۱۳۹۵ مرداد ۵, سه‌شنبه

پوست انداختن

این یادداشت در شماره‌ی ۹۰ هفته‌نامه‌ی صدا چاپ شده‌است.
درباره‌ی گود، نوشته‌ی مهدی افشارنیک


خواندنِ گود، تجربه‌ی نزدیکی با جهانِ معاصر و زیستن با وقایعِ تاریخیِ ایرانِ پنجاه سالِ اخیر است. افشارنیک روایتی منجسم را به خوبی اجرا کرده و هم‌زمان چند کشمکش را پیش می‌برد و اهمیت‌اش در زنده بودنِ آن است. چند روز قبل از قیامِ پانزده‌خرداد با تصویر و فضاسازیِ قوی شروع می‌شود و آرام خواننده را به درونِ داستان می‌کشد و بی‌وقفه آدم و فضا و اصطلاح وارد می‌کند تا در گودیِ موقعیتِ ساخته‌شده غرق شود. دیالوگ‌ها و اصطلاحاتْ کارشده و مناسب نوشته‌شده است و هیجان‌انگیز رمان را جلو می‌برد. فضاسازی‌ها عالی‌ست و راحت قصه می‌گوید و هر تکه ماجرا دارد. گاهی پرسرعت در دو زمان روایت را با تضادی که بینِ پیشینه ایجاد می‌کند پیش می‌برد و به این شیوه برای داستان، دنیا می‌سازد.
چند روایتِ مرتبط و هماهنگ را موازی جلو می‌برد و خلق می‌کند و هم‌پای تاریخی معاصر حرکت می‌کند. به گونه‌ای که بازتاب و تاثیرِ وقایعِ اجتماعی-سیاسی را در زنده‌گی و روحیاتِ شخصیت‌ها می‌بینیم. این تاثیر به‌گونه‌ای‌ست که اگر تاریخِ آخر هر فصل کمی پس‌وپیش یا اساسا اتفاقِ سیاسی-اجتماعی در ابعادی دیگر یا به‌گونه‌ای دیگر رُخ می‌داد، حتما سرنوشت و آینده‌ی ماجرا و آدم‌های‌اش طورِ دیگری رقم می‌خورد.
در ابتدای داستان هنوز فضا و جریانِ داستان را نمی‌شناسیم و آدم‌ها و واقعه‌ای که رخ می‌دهد و نسبتِ آن با اتفاق‌های سیاسیِ آینده را نمی‌دانیم. هنوز نفهمیده‌ایم مستانه‌ای که می‌بینیم جنگ زنده‌گی‌اش را در مسیرِ دیگری برده و از سهیل حرف می‌زند، چه گذشته‌ای داشته و در چه گروه و جریاناتی پیش از انقلاب عضو بوده و نمودارِ ترتیبیِ روابط چه موقعیتی را به وجود آورده و آدم‌ها چه مسیری را پیموده‌اند. یا نمی‌دانیم پسرِ جوانی که ماجراهایی کوچک از سال‌های متاخر به او اختصاص دارد، با کدام هسته از داستان ربط دارد و مستانه ۹ماه بعد از آخرین واقعه‌ی اثرگذار بر ایران خانواده‌ّهای‌اش، در کجای جهان بوده و چه شخصیتِ تازه‌ای پیدا کرده است. در ابتدای داستان هنوز هیچ‌چیزی از این کوه‌ِ اطلاعاتِ جذاب نمی‌دانیم،‌ اما نویسنده در تک‌موقعیت‌ها با کشمکشی که ایجاد می‌کند، جذابیت به‌راه انداخته و بدونِ از نفس افتادن متن را پیش می‌برد.
درمیانه آدم‌ها حقیقی‌تر می‌شوند. چهره‌ی چریکِ شخصیت‌ها و افکار و گفت‌وگوهاشان  خواندنی و واقعی از کار درآمده و حضوری کاملا در خدمتِ داستان دارند. بعد پای ساواک و پرویز ثابتی و آدم‌های امنیتی و حقیقی و حضورِ نیروهای ایرانی در عمان و واردکردنِ تلویزیون‌های سونیِ ۳هزارتومانی و فروشِ ۷هزارتومانی‌اش در بازار و فاحشه‌هایی که هماهنگ برای اهدافی مشخص کار می‌کردند و بعد