۱۳۹۵ مرداد ۱۳, چهارشنبه

کلمات که همیشه بیان‌کننده‌ی حس نیستند

هر آدمی به جایی از تاریخ تعلق دارد و هرروز در سرش می‌بیند و اگر فراخودش اجازه دهد لمس‌اش می‌کند. مثلا من گاهی خودم را در عزای چالدران می‌بینم و ردای سیاه پوشیده‌ام و به خاندان‌ام پس از آن حکم می‌شود در سوگِ این ماتم دستارِ سیاه بر سر ببندد. و من هم گوشه‌ای اشک‌های‌شان را می‌بینم. اما وقت‌هایی هیچ‌چیز به اندازه‌ی صدای دوتار و لهجه‌ی خطه‌ای که روح‌ام در آن بزرگ شده، کِیف را کوک نمی‌کند. از مجلسِ عزا و ستایشِ رنگِ سیاه، دوهزار کیلومتر و چهار قرن به عقب برمی‌گردم. در خراسان خودی‌ام. عجیب احساس قرابت می‌کنم وقتی در سرم می‌چرخد «قمری بنالد یَک طرف، بلبل بنالد یَک طرف» و بعد با جنون می‌گویم «شوقِ وصال از یَک طرف» و بعد آدم‌ها هق‌هق می‌کنند «الله‌مدد ای الله‌مدد، یا احمدجامی مدد». 
اصلا لذت از کجا می‌آید؟ از خواب‌هایی که می‌بینیم؟ از صداهایی که می‌شنویم یا حقیقتی که در آن می‌بینیم؟ خواب اثرِ عجیبی دارد. می‌تواند روزت را ببندد. تمام‌اش کند و حال‌ات گرفته باشد. اما می‌تواند بخشی از بیداریِ‌زیبای تو باشد و بخواهی هنوز ادامه‌اش دهی و صحبت کنی. یادت نیست و مهم هم نیست. تو فقط اثرش را می‌خواهی که هنوز ببینی‌اش. به خودت می‌آیی و می‌بینی آبِ دریا کم شده و دل‌تنگ شده‌ای. و رفته‌ای...و شاید منتظرِ چیزی. اما هنوز اثرش باقی‌ست و حالِ خوبی دارد.
این‌ها را می‌گویم که یادم نرودت. که دلبرانه بر حالِ سرگردانِ من نظاره کنی. تا فردا. که شاید تمام می‌شودم.