۱۳۹۳ دی ۷, یکشنبه

فرصت دوباره‌ی زنده‌گی/ مروری بر «آخرین انار دنیا»، نوشته‌ی بختیار علی

آخرین انار دنیا، بختیار علی. ترجمه‌ی مریوان حلبچه‌ای. نشرثالث. ۱۳۹۳



«آخرین انار دنیا» سومین رمان بختیار علی است که برای اولین بار سال ۲۰۰۲ در سلیمانیه به زبان کردی چاپ شد و تاکنون دو بار به زبان فارسی ترجمه شده است. بار اول در سال ۱۳۸۸ توسط آرش سنجابی و بار دوم در سال ۱۳۹۳ توسط مریوان حلبچه‌ای. 
این یادداشت بر اساس ترجمه‌ی دوم، سعی شده مروری باشد بر روایتی که بیش از هر چیز به رئالیسم جادویی نزدیک است و از دل آن احساس خواننده را بیرون می‌کشد.

داستان با خاطرات و شیوه زنده‌گی مردِ کردی که بیست و یک سال در زندان بوده آغاز می‌شود و پس از آزادی به جست و جوی پسرش سریاس می‌رود و در این میان گذشته و روزهایی که رفته را مرور می‌کند و امروز آدم‌ها را می‌بیند. انگار این دنیا برای مظفر صبحدم جایی ناآشنا و غریبه است و گاهی شبیه به کودکی می‌شود که تازه چشم به جهان گشوده و حرکات انسان‌ها برایش عجیب است. به نوعی می‌توان داستان را سیر مظفر صبحدم در دنیایی تازه که مقابلش قرار گرفته دانست.

قسمت‌های ابتدایی کتاب، جایی که راوی حس‌هایش را می‌گوید بسیار خوب نوشته شده. او از شن‌ها که تنها هم‌دمش در بیست و یک سال زندان بودند می‌گوید. او سعی می‌کند برای خود جهانی تازه بسازد و تنهایی را هضم کند.
سپس ماجرا عجیب و خیالی می‌شود و انار شیشه‌ای و خواهران لاولاو و محمد دل‌شیشه به داستان می‌آیند و نوید داستانی پرماجرا را به خواننده می‌دهند که از این تکه آغاز می‌شود. بیشتر اتفاقات را از میان حرف‌های راوی می‌فهمیم اما با وجود پر حرفی راوی جذابیت داستان از بین نمی‌رود. در دل همین حرف‌ها یعقوب صنوبر به میان می‌آید و در صحنه‌ای با راوی گفت‌وگو می‌کند و چیزهای فراموش شده‌ی گذشته را زنده می کند.
فضایی رویا گونه و خیالی به واقعیت وصل می‌شود و در همان حالات راوی با حقیقتی که در آن قرار گرفته روبه رو می‌شود.
بعد دوباره به خواهران لاولاو و رابطه‌شان با دل شیشه برمی گردیم و درگیر سرگذشت آن‌ها می‌شویم و کم‌کم به رد پای سریاس صبحدم می‌رسیم و می‌فهمیم سرنوشت همه‌ی آدم‌های آن‌جا به هم گره خورده است. بعد از اوضاع خیالی مقدمات حضور در دنیایی واقعی‌تر فراهم می‌شود و از آن حالات نمادین کمی فاصله خواهیم گرفت و روای به ماجرایی‌جویی‌هایش وارد خواهد شد.
داستان به سریاس‌ها می‌رسد. راوی چیزهایی زیاد و نامحدود می‌داند و مثل راویِ دانای کل به همه‌ی پرسش‌ها پاسخ می‌دهد. سریاس و خواهران سپید پیمانی که بین‌شان برقرار شد به نوعی مقابل بیست و یک سال تنهایی راوی قرار دارد. مظفر صبحدم تلاش می‌کند رها شود و پا در دنیای واقعی بگذارد. خواهران سپید را در اولین صبح رهایی می‌بیند. هرچه جلوتر می‌رویم بیشتر یقین پیدا می‌کنیم که ماجرای تک تک آدم‌های این داستان -چه در گذشته چه در حال- به هم پیوند خورده و رازش جز با هم باز نخواهد شد. فضا حالتی بی زمان پیدا می‌کند و زنده‌گی سریاس را می‌شناسیم. این‌جا دیگر به واقع راوی دانای کل می‌شود.

گویی همه جست و جوها به پوچی رسیده. راوی پسر بیست و یک ساله‌اش را که تا کنون ندیده و امیدش برای مواجهه با جهان واقعی و شهر بود را از دست می‌دهد. سریاس صبحدم می‌میرد. فضای مرگ سریاس غیرواقعی اما به شکلی زیبا باورپذیر است. تنها چیزی که گاهی عجیب می‌شود داناییِ راوی‌ست. گاهی او می‌خواهد سر از ماجراها در بیاورد و آن‌ها را بفهمد، گاهی بالای صحنه‌ها حاضر می‌شود و از پیش همه چیز را می‌داند.
دیری نمی‌گذرد که پای سریاس دیگری پیدا می‌شود و سریاس دوم به شکلی عجیب پا به داستان می‌گذارد و مظفر که خیلی چیزها می‌دانسته را غافلگیر می‌کند. صبحدم در جست و جوی سریاس تازه است و صدایش را برای کسی که شاید پسرش باشد ضبط می‌کند. سریاس دوم به کلی با سریاسی که حالا سریاس اول شده متفاوت است. زنده‌گی، تجارب، ظاهر و همه چیزشان با یکدیگر فرق می‌کند. تنها در یک چیز اشتراک دارند. هردو بیست و یک سال سن دارند. راوی از سریاس درباره‌ی دیگران می‌پرسد و از رنج‌هایی که بر مردم گذشته آگاه می‌شود.
در کاست اولی که سریاس دوم برای مظفر پر می‌کند همان اتفاقاتی را بازگو می کند که مظفر پیش‌تر می‌دانسته، اما این‌بار زوایایی پنهان از زنده‌گی سریاس ها و محمد دل شیشه و دوستان آن سال‌ها را لابه‌لای صدای سریاس می‌فهمد. در کاست دوم، سریاس از خودش و کارهایش بیشتر می‌گوید و ما به تفاوت‌هایی که با سریاس اول دارد پی می‌بریم. کاست‌های بعدی هم رد و بدل می‌شود و صدای سریاس دوم را روی توحش جنگ و بی‌رحمی می‌شنویم. گویی همه‌شان از جنگ تنفر دارد. از بی عاطفه‌گی که جنگ با خود آورده وحشت دارند.

بعد از سریاس دوم چیزهای جدیدی رو می‌شود. سریاس دیگری پدید می‌آید و انگار رازی را با خود و درخت آخرین انار دنیا دارند. مظفر دوباره به جست و جوی سریاس می‌رود و سریاسی سوخته را می‌یاید. در وجود مظفر صبحدم نوعی پشیمانی از قمار زنده‌گی و راهی که انتخاب کرده حس می‌شود. او از سرنوشت شاکی‌ است و شاید به این فکر می‌کند که آیا این زنده‌گی ارزش تحمل این همه رنج و بدبختی را داشته. او در همه جا غریبه است. به هیچ جا تعلق ندارد و هیچ جا برای او نیست. مظفر زنده‌گی کردن را فراموش کرده است. از دیدن انسان‌های سوخته احساس گناه‌کار بودن می‌کند. خودش را مسبب آتشِ انسان‌ گُر گرفته‌ای می‌داند که هیچ چیز خاموش‌اش نمی‌کند. این سوخته‌گی و آتش انسان در فضای داستان به خوبی جا افتاده و خواننده جهانش را می‌فهمد.

زنده‌گی آدم‌های قبلی داستان در آدم‌های جدید تکرار می‌شود و ادامه پیدا می‌کند. سریاس‌ها تمام نمی‌شوند. مظفر در هرکسی دنبال سریاس خودش می‌گردد و مدام حرف می‌زند. او تکه‌های پراکنده‌ای را پیش چشم می‌گذارد تا شاید سریاس دیگری پیدا شود. سریاس‌هایی با خصوصیات باطنی یک‌سان، اما شرایط جسمی و ظاهری متفاوت. انگار در هر محله‌ای یکی یافت می‌شود.
در تمام داستان مظفر شبیه آدم‌هایی‌ست که بعد از مرگ فرصت زنده‌گی مجدد پیدا کرده‌اند، اما از این زنده شدن پشیمان‌اند. گویی او بیست و یک سال زیر خاک به سر می‌برده و می‌خواهد به همان جا بازگردد.

خواننده وقتی با چنین اثری مواجه می‌شود، ابتدا با احساس مظفر صبحدم و توصیفاتش از تنهایی همراه می‌شود و به خواندن چنین رمانی ترغیب می‌شود. بعد شخصیت‌ها پشت سر هم از راه می‌رسند و حوادث را رقم می‌زنند و جذابیت را با کشمکش یافتن سریاس حفظ می‌کند. اما چیزی مهم‌تر از سریاس‌ها وجود دارد که به عقیده‌ی من مواجه‌ی مظفر با خودش است. با راهی که رفته و دنیایی که حالا درش قرار دارد. طبیعی است این درگیری درونی راوی حرف زدن‌های پی‌درپی را به همراه داشته باشد. اما قسمت‌هایی این حرف زدن ها ممکن است خواننده را خسته و پیش بردن کتاب را کمی کُند کنَد.
از نکات درخشان کتاب می‌توان به ساختن جهانی تازه از سوی بختیار علی اشاره کرد که با اتفاقاتِ رویایی و جادویی داستان هم‌خوانی دارد و با وجود غیر واقعی بودن، خواننده آن‌ها را می‌پذیرد. اما سوی دیگر تغییرات برخی شخصیت ها کمی عجیب بود. گاهی آدم ها تفاوت‌های بسیاری با یکدیگر داشتند، اما در جایی بسیار به هم شبیه می‌شدند. مثلا سریاس‌ها چنین حالتی داشتند. قرار بود کاملا متفاوت باشند، اما نویسنده در پایان همه‌ی آن‌ها را در باطن یکی می‌دانست.
نکته‌ی دیگر «آخرین انار دنیا» ترجمه‌ی خوب و روان آن است که جای هیچ مکثی را به علت نفهمیدن کلمات باقی نمی‌گذارد و خواننده حس می‌کند منظور نویسنده را می‌فهمد. 

در مجموع کتابی‌ست که جایش حتا در بین رمان‌های ایرانی هم خالی است. رمانی با چنین مختصاتی توسط نویسنده‌ای که جامعه‌اش را از فاصله‌ای دور نگاه می‌کند، اما آنقدر به آن نزدیک است که می‌تواند «آخرین انار دنیا» را به زبان کردی بنویسد.

۱۳۹۳ دی ۵, جمعه

مورچه‌ای که خانه اش را گم کرد

بخوان لعنتی
تمام کلماتی که روی کاغذ آمده و حرف می‌زنند
با تو
به شکل تو
شبیه دست های تو
دست های کشیده و لاغرت.

آخر مورچه ای کلمه را روی شانه می‌گذارد و می‌آید روی رگ‌های دستت
و تمام جهان را طی می کند
تا با تو حرف بزند.

و تو نمی‌خندی
سرت را پایین می‌اندازی و نمی‌بینی
اما من، صد و هشتاد و پنج درجه آنورتر را نگاه می‌کنم و تو را می بینم
مردمک را به منتهاالیه سمت چپ می‌کشم تا سایه ات را ببینم
لای برگ‌های درخت وسط حیاط دنبال تو می‌گردم
در انعکاس قفسه‌ی کتاب روبه‌رویی تو را پیدا می‌کنم
در شیشه‌ی روی میز
همان‌جا که لیوانت را گذاشته‌ای
تو آنجایی
انگشتانت را به سمت لیوان می‌آوری
با دست‌های کشیده و لاغرت
لیوان را بغل می‌کنی،
انگشت‌های کوچکت فراموشی‌ست.

شاید به من نگاه می‌کردی
من تو را نمی‌دیدم
من می‌ترسیدم با تو حرف بزنم
من در چشم‌هایت گم می‌شوم وقتی روبه روی من ایستاده ای و منتظری تا چیزی بگویم.

بخوان عزیز جانم
کلماتی که برای تو از خواب بیدار شده اند
بی تو دیگر به خواب نخواهند رفت
با تو به تخت فراموشی می‌رسند
تا انگشت‌های کوچکت را از یاد ببرم.


شهریور ۹۳




۱۳۹۳ آبان ۲۲, پنجشنبه

تجسم رویاها*

۱ «خانه» برای هر کس معنایی شخصی و متفاوت با دیگری دارد. این تفاوت که از برداشت‌ها و تجربه‌های متفاوت آغاز می‌شود، می‌تواند زمینه ساز خیال‌پروریهای انسان باشد. خانه جایی‌ست که جهان را برای اولین بار در آنجا می‌فهمیم و خودمان را با شرایطش میسازیم. اولین فضایی‌ست که درک میکنیم و سعی میکنیم تا قلمرو شخصی‌مان را آنجا بنا کنیم. گاستن باشلار** خانه را مجموع خیالاتی می‌داند که به انسان، دلیل یا وهم موجود در ثبات را هدیه میکند. و فرد پی‌درپی واقعیت این نکته را به تخیل در می‌آورد.

۲ خانه، جهان شخصی انسان است که باید به او اجازه‌ی فکر کردن و تخیل را بدهد. خاصه برای کسی که کارش هنر است و محیط کارش (یا دست کم خیال‌پردازی‌هایش) گوشه‌ای از همان خانه است. هنرمند چیزی را که زنده‌گی میکند نمی‌آفریند. بلکه چیزی را که می‌آفریند زنده‌گی میکند و خانه باید این نیازِ او را برآورده کند. نیاز به فضایی که ذهنش را باز بگذارد تا به هر سوی که می‌خواهد برود و در شرایط شخصی‌یی که در آن عادت به خلق دارد به کارش بپردازد. فضا باید امکان تخیل کردن را به ما بدهد.

۳ خانه، گوشه ای از دنیای ما است. اولین جهان ما که در آن تجربه‌ی زیستن را می‌آموزیم. در آن بزرگ می‌شویم و رویا پردازی میکنیم. خانه پُر است از خیال و خاطره. خیالها و خاطره‌های پراکنده و یکپارچه. خاطره‌هایی به شکل کم رنگ و موهوم که ما را به گوشهای از یکی از خانه‌هایی که در آن بودیم میبَرد. یا درست ما را به بخشی از گذشته میبرد که به واسطه‌ی خانه آن را دقیقا به خاطر می‌آوریم. شاید دیدن یا شنیدنِ وصف مکانی با مشخصاتی که ما آن را تجربه کرده‌ایم، تداعی کننده‌ی حسی باشد که ما در آن مکان در سنی خاص داشته‌ایم. مثلا زیر زمین، ایوان، یا فضای تنگ زیر یک پله پل بزند به بازی‌هایی که در کودکی در آن فضاها داشتیم و حس مرموزی که آن لحظات در وجودمان بود. اینگونه روح ما با خانه پیوند می‌خورد و با به خاطر سپردن فضاهای خانه خیالات را با خود نگاه می‌داریم. باشلار میگوید خیال و خانه در یک مسیر حرکت می‌کنند. آنها درون ما هستند، به همان اندازه که ما درون آن‌ها هستیم.

۴ خانه، پناه‌گاه رویا پردازی انسان است. به او اجازه‌ی تجسم کردن رویا و عمیق شدن را می‌دهد.گاستن باشلار معتقد است مکان‌هایی که ما در آنها رویا را تجربه کرده‌ایم، در رویایی تازه گرد هم می‌آیند و بدین خاطر خاطرات ما از ماواهای گذشته، از طریق رویا پردازی دوباره زنده میشوند و این گذشته در ما جاودانه می‌شود.
در رویا پردازی‌های ما، خانه مثل یک گهواره است. پناه‌گاه فردی و اولین تنهایی. گهواره بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و صندوقچه‌ی خاطره‌های ما می‌شود.

۵ خانه، می‌تواند گوشه‌ها و کنارهایی داشته باشد تا وقتی به خاطره‌ها فکر می‌کنیم تصویری روشن را به یاد آوریم. و هر گاه که خواستیم با رویا کردن به آن بازگردیم و از آرامش موجود در گوشه‌های انزوا لذت ببریم. همین باعث می‌شود تا با عوض شدن خانه، خاطره‌ها از بین نروند و ما گذشته‌ای مثل خانه را با خود این‌ور و آن‌ور ببریم. تمام گوشه و کنارهایی را که تجربه کرده ایم. به عقیده‌ی یونگ دوگانه‌ی زیرزمین و زیرشیروانی کمک می‌کند تا به ما امید وجود ناخودآگاه را بفهماند. در اتاق زیر شیروانی، هراس به آسانی به منطق در می‌آید، حال آنکه هراسهای زیر زمین وضوح کمتری دارد.
شاید گاهی در خلوت‌مان که به گذشته فکر می‌کنیم، خانه‌ها و فضاها پررنگتر از هر چیزی باشند. گاهی به فضایی می‌رویم که آنجا تنها بوده‌ایم، لذت برده‌ایم، آرزو کرده‌ایم، رنجیده‌ایم و خودمان را ساخته‌ایم و اگر به رویاهامان فکر کنیم، جایی زمانی به همه‌ی خانه‌هایی که زیستن را در آن تجربه کرده‌ایم بازمی‌گردیم.

*این یادداشت با نگاهی به کتابِ «بوطیقای فضا» (گاستن باشلار، ترجمه‌ی مریم کمالی و محمد شیربچه، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، تهران ۹۱) نوشته شده است.
**Gaston Bachelard

۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه

در دنیای پاییزی فیلم‌ها


اکران فیلم‌های گروه اول «هنر و تجربه» از اوایل مهرماه فرصت خوبی را فراهم کرد تا تاریخی غیر از ماهِ بهمن را برای سینما رفتن‌های پی در پی اختصاص دهیم و برای دیدن فیلم خوب از قاب‌های کوچک جدا شویم و به پرده‌ی نقره‌ای برگردیم. این بار در فضایی آرام‌تر و دور از هیاهوهای جشنواره‌ای و چند فیلم در یک روز و سرمای زمستان.

با تمام گرفتاری‌ها و از این شهر به آن شهر شدن‌هایم سعی کردم فیلم‌هایی که می‌خواهم را ببینم و تا حدودی موفق شدم. نتیجه‌اش با خوب و بدی‌ها تجربه‌ای نو و متفاوت بود و باید خوش‌حال باشم در نصفه‌ونیمه در شهری زنده‌گی می‌کنم که این امکان در آن هست. از این به بعد سالن ۵ سینما هویزه‌ی مشهد می‌تواند به مکانی دوست داشتنی تبدیل شود و امیدوار باشیم روزی فیلم‌هایی که دوست داریم را در پرده‌ی بزرگ سالن شماره یک ببینیم.
در ادامه نگاهی کوتاه می‌اندازم به چند فیلمی که در این گروه دیدم.

۱ شش قرن و شش سال: این اولین فیلمی بود که در این گروه دیدم. در ماه‌های گذشته دنبال فرصتی بودم که بتوانم این مستند مجتبی میرطهماسب را ببینم که در این برنامه محقق شد. فیلم جذاب از کار در آمده بود و با وجود این‌که اتفاقات تقریبا قابل پیش بینی بود، اما کشش لازم را داشت و مخاطب با دقت کار را دنبال می‌کرد. فیلم روایت روزهای تولید آلبوم شوق‌نامه به سرپرستی محمدرضا درویشی و آواز همایون شجریان است و به سختی‌ها و تمرین‌های طول تحقیق و ضبط آلبوم می‌پردازد. شوق‌نامه بازسازیِ آثار منسوب به عبدالقادر مراغی است. در اولین نمایش این فیلم در مشهد، سالن کاملا پر بود.




۲ از تهران تا بهشت: وقتی فیلم ابولفضل صفاری را دیدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اگر این فیلم داستان‌ 
کوتاه بود و آن را می‌خواندیم احتمالا بیشتر خوشمان می‌آمد و می‌گفتم چه داستان خوبی! اما چون به این فرم تصویری عادت نداریم و همه‌ی اطراف‌مان را رئال می‌بینیم (که به نظرم چندان هم رئال نیست!) شاید دیدن چنین فیلمی باب میل‌مان نباشد. اما برخلاف نظر دوستانی که فیلم را خیلی بد تلقی کردند من از فیلم خوشم آمد و به نظرم ارزش دیدن دارد.


۳ بیداری برای سه روز: ایده‌ای بسیار خوب و جذاب که می‌توانست مخاطب را همراه خود به هرکجا که می‌خواهد ببرد، با پرداختی ضعیف از بین رفته و شاید فقط حس خواب آلودگی را به تماشاگر بدهد و آن‌ها را به یک خواب خوب بعد از فیلم دعوت کند. مسعود امینی تیرانی به عنوان کارگردان یا باید داستانی با جزییات کامل و دقیق را اجرا می‌کرد، یا اختیار را تمام و کمال به بازیگران می‌داد و می‌گذاشت ما با آن‌ها همراه شویم. اما چیزی که دیدیم بین این دو بود. یعنی یک طرح خوب اما ناقص که نقاط خالی‌اش را باید بازیگر پر می‌کرد، اما دوباره باید برمی‌گشت سر جایی که کارگردان می‌خواهد. همین باعث شد پرویز پرستویی و سهیلا گلستانی، نه خودِ خودشان باشند و نه کاملا بازی کنند.



۴ ماهی و گربه: درباره‌ی این یکی بعدا باید مفصل بنویسم. اما همین را بگویم که بسیار لذت بردم و بعد از فیلم هم در سه دایره‌ی ترسیم شده می‌چرخیدم و مثل پازل همه چیز را می‌چیدم. فوق العاده، قوی، سیال. این‌ها اولین کلماتی بود که بعد از پایان فیلم به ذهنم رسید. 

از این که می‌‌دیدم همه‌ی بلیت‌های سالن برای این فیلم در همه‌ی روز‌ها خیلی زود تمام می‌شود بسیار خوشحال شدم. و پیشنهاد می‌کنم حالا که فرصت دیدن چنین فیلم خوبی در سینمای ایران فراهم شده، دیدنش را از دست ندهید. شهرام مکری چیزی تازه به سلیقه‌ی مخاطب پیشنهاد داد.


۵ یک اتفاق ساده: زنده‌گی پسرک همین است. زنده‌گی خیلی‌هایمان همین است. زنده‌گی همین است. تکرار و تکرار و تکرار و ریتمی کسل کننده که مرگ مادر در آن یک اتفاق ساده است. سهراب شهید ثالث فیلم را چهل سال پیش ساخت و ما این فرصت را داریم تا آن را روی پرده ببینیم. با آن‌که خیلی راحت می‌شود آن را در اینترنت پیدا کرد، اما دیدنش در فضای سینما لذت دیگری دارد. شاید طبیعت بی‌جان و خیلی فیلم‌های قدیمی دیگر را هم روی پرده ببینیم.


در بین فیلم‌های گروه اول چند فیلم دیگر هم بود که نتوانستم ببینم. مهم‌ترین آن‌ها «تابور» وحید وکیلی‌فر بود. خوشبختانه اکرانش ادامه دارد می‌توانم در روزهای آینده ببینم. در بین فیلم‌های گروه ۲ نام «پرویز» مجید برزگر هم دیده می‌شود که دیدنش را به شدت پیشنهاد می‌کنم. در مجموع اکران چنین فیلم‌هایی حرکتی بسیار خوب است و جا دارد ماه به ماه بهتر شود و شرایط اکران در همه‌ی شهرها به وجود بیاید تا سینما رفتن از سرگرمی و وقت گذراندن صرف خارج شود و به دنبال کشف چیزهای تازه باشیم. 

۱۳۹۳ آبان ۷, چهارشنبه

یک اشتباه ساده

یکی از مشکلاتی که به گسترش سکسیسم دامن می‌زند، بی توجهی و حواس پرتی یک جنس نسبت به خودش است. این روزها موارد بسیار زیادی پیش آمده و دیده‌ام دخترهایی که می‌شناسم حرف‌هایی که علیه زنان جا افتاده را تکرار می‌کنند. یا جک‌هایی که بدون هیچ ربطی صرفا دختر بودن را مسخره می‌کنند، خیلی راحت در گروه‌های وایبری می‌فرستند و بعد هم می‌خندند.
دوست من شبیه نماینده‌های زن مجلس نیست که بگوییم مسیری که در پیش گرفته‌ مشخص است و گویی از اساس با زن بودن مشکل دارد. بلکه کاملا متضاد آن‌ها هستند و به تعبیر عام حداقل ظاهرشان امروزی است. اما مدام جک‌های ضد دختر را پخش می‌کنند.
در غالب این جک‌ها اگر کلمه‌ی «دختر» را به «پسر» تغییر دهیم هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد و چیزی عوض نمی‌شود. اما متاسفانه قرار بر خنده است و دارد جا می‌افتد نخوانده لایک کنیم و مرامی برای هم بفرستیم و به هیچ چیز فکر نکنیم.
راستش وقتی با این جک‌ها مواجه می‌شوم تنها کاری که نمی‌توانم بکنم خنده است. در ذهن دوستانم نیستم تا بفهمم در هنگام این مواجهه چه در سر آنان می‌گذرد که به گسترش این جنسیت زده‌گی دامن می‌زنند. اما هر چه هست بد نیست گاهی به هر چیزی نخندیم و به باز تولید افکار پوچ کمک نکنیم. بهتر است هر کسی برای جنسیتی که دارد ارزش قائل شود و نه تنها آن را ضعیف نشمارد، بلکه حواسش را بیشتر جمع کند و آن را بیشتر بشناسد.

۱۳۹۳ آبان ۶, سه‌شنبه

دفترچه‌ی خاطرات و فراموشی

از دوران دبیرستان برایم سوال بود «چرا بعضی از مردان بیشتر از حقوق زنان دفاع می‌کنند تا خود زنان». و سوال دیگر اینکه «چرا زنان به تنهایی از پس حق خود برنمی‌آیند». که البته هنوز هم جواب‌های قانع کننده‌ای نیافته‌ام، اما پاسخ گفتن به دومی ساده تر است.
نکته‌ی دیگری که به این تضییع دامن می‌زند بحث سکسیسم یا جنسیت زده‌گی است. این نگاه جنسیتی اگر از جانب آقایان به خانم‌ها و یا برعکس باشد جا افتاده تر است. نه این نگاه که قابل قبول است، بلکه دعوای اصلی همین نگاه‌های جنسیتی و با تبعیضِ جنس‌های مخالف نسبت به یکدیگر است. اما بحث مهمی که این روزها در جامعه می‌گذرد نکته‌ای تاسف‌بار دارد که بسیاری از تلاش‌ها را بی فایده می‌کند. آن هم این است که گروهی دانسته یا نادانسته خودشان برای خودشان تبعیض قائل می‌شود و خودشان را مسخره می‌کنند.
بعضی دوستانم را می گویم که تاثیر زیادی را در نرسیدن زن به حق خود و نگاه جنسیتی‌ که آقایان به آن‌ها دارند هستند.

این‌ها را گفتم تا بگویم برخی از زنان بیشترین تاثیر را در نرسیدن زن به حق خود داشته‌اند و بی آن که بدانند دست خیلی مردهای ضد زن را از پشت بسته‌اند. نمونه‌اش بعضی از دوستان هم سن و سال من که به شکل تعجب آوری ضد خودشان هستند و خودشان را مسخره می‌کنند. و از آن‌جایی که در ذهن آن‌ها نیستم نمی‌توانم مطمئن باشم که حواسشان نیست.

دوست من اصلا شبیه‌ خانم‌های نماینده‌ی مجلس نیست. بلکه درست نقطه‌ی مقابل آن‌هاست: حجاب ندارد. سعی می‌کند با مُد روز پیش برود. همیشه آرایش می‌کند. زیبایی سینمایی دارد و سنش که زیاد می‌شود زیبایی‌اش کم می‌شود. همیشه مرتب و آراسته ظاهر می‌شود. تقریبا هر فصل دوست‌پسر تازه‌ای دارد. و قس علی هذا.
اما در وایبر مدام به جک‌هایی که دختر را مسخره می‌کنند می‌خندد و آن‌ها را می‌فرستد.