تغییرِ آن‌ها و همچنین زنده‌گی و جلورفتنِ جهان و زمان برای آن‌ها و بعد پیوند‌های عمیقِ عاطفی و انسانی و ... را می‌بینیم. گویی انقلابِ پنجاه‌وهفت و یا اساسا هر اتفاقِ مهم دیگری (از ۱۵خردادِ ۴۲ گرفته تا وقایع و تغییر مشی سالِ ۵۴ سازمان مجاهدین و سال‌های منتهی به انقلاب و ۱۷ شهریور و خودِ روزِ ۲۲بهمن و سالِ ۶۱ و دورانِ جنگ و روزهای مهمِ دهه‌۷۰ و حتا ماه‌های مانده به انتخاباتِ ۸۴ و صبحِ روزِ بعدش تا وقایعِ ۸۸ و ماه‌های بعدش) همه‌وهمه زنده‌گیِ هرکسی را از این رو به آن رو کرده و انقلابی درونی و شخصی را با حفظِ نسبت‌اش به تاریخ ایجاد کرده.
اجرای کم نقصِ این موارد در کنارِ‌ هم و ساختِ مجموعه‌ای کامل و منسجم، آن‌هم در نزدیک به ۵۰۰صفحه، کارِ ساده‌ای به شمار نمی‌رود و در نگاهِ کلی شبیه به ریسکی می‌مانند که هر آن ممکن است در ورطه‌ی شعار و انگ و ادا و تکراری بودن و... بیفتد و هزار برچسب بخورد. مدیریت و از عهده‌ی این مهم برآمدن کاری سخت بود که به هرترتیب مهدیِ افشارنیک از پس‌اش خوب و صحیح برآمده و با دانشی کافی بی‌وقفه کار را به سرانجام رسانده. به راستی حفظِ جذابیت و کامل‌کردنِ ماجراها و روایتِ چنین داستانی کاری سخت بود.
نکته‌ی خوبِ دیگرِ داستان دیالوگ‌های آن است که دلیلی قانع‌کننده برای شکسته نوشته‌شدن‌اش وجود دارد. لهجه‌ی جنوب‌شهر تهران و همچنین لهجه‌ی خوزستانی همراه با جزییات و نحو کلمات و هماهنگ با فرد طراحی شده و شاید کار  را برای خواننده‌ای که با این لهجه‌ها ناآشناست سخت باشد، اما تجربه‌ای لذت بخش است. نقطه‌ی مقابلِ این نوع نوشتن، زبانِ کلیِ داستان است که دلیلی منطقی برای نیمه‌شکسته‌بودن‌اش پیدا نمی‌شود. حتا تغییرِ نظرگاه (که گاهی چندان هم به چشم نمی‌آمد) نتوانست برای لحنی که می‌شد با زبانی مرتب و آشناتر برای چشم نوشته‌شود. این‌گونه بعضی کلمات تبدیل به ترکیبی غریب نمی‌شد و رمان راحت‌تر خوانده می‌شد.
نویسنده تلاشِ زیادی برای پل زدن و ارتباط بینِ تداعی‌ها و بخش‌های زمانیِ داستان کرده تا خرده روایت‌ها و اصولا تاثیرِ حوادث، خود ماجرای محوری‌یی را بسازد. در همین راستا حالی یکسان را از ابتدای داستان و تصاویرِ افتتاحیه آغاز کرده و با همان هوا به پایان نزدیک می‌کند و هم در واقعیت و هم در معنایی کلی، سقف فرو می‌ریزد و پیدا شدنِ جنازه در گود هم چیز عجیبی نیست. چهل‌وشش سال طول می‌کشد تا سقف بریزد. همان‌قدر که جان‌دادن در یک تصادفِ احمقانه (که خوب هم تصویرپردازی شده) چیز عجیبی نیست.
در جای‌جای داستان، تهران و محله‌های قدیمی‌تر حضوری پررنگ دارد و این حضور برپایه‌ی روابط ساخته‌شده و  سعی شده جدا از نام‌بردنِ صرف، فضا نشان داده‌شود که نویسنده در این کار، آن‌هم برای خواننده‌ای که با آن خیابان‌ها و فضا‌های قدیم پیش‌تر فقط در حدِ نام آشنا باشد.

