وقتی حالمان بد است باید چه کنیم؟
باید بنویسیم؟ آن هم اینقدر بد خط که من هستم هنوز؟ توی سرمان بزنیم یا نه، یک گوشه بنشینیم و دیوار را نگاه کنیم.
یا شاید بشود یک جای زیبا پیدا کرد -چقدر وراجی کردن بد است- و بعد مثل خُلها از زیبایی و آرامشاش لذت بُرد.
اما مگر میشود؟ یا من احمق هستم. اینطور وقتها آرامش یعنی چه؟ توی سرت صدای سوتِ کشتی و ناقوس کلیسا در هم آمیخته شده و صدای ذهن خودت را هم نمیشنوی. پس آرامش چه کوفتی است این وسط. مگر میشود؟
میشود وقتی قهر میکنی و میروی و حوصلهی رفتن هم نداری به دیوار یک پاساژ تکیه دهی و بلوار شلوغ را نگاه کنی. همین است. باید بگردی و در بزنگاهی از عرض بروی و دقیقا اینجا است که عرضِ هستی را جر دادهای. چه کار باحالی میشود. اما اگر شباهتی پیدا کردی باید بیخیال شوی. ای خاک بر سر این زندهگی که در نیم ثانیهایِ بزنگاه هم پایان داستانات میپَرَد وسط کلهات و حالا تو کجایی؟
واقعا وقتی حالمان بد است باید چه کنیم؟ باید موسیقیِ مورد علاقه گوش داد؟ نفرت انگیزترینشان پیشنهادِ جذابتری میتواند باشد. وقتی حالت بد است مگر به چیزی هم علاقه داری؟ به درک که جوهر این خودنویسِ لعنتی به سرفه افتاده. جان میکَنَد.
وقتی از حال بد حرف میزنیم دقیقا از چه حالی حرف میزنیم؟ حقیقت این است میشود نبود. در کافهای نشست و نبود. تند و تند مجلهای را که چند دقیقه پیش خریدهای را ورق بزنی و چند کلمهای بخوانی و رد کنی. پایان یعنی چه؟ بعد کتابی که در آن گیر کردهای و نگران زمان، ادامه میدهی. بعد به ساعتها نگاه میکنی. بعد باید یادت بیاید تازهگی از یک قهوهیی خوشت آمده و شاید بشود با آن کمی رقصید. بعد نشئه شوی و به همهی نشئهگیهای جهانِ مسخره فکر کنی. بعد هی کلاریسا را ورق بزنی و ببینی پدرسگ چقدر خوب دارد پیش میرود. چه میگذرد در سرت؟ در جهان؟ کدام جهان؟ ساعت ها. در کدام جهان حالمان خوب نیست؟ بد است؟ اصلا چه معنی میدهد؟ چقدر مزخرف است زمان.
چقدر مزخرف است رسیدن.
چقدر مزخرف است بودن.
یک تکه شکلات. گوشی را باید برداری یا نه. باید بیدار باشی یا چه؟ چرا مجبوری باشی؟ و چه خوب که کارهای ناتمامی داری هنوز.
پ.ن: این یادداشت یک ساعت مانده به کلاس «تاریخ هنر معاصر» در کافهی موسسهی ماهمهر در دفتر سبز نوشته شده است. با حالی بد.
باید بنویسیم؟ آن هم اینقدر بد خط که من هستم هنوز؟ توی سرمان بزنیم یا نه، یک گوشه بنشینیم و دیوار را نگاه کنیم.
یا شاید بشود یک جای زیبا پیدا کرد -چقدر وراجی کردن بد است- و بعد مثل خُلها از زیبایی و آرامشاش لذت بُرد.
اما مگر میشود؟ یا من احمق هستم. اینطور وقتها آرامش یعنی چه؟ توی سرت صدای سوتِ کشتی و ناقوس کلیسا در هم آمیخته شده و صدای ذهن خودت را هم نمیشنوی. پس آرامش چه کوفتی است این وسط. مگر میشود؟
میشود وقتی قهر میکنی و میروی و حوصلهی رفتن هم نداری به دیوار یک پاساژ تکیه دهی و بلوار شلوغ را نگاه کنی. همین است. باید بگردی و در بزنگاهی از عرض بروی و دقیقا اینجا است که عرضِ هستی را جر دادهای. چه کار باحالی میشود. اما اگر شباهتی پیدا کردی باید بیخیال شوی. ای خاک بر سر این زندهگی که در نیم ثانیهایِ بزنگاه هم پایان داستانات میپَرَد وسط کلهات و حالا تو کجایی؟
واقعا وقتی حالمان بد است باید چه کنیم؟ باید موسیقیِ مورد علاقه گوش داد؟ نفرت انگیزترینشان پیشنهادِ جذابتری میتواند باشد. وقتی حالت بد است مگر به چیزی هم علاقه داری؟ به درک که جوهر این خودنویسِ لعنتی به سرفه افتاده. جان میکَنَد.
وقتی از حال بد حرف میزنیم دقیقا از چه حالی حرف میزنیم؟ حقیقت این است میشود نبود. در کافهای نشست و نبود. تند و تند مجلهای را که چند دقیقه پیش خریدهای را ورق بزنی و چند کلمهای بخوانی و رد کنی. پایان یعنی چه؟ بعد کتابی که در آن گیر کردهای و نگران زمان، ادامه میدهی. بعد به ساعتها نگاه میکنی. بعد باید یادت بیاید تازهگی از یک قهوهیی خوشت آمده و شاید بشود با آن کمی رقصید. بعد نشئه شوی و به همهی نشئهگیهای جهانِ مسخره فکر کنی. بعد هی کلاریسا را ورق بزنی و ببینی پدرسگ چقدر خوب دارد پیش میرود. چه میگذرد در سرت؟ در جهان؟ کدام جهان؟ ساعت ها. در کدام جهان حالمان خوب نیست؟ بد است؟ اصلا چه معنی میدهد؟ چقدر مزخرف است زمان.
چقدر مزخرف است رسیدن.
چقدر مزخرف است بودن.
یک تکه شکلات. گوشی را باید برداری یا نه. باید بیدار باشی یا چه؟ چرا مجبوری باشی؟ و چه خوب که کارهای ناتمامی داری هنوز.
پ.ن: این یادداشت یک ساعت مانده به کلاس «تاریخ هنر معاصر» در کافهی موسسهی ماهمهر در دفتر سبز نوشته شده است. با حالی بد.