۱۳۹۴ شهریور ۱۴, شنبه

سکه‌سازان* / درباره‌ی طلابازی، نوشته‌ی امیرحسین شربیانی

این یادداشت در شماره ۴۹ مجله‌ی صدا (۷شهریور۱۳۹۴) چاپ شده است.


«طلا بازی»ِ امیرحسینشربیانی تلاشِ پیدرپی آدمی است برای تبدیل وضعیتی مسمانند، به طلای ناب
داستان با یک موقعیت ساده در طلافروشی آغاز میشود. همه چیز خیلی ساده سرجایش قرار گرفته. پیمان (راوی) تکهتکه فکر و شخصیتاش را رو میکند و خواننده حسهایش را میفهمد. جزییات، دقیق و هوشمندانه ترسیم شده است و خبری از اشتباه و گاف نیست. سعی میشود فضایی کلی برای خواننده نمایان شود و بعد داستان را وارد فاز تازهای کند. یک جمله در دیالوگها دربارهی رابطهی یک دختر و پسر کششِ کشف کردن به داستان میدهد و به خواننده میفهماند همه چیز در کشف همین نکتههای به ظاهر ساده پنهان شده است و داستان حولِ چنین بازیهایی میچرخد.
رابطهی پیمان با تورج (پدر) بسیار خوب درآمده و فارغ از نگاههای تکراری به روابط پدری و پسری است. در چشماندازِ ترس پیمان از شبیه پدر شدن، زوال خاندانی بزرگ که در گذشته اعتباری داشته را میبینیم. اعتباری که تا به نسل امروز رسید، دیگر نشانی آن شکوه و جلال گذشته را با خود ندارد و باباجیلی (پدر بزرگ یا همان جلال) تنها در خیالِ راوی شکوه و برو و بیای قدیم را 
یادآوری میکند.
روابط پسر-پدر و پسر-پدربزرگ همراه با اوج و فرودها و نفرتی که بینشان جاریاست، یک کلِ بزرگ را در داستان تشکیل میدهد که تا پایان بر آسمانِ داستان پرسه میزند. پیمان (پسر) که لحن و زبان بسیار خوب و مناسبی برایاش در نظر گرفته شده، خودخواسته و از روی کنجکاوی و تا حدی خستهگی، خودش را لای روابط اشکان (مشتری طلافروشی) و کوسهها میاندازد. ذهناش به هم ریخته است و خواننده این احتمالا را میدهد او یک جا لبریز شود و بِبُرد. خستهگیِ او تا حدی شبیه شخصیت اصلیِ تعدادی از داستانها و فیلمهای این سالها است که فردی تحت فشارهای بیرون جامعه با ذهنی برآشفته تنها میماند و به سرش میزند کارهای عجیب و غریب انجام دهد. اما اینجا پیمان میخواهد عادی باشد و خودش را کنترل کند و تا میتواند از پسِ شرایط بربیاید.
سپس در قسمتی از رمان قعطهی کاملی از گذشته را میخوانیم تا در کنار پارههای قبلی، تاریخِ روابط پدر و پسریِ خانوادهی زرافشان دستمان بیاید و متوجه ریشهی «نفرتِ پسر از پدر» و ترس از شباهت آنها شویم. (به دور از دستمایه قرار دادن کلیشههای عقدهی اودیپ، که شاید در لایههایی بینشان وجود داشته باشد، اما اصل و اساس بر این گذاشته نشده.) در بین این تلاطم و بازخوانیِ گذشتهی با شکوه و حسرت، زهرا هم در داستان پر رنگ میشود. دختری که شبیه زیبا (مادربزرگ شهید) است و خود گذشتهای پربار داشته و سعی میشود به خواننده شناسانده شود.
زهرا هم وارد ماجراهای ذهنیِ راوی شده. از او خوشش آمده اما تکلیف زندهگی با خودش را هم نمیداند. سقوط خانواده و زندهگی پیمان به فصلهای پایانیِ شکوهاش رسیده. مادر از خانه رفته و تورج هم برای سقوط یکهتازی میکند. پیمان مثل قهرمانها میخواهد به دل ماجرا بزند و پی کارهای تورج را بگیرد و نافِ بدبختی و سراشیبیِ سقوط را قطع کند.
راوی به قمارخانهای مخفی میرسد و میترسد. باختن و فروریختن را لمس میکند. تورج شهوت باختن داشته و پیمان رویای بردن. صحنهی قمارخانه و عصبانیتِ درونی و خاموشیِ بیرونیِ پیمان خوب پردازش شده. حسِ میل به خفه کردنِ تورج پای میز را میدهد. درست وقتی که سکههای طلای کش رفته از مغاره را به بهای زندهگی و شکوهشان از دست میدهد. راوی میل به تغییر وضیعت موجود به وضعیتی دیگر دارد. هرچه میخواهد باشد. فقط اینی که هست نباشد.