همه‌ی این قوت و ضعف‌ها، رمانِ گود را تبدیل به اثری خواندنی کرده که تواناییِ مهم شدن را دارد. مهم شدنی که از احساسِ نیازِ معاصر بودن در داستانِ ایرانی سرچشمه می‌گیرد. هم خواننده و هم نویسنده به این معاصر بودن نیازمند است.

۱۳۹۵ تیر ۱۵, سه‌شنبه

در خشمِ از دست دادنِ عباس کیارستمی

پزشک‌ها بی‌خردند. مثل هر قشر و جماعت دیگری که کم احمق ندارند. طبیعتا همه‌ی پزشک‌ها بی‌خرد و احمق نیستند. مثل هر جماعت دیگری که کم انسان شریف ندارند. اما بی‌شک پزشک سرشناسی که جراحیِ ساده‌ی یکی از مهم‌ترین آرتیست‌های جهان را در شأن خود نمی‌بیند و به پسر احمق‌ترش وامی‌گذارد و او هم به دیگریِ دستیار پاس می‌دهد، نه تنها احمق، که بی‌وجدان و جانی‌ست. یک پزشک چقدر می‌تواند فرومایه باشد که در رسالتی کلی برای زنده‌گیِ بشر تلاش کند و در راهِ همین زنده‌گی اسمی از عباس کیارستمی نشنیده باشد.
ایراد بر تفکری غلط است که سال‌ها فکر می‌کند کسی که پزشکی می‌خواند یا پزشک است، حتما نخبه است. که اساسا چنین نیست. هرکسی در هر رشته و حرفه که کارش را در حد عالی بشناسد و بلد باشد، نخبه است. همان‌طور که نویسنده‌ی احمق، روزنامه‌نگار ناشریف، مهندس بی‌سواد و معمار معمولی داریم، پزشکِ ساده لوح هم داریم که شاید بویی از انسانیت و طعمی از زنده‌گی نبرده باشد.
اساسا این حرفه‌ها نیستند که آدم‌ها را نخبه می‌کنند، موقعیتِ آدم‌ها در آن حرفه است که درباره‌ی نخبه‌گ
ی قضاوت می‌کند. شروع اشتباه ما همین جاست. از این جماعتِ پزشکِ تازه وارد گود شده یا همین‌هایی که غرق و گیج در بوی علف پا به میدان گذاشته، چه می‌توان انتظار داشت؟
بی‌شک وخامتِ این مشکل در سال‌های آینده عمیق‌تر خواهد‌بود.
عباس کیارستمی به لطف سیستم پزشکیِ بیمار ما به قتل رسید. سال‌هاست اتفاق‌های این‌چنینی را می‌شنویم و رد می‌شویم. این‌‌بار برای یک جوانِ هفتادوشش ساله چنین حادثه‌ی شرم‌آوری افتاد تا سر به دیوار بکوبیم از بی‌هوده‌گیِ جانِ انسان در نزد قشرِ به ظاهر الیتِ جامعه.
#AbbasKiarostami #RIPKiarostami #عباس_کیارستمی
پ.ن۱: طبیعتا این قضاوت شامل پزشکان شریف و نخبه‌ای که که در این‌جا هستند یا سال‌ها در کنارشان زنده‌گی کرده‌ام و آموخته‌ام و به چشم تلاش‌شان را دیده‌ام نمی‌شود. که متوجهِ جماعتی دیگر است.

پ.ن۲: عکس را در شهریورِ ۹۲ در تهران از عباس کیارستمی گرفته‌ام.