۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

باز بهانه، سقطی دیگر

حتی اگر کسی به افکارت ایرادی نگرفت؛
خودت فکرت را سقط کن،
تا بهانه ای نباشد...
کم نبودند حرف هایی که در این مدت بلعیده شدند

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

زن هم انسان است

نمی‌فهمم مردانی را که روزِ جهانی‌ِ زن را تبریک می‌گویند. یا مردانی که برای حقوق زنان می جنگند. خودِ این پارادوکس است، یعنی‌ زنان به حددی ناتوانند که ما باید دنباله ی حقوق از دست رفته ی ایشان را بگیریم، چون خودشان نمی‌تواند از دردِ خویشتن بگویند. شاید در بعضی‌ جوامع محیط آنقدر بسته باشد که این روش تنها چاره به نظر برسد، اما همه جا که اینطور نیست. گاهی آنقدر تاثیر فرهنگ مردانه زیاد بوده است که همین زنان به انتظار نشسته اند تا مردی بیاید و از آنها دفاع کند، با آنکه خودشان می توانند اگر بخواهند. اما سختی و هزینه را به جان نمی خرند و این طور می شود که اغلب پایان خوشی ندارد!

شاید اساسا خوب باشد که روزی به نام زنان نامگذاری شود تا کمی‌ ما را به فکر و دارد، اما پس ۳۶۴ روزِ دیگر چه؟
بحث این است که: چه خوب بود اگر فارغ از جنسیت به هم نگاه میکردیم و این همه تفاوت بینِ هم قائل نمی‌شدیم و سعی‌ نمی‌کردیم با هر چیزی خود را از دیگران جدا کنیم. البته این مهم را به مواردِ بیشماری می شود تعمیم داد، مثل زبان، نژاد، دین و مذهب و اعتقادات و هر چیزی که انسان‌ها را از هم جدا می‌کند. در حالی که همه یک چیز هستیم. انسان. گاهی از دست رفته.

۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

فعلا موکا

تهِ کافه فلور با کامبیز و هژبر نشستیم. موکا سفارش داده بودم و در حال کلنجار رفتن با هم دیگه بودیم. صدای موسیقی بین هیاهوها گم بود. در مورد همه چیز بحث می کردیم و به همه چیز ایراد می گرفتیم. موکا داغ بود. هوس بیسکوئیت کرده بودم. فنجون رو برداشتم و  به سمت بار رفتم. به دور و برام نگاه می‌کردم، یه چهره ی آشنا دیدم. فنجانی روی میز داشت و روز نامه‌ای به دست. و عینک دودی. بیسکوئیت‌ها داشتند گاز زده می شدند که با عکاسی به نامه احمد آشنا شدم (دوربینِ در دستش اجازه ی این حدس را به من می داد). مشغول حرف زدن بودم و در حال نگاه کردن به این چهرهٔ آشنا. هژبر و کامبیز عمیق تر از هر وقتی‌ بحث می کردند. خوشحال بودم که نبودم چندان به چشم نیامد و می‌توانم کمی‌ تنفسِ  ذهن داشته باشم و به چیزی فکر نکنم (اما فکر نکردن باعث می شد چیز‌هایی‌ به ذهنم بیاید و دوباره اوضاع را به هم بریزد). گرم حرف زدن با احمد بودم که موکای دوم را برایم سفارش داد. بلند شد و به کنار «مرد آشنا» رفت و چند کلمه حرف زد. برگشت و موکای دوم آماده بود. این بار روی چارپایه های بلند نشستیم و من بیسکوئیت کِرِمی سفارش دادم. نفهمیدم کی‌ کیک سرِ میز بچه‌ها رفت، شاید هم از اول بود و من ندیدم.

بلند شدم و خواستم به سمت «مرد آشنا» بروم. به احمد گفتم امکان دارد با او عکس یادگاری بگیرم؟ گفت «رسم نیست که در اینجا مزاحم کسی‌ بشی‌ و درخواست‌های به درد نخور داشته باشی‌...» پرسیدم «فقط یک سلام ساده و تشکر چه...؟» جواب نداد و به سمت میز «مرد آشنا» رفت. به تابلوی بالای میز سمت چپ خیره شد و از راستِ پایین از اون عکس گرفت. نمی دانم به چه دردش میخورد.

بلند شدم.
-سلام آقای کیارستمی...
-سلام...
-می‌تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم...؟ اگه اشکال نداره یه عکس با شما ؟
-خوب الان سرم شلوغه و حوصله ندارم، اینجا هم خیلی‌ مرسوم نیست، توی کافه خیلی‌‌ها میان و می‌رن، اگه...
به احمد نگاه کردم. ابروهیش را بالا داد و شاید لبخند احمقانه‌ای به لب داشت.
-ببخشید...به هر حال خیلی‌ خوشحال شدم که از نزدیک دیدمتون...امیدوارم بازم فرصتی پیش بیاد و بتونم باهاتون هم کلام بشم...
هژبر با دست صدایم زد. خواستم خداحافظی کنم که...
-یه شوخی‌ بود، خودتو ناراحت نکن، بیا بشین...
لبخندی به لب داشت و در حین عقب کشیدن صندلی‌ برای من به احمد نگاهی‌ انداخت. صندلی‌ را چرخاندم و بر عکس رویش نشستم! نمیدانم چرا این کار را کردم. شاید می‌خواستم به عینکِ دودیِ مردی که روبرویم نشسته بود نزدیک تر شوم...