۱۳۹۳ مهر ۲۳, چهارشنبه

شلاق بر تن کلمه


نگاهی به کتاب «چاه به چاه». نوشته‌ی رضا براهنی. انتشارات نگاه. ۹۳

«چاه به چاه» روایت انتقال زندانی‌ای است از زندان به شیرکوه و خانه‌ی پدری‌اش برای یافتن طپانچه‌ای که با آن کسی را ترور کرده اند و راوی برای نجات جانش باید آن را پیدا کند، که نوشتنِ آن در بهمن ۱۳۵۲ تمام شده و برای اولین بار در سال ۱۳۵۴ در یکی از مجلات اپوزوسیون خارج از کشور چاپ شد.
داستان با انتقال راوی به مکانی که هنوز معلوم نیست کجاست آغاز می‌شود و در تکه‌ای کوتاه با یاداوری دکتر و سلول دو نفره چیزهایی از دلیل این انتقال را می‌فهمیم. اما نه همه‌ی آن را. توصیف خیابان های تهران با چشم‌های بسته و حرکت ماشین و حدس راوی از تکه‌های خوب ابتدای داستان است. در این بخش اطلاعات زیادی داده نمی شود، اما این اصلا اذیت کننده نیست و برعکس سوالات زیادی را ایجاد می‌کند که ادامه‌ی داستان را برای خواننده جذاب می‌کند.
قسمت بعدی به اولین روزهایی که به سلول آمده و آشنایی با دکتر برمی‌گردد و تکه‌تکه از طریق گفت‌وگو‌ها چیزهایی راجع به راوی می‌فهمیم. او ۲۷ ساله است و عضو سپاه دانش. و دکتر هم چیزهایی درباره‌ی بازجویی و شکنجه‌ و کندن ناخن و شرح آن که بر او گذشته می‌گوید. راوی هم ماجرا دستگیری و فعالیت‌های گذشته اش را شروع به گفتن می‌کند. اما هیچ چیز کامل نیست و همیشه چیزی ناگفته باقی می‌ماند. حمید (راوی) و دکتر تجربه‌ای مشترک -یکی در گذشته و یکی در حین شکنجه- در برابر پیشنهاد همکاری با ساواک داشته اند که راوی این‌بار از تجربه‌ی دکتر تاثیر می‌پذیرد.
در تکه‌ای دیگر با بخشی از دلیل دستگیری حمید و ماجرا طپانچه و رابطه‌اش با کریم حسینی‌نژاد - که طپانچه را قرض می‌گیرد و در تدارک طرح ریزی ترور است- آشنا می‌شویم و راوی مدام وانمود می کند تقصیر چندانی ندارد.
در میانه‌های کتاب دکتر چند صفحه برای حمید از شهادت و شهید شدن در برابر جمع حرف می‌زند که تکه‌ای بی نظیر است و حس را به خوبی می‌رساند. بعد دوباره به زمان حالی که کتاب از آن‌جا شروع شده است باز می‌گردیم و البته دوباره سری به گذشته و زندان می‌زنیم. در این قسمت ظاهرا بین راننده ماشینی که به شیرکوه می‌رود با افسری که همراهشان است و راوی شوخی‌ای درباره‌ی رشتی‌ها انجام می‌شود که حذف شده است. اما از صحبت هایی که بعدش می‌آید برمی‌آید که همچین حرف هایی رد و بدل شده است.
دوباره همان ریتم تکرار می‌شود، گفت و گو در ماشین و کشاندن بحث با تداعی به بحث‌های داخل زندان و دکتر و این بار جدل درباره‌ی ترک ها. بعد از تمام شدن مسیر و آشنایی با چیزی که بر حمید در زندان و هم‌سلولی اش رفته، به رودبار و شیرکوه می‌رسیم و باید اتفاقات مهم درست در همین جا بیفتد. ابتدا با پدر راوی و سابقه‌ی مبارزاتی و هم‌رزمی اش با میرزا کوچک‌خان آشنا می‌شویم و بعد ماجرای اصلی سپردن طپانچه به مادر حمید و قولی که از او گرفته. حالا انگیزه‌ی سفر به شیرکوه را می‌فهمیم و می‌دانیم چرا به آنجا رفته اند. تا پیش از این چیزی در این باره گفته نشده بود.
بعد از دادن این اطلاعات ماجرای اصلیِ پیدا کردن طپانچه اتفاق می‌افتد و زمان یکی می‌شود و دیگر خبری از حوادث زندان نیست. افسرها برای یافتن طپانچه وارد خانه‌ی پدری حمید می‌شوند، اما مادرش هیچ نمی‌گوید و پدرش هم که دیگر حواس درست و حسابی ندارد. بعد درگیری بین آن‌ها و به هم ریختن خانه اتفاق می‌افتد که صحنه‌ها به خوبی ساخته و پرداخته شده است. بالاخره با هر حیله ای طپانچه‌ای از چاهی بیرون آورده می‌شود و باز می‌گردند.
در تکه‌ی آخر همه چیز تمام می‌شود. حمید به سلول باز می‌گردد. دکتر به شدت شکنجه شده.. لِه و پژمرده گوشه ای افتاده و جان می‌دهد. حمید همچنان به حرف‌های او فکر می‌کند.
در مجموع همه‌ی اتفاقات خیلی به موقع و منطقی رخ می‌داد و همواره کشمکشی را همراه خود داشت. و ترتیب دادن اطلاعات و حوادث هم طوری بود که جذابیت داستان را حفظ می‌کرد و خواننده را به دانستن ادامه‌ی داستان و کشف چیزی ساده ترغیت می‌کرد. همچنین آهنگ کلمات در بخش‌هایی (مثل همان تکه‌ی شهادت) بسیار منظم و عالی بود.

۱۳۹۳ شهریور ۲۴, دوشنبه

دعوت به مراسم گردن زنی

به دعوت شقایق طباطبایی به نام بردن ده کتاب تاثیر گذار یا به تعبیر خودش ولوله انداز دعوت شده‌ام. به جای لیست، این یادداشت را برایش نوشتم.
راستش چندان با این‌جور لیست‌ها برای خودم موافق نیستم. هنوز آنقدری نخوانده‌ام که بتوانم لیستی کامل ارایه کنم. شاید ده سال دیگر در سی و دو ساله‌گی بیایم و همچین لیستی بنویسم. از طرفی هنوز خود تاثیر برایم جا نیفتاده است. طبیعتا هر چیزی که می‌خوانیم و می‌بینیم و می‌شنویم و حس می‌کنیم جایی در ناخودآگاه ما اثر می‌گذارد. بیشتر مواقع خودمان هم نمی‌فهمیم. اما آن چیزهایی که خوراک ذهنی‌مان شده در کارهایمان کم‌وبیش اثرشان را نشان می‌دهد.
حقیقت این است کم بوده مواقعی که با تمام وجود تحت تاثیر و مجذوب چیزی شده باشم. اما وجود داشته و گاهی حیرت زده‌ شده ام. کتابی بوده که با گذشت یک سال از خواندنش هنوز گاهی شبی روزی عصری سراغم می‌آید و در من ادامه پیدا می‌کند و گاهی آزارم می‌دهد. کتابی بوده که چند سانتی‌متر من را از روی زمین بلند کرده است و من دیگر من نبودم. کتابی بوده که بعد از صد صفحه از خواندش لذت بردم و حظ کردم اما چیز چندانی از داستان نفهمیدم و دوباره برگشتم، اما زیبایی بود، یک چیز ناشناخته‌ای بود. کتابی بوده که حین خواندنش کتاب را بسته‌ام و لحظاتی مبهوت مانده‌ام از توانایی نویسنده‌اش. و البته کتابی بوده که باعث شد برای اولین بار نسبت به مسئله‌ای اجتماعی واکنش نشان دهم. بماند که بعدش چه گذشت.
طبیعی است همه‌ی این‌ها و هرکتاب خوب و بدی که تا به امروز خوانده‌ام در من و ناخودآگاهم اثر گذاشته و هنگام خلق اثری بی آنکه حواسم باشد و بخواهم سراغم خواهد آمد. اما چیزی که من را از نوشتن این فهرست باز می‌دارد کم بودن این تاثیر و چیزهایی شبیه به آن است. شاید سال‌های دیگر مناسب‌تر باشد.
نکته‌ی آخر هم این‌که بر خلاف کسانی که با این بازی‌ها مخالفند، خواندن لیست آدم‌های صاحب‌نظر و با دانش برایم بسیار جالب است و بعضی کتاب‌ها را گوشه‌ای در لیست خواندنم یادداشت کرده‌ام.
در پایان با عذرخواهی از رفیق عزیز شقایق، با احترام به همه، هنوز زمان نوشتن چنین لیستی را زود می‌دانم.

۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه

سالِ دو

«و در این آخرین خط، حالا که بیست و یک سال و یک روز سن دارم، امیدوارم یک سالِ‌ دیگر که می آیم و اینجا می نویسم، از روزهای بهتری حرف بزنم. روزهایی که شاید خیلی سخت تر از روزهایی که گذشت باشد و بدونِ تردید حساس.»

این‌ها را در پایان یادداشتی که سال گذشته به مناسبت تولدم نوشتم، آورده بودم و واقعا نمی‌دانم می‌توانم از روز‌های بهتری حرف بزنم یا نه. حالا ۲۲ سال دارم و حتما چیز‌های بیشتری را تجربه کرده‌ام. اما واقعا حس خوبی نسبت به سالی که گذشت ندارم. از خودم انتظارات بیشتری داشتم. باید کارهای بیشتری انجام می‌دادم. باید حداقل بخشی از آن‌ها را به سرانجام می‌رساندم. از این لحاظ امیدوارم سال دیگر این ‌کارها را انجام داده باشم.

باید از همه‌ی کسانی که تبریک گفتند تشکر فراوان می‌کنم. بی‌تردید تبریک‌هایشان باعث دلگرمی‌ام بوده و خوش‌حال‌تر شده‌ام. و قدردانیِ ویژه از رفیق همیشه‌یی که هر سال، وقتی عقربه‌ی ساعت روی دوازده می‌رود اسم‌اش روی گوشی می‌آید و اولین نفر تبریک می‌گوید. ممنون پیمان عزیز! خودت می‌دانی این تبریک از هر چیز دیگری برایم ارزشمندتر است و چقدر خوش‌حال شدم. و خانواده‌ی عزیزم که تمام تلاش‌مان را کردیم تا دوم شهریور کنار هم باشیم.
در واقع آن‌قدر آدم محبوبی نیستم که سیل تبریک‌ها به سمتم سرازیر شود. نبودن‌هایم باعث شده کم‌رنگ تر از هر وقتی باشم. اما از ته دل خوش‌حالم چند نفر مانده‌اند و فراموشم نکرده‌اند. باز هم از شما ممنونم.

در واقع حسی که دارم را به راحتی نمی‌توان با کلمه به زبان آورد. برنامه‌های زیادی برای بیست و یک ساله‌گی داشتم که تقریبا نصفه ماند و تمام نشد. اما دوره‌ی گذار خوبی و بود و سعی کردم تا می‌توانم یاد بگیرم. سعی کردم به جنگ تنبلی بروم، که خب در همه حال موفق نبودم و گاهی کارها را در نیمه ول می‌کردم. اما هر طوری که هست باید بعضی چیز‌ها را به پایان برسانم و خواهم رساند. به بهترین شکلی که می‌توانم. حتا اگر کارهای دیگری جایگزین شوند، آن‌ها فراموش نخواهد شد و قطعا به پایان می‌رسد.

به سال گذشته فکر می‌کنم. از لحظه‌ی شروع‌اش کنار دوستانم که من را تنها نگذاشتند تا بازگشت بعد از آن و سختی‌های تحمل نشدنی‌یی که داشت له‌ام می‌کرد. جنگیدم و حالا فکر می‌کنم اوضاع بهتر شده است. سال گذشته جابه جایی‌های بسیار زیادی داشتم. هم سفر و هم زنده‌گی. تجربه های شیرین و تلخ. هم آدم موفقی بودم و هم اشتباهات بدی داشتم. در این بین اوضاع درسی کمک زیادی کرد تا روحیه خودم را حفظ کنم. آدم های زیادی را ناراحت کرده‌ام. و شاید خیلی کم را خوش‌حال. اما با تمام وجود به جست‌وجوهای خودم ادامه دادم و به این ساده‌گی دست برنخواهم کشید. فکر می‌کنم نسبت به سال گذشته جدی تر شده‌ام.

فکر می‌کنم باید حتما یک کار مهم را در بیست و دو‌ساله‌گی انجام دهم و وقت چندانی ندارم. خیلی زود یک‌سالِ دیگر هم تمام می‌شود. حقیقت این است سعی می‌کنم خودم را خوش‌حال و راضی نشان بدهم. اما واقعا این‌طور نیست. هیچ چیز آن‌طور که باید خوش‌‌حالم نمی‌کند اما مجبورم سرسری رد شوم و تشکر کنم. در واقع در آغاز بیست و دو ساله‌گی حسی دارم که نتوانستم درست آن را با زبان بیان کنم و از این لحاظ برای خودم متاسفم.
امیدوارم سال دیگر کارهای مهمی را انجام داده باشم و بیشتر یاد گرفته باشم.


۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

درباره‌ی رفتن

این دیگر نامش رفتن نیست. یک تکه از جان‌ات را می‌گذاری و می‌گذری.
«رفتن» در این خلاصه شده است که یک روز بلند می‌شوی و لبه‌ی تخت می‌نشینی و پلک‌هایت را روی هم می‌گذاری و تصمیم می‌گیری. تصمیم رفتن. بعد چمدان‌ات را بر‌می داری و هرچه که لازم است را آن تو می‌ریزی و می‌خواهی به هیچ چیز فکر نکنی. اما مگر می‌شود به چیزی فکر نکرد و آرام بود.
مشکل همین‌جاست. در واقع مشکل از همین جا آغاز می‌شود. چمدان پر می‌شود و چمدانی دیگر اضافه می‌کنی. آخر همه چیز را بیرون می‌ریزی و هر چه کم ارزش‌تر است را پرت می‌کنی آن‌ور تا دیگر نبینی‌شان. اما بعضی چیزها -حتا اگر صدهزار چمدان داشته باشی- هرگز داخل چمدان نمی‌روند.
بر‌می‌گردی لب تخت. دوباره چشم‌هایت را می‌بندی. همه چیز را از اول مرور می‌کنی. دستی لای موهایت می‌کشی و دوباره می‌ایستی. روی چمدان می‌نشینی و به هر جان‌کندنی زیپ‌های چمدان را می‌بندی. اما هنوز خیلی چیزها بیرون افتاده و کاری نمی‌توانی بکنی.
رفتن همین است. رفتن دل کندن است. لباس‌هایت را می‌پوشی و چمدان را دنبال خودت می‌کشانی و در را محکم می‌بندی. تو از آن‌جا رفته‌ای اما برای همیشه آن‌جا می‌مانی. یک تکه از جان‌ات لای همان خرت و پرت ها جا مانده. بین چند قطره اشک خشک شده.
تو دورتر و دورتر می‌شوی. دل‌ات پراکنده‌تر می‌شود. دیوانه می‌شود و تو نمی‌دانی دلیل‌اش چیست. هی‌ می‌خواهی سر به دیوار بکوبی. هی دل‌ات آشوب است. هر تکه از دل‌ات یک جا پرت شده است. در خانه یکی.

رفتن یعنی از هرچه داری دل بکنی. رفتن یعنی قمار بر سر داشته‌هایت به نفع خواسته‌هایت. رفتن یعنی ظلم به دیگران. جدا کردن یک تکه‌ از داشته‌هایشان از سرِ خود‌خواهی‌ات. یعنی کمرنگ شدن. یعنی دیگر جلوی چشم‌شان نیستی و فراموش‌ات می‌کنند.
بار اول که انقلاب می‌کنی و دم از رفتن می‌زنی، همه دل‌شان برایت می‌سوزد. مدام به ذهن‌ات سرک می‌کشند تا تو را نگه دارند. همه جا برایت می‌نویسند «بمان». اما رفتن سوی دیگر ماندن است. آنقدر از همه جا می‌روی تا گوشه‌ای بی‌نفس بیفتی و به جان‌های از دست رفته ات فکر کنی. وقتی رفتن‌هایت زیاد می‌شود و نبودت پررنگ‌تر از بودت می‌شود، دیگر برای کسی فرقی نمی‌کند می‌خواهی بروی یا بمانی. اصلا می‌خواهی کجا بمانی؟ رفتن و بودن‌ات یکی می‌شود.
همه چیز را از خودت دریغ می‌کنی. هر چه را که داشتی، هر چه را که خواستی. هر که را که داشتی، هر که را نداشتی... . می‌بُری و دل‌سنگ می‌شوی. خودت را از دیگران، دیگران را از خودت. و پشت نبودنت پنهان می‌شوی.

بعد می‌فهمی که همیشه باید به رفتن فکر کنی. تا به یک جا عادت می‌کنی و سختی‌هایش را از سر می‌گذرانی، می‌بینی دوباره باید لب تخت بنشینی و به رفتن فکر کنی. مجبور می‌شوی. این بار هم یک تکه دیگر کنار می‌اندازی و چمدان‌ات را می‌بندی.
روزی بر‌آشفته می‌شوی و دنبال خودت می‌گردی. می‌خواهی ببینی چرا وقتش که می‌رسد دست‌هایت می‌لزرد. چرا نمی‌توانی؟ چرا می‌ترسی؟ دل‌ات کجاست؟ بعدها می‌فهمی هر تکه‌ از دل‌ات در یک شهر جا مانده. چشم‌ها و موها و انگشت‌ها را هم جمع می‌کنی و داخل کوله می‌اندازی.
آخر روزی بر‌می‌گردی تا تکه‌ها را از لای خرت و پرت ها پیدا کنی و خاک را با فوت از رویش کنار زنی و بگذرای سرجایش. اما نیست. هر چه می‌گردی پیدا نمی‌شود. پیدا هم شود باز یک تکه می‌ماند که در شهری دیگر گم شده است. اگر به جست‌وجو بروی همین را هم از دست می‌دهی. اگر بمانی، حسرت می‌خوری. دوباره قمار می‌کنی. این بار بر سر نداشته‌هایت. هر چه داری را می‌گذاری وسط. رفتن همین است.

۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

تو اول چشم بودی

بيا با كلمات وداع كنيم
و ديگر حرف نزنيم
بخنديم به كار جهان
و به هم خيره شويم

خیره شدن بهترین فعل ممکن است
آن هم برای خاموشانی چون من. چون تو. چون گل
اصلا مگر تو اول چشم نبودی؟
-چشم‌های مضطرب-
بعد مو شدی
-طره‌های منحنی-
بعد موهایت پیچید و افتاد توی صورتت
آن وقت من مردم
زبانم لال شد و دیگر حرفی نزدم
خواستم به چای در یک بعدازظهر گرم دعوتت کنم
که زبان بند آمد
خواستم از مسايل مهم روز برایت بگویم،
کلمات گم شدند

اما چشم ها هنوز کار می‌کردند
تو را نگاه می‌کردند
گشتند و گشتند و زمین را زیر و رو کردند تا ردی پیدا کنند
پیدا کردند و اما دست ها...
به دست ها نرسیده بودم که دست‌ها لرزید
دل‌ها لرزید
همه جا لرزید و حالا فقط دو چیز باقی مانده
یک نگاه
یک لبخند
که از یاد نمی روند

۱۳۹۳ تیر ۳۱, سه‌شنبه

طبعات کج‌سلیقه‌گی

راستش من هم وقتی آخرین بازی ایران در لیگ‌جهانی را دیدم مثل خیلی‌های دیگر از سانسور مدام تلویزیون حرص خوردم. هنوز احتمال می‌دهم شبی وقتی جایی چهره‌ی آن مرد با لثه‌های قشنگش را در ذهن ببینم. راستش تصاویری از لیگ جهانی در ذهنم ضبط شده که هیچ ربطی به والیبال ندارد.

بگذریم. در بازی آخر تلویزیون برای رد کردن تصاویری که پسندیده نبود ما ببینیم، از یک تصویر آهسته‌ی «کواچ» استفاده می‌کرد. احتمال زیاد آن تصویر مربوط به ابتدای بازی و یا حتا سرود ملی ایران بود. طبیعی‌ست آن آدم در آن لحظه‌ کنار زمین خیلی آرام و منطقی ایستاده باشد. اما مشکل این‌جا بود که این تصویر درست در حساس ترین لحظات بازی ایران پخش می‌شد. جایی که بازی‌کنان به آب و آتش می‌زدند و می‌خواستند هر‌طور شده از ایتالیا امتیاز بگیرند.

همان لحظه به کج‌سلیقه‌گی ناظرین پخش سیما فکر کردم و گفتم اگر کسی نداند و تلویزیون را روشن کند و ببیند مربی این‌قدر بی حس کنار زمین ایستاده و کاری نمی‌کند، چه قدر حرص می‌خورد و فحش می‌دهد؟ البته تصاویر آهسته‌ی تلویزیون آن‌قدر مشخص است که تقریبا کسی نیست که نفهمد این تصاویرِ بریده بریده ربطی به پخش بازی ندارد. اما نکته‌ی جالب این‌جاست که یادداشتی خواندم که نویسنده‌اش با ذکر این نکته که او هیچ کاری کنار زمین نمی‌کرد، چهره و حالت بی‌حس «کواچ» را یکی از دلایل مهم باخت می‌دانست!! همین.

۱۳۹۳ تیر ۲۲, یکشنبه

برای مهراد،‌ که مسی را بیشتر از من دوست دارد

جام‌جهانی ۲۰۱۴ برای من حس و حال متفاوتی نسبت دوره‌های پیشتر داشت. این حس و حال کمی بر می‌گردد به کیفیت و جذابیت بالای بازی ها. شاید هم کمی به اینکه دیگر خبری از درس و کنکور نبود. اما نه! به جایش امتحانات و تحویل‌هایی آمده که عجیب با تقویم فیفا و جام‌جهانی گره خورده بود.

اما فکر می‌کنم بیشتر این حس بر‌می‌گردد به حضور مهراد و دیدن بازی‌ها با همراهی او. برعکس خیلی‌ها هیچ‌وقت به فکر جمعی دیدن بازی‌ها در کافه و رستوران‌ها نیفتادیم چون بیشترین لذت را از کنار هم دیدن بازی‌ها می‌بردیم. جای‌مان مشخص بود که چه کسی کجا باید بنشیند. حتا کارهایی که باید انجام می‌شد هم مشخص بود. مهراد تمام اخبار زیر و درشت جام جهانی را از صبح تا نزدیکیِ بازی انتخاب می‌کرد و برای من می‌خواند و چیزی نبود که نگفته باقی بگذارد. حدود دوازده شب هم با هزار خواهش راضی می‌شد برود چای بریزد و با هم بخوریم. من هم عکس‌های جام را بالا و پایین می‌کردم و هر چیز که دیدنی بود و ندیده بودیم را آماده می‌کردم. یا مثلا از جام‌های گذشته می‌گفتم. - فکر می کنم مهم‌ترین کارم همین بود! -

هروقت من عینک‌ام را در می‌آوردم معنی‌اش این بود تا دقایقی دیگر خوابم می‌برد. هفته‌ی اول جام همه چیز را در کنار هم دیدیم. با هم خندیدیم. با هم تعجب کردیم. با هم مبهوت شدیم و انگشت به دهان ماندیم. و از همه مهم‌تر سر به سر هم گذاشتیم. از هفته دوم به جبر امتحانات ۸ صبح مجبور بودم کمی زودتر عینکم را روی میز بگذارم و چند بازی را در نشابور ببینم.

هفته‌ی سوم دوباره با هم این‌بار در تهران ادامه دادیم. شور و هیجان و لذت هم‌چنان ادامه داشت و خوش‌حال بودیم از این‌که فوتبال هست. کری می‌خواندیم و جلو می‌رفتیم. هفته‌ی چهارم اما مهراد برگشت مشهد. بخشی از لذت فوتبال را هم برد انگار. ما هر دو فوتبال را در جمع‌های کوچک بیشتر می‌پسندیم. و احتمالا بهترین‌اش همین جمع دو نفره‌ی دو برادر دیوانه‌ی فوتبال بود. و حالا این جمع یک نفره شده بود. ای کاش وقتی برزیل گل چهارم را خورد به جای تلفن کنار هم بودیم. احتمالا آن شب خاطره انگیز‌تر می‌شد اگر کنار هم مبهوت می‌شدیم!

حالا امشب این عیشِ یک ماهه تمام می‌شود و خیلی زود به تاریخ گره می‌خورد و ما می‌مانیم و انتظار بازی‌‌های آینده. اما دوست دارم در لحظه‌ای که همه چیز تمام می‌شود «مسی» در بازیِ زنده‌گی‌اش جام را بالای سر ببرد.
بی شک آلمان شایسته‌ترین تیم برای کسب ستاره‌ی چهارم است و در این مهم هیچ تردیدی نیست. آن‌ها فوتبالی بازی می‌کنند که خیلی راحت می‌شود از آن لذت برد. اما امشب دوست دارم آرژانتین قهرمان شود. چون مهراد دوست دارد مسی جام‌جهانی را بالای سر ببرد تا شاید در تاریخ بالاتر از مارادونا قرار بگیرد. امشب باید چشم‌ام را روی آلمان زیبا ببندم و امیدوار باشم مسی تاریخ‌ساز شود و مهراد احتمالا با لباس آرژانتین خوش‌حالی کند. خوشحالی‌ای که برای منی که هیچ‌وقت آرژانتین را دوست نداشتم هم جذاب است و می‌توانم با آن بخندم و شاد شوم.
خلاصه این‌که جای‌ات خیلی خالی است. امیدوارم امشب خوش‌حال بخوابی و باز هم در آینه مسی را ببینی آقای برادر!

۱۳۹۳ تیر ۵, پنجشنبه

یک یادداشت بعد از آخرین بازی

نوشته بودم «می‌شود از اتفاقات به تعریفی رسید که از آن لذت برد» اما ما استاد لذت نبردن از رویدادها هستیم. فقط دوست داریم مسخره کنیم. همه چیز را و خودمان را.

عصبانی شدم وقتی چند دقیقه بعد از سوت پایان سیل شوخی‌های مسخره از باخت ایران سرازیر شد. عصبانی شدم وقتی دیدم داریم به خودمان می‌خندیم. دردناک بود وقتی از شکست خودمان خود را مسخره کردیم. ترسناک بود وقتی به بازیکنانی فحش می‌دادیم که تا دیروز نماد «غیرت و تعصب» بودند.

عصبانی هستم چون نمی‌فهمیم چه می‌خواهیم. چون یک شبه با یک اتفاق ساده نظرمان عوض می‌شود. عصبانی هستم چون داریم به خودمان فحش می‌دهیم. چون نمی‌توانیم لذت ببریم. درست زمانی که باید خوشحال باشیم و به واقع بینانه به جدول نگاه کنیم، درگیر شوخی‌های لوس با «یوزپلنگ» هستیم.
حقیقت این است که این ایرانی ترین نتیجه ای بود که می‌شد به دست آورد. باید روحیه جاه طلبی و تلاش برای رسیدن در خود ما تغییر کند تا شاید روزی در یک هشتم در برابر فرانسه قرار گیریم. «تیم‌ملی» آینه‌ای از خود ماست. نتایجی که هر روز داریم می‌گیریم. شکست‌هایی که هر روز می‌خوریم. این نوع شکست دقیقا ایرانی است. درست جایی که فکر می‌کنی همه چیز درست شده و داریم به روزهای زیبا می‌رسیم، می‌بازیم اما خودمان خودمان را شکست می‌دهیم. و یادمان می‌رود قبل از این امیدواری ها کجا بودیم. یادمان می‌رود ما برای رسیدن چقدر تلاش کردیم.
حقیقت این است ما استحقاق دست یافتن به این نتایج را داشتیم و برای‌مان اصلا شکست محسوب نمی‌شود. ما دوباره شروع کردیم و حتما باید در روسیه ۲۰۱۸ باشیم. ما یادمان می‌رود پیش از شروع جام ضعیف ترین تیم روی کاغذ بودیم (با توجه به سطح کیفی و لیگ بازیکنانی که داریم و برداشت بیشتر رسانه‌های جهان، نه رنکینگ فیفا) اما در عمل اوضاع را طور دیگری رقم زدیم.

عصبانی می‌مانم چون برایمان فرقی نمی‌کند سوژه چه باشد. ما فقط می‌خواهیم بخندیم و مسخره کنیم. شکست خوب است. باید قدرش را دانست. اما ما نمی‌توانیم لحظه‌ای آرام بمانیم و به شکست فکر کنیم. به اینکه باید بعدش ایستاد. به اینکه مردانی آن وسط تا لحظه‌ی آخر زیر باران سالوادور حرص خوردند و جنگیدند و گریه کردند. اما ما خندیدیم. ما با سرعتی بالا به خودمان توهین کردیم. ما واقع بین نبودیم که ببینیم چه کردیم در این سال‌ها و چه می‌توانیم بخواهیم. ما توانایی های خود را نمی‌شناختیم. ما «تیم‌ملی» را ندیده بودیم. ما همچنان تحمل عقب افتادن نداریم.

پ.ن: با تمام عصبانیت از همه‌ی کسانی که به این شوخی‌ها دامن زدند، در تمام نمونه‌ها نوشتم «ما». چون نمی‌توانم مثل خیلی‌ها بگویم «این ایرانیا...». چون خودم هم ایرانی هستم و تمام این اتفاقات بد به خودم هم بر می‌گردد. و فکر می‌کنم تمامِ این عادات بد ریشه در خیلی از ما دارد و نمی‌توانیم با کنار گذاشتن خودمان به آن‌ها نگاه کنیم.

۱۳۹۳ تیر ۴, چهارشنبه

سرزمین خون و عسل

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی بازی با بوسنی تا این حد حساس باشد که از آن به عنوان مهم‌ترین بازی تاریخ فوتبال ایران یاد شود. همیشه از روبه‌رو شدن با بوسنی بدم می‌آمد و حرص می‌خوردم. در روزهایی «تیم‌ملی» بهتری بودیم و رویاهای زیادی هم داشتیم،‌ دم‌دستی و آماده ترین حریف ما بوسنی و هرزگوین بود. همیشه دوست داشتیم روزی برسد ایتالیا و فرانسه و برزیل و دیگر تیم‌های بزرگ دنیا به تهران بیایند و عیارمان در برابر آن‌ها سنجیده شود. اما هیچ‌وقت این اتفاق نیفتاد و بوسنیایی‌ها انگار منتظر بودند تا بلیت‌های سارایوو - تهران شان را اوکی کنند و خیلی سریع می‌آمدند.

حتا زمانی که با «تیم ملی» افشین قطبی برابرشان قرار گرفتیم و ۲ هیچ عقب افتادیم و ۳-۲ بردیم هم جدی گرفته نشدند. ما ناراضی بودیم که چرا نیمه اول «بد» بازی کردیم. حقیقت این بود که آن‌ها «خوب» شده بودند و ما آن‌ها را نمی‌دیدیم.

دیگر بازی با بوسنی نمی‌تواند کسل کننده باشد. آن هم این بازی. بازی که شش ماه روایت‌های متفاوتی را از آن ذهن می‌پرورانی. روایت‌هایی که اگر گفته می‌شود احتمالا حدس می‌زدند دیوانه ای. روایت هایی نه تنها از بوسنی، که از همه‌ی جام جهانی. اما گاهی پیش خودت فکر می‌کردی زیادی امید داری!

حالا چند ساعت مانده و تو دوست داری نتیجه‌ای رقم بخورد که از بی‌خوابی نجات پیدا کنی. حقیقت این است به جای شادی بعد از بازی با آرژانتین، با خیالی راحت اما همراه با حسرت و غرور، سرم را روی بالش گذاشتم و در خوابی لذت بخش و عمیق فرو رفتم.
امشب هم منتظر چنین اتفاقی هستم. حالا که امتحانات تمام شده و با خیالی راحت می‌شود به دو شنبه‌ی فرانسوی فکر کرد.

همچنان امیدوارم. به بیست و سه بازیکن. به یک مربی. و سعی می‌کنم کمتر نگران نیمکت‌مان در استرالیای ۶ ماه بعد باشم. تمدید حتما در تهران اتفاق می‌افتد و فعلا باید به سالوادور فکر کرد. شهری که می‌خواهیم از بلوهوریزنته خاطره انگیزتر شود. بلوهوریزنته شبیه لیون است برای ما. اتفاقی «بزرگ» افتاد. اما دوست دارم سالوادور شبیه ملبورن شود. اتفاقی «مهم» بیفتد. اتفاقی که برای ما یک جهش محسوب می‌شود.

سعی می‌کنم از فکر این همه شهر بیرون بیایم و سرم را گرم کنم و این چند ساعت را بگذرانم. دوباره دارد یک اتفاق از زند‌ه‌گی ام با فوتبال گره می‌خورد. نمی دانم یادداشت بعدی درباره‌ی حسرت و شادی ست یا رفتن. نمی‌دانم اما این را می‌دانم که می‌شود از اتفاقات به تعریفی رسید که از آن لذت برد. راستی دوشنبه...

۱۳۹۳ خرداد ۳۱, شنبه

لطفا چند روز خوشحال باشیم

سوال من این است که چرا نباید خوشحال باشیم؟ می پرسید مساوی با نیجریه انقدر غرور آفرین است؟ پاسخ‌اش روشن است. وقتی برای اولین بار جام را بدون باختن شروع کردید، نه تنها تساوی در برابر قهرمان آفریقا، بلکه در مقابل هر تیم دیگری غرور آفرین بود. شما حتما به این عادت ندارید و دوست دارید یک شبه همه چیز جور شود و راحت همه‌ی تیم‌ها را شکست دهیم و قهرمان شویم. نه اینطور نیست. ما برای موفقیت در جام‌جهانی اول باید حضورمان را تثبیت کنیم و منظم و بدون اما و اگر صعودمان را حتمی کنیم.

خیلی ها در شبکه‌های اجتماعی راه افتاده‌اند و خرده می‌گرند و می‌گویند تساوی حتا در برابر آرژانتین هم تحقیر آمیز است. این نشان می‌دهد هیچ شناختی از تیم‌ملی ندارند. چند بازیکن این تیم را می‌شناسید؟ چندبار بازی‌هایشان را دیده‌اید؟ خیلی ها هستند که کارشان چیز دیگری‌ست و برای عقب نیفتادن از دیگران می‌خواهند راجع به فوتبال هم اظهار نظر کنند. این‌ها قطعا بازی های مقدماتی را ندیده‌اند و نمی‌داند و به چه زحمتی به اینجا رسیدیم. راستی شما وقتی نتوانستیم قطر را در تهران ببریم و به ازبکستان در آزادی باختیم کجا بودید؟

مساوی در برابر هر تیمی در جام‌جهانی برای من می‌تواند غرور آفرین باشد. آن هم با تیم فعلی که تنها چیزی که دارد کی‌روش است. حقیقت این است وقتی کارلوس ورای اکوادوری سوت پایان را زد از خوشحالی از جایم بلند شدم. حتما شما ناراحت بودید در آن لحظه که چرا شش تا نزدیم. اما من خوشحال شدم چون اشک‌ها و گوشه گیری هایم بعد از بازی با مکزیک را هنوز به یاد دارم. خوشحالیم چون هنوز جام برای ما تمام نشده است. چون توانایی تیم و بازیکنان‌مان را می‌دانیم. چون برای اولین بار توانستیم نیمه دوم را نگه داریم و دروازه‌مان بسته بماند.

خیلی‌ها را می‌بینیم از بازی احتمالی ایران با فرانسه حرف می‌زنند. همین بهترین خبر است که هنوز امید داریم. هنوز تا لحظه‌ی آخر شانس داریم. حتا اگر صعود نکنیم (که حالتی طبیعی است) ما دوهفته بیشتر خوشحال ماندیم. همیشه سوت پایان اولین بازی ما در جام‌جهانی تمام احتمالات را نقش بر آب می کرد و ما تنها تیمی می‌شدیم که از جام لذت نمی‌بردیم. هرچند این بار هم خیلی ها دوست ندارند امیدوار باشند و می‌خواستند تیم ملی توتال فوتبال بازی کند، اما باید واقع بین بود به چیزهایی که داریم فکر کنیم.
حقیقت این است جام‌جهانی ۲۰۱۴ برای ما از معدود دفعاتی است که متکی به بازیکن نیستیم. در واقع پیش از این تنها امیدمان نام های درون زمین بودند. اما حالا یک نام کنار زمین از همه مهم تر است و باید به او اعتماد کرد. و البته سعی کنیم با همین تیم و همین شیوه فعلی رویا پردازی کنیم و خوشحال باشیم. خوشحال باشیم چون اگر می‌باختیم دنیا به آخر نمی‌رسید، اما ما جنبه‌ی شکست نداریم و دنیا را به آخر می‌رساندیم.

۱۳۹۳ خرداد ۲۸, چهارشنبه

بی تو خندیدن سخت است

این یادداشت برای مجله‌ اینترنتی +۹۸ نوشته شده است و در ویژه‌نامه‌ی جام‌جهانی این مجله منتشر شده است.
mosbate98.com


درباره ی پنجمین حضور بوفون در جامجهانی و احتمالا آخرین آنها

ایتالیا قهرمان نخواهد شد. آنها چهار سال دیگر تا پای فینال هم خواهند آمد اما قهرمان نخواهند شد. حتا اگر جان لوئیجی بوفون در ۴۰ سالگی هم درون دروازهی ایتالیا بایستد بختی برای بردن جام نخواهد داشت. او اولین بار در سن ۲۰ سالگی از دروازهی ایتالیا در جامجهانی ۱۹۹۸ فرانسه محافظت کرد. ایتالیا در آن مسابقات تا یک چهارم نهایی بالا آمد و در نهایت در ضربات پنالتی مغلوب فرانسهی قهرمان شد. دو سال بعد اما به علت شکستگیِ انگشت نتوانست تیمش را در یورو ۲۰۰۰ همراهی کند. اما دوباره در جامجهانی فرصت بازی به او رسید و در مقابل اکوادور دروازهاش را بسته نگه داشت و نمایش خوبی مقابل مکزیک و کرواسی از خود نشان داد. اما بد شانسیِ ایتالیا در آن جام برخورد به کرهی میزبان بود و همچون چهارسال قبل توسط میزبان حذف شدند.
جامجهانی ۲۰۰۶ آلمان بهترین فرصت برای بوفون بود. او در اوجِ پختگی به سر میبرد و در سالهای ۲۰۰۳ و ۲۰۰۴ عنوان بهترین دروازهبان جهان را از آن خود کرده بود. او در بازیهای گروهی و تا قبل از فینال تنها یک گل دریافت کرد و در ۵ بازی دروازهاش را بسته نگاه داشت. در فینال هم زیدان بود که توانست از روی نقطهی پنالتی با ضربهی چیپ خود دروازهی بوفون را باز کند. در ضربات پنالتی اما بوفون نتوانست پنالتیای بگیرد و این ترزگه بود که توپ را به تیرِ کوباند و فرصت قهرمانی ایتالیا را فراهم کرد. بوفون در پایانِ آن رقابتها بالاتر از ینس لمن و ریکاردو به عنوان بهترین دروازهبان جامجهانی برگزیده شد و در پایان همان سال برای سومین بار بهترین دروازهبان جهان شد و سال ۲۰۰۷ هم از عنوانش دفاع کرد.
جام جهانی ۲۰۱۰ فرصتِ دیگری برای بوفون بود تا برای چهارمین جامجهانی را تجربه کند و به افتخارات دیگری برسد. اما مصدومیت کاناوارو چند روز پیش از مسابقات به ضرر ایتالیا تمام شد و مدافع عنوان قهرمانی نتواست از عنوانش دفاع کند. ایتالیا و بوفون در بازی اول رودر روی پاراگوئه قرار گرفتند اما نتوانستند این تیم را شکست دهند و ۱-۱ متوقف شدند. در بازی دوم در عین ناباوری نتوانستند نیوزلند را شکست دهند و باز هم بازی ۱-۱ شد. بازی آخر بسیار حساس و نزدیک بود و چندبار نتیجه تغییر کرد و در آخر ۳-۲ به نفع اسلوواکی تمام شد ایتالیا در کمال حیرت در گروه اش چهارم شد. پایین تر از نیوزلند که برای اولین بار جام جهانی را تجربه می کرد.

حالا تا چند روز دیگر بوفون پنجمین جامجهانی اش را تجربه میکند و دیگر او را در این رقابت ها نخواهیم دید. او همچنان آماده است و پس از کسب ۱۰۳ امتیاز با یوونتوس این آمادگی را دارد تا در جامجهانی باز هم بدرخشد. هرچند انگلستان و اروگوئه و کاستاریکا حریفان آسانی نیستند، اما بوفون که چند نسل با واکنش و فریادهای او خاطره دارند می تواند برای کسانی که این اولین جامجهانی شان است هم نقش قهرمان را ایفا کند. بی شک ایتالیای بی بوفون چیزی کم دارد و به این زودیها جای خالیاش پُر نخواهد شد. پس با دقت به حرکاتش خیره میشویم.

جبر جغرافیایی/ بررسی حضور آسیایی ها در جام جهانی

این گزارش برای مجله‌ اینترنتی +۹۸ نوشته شده است و در ویژه‌نامه‌ی جام‌جهانی این مجله منتشر شده است.
mosbate98.com

چهل سال انتظار

دروازه‌های جهان از کی به روی آسیاییها گشوده شد؟ در اولین دورهی جامجهانی در اروگوئه (۱۹۳۰) در غیاب آفریقا و آسیا، اروپا با چهار نماینده و قارهآمریکا با ۸ نماینده در این رقابتها حاضر شدند. چهارسال بعد در ایتالیای ۱۹۳۴ آفریقاییها به واسطهی مصر اولین حضور خود را تجربه کردند و آمریکا با چهار نماینده و اروپا با ۱۲ تیم حاضر بود. در دورهی بعدی هم دوباره تنها تیمهای آمریکایی و اروپایی حاضر بودند.
چهارمین دورهی جام جهانی با ۱۲ سال فاصله نسبت به دورهی قبلی خودش برگذار شد. زمانی که آتشِ جنگِ دوم فروکش کرده بود. اینبار هم خبری از آسیاییها و آفریقاییها نبود. با این تفاوت که آفریقا یک بار این مهم را تجربه کرده بود و آسیا هیچ تجربه ای در این باره نداشت.
در ۱۹۵۸ سوئد و ۱۹۶۲ شیلی غیبت آسیاییها همچنان ادامه داشت تا جام جهانی ۱۹۶۶ در انگلیس که کرهی شمالی آمد و با نتایج خیره کنندهاش «طوفان زرد آسیا» لقب گرفت. آنها تا یکچهارمنهایی پیش آمدند و در نهایت در دیداری پرگل با نتیجهی ۵-۳ مغلوب پرتغال شدند. در دورهی بعدی، یعنی در ۱۹۷۰ مکزیک، کرهیشمالی که می توانست برای دومین بار پیاپی رهسپار جامجهانی شود، در بازی مقابل اسرائیل حاضر نشد تا بازیکنانِ این تیم به عنوان نمایندهی آسیا چمدانهایشان را برای مکزیک ببندند. اسرائیل با باخت دو بر صفر به اروگوئه  تساوی مقابل سوئد و ایتالیا در گروه B این رقابت ها حذف شد. اسرائیل در این جام نمایندهی دیگری هم داشت. لکین به عنوان اولین داور از این قاره در این  تورنومنت حضور داشت.

تلاش برای ورود

جامجهانیِ ۱۹۷۴ آلمان برای ما از اهمیت بالایی برخوردار بود. تیم ملی برای اولین باز پا به رقابتهای مقدماتی گذاشته بود و تا پای صعود هم پیش رفت. میگفتند گروه بندی ناموزون فیفا، نشانِ بی میلی از حضورِ آسیاییها در جامجهانی ست. تیم ملی ایران دوسال قبل در المپیک مونیخ نمایشی نه چندان موفق داشت. یک سال بعد از المپیک، سوریه، کرهی شمالی و کویت را از پیش رو برداشتیم و برای رسیدن به آلمان باید از سد استرالیا میگذشتیم. بازی رفت در استرالیا بود. هجده ساعت سفر و توقف در سیدنی و بعد سفر به نیوزلند برای دو بازی دوستانه. بازیهایی که آخر به ضرر ایران تمام شد و دستِ تیم را برای «ریل راسیچ» سرمربی استرالیا رو کرد. و برای ما هم چند مصدوم به جای گذاشت. راسیچ جنگ روانی به را انداخت و اعصاب بازیکنان ما را خرد کرد. نشریات محلی با بازیکنان ما را با کارتونهاشان تحقیر میکردند. «نقاشی کرده بودند هواپیمای جنگندهی استرالیایی شیرجه میزنند و بازیکنان ایران با آفتابه از مسجد فرار میکنند». جنگ روانیِ مربی استرالیا را۴۰ سال بعد مربی کرهی جنوبی ادامه داد که نتیجهی عکس داشت. دراستادیوم اسپرتس گراند تیم ملی ایران در مقابل چشم تنها ۲۰۰ ایرانی۳ بر هیچ باخت. دیدار برگشت هفتهی بعد در تهران بود. در ورزشگاه صدهزار نفریِ تازه تاسیس. کاروان ایران برای پیروزی آماده نبود. شکست استرالیا غیرممکن بود. اگر ایران سه هیچ پیروز میشد باید چند هفته بعد در آتن بازی سوم با استرالیا را انجام میداد. هشتاد هزار نفر روی سکوهای بتنیِ آزادی نشسته بودند ودر دلشان امید داشتند که تیممیلی را سال بعد در جامجهانی خواهند دید. ۲۷ مرداد ۱۳۵۲. با قضاوت قزاقاف روس. دقیقهی ۱۴ کاپیتان پرویز قلیچخانی ازروی نقطهی پنانتی ایران را پیش انداخت. اما هنوز هم کسی به پیروزی امیدی نداشت. «شوت غیر مترقبه و حیرت انگیز قلیچخانی از فاصلهی ۴۰متری روانهی دروازهی جیمز فریزر، سنگربان استرالیا میشود» و ایران را دو برصفر پیش میاندارد. قلیچخانی شادی نکرد و به نیمهی زمین بازگشت. تاج ورزشی به او لقب «بیوطن» داد. استرالیاییها وقت کشی می کردند. چیزی شبیه بحرین ۲۰۰۱. ۵۹ دقیقه انتظار برای رد شدن توپ سوم از بی فایده بود و ایران باخت. تسلیم شد. اما خواری نکشید. تیم ایران برای مسابقههای بزرگ خارج از آسیا آماتور بود.
در این جام جهانی دو داور از آسیا حضور داشتند. جرج سوفیای سنگاپوری که دیدار لهستان هاییتی را سوت زد. دیگر جعفر نامدار بود که بازی استرالیا و شیلی را قضاوت کرد. بازی بدون گل تمام شد اما نامدار به ری ریچارد
(که در مقدماتی برابر ایران بازی کرده بود) دوبار کارت زرد نشان داد، اما او را اخراج نکرد. چیزی شبیه اشتباه گراهام پُل در جامجهانی ۲۰۰۶. دوباره در آلمان. دوباره استرالیا. اینبار برابر کرواسی.
اولین حضور، اولین تجربه، اولین گل

جامجهانی آرژانتین برای ما شکلی دیگر داشت. ایران تک نمایندهی آسیا بود در این رقابت ها. ایران دیگر آماتور نبود. المپیک مونیخ خاطرات خوشی را برای ایران رقم زد. کوبا را بردیم. با لهستان قدرتمند مساوی کردیم و در بازیای نزدیک به شوروی باختیم. و آخرین خاطرهی المپیکیمان شد. تا چهل سال بعد. اما در راه رسیدن به آرژانتین بهترین نتیجهی خود در خانهی عربستان را بهدست آوردیم. کویت که دورهی بعد به جامجهانی رسید را از سر راه برداشتیم. و دوباره به استرالیا رسیدیم. اینبار دیگر مغلوب نبودیم. سانتر علیپروین و ضربهی پای غفورجهانی ایران را به جامجهانی رساند.
هلند و اسکاتلند و پرو غولهای دست نیافتنی بودند که باید درمقابلشان حاضر میشدیم. دیگر همه میدانند درآن بازیها چه اتفاقاتی رخداد. ما ترسیده بودیم و هلندی ها را آدمهای زمینی نمیدیدیم و با قوانین هم ظاهرا چندان آشنا نبودیم وسه بر هیچ باختیم. اما در برابر اسکاتلند اوضاع طور دیگری بود. آنها با آرچی جمیل و کنی دالگلیش ما را جدی نگرفته بودند. با گل به خودی آندرانیک اسکندریان دروازهی حجازی باز شد و با ضربهی زمینیِ زاویه بستهی ایرج دانایی فرد دروازهی آلن راف باز شد. ایران اولین امتیازش را به دست آورد. امتیازی که تا ۳۱ خرداد ۷۷ تک امتیاز باقی ماند. بازی با پرو را هجومی آغاز کرده بودیم. اما ۴-۱ باختیم! حسن روشن نامش را به عنوان دومین گلزن ایران در جامجهانی ثبت کرد. ایران از صعود به دور بعد باز ماند. هرچند از ابتدا چنین انتظاری از نمایندهی آسیا و اقیانوسیه نمیرفت.

