
بهتر نیست وقتی‌ موضوعی را می شنویم به جای احساسی‌ شدن و تقلید از دیگران و اینکه ببینیم آنها چه میگویند -همانندِ کسانی‌ که چند ساعت پس از فوت استیو جابز، نمایه ی خود را به تصویرِ وی تغییر دادند اما با دیدنِ هجمه های علیه این کار، بلافاصله از موضع خود کوتاه آمدند- خودمان مسائل را تجزیه و تحلیل کنیم و اوضاع را بسنجیم و همهٔ جوانب را در نظر بگیریم، و ضمنِ اینکه از آرای دیگران هم بهره ببریم اما نه تقلیدِ صرف. و بعد از همه اینها، ولو با چند ساعت تاخیر، به ابرازِ دیدگاهمان بپردازیم ؟
دیدگاهی‌ که  پایدار باشد و با حرفِ هر کسی‌ تغییر نکند ؟ و طوری به آن برسیم که بتوانیم از آن دفاع کنیم. هرچند در بعضی‌ موقع باید به این نتیجه رسید که حق با دیگران است و ما در اشتباه بودیم، که هدفِ تبادلِ افکار نیز همین است، نه پافشاریِ کورکورانه.

در این سرزمین گاهی ما با پخش کردن یک سی‌ دی، دختری را قربانیِ بی‌ اخلاقی‌هایمان می‌کنیم، و گاهی چند نفر اخلاق را به کشتار گاه میبرند.
آیا بهتر نیست موضعمان را در قبالِ این گونه مسائل اجتماعی روشن و سعی‌ بر انتخابی درست داشته باشیم ؟!

من فقط نظر خودم را میگویم...گل اول را از تلویزیون دیدم و از قضا شادی را. اما وقت دندان پزشکی‌ اجازه نداد دومین گل و شادی آش را -که به مراتب مفتضح تر بود- نظاره اگر باشم.
شب‌ که عادل فردوسی پور در حین گزارش اینتر‌ - یوونتوس کنایه‌ای به شادی‌های منشوری زد، متوجهِ منظورش نشدم و پیش خود خیال کردم، شاید خبر از شادی‌هایی‌ است که عده‌ای باید آن را تایید کنند، تا مجاز شود. اما خوشحالی‌ِ عصر به یادم آمد و گفتم عجب! همه فهمیدن!
پس از آن هم موضوع را در شبکه‌های اجتماعی‌ پیگیری کردم و تعجبم چند چندان شد!
در ادامه‌ هم یادداشتی در وبلاگم گذشتم که به علتِ بی‌ اطلاعی از گلِ دوم، شیث را مبرا از محکومیت دانستم. اما با دیدنِ صحنه ی شادیِ گل دوم اوضاع به کل عوض شد و موردی دیگر به ویترینِ افتخارات(!) شیث اضافه شد.

در این مدت خیلی‌‌ها پشیمان شدند و تند روی‌ها را بد دانستند و متوجهِ اشتباهتِ خود شدند. که این خوب است.
اما همانطور که گفتم خوب است اول کمی‌ بیاندیشیم و بعد به اظهار نظر بپردازیم.
من بر سر حرف‌هایی‌ که زدم هستم و معتقدم حرکت محمد نصرتی و شیث رضائی و ... زشت بود و هست و نیازمندِ برخورد اصولی، اما با اینکه به واکنشِ اجتمایی‌ نیاز است، ولی‌ تند روی‌ها جوگیری‌ها کاملا مضر بود و هیچ سودی ندارد. امیدوارم از این قضیه درس بگیریم و در مسائل بعدی تکرار نکنیم، اما این را قبول کنیم که این اتفاق برای اولین بار در جامعه رخ نمیدهد و بسیار است. در این میان هم کارِ نصرتی و شیث را از هم تمییز دهیم و این دو را جدا از هم ببینیم و یاد بگیریم در این مواقع به سابقه ی آدم‌ها -چه فنی‌، چه اخلاقی‌- رجوع کنیم.
چیزی که روشن است ، قبحِ این حرکت است، بدین دلیل که چنین چیزی‌هایی‌ در جامعه ما باز خورد خوبی ندارد و واکنش اکثریت جامعه گواهِ این مدعاست.
نکته ی دیگر هم بحث بر سر بی‌ اخلاقی‌ و خانواده‌ها است. طبیعی‌ است که اکثر افراد خانواده‌ای دارند و مجرمان و متهمان هم از این قاعده مستثنی نیستند. و این درست که به احترام خانواده و زحماتی که کشیده اند کمی‌ رایت کنیم (نه سکوت) و حرمت بعضی‌ چیز‌ها را نگاه داریم.

شاید اگر واکنشِ جامعه اینگونه نبود، می توانستیم آنرا شوخی‌ای نه چندان زیبا بدانیم. اما حال شرایط متفاوت است. این تنها نمونه‌ای از بی‌ اخلاقی‌‌ها و هنجار شکنی‌های جامعه (نه فقط فوتبال) است. که فوتبال دیواری کوتاه است که راحت به همه چیزش گیر می دهیم چون در سایرِ حوزه‌ها این آزادی وجود ندارد و تا این اندازه فراگیر نیست.

و دوباره این را تکرار می کنم : ریشه ی این حرکت در شوخی هایی است که در دوران مدرسه و کوچه ها و جمع های این چنینی انجام می دادیم و می دهند و ضعف فرهنگی مان به این جا هم کشیده شده است. حالا بیاییم و جنسیت اجتماعاتمان را «تک» کنیم و بگوییم خوابیم و نمی دانیم از کجا می شود اصلاح کرد این دیوار کج را...