سر صحبت را باز کردم. خیلی چیزها در سر داشتم برای گفتن. اما انگار زمان به سرعت می گذشت و من فقط به از دست رفتن لحظه ها فکر می کردم.

-چرا انقدر ناراحتی جوون...؟
-این روزها دیگه ناراحتی دلیل نمی خواد...هر چیزی می تونه باعث ناراحتی بشه...انگار واسه خوشحالی نمی شه بهونه ای داشت...
-خوشحالی که بهونه نمی خواد...با هر چیزی میشه خوشحال شد، یا حتا بدون هیچ چیزی...تنهای تنها، با فکر...
-اما من فکر می کنم با چیزهایی که به ما نزدیکه ناراحتی نزدیک تره...فکر هم که...
-چرا انقدر نا امید ؟
-کلا چند وقته حالم خوب نیست...خیلی مسائل باعثش شده، یا حتا مسائلی که خودم هم نمی دونم...چرا واقعا همه چی دست به دست هم می ده و...اصلا نمی دونم چی می خوام بگم، حرف زدنم داغونه...
ـسعی کن دنبال چیزهایی بری که دوست داری...اینجوری شاید کمی انگیزه به کمکت بیاد...
ـیه بی حوصلگی عجیب باهامه...دلم به هیچ کاری نمیاد، حتا کارهایی که باید حتما انجام بدم و شاید دوست دارم...

زمان خیلی سریع در حرکت بود. صدایش را نمی شنیدم. داشتم فکر می کردم. نفهمیدم از کی شروع به یادداشت کرد، با خودکار آبی. دوباره ادامه دادم...

-هیچ وقت چیزایی که دوست داشتم رو جار نزدم...نمی دونم، شاید یکی از مشکلاتم همینه که خیلی ها نمی دونن چی می خوام و چه چیزایی مالِ منه...یا مثلا وقتی حالم بده کسی نمی فهمه و وقتی خوبم هی می پرسن چِته...؟
-بحث رو عوض کنیم بهتره فکر کنم...از چی بگیم جوون...!؟
-من فیلم های شما رو دوست دارم...هر چند همه اش رو ندیدم...
-کدوم رو بیشتر دوست داری؟
-حتی واسه برادرم هم که از خودم کوچیکتره یکی از فیلم های شما رو گذاشتم و با هم دیدیم...مسافر...از فضاش خیلی خوشش اومد...به فوتبال هم خیلی علاقه داره...
-خوبه...
-نمی تونم یک فیلم رو انتخاب کنم...اون هایی رو که دیدم خوشم اومد، هرچند به نظرم بعضی جاهاش می شد بهتر یا سریع تر باشه...ولی سر فیلم هاتون خسته نمی شدم...مشق شب واسم جالب بود، یاد دوران دبستانم افتادم، وقتی از دست اون همه مشق دلم می گرفت و گاهی بغض می کردم...چقدر خوب می شد که با چندتا از اون بچه ها می شد مصاحبه کرد، مثه اون پسره که می ترسید و گریه می کرد...چند تا فیلم کوتاه هم از شما دیدم...اون هایی که فضای مدرسه ای داشت خیلی خوب بود، کلا کانون پرورش فکریِ اون موقع...هــِـــی...
-این که فیلم ها رو به دیگران هم پیشنهاد می کنی خیلی خوبه...
-شیرین رو هم به مامانم دادم...منتظر یک اتفاق خاص بود...اما در کل خوشش اومد! نمی دونم دیگه چی بگم...
-از آشنایی باهات خیلی خوشحال شدم...این سر و صداها نمی ذاره درست حرف بزنیم...حتما یه روز قرار می ذاریم و راجع به خیلی مسائل، کامل حرف می زنیم...من رو می تونی از طریق احمد پیدا کنی...
-فکر کنم من از این فرصتی که پیش اومد بیشتر لذت بردم...امیدوارم باز هم همچین فرصتی پیش بیاد...به خاطر همین چند دقیقه هم ممنون!
-دوستات هم منتظرت هستن...

بلند شد و کاغذ را تا کرد. شاید در جیبش گذاشت...شاید با احمد حرف زد. شاید هنوز هم با من حرف می زد. من که هنوز نشسته بودم. آن هم شاید...
به موکا نگاه کردم. سردش را هم دوست دارم. تا چند دقیقه پیش انگار همه صدایم می زدند. حالا راحت شده بودم. چرخش عقربه های ساعت داشت به حالت اولیه بازمی گشت...سر و صدا ها هر لحظه بیشتر می شد...شاید توی سرم می خوردم. نوری پلک هایم را آزار می داد. می خواستم مردِ آشنا دوباره بنشیند و صحبت ها را از سر بگیریم...این تنها چیزی بود که در آن بهبهه مطمئن بودم. صدایی صاف و رسا در گوشم مدام می شد. سر و صدای چند نفر با شر شر آب قاطی شده بود انگار...انگار پتکی، به لوله ای ضربه می زد. انگار خورشیدی که داشت غروب می کرد، سربازانش را فرستاده بود تا آخرین پرتو هایش را از میانِ پلک های من عبور دهد. و چند دقیقه پیش از یاد رود و پرونده اش به بایگانیِ آن قبلی ها رود. و تو شاکی شوی.