کره می آید و میماند

در سال میزبانیِ اسپانیاییها تعداد تیم های جامجهانی از ۱۶ به ۲۴ رسید و تیمها در ۶ گروه ۴تیمی تقسیم شدند. این افزایش باعث شد هم آسیا و هم اقیانوسیه در این رقابتها نماینده داشته باشند.کویت تنها نمایندهی آسیا بود و در گروه D شروعِ خوبی داشت و با چکسلوواکی به تساوی ۱-۱ دست یافت. آنها در بازی دوم به مصاف فرانسه رفتند و ۴-۱ به فرانسویها باختند. در بازی آخر هم در مسابقهای کم حادثه به انگلستان باختند و با جامجهانی وداع کردند.
در جامجهانی ۱۹۸۶ مکزیک که ابتدا قرار بود در کلمبیا برگذار شود، آسیا برای اولین بار با دونماینده در این رقابتها شرکت کرد.کرهی جنوبی و عراق برای اولین بار پا به این رقابتها گذاشتند. عراق دیگر نیامد و کرده دیگر برنگشت و هر دوره به این جام راه یافت. کره ایها در گروه A با ایتالیا و آرژاتین و بلغارستان همگروه شدند و عراق در گروه B با مکزیک و پاراگوئه و بلژیک. هردو در همان مرحلهی گروهی حذف شدند. پیش از پایانِ رقابتها، بعد از حذف برزیل در یک چهارم نهایی در ضربات پنالتی مقابل فرانسه، در شرق آسیا یک مرد تایلندی خودش از بامِ ساختمانی ۲۸ طبقه به پایین پرت کرد!

سالهای تجربه

در جامجهانی ۱۹۹۰ ایتالیا، کرهی جنوبی برای دومین بار در جامجهانی حاضرشد و اولین تیمِ آسیایی شد که دوبار به این رقابتها راه پیدا کردندو آنها اینبار با بلژیک و اروگوئه و اسپانیا همگروه شدند و در اولین دیدار ۲-۰ به بلژیک باختند و با نمایشی ضعیف با سه باخت به خانه برگشتند. و تنها یک گل به اسپانیا زدند.
امارات دیگر تیم آسیایی حاضر در این رقابت ها بود که با نتایجی ضعیف و دریافت ۱۱ گل در سه بازی و ۲گل زده و سه باخت از دور رقابتها کنار رفتند. کلمبیا۲بار، آلمان ۵بار و یوگوسلاوی ۴بار دروازهی امارات را بازکردند تا تیم های آسیایی در تجربهای ضعیف و بدون کسب حتا یک امتیاز خیلی زود با جام جهانی خداحافظی کنند.

برای سومین بار پیاپی آسیا دو نماینده داشت. یکی از شرق و یکی از خاورمیانه. کرهی جنوبی برای سومین بار به جام جهانی آمده بود و با تجربهترین تیم قارهی کهن محسوب میشد. آنها در جامجهانی آمریکا که با قهرمانیِ برزیل همراه شد با آلمان و اسپانیا و بولیویی همگروه شدند. آنها دوباره به اسپانیا رسیده بودند ومیخواستند نمایش ضعیف چهارسال قبل را جبران کنند و موفق هم شدند و ۲-۲ اسپانیا را متوفق کردند. اسپانیا در یک چهارم به ایتالیای نایب قهرمان باخت. در بازیهای بعدی هم با بولیوی به تساوی رسیدند و به آلمان ۳-۲ باختند. اینبار هم کرهایها نتوانستند از گروه خود بالا بیایند.
اما در گروه F شرایط به گونهای دیگر برای آسیاییها رقم خورد. عربستان در اولین حضور خود، با وجود باخت به هلند، در بازیهای بعدی توانستند مراکش و بلژیک راشکست دهند و با ۶ امتیاز به دور بعد صعود کنند. بعد از ۲۸ سال یک تیم آسیایی موفق شده بود از گروه خود به دور بعدی برسند. عربستان در یک هشتم نهایی به سوئد خورد و با باخت ۳-۱ از دور خارج شد اما حضوری خوب را به عنوان اولین حضور تجربه کرده بودند. آسیاییها دراین جام ۹ گل زدند و ۱۱گل خوردند. گل سامی جابر بعد ها به عنوان یکی از زیباترین گلهای جام جهانی انتخاب شد.

سال خاطراتِ شیرین

برای اولین بار فیفا جامجهانی ۱۹۹۸ فرانسه را با ۳۲ تیم برگذار کرد. این جام برای ما ایرانیان تبدیل به یکی از خاطره انگیزترین حوادث و جشنهای ورزشی شد. ایران سرخوش از شش تایی کردن کره و غمگین از عدم راهیابی به فینال جام ملتهای آسیا، رقابت های مقدماتی را آغاز کرد. ایران با چین و عربستان و کویت و قطر همگروه شده بود. چین را ۴-۲ در پکن شکست دادیم. با عربستان در تهران و با کویت در خاک خودش مساوی کردیم. بازی بعدی با قطر در تهران بود. مهر۷۶. با دوگل دایی و تکگل باقری قطر را مقتدرانه شکست دادیم. در دور برگشت چین را دوباره با ۴گل شکست دادیم اما روزهای بد مانده بود.در روزی تلخ در ریاض به عربستان باختیم تا آنها را در یک امتیازیِ خودمان ببینیم. اما بدتر از این نتیجه تساوی ۰-۰ با کویت در تهران بود. نه. از این بدتر باخت ۲-۰ به قطر در دوحه بود که تمام رشتههامان را پنبه کرد. سه شکست پیاپی از همسایه های عرب. چه باید میکردیم. در ۵ بازی اول ۱۱ امتیاز و سه بازی بعدی صفر امتیاز... .
عربستان و کره دوباره به جامجهانی رسیدند. و ایران به پلی آف رسید. بازی با ژاپن در کوالالامپور یک هیچ عقب افتادیم و بعد دو یک جلو افتادیم اما دوباره بازی مساوی شد و در دقیقهی ۱۱۸ گل طلایی را خوردیم و ژاپن را برای اولین بار به جام جهانی فرستادیم. بعد ایران باید با استرالیا روبهرو میشد و در خاطرهانگیزترین بازی خودش غیرممکن را ممکن کرد تا خاطرات صعود ۱۹۷۸ را برای نسل نو با آب و تاب بیشتری تکرار کند. به فاصلهی شش ماه ایران دوباره غرق در شادی و امید شد. چیزی شبیه به خرداد ۹۲ و صعود به برزیل.
آسیا برای اولین بار با ۴نماینده در جامجهانی حاضر شد و عربستان با فرانسه و دانمارک و آفریقای جنوبی همگروه شد. به دانمارک باختند و از فرانسه ۴ گل خورد و با آفریقا مساوی کرد. در گروه E کرهیجنوبی شروعی فوق ضعیف داشت. باخت ۳-۰ به مکزیک و ۵-۰ به هلند. اما کره ای ها خودرا برای روزهای بهتری آماده میکردند. بازی آخر با بلژیک را نباختند و در سالهای بعد همه چیز را جبران کردند. ایران هم در گروهی قرار گرفت که یوگوسلاوی و آلمان و آمریکا در آن بودند. رویارویی ایران با آمریکا لقب پرطمطراق «مسابقهیقرن» را به خود اختصاص داد. همه چیز این جام برای ایران در این مسابقه خلاصه میشد. اگر ابن بازی نبود آنها با هلیکوپتر نظامی وسط آزادی نمینشستند. ایران در آخرین ساعات خرداد۷۷ دوباره غرق در شادی شد و در روز بازی جوانمردانه به پیروزی رسید. ۲۰سال از انقلاب اسلامی میگذشت و آمریکا همچنان جدی ترین دشمن ایران محسوب میشد. اما فوتبال روی دیگر همه چیز است. طرفِ دیگر کینه است.فوتبال مبارزهست. دوستی است. صلح است.
بازیِ آخر برای ایران دیگر اهمیتی نداشت. خیلیها بر این باورند که میتوانستیم برابر آلمانِ پیر نتیجهی بهتری بگیریم. اما ما کارمان را انجام داده بودیم. خوشحالیِ مردم ما چیزی از خوشحالیِ مردم فرانسه کم نداشت. ما در کشورِ رویاها قهرمان جهان خود شده بودیم.
در گروه آخر ژاپن هم مثل عربستان و کره در گروهش آخر شد تا ما بهترین تیم آسیا شویم. آنها با سه باخت اولین حضورشان را تجربه کردند. تجربهای که قدر آن را دانستند و در سالهای بعد یکی از بهترینهای آسیا شدند و همراه با کرهجنوبی خود را از آسیا کندند و دیگر برای صعود به جامجهانی اندازهی ما خوشحال نشدند. ما هم دیگر با یک تک بازی شاد نمیشویم و همچمنان صعود برایمان اوج شادی است. در جامجهانی انتظاری عجیب ازخود داریم و حتا اگر فقط در بازی فینال ببازیم باز هم ناکامیم. اما ژاپنیها با وجود باخت به آرژانتین و کرواسی و جاماییکا ناکام نبودند.


سال خاطراتِ تلخ

۲۰۰۲ سالی متفاوت برای آسیا بود. برای اولین بار میزبانی از انحصار اروپا و آمریکا خارج شده بود و کره و ژاپن مشترکا میزبانی را به عهده داشتند. جامی که در نهایت در ردهی جامهای متوسط دسته بندی شد. جامی که ناداوری اسپانیا و ایتالیا را حذف کرد و کره را به نیمه نهایی رساند. ژاپن هم با دو برد ویک تساوی از گروه خود صعود کرد و در یکهشتم مقابل ترکیه تن به شکست داد. چین و عربستان هم تمام بازیهای خودشان را باختند.
با توحه به میزبانی آسیا و حضور مستقیم دوتیم قدرتمند آسیایی در این رقابتها. فرصتی مناسی برای ایران به دست آمد تا برای دومین باز پیاپی صعود کند. فرصتی که از کف رفت و به عربستان و چین رسید. همانطوری که حماسهی ملبورن از ذهن هیچ فوتبالدوست ایرانی پاک نمیشود، فاجعهي منامه هم از ذهنها پاک نشدنیست. تمام آرزوهایمان یک شبه بر باد رفت. دیگر رمق سابق را نداشتیم. در بحرین اتفاقاتی افتاد که هنوز از ردهی محرمانه خارج نشده است. بلاژویچ سرمربی وقت ایران قول داده آنها را کتاب کند. درایران هم کسی دوست ندارد از آن خاطرات یاد کند. همه میخواهیم فراموش کنیم اما نمیتوانیم.
در آخر هم زورمان به ایرلند نرسید و علیکریمی تابلوهای تبلیغاتی را هم دریبل زد اما توپی گل نشد. و نیکبخت تکبهتک خراب کرد تا راه به جایی نبریم. همه ناامید بودیم و در بازی برگشت یکی از تلخترین بردهایمان را کسب کردیم. چیزی شبیه مقدماتی ۱۹۷۴. و دوباره در همان تهران ماندیم تا چهار سال بعد.

سال پوست کندنِ پرتغال

چهارسال بعد اما اوضاع برای ما به کلی متفاوت بود. این بار اشتباهات قبلی را تکرار نکردیم و راحت به آلمان رسیدیم. هیچگاه تا این اندازه صعودی راحت را تجربه نکردهایم. در دور دوم مقدماتی دوباره به بحرین خورده بودیم و در اولین بازی باآنها مساوی کردیم. بعد ژاپن و کرهی شمالی را شکست دادیم. در دور برگشت کرهیشمالی را مثل همیشه بردیم و در بازی مقابل بحرین (در حالی که بازی با ژاپن هنوز مانده بود) جشن صعود گرفتیم و همراه با ژاپن اولین تیم های صعود کننده به جامجهانی ۲۰۰۶ آلمان شدیم. آنجا اما شرایط به این خوبی نبود. انتظارات از تیمملی خیلی زیاد شده بود و اعمال نفوذ و دخالت سازمانتربیتبدنی در فدراسیون تاثیرش را در تیم گذاشته بود. همه انتظار برد داشتند و حتا حاضر نبودیم قبول کنیم احتمالا به پرتغالِ فیگو و دکو و رونالدو خواهیم باخت. بازی اول را که به مکزیک باختیم همه چیز را برای خودمان تمام کردیم. شیرینیِ صعود تبدیل به زهری شده بود که گلویمان را میسوزاند و پایین میرفت. در روزِ نیمکت نشینی علیدایی به پرتغال هم باختیم و ۱-۱ با آنگولا هم ارزشی نداشت. انگار باید قهرمان جهان میشدیم.
در گروههای دیگر ژاپن به استرالیا و برزیل باخت با کرواسی مساوی کرد و مثل ما با یک امتیاز چهارم شدند اما اندازهی ما غمگین نشدند. در گروه G کرهی جنوبی با وجود پیروزی برابر توگو و تساوی برابر فرانسه، به سوییس باخت و از صعود به یکهشتم باز ماند. عربستان هم روزهای خوبی را سپری نکرد و در بازیای نزدیک با تونس ۲-۲ کردند و سپس با نتیجهای سنگین به اوکراین باختند و در بازی آخر هم زورشان به اسپانیا نرسید و پروندهی تیمهای آسیایی در همان مرحلهی گروهی بسته شد.

خوابِ تلخ

امید بسیاری داشتیم تا برای دومین بار پیاپی و بی دردسر به جام جهانی برسیم. اما انتخابهای غلط مانع از این کار شد و دوباره کارمان به روز آخر کشیده شد و آنجا پارکجیسونگ بود که همانند بازی رفت گل مساوی را به زد. مثل آبِ سردی بر پیکرهي ما. چند ساعت بعد هم کرهیشمالی و عربستان در بازیِ سرد و بی اتفاق ۰-۰ کردند تا کرهی شمالی پس از ۴۴ سال سال به جام جهانی برسد و عربستان به پلی آف برود و در آنجا مغلوب بحرین شود.
کرهی جنوبی در بازیِ اول خود ۲-۰ یونان را شکست داد اما در گام بعدی۴-۱ به آرژانتین باخت. با این وجود به لطف تساوی برابر نیجریه به دور بعد صعود کرد و آنجا مغلوب اروگوئه شد. دیگر تیم آسیا یعنی ژاپن با دو برد برابر کامرون و دانمارک و باخت به هلند به یک هشتم رسید و آنجا در ضربات پنالتی به پاراگوئه باخت. کرهی شمالی اما در گروهی سخت با برزیل و پرتغال و ساحلعاج همگروه شده بود. طوفان زرد سالهای دور نمایشی فوق العاده برابر برزیل داشت و برزیلی ها به سختی توانستند دروازهی کره ایها رابازکنند و در نهایت ۲-۱ پیروز شوند. اما در بازی بعد کرهایها جانِ سابق را نداشتند و انگار تمام توان خود را برای بازی قبل گذاشته بودند. آنها ۷ گل از پرتغال دریافت کردند و ۳گل از ساحلعاج. استرالیا هم که از این دوره به جمع تیمهای آسیایی اضافه شده بود و از سهمیهی آسیا به جام جهانی رسیده بود، در بازی اول ۴-۰ مغلوب آلمان شد و با وجود تساوی برابر غنا و برد برابر صربستان، به خاطر تفاضل گل کمتر از صعود به دور بعد بازماند.

حالا در جامجهانیِ ۲۰۱۴ باید منتظر ماند و دید تیمهای ایران، کرهی جنوبی، ژاپن و استرالیا به عنوان نمایندههای قارهی کهن چه نتایجی دربرابر حریفان خود خواهند گرفت. آیا ایران میتواند برای اولین بار از گروهاش صعود کند؟ آیا ژاپن میتواند از یکهشتم جلوتر برود؟ آیا کره خاطرات ۲۰۰۲ را زنده میکند؟ استرالیا چه حرفی برای گفتن دارد؟




«در نگارش این یادداشت از کتاب‌ها و مجله‌های زیر بهره برده ام:
روزی روزگاری فوتبال/ حمیدرضا صدر، نشرچشمه۱۳۸۹
پسری روی سکوها/ حمیدرضا صدر، نشرزاوش۱۳۹۲
FIFA Magazine (August 2006/ No.8)
روزنامه‌ي ورزشی ۹۰/ ویژه‌نامه‌ی جام‌جهانی ۲۰۰۶، اردیبهشت۸۵»

۱۳۹۳ خرداد ۲۶, دوشنبه

چیزی در دلم تکان می‌خورد که نمی‌دانستم چیست!

بازى آلمان هم تمام شد و حالا نوبت ماست. از يك هفته پيش استرس عجيبى براي جام جهاني گرفتم. از پنجشنبه شب بي قراري ام تشديد شد و حالا به اوج خودش رسيده. حس ترس دارم و مردد بين بيم و اميد داشتن مانده ام. از همه كارها افتادم. نه درس ميخوانم، نه كار مفيدي انجام ميدهم. فردا دو امتحان دارم و همه چيز را به بعد از اين بازى موكول كردم. نميفهمك چه مى گويم. قفل شده ام. فقط ميدانم قرار است يك اتفاقي بيافتد و ميترسم به كسي بگويم.
يك سال پيش بود. همين روزها. اميدوار بودن را ياد گرفتم و در همه ى صحبت هايم كلمه ي "اميد" بود. الان هم درست همين حس را دارم. فكرم مدام به يك سال پيش برمي گردد كه با مهراد و پيمان بازي با كره را مي ديديم. به شادي و خوشحالىِ از ته دلى كه داشتيم. دوباره همان حس را مى خواهم.
به شكل عجيبي ترديد دارم راجع به بازي امشب. الان نيجريه هايي را ميبينم كه دارند توي اتوبوس دست ميزنند و شادي مي كنند. به دو ساعت ديگر اميدوارم. مثل سال گذشته كه هرچه به ٢٤ خرداد نزديك ميشديم اميدوار تر ميشدم، الان هم هرچه به ساعت ١١:٣٠ نزديك ميشويم چيزي در دلم تكان ميخورد كه نميدانم چيست. احتمالا وقتي اين را ميخوانيد نتيجه ي اين اميدواري ها مشخص ميشود. نتيجه ي اميدوار بودن به كيروش و تيم ملى بى ستاره!

پ‌.ن: این یادداشت دقایقی قبل از اولین بازی ایران در جام جهانی ۲۰۱۴ نوشته شده است.

درخت، بى سايه

اين داستان در ٢٢ خرداد ٩٣، در صفحه ى فرهنگ و هنر روزنامه ى جهان صنعت چاپ شده است. 



مرد بعد از هفده سال کار، پنج شش سال است از کار کنار گذاشته شده. در آپارتمانی کوچک در محلهای شلوغ زندگی میکند. صبحها را در خانه میماند و معمولا خاطرات گذشته را مرور میکند و گاهی که یاد دوست یا همکاری میافتد، می گردد تا شماره اش را پیدا کند و زنگ بزند و حالاش را بپرسد یا به یک چای دعوتش کند. که این مورد آخر هیچوقت اتفاق نیفتاده است.

عادتِ چرتِ بعد از ناهار از سرش افتاده بود. کتاش را می پوشید و به خیابان میزد و مردم را نگاه میکرد. تا دکهی روزنامه فروشی پیاده روی میکرد و روزنامهای میگرفت. کنار دکه یک درخت میانسال بود. درخت های میانسال دوست دارند بیشتر از چیزی که هستند جوان و سرحال به نظر بیایند. شاخههایشان را تکان میدهند و به افتادن برگهایشان اعتنایی ندارند. آرزوهای کهنه و قدیمی در دل دارند که هر درختی در جوانی در سر داشته و پر میانسالی حسرتاش را میخورد و در و پیری فراموش میکند. تناش از گرما داغ شده. مردد بین گذشته و آینده به عابرین نگاه می کند اما کسی به آنها توجه نمیکند. مرد روزنامه را لوله کرد و به سمتِ بن بستِ خلوتی قدم زد. جلوی خانه ای نهالی تازه کاشته شده بود. درخت های تازه یک جا بند نمیشوند. مدام در حرکتاند و میرقصند. عاشق باد شده اند و با کوچکترین نسیمی تنشان را رها میکنند. رها میشوند و چشمهایشان را میبینند و به این فکر نمیکنند که ممکن است در خیابانی تنگ زمین گیر شده باشند. آن در جنگل اند. پیشِ همهی درختانِ دیگر. همه ی درختان زمین جمع شده اند تا آنها رشد کنند. همه میخواهند کمکشان کنند.درخت کوچک روزهای خوشی را تجسم میکند که سر بر آسمان دارد و خورشید تازه طلوع کرده و پرتوهای خورشید تناش را گرم میکند. از خاکِ اطرافش شروع می کند و تنهاش را آرام آرام بالا میآید. به هر شاخهای که می رسد دستش را دورش حلقه می کند و او چشمهایش را می بندد، خورشید تکه تکه تنِ درختِ تنومند را بالا میآید و آخر سرش را میبوسد و تا صبحهای بعدی خداحافظی میکند.

درخت های جوان دوست دارند چشمهای خودشان را بسته نگه دارند و به مهتاب هم فکر کنند. به یک باران ملایم هم حتا. نهال ها همیشه تشنهاند. وقتی سر از خاک بیرون میآورند می خواهند مدام در سفر باشند. بروند و بیایند. می خواهند کنارِ همهی درخت های جهان عکس یادگاری بیاندازند. مرد حوالیِ کوچهی بن بست روی جدولی نشست و روزنامه را باز کرد. به دور از شلوغیِ آن ساعت از روز. کسی را نمیدید. فقط از دور سر و صدای گنگ آدمها میآمد. آفتاب سرش را میسوزاند. به درخت پیری تکیه کرد. درخت های پیر ترسوترند. فکر می کنند همه می خواهند آنها را از بین ببرند. به هیچ کس اعتماد نداردند. حتا پیرمردی خوش مشرب که میخواست با کسی درد دل کند. مرد روزنامه را بست و به آن طرف کوچه رفت. زیر پنجرهی خانهای به دیوار تکیه داد و روزنامه را باز کرد. باد می وزید. هر بادی برای درختی پیر دلهره میآورد. آنها از هر تکانی هراس دارند که مبادا چیزی ازشان جدا شود. باد برایشان لذتی ندارد. درختهای پیر تنها زمانِ ریختنِ برگ هایشان چشمانشان را می بندند. با چشمهای بسته سعی می کنند روزهای جوانی را به یاد بیاورند. درختهای پیر نخواهند مُرد. ذره ذره کنده میشوند و در آخر به جسمی ترسناک بدل میشوند و به پیرمرد روبه رویشان نگاه نمیکنند. به هیچ چیز نگاه نمی کنند.

سر ظهر وقت پادشاهیِ درخت تنومندِ کهنسالی است که در کوچهای تنگ جا خوش کرده و سایه ای را می سازد تا برای چند ثانیه عابران را از گرما نجات دهد و حرفهایشان گوش کند. «این قدیمی ترین آدم این محل است و چند سالی میشود اخراجش کردهاند. میگویند دیوانه شده است.» «من پای این درخت کلی خاطره دارم. اولین سیگار را اینجا کشیدهام.» «انگار ژست گرفته تا ما ازش عکس بگیریم. آخ که چه عکسهای باحالی میشود از این گرفت. جان میدهد برای جشنوارههای موضوعی.» زنی عصبانی از ته کوچه می آید و بطریای را به سمت درخت پرت میکند و می رود. پیرمرد به درخت خیره شده. به تنهی زخم خورده اش. شاید جای تصادف با یک ماشین باشد که تکهای از پوست درخت را با خود کنده. و به شاخه هایش نگاه می کند که آرام در حال لرزیدن است. روزنامه را می بندد و بلند می شود. به برگ های ریخته در جوی نگاهی میکند و مشتی به درخت میکوبد و می رود.

۱۳۹۳ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

روزهاى بدى در راه است

نگاهي به رمان زيباتر/ سينا دادخواه، نشر زاوش،٩٣

 

«در زیباتر با روایت سوم شخص سراغ داستان رفتهام و برشی سه ساله از زندگی پسری دستمایه اصلی داستان است؛ آشنایی با یک خانواده ماجرهایی را برای او پیش می آورد که بخش عمدهای از داستان از همین برخورد سرچشمه میگیرد.»

اینها صحبتهای سینا دادخواه پیش از انتشار دومین رُمان. در واقع بهتر است بگوییم تمام داستان از برخورد و آشنایی با آن خانواده سرچشمه میگیرد. اگر خطر مشروط شدن هومن را تهدید نمیکرد و از الناز آدرس خانهی خانم دکتر را  نمیگرفت، احتمالا به جایش اتفاقات دیگری (اما از همان جنس) میافتاد. اما هومن به نمره احتیاج داشت و به خانهی خانم دکتر رفت و آشناییاش با گلسا او را وارد مسیری کرد که راه برگشتنی نداشت.

داستان با سرعت تندی آغاز میشود و در همان صفحات ابتدایی چند اتفاق میافتد که منطق داستان را درست کند. بعد ریتم کمی آرام میشود و بعد هر جا میخواهد سریع میشود و رد میکند و بعد دوباره کند میشود. از همان ابتدا با نثری روان و گویا مواجه میشویم و اوضاع به طرز مشکوکی به نفع هومن (که داستان با او شروع میشود) رقم میخورد و دلهره یا ترسی را به وجود میآورد که قرار است اتفاقِ بدی برایش بیافتد که هم جواب بچهبازیهای اوست و هم نقطه مقابل حالت فعلیاش (یعنی ۳۰ صفحهی ابتدایی) میباشد. و البته در بعضی قسمتها هم حس میشود توضیحات داده شده کمی زیاد است.

 

بعد به عقب بر میگردد و دوباره روایت را شروع می کند. که در این بخش لحن کمی حماسی و تاریخی میشود! و با فضای داستان و صفحات قبلی همخوانی ندارد. دو سر این گفتوگو ها شبیه به هم و یک دست است و هیچ تفاوتِ بیانی را بین اشخاص احساس نمیکنیم.

شخصیت گلسا با چیزی که از او در ابتدای داستان دیدیم تفاوت زیادی کرده است. او ابتدا بسیار آرام و منطقی و ساده و دور از بازی های روزمره دیده می شد، اما سپس قوائد را یک به یک زیر پا گذاشت و خودش را نشان داد. به نظر او همهچیزدان است و این با منطق کلی داستان و حال و هوای شخصیتها جور در نمیآید. هر چه هم دلیل آورده شود در سنین پایین و دوران دبیرستان فلان کار را میکرده باز هم توجیه کننده نیست. مگر اینکه در ادامه یا خلافاش ثابت شود یا به شکل دیگری خود را در داستان جلوه دهد.

 

هرچه جلوتر میرویم داستان روان و جذاب میشود و خودش را پیدا میکند. کاملا از شروع فاصله گرفته و به سمت دیگری رفته که اتفاقا خوب است. اما تا یکسوم اول توضیحاتی که برای نمره و مشروطی و خانم دکتر به کار گرفته شده به کار نیامده و جای لادن بسیار خالی است و این جای خالی در ادامه و به خصوص بخشهای پایانی پُر میشود.

از یک سوم اول که عبور میکنیم، داستان انگار کاملا مال هومن و گلسا میشود و دیگران به واسطهی مشکلاتشان حضور دارند که رابطه و چیزهایی که از هومن و گلسا  نمیدانیم را پُررَنگتر کنند. در این قسمتها تنها کشش، یک سری خرده روایت و بیان پیچیدهی اتفاقهای ساده است. تکه تکه اتفاقات سخت و غیر منتظره وارد زندهگی هومن میشود. شش ماه هومن و گلسا با هم بودند اما این زمان در داستان چندان حس نشد. دلیلش هم این بود که هر جا داستان میخواست، سرعت کم و زیاد میشد یکدست و با نظم سرعت تغییر نمیکرد. برای همین شاید بیشتر شبیه به چند روز بود تا ۶ ماه!

