۱۳۹۳ خرداد ۲۶, دوشنبه

درخت، بى سايه

اين داستان در ٢٢ خرداد ٩٣، در صفحه ى فرهنگ و هنر روزنامه ى جهان صنعت چاپ شده است. 



مرد بعد از هفده سال کار، پنج شش سال است از کار کنار گذاشته شده. در آپارتمانی کوچک در محلهای شلوغ زندگی میکند. صبحها را در خانه میماند و معمولا خاطرات گذشته را مرور میکند و گاهی که یاد دوست یا همکاری میافتد، می گردد تا شماره اش را پیدا کند و زنگ بزند و حالاش را بپرسد یا به یک چای دعوتش کند. که این مورد آخر هیچوقت اتفاق نیفتاده است.

عادتِ چرتِ بعد از ناهار از سرش افتاده بود. کتاش را می پوشید و به خیابان میزد و مردم را نگاه میکرد. تا دکهی روزنامه فروشی پیاده روی میکرد و روزنامهای میگرفت. کنار دکه یک درخت میانسال بود. درخت های میانسال دوست دارند بیشتر از چیزی که هستند جوان و سرحال به نظر بیایند. شاخههایشان را تکان میدهند و به افتادن برگهایشان اعتنایی ندارند. آرزوهای کهنه و قدیمی در دل دارند که هر درختی در جوانی در سر داشته و پر میانسالی حسرتاش را میخورد و در و پیری فراموش میکند. تناش از گرما داغ شده. مردد بین گذشته و آینده به عابرین نگاه می کند اما کسی به آنها توجه نمیکند. مرد روزنامه را لوله کرد و به سمتِ بن بستِ خلوتی قدم زد. جلوی خانه ای نهالی تازه کاشته شده بود. درخت های تازه یک جا بند نمیشوند. مدام در حرکتاند و میرقصند. عاشق باد شده اند و با کوچکترین نسیمی تنشان را رها میکنند. رها میشوند و چشمهایشان را میبینند و به این فکر نمیکنند که ممکن است در خیابانی تنگ زمین گیر شده باشند. آن در جنگل اند. پیشِ همهی درختانِ دیگر. همه ی درختان زمین جمع شده اند تا آنها رشد کنند. همه میخواهند کمکشان کنند.درخت کوچک روزهای خوشی را تجسم میکند که سر بر آسمان دارد و خورشید تازه طلوع کرده و پرتوهای خورشید تناش را گرم میکند. از خاکِ اطرافش شروع می کند و تنهاش را آرام آرام بالا میآید. به هر شاخهای که می رسد دستش را دورش حلقه می کند و او چشمهایش را می بندد، خورشید تکه تکه تنِ درختِ تنومند را بالا میآید و آخر سرش را میبوسد و تا صبحهای بعدی خداحافظی میکند.

درخت های جوان دوست دارند چشمهای خودشان را بسته نگه دارند و به مهتاب هم فکر کنند. به یک باران ملایم هم حتا. نهال ها همیشه تشنهاند. وقتی سر از خاک بیرون میآورند می خواهند مدام در سفر باشند. بروند و بیایند. می خواهند کنارِ همهی درخت های جهان عکس یادگاری بیاندازند. مرد حوالیِ کوچهی بن بست روی جدولی نشست و روزنامه را باز کرد. به دور از شلوغیِ آن ساعت از روز. کسی را نمیدید. فقط از دور سر و صدای گنگ آدمها میآمد. آفتاب سرش را میسوزاند. به درخت پیری تکیه کرد. درخت های پیر ترسوترند. فکر می کنند همه می خواهند آنها را از بین ببرند. به هیچ کس اعتماد نداردند. حتا پیرمردی خوش مشرب که میخواست با کسی درد دل کند. مرد روزنامه را بست و به آن طرف کوچه رفت. زیر پنجرهی خانهای به دیوار تکیه داد و روزنامه را باز کرد. باد می وزید. هر بادی برای درختی پیر دلهره میآورد. آنها از هر تکانی هراس دارند که مبادا چیزی ازشان جدا شود. باد برایشان لذتی ندارد. درختهای پیر تنها زمانِ ریختنِ برگ هایشان چشمانشان را می بندند. با چشمهای بسته سعی می کنند روزهای جوانی را به یاد بیاورند. درختهای پیر نخواهند مُرد. ذره ذره کنده میشوند و در آخر به جسمی ترسناک بدل میشوند و به پیرمرد روبه رویشان نگاه نمیکنند. به هیچ چیز نگاه نمی کنند.

سر ظهر وقت پادشاهیِ درخت تنومندِ کهنسالی است که در کوچهای تنگ جا خوش کرده و سایه ای را می سازد تا برای چند ثانیه عابران را از گرما نجات دهد و حرفهایشان گوش کند. «این قدیمی ترین آدم این محل است و چند سالی میشود اخراجش کردهاند. میگویند دیوانه شده است.» «من پای این درخت کلی خاطره دارم. اولین سیگار را اینجا کشیدهام.» «انگار ژست گرفته تا ما ازش عکس بگیریم. آخ که چه عکسهای باحالی میشود از این گرفت. جان میدهد برای جشنوارههای موضوعی.» زنی عصبانی از ته کوچه می آید و بطریای را به سمت درخت پرت میکند و می رود. پیرمرد به درخت خیره شده. به تنهی زخم خورده اش. شاید جای تصادف با یک ماشین باشد که تکهای از پوست درخت را با خود کنده. و به شاخه هایش نگاه می کند که آرام در حال لرزیدن است. روزنامه را می بندد و بلند می شود. به برگ های ریخته در جوی نگاهی میکند و مشتی به درخت میکوبد و می رود.

هیچ نظری موجود نیست: