۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه

وقتی از حال بد حرف می‌زنیم دقیقا از چه حالی حرف می‌زنیم؟

وقتی حال‌مان بد است باید چه کنیم؟
باید بنویسیم؟ آن هم این‌قدر بد خط که من هستم هنوز؟ توی سرمان بزنیم یا نه، یک گوشه بنشینیم و دیوار را نگاه کنیم.
یا شاید بشود یک جای زیبا پیدا کرد -چقدر وراجی کردن بد است- و بعد مثل خُل‌ها از زیبایی و آرامش‌اش لذت بُرد.
اما مگر می‌شود؟ یا من احمق هستم. این‌طور وقت‌ها آرامش یعنی چه؟ توی سرت صدای سوتِ کشتی و ناقوس کلیسا در هم آمیخته شده و صدای ذهن خودت را هم نمی‌شنوی. پس آرامش چه کوفتی است این وسط. مگر می‌شود؟

می‌شود وقتی قهر می‌کنی و می‌روی و حوصله‌ی رفتن هم نداری به دیوار یک پاساژ تکیه دهی و بلوار شلوغ را نگاه کنی. همین است. باید بگردی و در بزنگاهی از عرض بروی و دقیقا این‌جا است که عرضِ هستی را جر داده‌ای. چه کار باحالی می‌شود. اما اگر شباهتی پیدا کردی باید بی‌خیال شوی. ای خاک بر سر این زنده‌گی که در نیم ثانیه‌ایِ بزنگاه هم پایان داستان‌ات می‌پَرَد وسط کله‌ات و حالا تو کجایی؟

واقعا وقتی حال‌مان بد است باید چه کنیم؟ باید موسیقیِ مورد علاقه گوش داد؟ نفرت انگیزترین‌شان پیشنهادِ جذاب‌تری می‌تواند باشد. وقتی حالت بد است مگر به چیزی هم علاقه داری؟ به درک که جوهر این خودنویسِ لعنتی به سرفه افتاده. جان می‌کَنَد.

وقتی از حال بد حرف می‌زنیم دقیقا از چه حالی حرف می‌زنیم؟ حقیقت این است می‌شود نبود. در کافه‌ای نشست و نبود. تند و تند مجله‌ای را که چند دقیقه پیش خریده‌ای را ورق بزنی و چند کلمه‌ای بخوانی و رد کنی. پایان یعنی چه؟ بعد کتابی که در آن گیر کرده‌ای و نگران زمان، ادامه می‌دهی. بعد به ساعت‌ها نگاه می‌کنی. بعد باید یادت بیاید تازه‌گی از یک قهوه‌یی خوشت آمده و شاید بشود با آن کمی رقصید. بعد نشئه شوی و به همه‌ی نشئه‌گی‌های جهانِ مسخره فکر کنی.  بعد هی کلاریسا را ورق بزنی و ببینی پدرسگ چقدر خوب دارد پیش می‌رود. چه می‌گذرد در سرت؟ در جهان؟ کدام جهان؟ ساعت ها. در کدام جهان حال‌مان خوب نیست؟ بد است؟ اصلا چه معنی می‌دهد؟ چقدر مزخرف است زمان.
چقدر مزخرف است رسیدن.
چقدر مزخرف است بودن.
یک تکه شکلات. گوشی را باید برداری یا نه. باید بیدار باشی یا چه؟ چرا مجبوری باشی؟ و چه خوب که کارهای ناتمامی داری هنوز.


پ.ن: این یادداشت یک ساعت مانده به کلاس «تاریخ هنر معاصر» در کافه‌ی موسسه‌ی ماه‌مهر در دفتر سبز نوشته شده است. با حالی بد.

۱۳۹۴ تیر ۱۰, چهارشنبه

سفر کوتاه

اصلا اهمیتی ندارد دندان‌درد دارد تو را به یک شهر توریستی می‌فرستد. اصلا اهمیتی ندارد از طرحِ معماری‌ات راضی نیستی و به هر گوشه‌ که نگاه می‌کنی سر پایین می‌اندازی. اصلا اهمیتی ندارد از طرح رمان‌ات کمی تا قسمتی رضایت داری و فکر می‌کنی می‌شود در آن دَمید.
اصلا مهم نیست احساس عبور و خلاصی. مهم زمانی‌ست که وقتی سن‌ات را می‌پرسند می‌گویی بیست و سه و لحظات تو در توی زمان را می‌شکافی و به فکر فرو می‌‌روی. دیگر بچه نیستی و داری پیر می‌شوی.
و حالا می‌فهمی جهان آن‌قدر ها هم جای پیچیده‌ای نبوده. این ذهن آدمی است که به همه‌ی این‌ها دامن می‌زند و تو هم یکی از همین‌هایی و همچون پیری خرقه‌پوش پشت نقابِ شرم پنهان شده‌ای و زیر لب می‌گویی هیچ مگو.
اما راستش این است؛ دیوانه شده‌ای. این است تنِ لخت ماجرای تو. و چیزهایی که اگر بگویی می‌شود پُل زد به تداعی‌های توی سرت. تازه بعد می‌فهمی گلویت می‌سوزد.
دختری عینک بزرگ به چشم دارد و کمانچه‌ می‌زند و تو می‌توانی با یک لبخند همه چیز را فراموش کنی و یادت برود چند دقیقه قبل چگونه آهنگ را رد می‌کردی. دیگر مهم نیست کج و راست راه می‌روی نمی‌دانی چه خورده ای. فقط وقت نوشتن این‌ها صدای سه‌تار و تنبک توی سرت می‌چرخد.