میشود این تغییر سرعت را یکی ایراد های نیمهی اول نام برد. درست بر خلاف اینکه نویسنده برای همهی جزییات علت و معلول در نظر گرفته بود، برای سرعت این کار را نکرده بود. اتفاقاتی که میافتند مهم هستند اما حس لازم و کافی را ندارند. فقط قسمت کتایون و سنسی تا حدی این را داشت. وگرنه بقیه اتفاقات زیاد حس نمیوشد و نمیشود عمق آنها را فهمید. شاید نیاز بود که بیشتر و با زمان زیادتر به بعضی قسمتها وارد میشد. نه ششماه با گلسا بودن حس شد و نه ۹ماهِ بی گلسا و شاید حتا حس اطرافیان نسبت به روابط. مثلا سرعت قسمت دوباره الناز و پایان نیمهی اول کتاب خوب است و اذیت نمیکند و زمانی که میگذرد حس میشود. در صفحات بعد از آن هم حوادث با سرعتی منطقی و ملایم پیش میرود و هر چه جلوتر میرویم داستان جذاب تر  میشود و به ریتم عادت میکنیم.

 



داستان از مسیر ابتدایی به سمت دیگری رفته و همان جا مانده و جذابیت خودش را هم حفظ کرده است. به نوعی یک سبک جدید زندگی و مشکلات اش در ایران و تقابلاش با چارچوب هایی که داریم مطرح میشود و موقعیت شخصیتها در این وضعیت سنجیده میشود. آدمها در موقیت جدید با جلو رفتن از چیزی که پیشتر از آنها دیده بودیم تفاوت زیادی کرده و شاید حتا آدمهای دیگری شده باشند.

در هر حادثه و خرده حادثههای داستان با یک قسمت از گذشته و شرایط زندگی و رشد شخصیتها آشنا میشویم (و بیشتر حالت علت و معمولی دارد همچنان) و دلیل حالِ فعلی افراد را از این راه در مییابیم. هومن که داستان را از نظرگاه او دنبال می کنیم بیشتر در مشکلات فرو میرود و در آنها عمیقتر میشود.

در پارت آخر (شناگر) اوضاع ذهنی و به هم ریختهگی روحی و اجتماعی هومن بیان میشود. مصائب هومن تمام نمیشود. به در و دیوار میخورد و مدام به این سو و آن سو پَرت میشود و نمیداند دارد تقاص کدام گناه را پس میدهد و چرا هیچ چیز آرام نمیشود. گلسا، الناز، کتایون، نسیم، لادن، کاوه و ... ذهنش را مدام آزار میدهند و نمیشود هیچکدامشان را فراموش کرد. نمیتواند بایستد و باید تمام اینها را تا انتها برود.

 

در واقع نویسنده دقت بالایی در پرداختن به جزییات حوادث داشته است و با همین نگاه کار را «زیباتر» کرده است. کارهای سینا دادخواه تقریبا این گونه است ـ یا دست کم برای من اینگونه است ـ که ابتدا حالات را به هم میزند و بعد حالات را سر جا میآورد! در برابر «یوسف آباد ... » هم همین حس را داشتم. فصل اول هیچ از کار خوشم نیامد و اما وقتی جلوتر رفتم رمان برایم بهتر شد. که الیته باید برداشتها از «بهتر» یا «حالات را سر جا آورد» روشن شود و دید چه چیزهایی برای هر خواننده میتواند اینها را به همراه آورد که در این یادداشت فرصت بحثاش نیست. در «زیباتر» هر چه جلوتر رفتیم خرده روایتها و اتفاقها اضافه شد که هر کدام گرههای ریز و کنشهای خودشان را داشتند. هرچند بعضی از این کنشها بیحس و آرام و حتا چفت نشده با فضای داستان اتفاق افتاد.

یک نکتهی خوب دیگر برمیگردد به صحنهی اتفاقی بین هومن و گلسا که تقریبا حال و هوایی اروتیک دارد و به نظر میرسد قسمتی از آن هم حذف شده باشد. اما خوب درآمده و توصیفی که میشود کاملا رسانا بوده. مثلا ترتیب نقاشی و شروع پازل و حرف هایی که زده میشود و توضیحات راوی و حمام و ... همهی اینها آن حسی که باید را به مخاطب رسانده است.

در مجموع با گفتن نکات مثبت و منفی باید گفت مثبتها بر منفیها برتری دارد و میتوان از «زیباتر» به عنوان  یک کار خوب نام بُرد و آن را براي خواندن پيشنهاد كرد. 

 

۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

«کاندر همه جا مدام خوانند آن را» یا «نیشابور مدیون سیحون است»

چند وقتی میشد میخواستم دربارهی تاثیر هوشنگ سیحون بر شهر نیشابور بنویسیم. شاید بیشتر از یک سال. هر چه جلوتر میرفتم بیشتر متوجه این تاثیر میشدم. شاید هنوز هم زود باشد برای بررسی ابعاد این اثر. اما حالا که چند روزی میشود هوشنگ سیحون از این دنیا رخت بربسته است، فرصتیست که کوتاه درباره رابطهی نیشابور با او بنویسم.

جدا از تاثیر سیحون بر معماری نوین ایرانی و تربیت شاگردان و جریانی که بعدا ادامه نیافت، نقش سیحون در معرفی و زیبایی نیشابور چیزی نیست که بتوان از کنارش ساده گذشت.
حدود ۴ سال است نصفه و نیمه و هفته ای ۳،۴ روز به واسطهی دانشگاهام در نیشابور زندهگی میکنم. اساسا نوعِ زندهگی ای که ما دانشجویانی که آنجا شهر دوممان است آنجا داریم، به گونهایست که کمتر پیش میآید به مرکز شهر برویم. بیشتر در همان محدودهی خانههامان که نزدیک به ایستگاه سرویس های دانشگاه است چیزهای مورد نیازمان را تهیه میکنیم. و چون در زمانِ نیشابور بودن بیشتر زمان در دانشگاه و سر کلاس می گذرد، کمتر وقتی برای تفریحی که در خودِ شهر یا آثار باستانیاش بگذرد میماند. مثلا هنوز خیلیها هستند که بعد از چند سال درس خواندن در نیشابور، آرامگاه خیام و عطار و کمالالملک و یا بخشهای نیشابور کهن را ندیدهاند. خودِ من بعد از دوسال برای اولین بار از زمانِ دانشجو شدن، یک شب بعد از یک کلاس خسته کننده بی آنکه بخواهم آنقدر چرخیدم و آخر سری به خیام زدم و لحظههایی در آن باغ گذشت که هیچوقت از یاد نخواهم برد.

در تمامِ مدتی که در نیشابور بودهام همه جا آرامگاه خیام را دیدهام. جدا از اهمیت خودِ خیام، طرحِ هوشنگ سیحون این اهمیت را بالاتر برده است. هر جا که میرویم این نقش را میبینیم. در بیشتر لوگوهای سازمانها و نهادها و شرکتها، یا به طور مستقیم این آرامگاه را میبینیم، یا تاثیرش به وضوح مشخص است. حتا در پاکت نامههای دانشگاه - با اینکه دانشگاه آزاد است و لوگوی خوبی هم دارد - در کنار آرم دانشگاه نماد خیام را میبینیم.
همین که به نیشابور نزدیک میشویم نمادِ خیام به روی تابلوها و بیلبوردهای تبلیغاتی میآید و از این طرح برای تبلیغ یک شرکت پخش تیرآهن استفاده میشود! یا مثلا در بیلبورد خوشآمد ورود به نیشابور، نوشته شده است «به شهر خیام و عطار خوش آمدید» اما بزرگترین تصویر نمادِ خیام است. یا در سردر فروشگاه یک کارخانهی محصولات لبنیاتی (که دوغهای محلی خوشمزهای هم دارد!) بزرگتر از آرم کارخانه، نماد خیام را میبینیم!
یک بار هم در یک مسابقهی معماری برای طراحیِ نماد و دروازهی ورودی به نشابور، طرحهای برگزیده (و البته بیشتر طرحها که من دیدم) با الهام از طرحِ سیحون طراحی شده بود. اساسا کارکرد این طرح شبیه به یک مادهی اولیهای است که هر خوراکی را خوشطعم میکند و هیچ کس هم حاضر نمیشود از کنارش ساده بگذرد.
تفاوت نیشابور با دیگر شهرهای اطراف با همین طرح به سادهگی آشکار میشود. سبزوار در ۱۲۰ کیلومتری غرب نیشابور است و هیچوقت آنرا با یک نماد به خاطر نداریم. البته درست است که نیشابور شهر مهمتری نسبت به نشابور بوده است و قدمت بیشتری دارد و تقریبا از ۶۰۰ میلادی شهر بوده است. آن طرف هم مشهد ه
ست که خب به خاطر وجود حرم رضوی شهر شده و بیشتر با تصویر یک گنبد طلایی به یاد آورده میشود. (هرچند برای من و بیشتر ساکنان مشهد، تصاویر ثبت شده از این شهر چیزی جز حرم است).
مثلا همان قدر که برج آزادی میتواند نماد یا معرف تهران باشد و آرامگاه ابوعلیسینا برای همدان (که آن هم اثری از سیحون است) نیشابور هم با این طرح به خاطر سپرده میشود.

چیزی که من میخواهم بگویم این است که نیشابور و مردم نیشابور به هوشنگ سیحون مدیون هستند. اگر این طرح نبود نیشابور چیزهای زیادی کم داشت. چیزی نداشت که در ذهن بشود با تداعیاش نیشابور در خاطر آورد. جدا از خودِ آرامگاه، سیحون در طراحی فضای باغ هم تلاش زیبایی کرده و هندسهای منحصر به فرد و متناسب با خیامِ ریاضیدان طراحی کرده است که این مورد را جز با تنهایی قدم در آن فضا نمیشود توضیح داد.
نکتهی مهمی که با آن فکر میکنم این است که سیحون در اوایل دههی ۴۰ هنگام طراحی این اثر، خیام نیشابوری را شناخته بود. و شاید همین یکی از دلایل مهم ماندگاری این اثر است. می گویم اثر چون تنها یک آرامگاه زیبا نیست. این یک اثرِ هنری تجسمی است که هوشنگ سیحون آن را به هویت خیام گره زده است و چیزی به شهر نیشابور اضاقه کرده است.

۱۳۹۳ خرداد ۹, جمعه

یک موقعیت کمیک در دستشویی رستوران

با مهراد شوخی کردم و از دماغش خون آمد. بماند که این چه شوخی‌ست که خون‌دار شد. مهراد به سمت دستشویی رستوران رفت و من هم بعد از چند دقیقه به سمت دستشویی رفتم تا ببینم حالش خوب است و چیزی لازم دارد یا نه. برایش دستمال آوردم و کمکش کردم. کاسه‌ی دستشویی پُر از لکه های خون شده بود و ناگهان متوجه شدیم کسی داخل دستشویی است. دستشویی به این صورت بود که وقتی وارد می‌شدی اول قسمت روشویی بود و بعد در دیگری بود که آن طرفش توالت بود. مهراد در اول را رد کرده بود و متوجه نشده بود آن‌ور در کسِ دیگری مشغول کار است. ما مانده بودیم و یک دستشویی پُر خون و مردی که قرار بود بیرون بیاید و این‌که چه کنیم. سراسیمه آمدیم بیرون و مهراد هنوز خونِ دماغش بند نیامده بود و فورا خودمان را به دستشویی خانم‌ها کشاندیم. رفتیم داخل و در را قفل کردیم. آنجا دیگر کسی نبود. به واکنش آن مرد بعد از مواجهه با آن صحنه فکر می‌کردیم. مگر رستوران پدرتان است که هرکار می‌خواهید می‌کنید؟ حقیقتا این‌طور بود که وقتی کسی پشت در دستشویی خانم‌ها بود و می‌خواست بیاید داخل، ما بیرون نیامدیم و ماندیم و ایشان هم از صدا و خنده‌ی ما حتما فهمیده بود دو مرد داخلِ آن دستشویی هستند. چند دقیقه می خندیدیم و نمی‌دانستیم چه کنیم. یک نفر دیگر هم به پشتِ در مانده‌ها اضافه شد و در می‌زدند. دستمال‌ها را برداشتیم و سعی کردیم دستشویی را طوری تمیز کنیم که لکه‌ای خون نماند. مهراد حتا قطره خونی که روی زمین ریخته بود را پاک و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. گفنم «هیچ‌وقت فکر نمی کردم روزی در این دستشویی با تو باشم و خون پاک کنیم». گیر کرده بودیم. ممکن بود اوضاع خنده‌دار تر شود و همزمان این امکان وجود داشت که اتفاق نه چندان جالبی بیفتد. دوباره در زده شد و گفتم صبر کنید لطفا. مثلا عصبانی شده بودم. با مهراد خودمان را آماده کردیم و سرش را بالا گرفت و دستمال را روی بینی‌اش گرفت. قفل در را آرام باز کردم و بیرون آمدیم. دختربچه ای پشت در بود. خیلی سریع گفتیم خون‌دماغ و این اتفاقات و بیرون آمدیم. مهراد جلو تر می‌رفت و طبقه‌ی پایین را بالا آمدیم و از رستوران زدیم بیرون. هم‌دیگر را گرفتیم و خندیدیم. خندیدیم و به این فکر می‌کردیم این چه وضعیت مسخره‌ای بود. می خندیدیم...

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

از پسِ هم

می گذریم. می گذرم. خیلی ساده. تحمل می کنم تا این روزها هم تمام شود. هرچند می دانم وقتی این ترم هم تمام شود دیگر برایم ارزشی ندارد که چه گذشته و چه بر ما رفته. من با تمامِ وجود پای حرف هایم می‌ایستم. تو می‌مانی گل های رزِ  سرخابی‌ات. به ما که ربطی ندارد. تو هم که دوست داری. فکر می‌کردم اوضاع بهتر شده و هم‌کلاسی هایم بزرگ. -تو استادی؟ - اما درست لحظه ای که فکر می‌کنی همه چیز درست شده یکی از راه می‌رسد و گند می‌زند. به همه چیز. اعصابت. می‌سوزیم ما. می‌گذریم ما. می‌میریم ما و فردایی نداریم. تنها چیزی که داریم همان است که از قبل داشتیم. تو که به ما چیزی اضافه نکردی.
برای تو که فرقی ندارد. فقط کم مانده شوخی دستی کنی. نه انقدر هم بد نیستی. ته دل برایت احترام قایلم. اصلا نمی دانم این چه مرضی است که این روز با هر که به مشکل می خورم ته دل دوستش دارم و دلم برایش می سوزد. می سوزد. این فرصت های کوتاه هم می‌گذرد. زود باش. حواست باشد. روزی می رسد و آنقدر می‌دویم و نمی‌رسیم. فعلا پشتِ همان تریبون بنشین و استادی‌ات را بکن. ما را چه به نقدِ تو. صفحه ها از پسِ هم رد می‌شود و هیچ کدام را نخوانده‌ای. نمی ایستم. چند ساعت اعصاب را خرد کردی و آخر هم نفهمیدم ناراحتی یا نه. فقط حواست به پفیوزهای اطرافت باشد. گذشتن. گذشتن. خیلی وقت‌ها کمک بوده. رد می‌کنم. رد نمی کنی. ول کل جانِ مادرت با آن اسم عجیب‌ات! ول کن تا این کلمات گنگ هم تمام شود و اردیبهشت ماهِ خوبی بماند.

... راستی مگر اردیبهشت ماهِ خوبی بود؟