پیمان در جایی خودش را بیشتر از همیشه شبیه پدر میبیند. خستهگیاش تمام نمیشود و در قالب پینتبال به طور مختصر شمای کاملی از روابط و فکر پیمان را میبینیم. هرچه فکرش شلوغتر میشود، رفت و برگشتهای زمانی سریعتر میشود. نیروی گریز از مرکز در بنز هم او را یاد صحنهای با زهرا میاندازد و در فکرش مدام تلاش میکند به چیزهای جدید و جایگزین شده فکر کند. نه گذشتهی با شکوه از دست رفته.
مادر در اوایل داستان خیلی خوب نشان داده شد و تاثیر خوبی هم داشت و لحن و صدایش شنیده میشد. اما بعد زیادی کمرنگ شد. خواست داستان این بوده، اما شاید دستکم در ذهن راوی جای بیشتری میتوانست داشته باشد.
در اواخر داستان، نویسنده خواننده را وارد فضای جدیدی میکند. اشکان مرموزتر میشود و پیمان حال پیگرفتن مسائل را ندارد یا میترسد، رامک میخواهد جای زهرا باشد، خود زهرا میخواهد از ایران برود و نباشد (و پیشینهی خوبی برایش ترسیم شده)، تورج سیم آخر را هم رد کرده و به درِ دیوانهگی زده، و خود پیمان که نیاز به خالی شدن دارد.


نویسنده در «طلا بازی» به دنبال قصهگفتن است و در درآوردن شکلی منسجم و جذاب موفق بوده. نکاتی همچون شخصیتپردازی شخصی و خانوادهگی و همچنین زبان و لحن (که شاید قسمت درخشانش سنجیدن محیط پیرامون با کوهنور توسط راوی باشد) و موقعیتهایی که هم در پایان و هم در کل داستان قراردادهشده، بر جذابیت و پُر بودن داستان افزوده است و حاصل را کاری محکم و قابل قبول از آب درآورده است

*نامِ یادداشت برگرفته است از رمانِ آندره ژید.

برای مُردن

خون. این خون لعنتی. همان اول باید از آزمایش دادن طفره می‌رفتی. مرگِ اول از همان آزمایش شروع شد. سوزن که توی دستت فرو رفت مُردی. به پرستار گفتی باید دراز بکشی. گوش نکرد. دراز کشیده بودی. زل زده بودی به پنجره‌ای که کرکره‌هایش نمی‌گذاشت حیاط را ببینی. اگر آزمایشِ خون نمی‌دادی نمی‌توانستی گواهینامه بگیری. هیچ‌وقت نفهمیدی آن O+ ِ روی کارتِ مستطیل به چه درد می‌خورَد. دراز کشیده بودی و بعد که بلند شدی یک قند توی دهانت گذاشتی و خنکای هوا نگذاشت رگ‌هایت منقبض شود تا خون توی پاهایت جمع شود و بیفتی. گوش نکرد و نشسته بودی. از دست راست می‌گرفت. به لکه‌های روی دست چپ خیره شده بودی. یک حساسیت ساده دیگر این کارها را نمی‌خواهد که. مثل همیشه یک ورق تِلفَست ۱۲۰ می‌خوری و خوب می‌شوی. این دکترها هیچی حالی‌شان نیست. یک روز همینطور که خون می‌دهی می‌میری و با جنازه‌است سلفی می‌گیرند. به لکه‌های روی دستِ چپ‌ات خیره شده‌بودی. خون می‌دیدی. ای کثافت. زد روی شانه‌ات و گفت «بلند شو». دست‌ات را روی چارچوب در گذاشتی. زیر تلویزیونِ سالن انتظار دو صندلی خالی بود. پرت کردی خودت را آنجا. چقدر دوست داشتی روی زمین دراز بکشی. صورتت را بچسبانی به سنگِ رگ‌رگ خاکستریِ زمینِ کثیف. سرما از برف‌های گلیِ حیاطِ درمانگاهِ اطفال وارد سرت شد و مغرت را خنک کرد. مامان دست‌ات را کشید و به زور جسم ۳۵ کیلویی‌ات را بلند کرد و انداخت داخل ماشین.

اگر آزمایش دوم و نمونه‌برداری بگوید کار تمام است چه؟ مرگ دوم دیگر مرگ آخر است. وقتی می‌میریم در ذهن دیگران چه شکلی می‌شویم. خوب، بد، زشت، هر کوفتی که می‌خواهد باشد قطعا آن چیزی نیست که ما دوست داریم.
مرگ من حتمی است. اما باید قبلِ مردن چیزی برای خودم داشته باشم. باید یک چیز که دوست دارم را بیرون بکشم و بعد انجام دادن‌اش بمیرم.

قبل این که به این حال بیفتی فکر می‌کردی آدم‌ها روزهای آخر زنده‌گی -یا لحظه‌های آخر- دوست دارند همه دورشان باشند -همه یعنی چی؟- حتا کسانی که از آن‌ها متنفر بوده‌اند. قبلِ مرگ قلب آدم باز می‌شود و همه را می‌خواهد محکم بغل کند. اما همه‌اش چرند است. واقعیت این است که من می‌گویم. دوست داری تک و تنها توی اتاق خودت بنشینی و گوشی را خاموش کنی. وقتی جواب آزمایش را گرفتی، همانطوری که این‌جا نشسته‌ای می‌روی و پشت میزِ اتاقت می‌نشینی. اگر زودتر رفتنی باشی، می‌روی و در را روی دیگران قفل می‌کنی و اگر چند هفته وقت داشته‌باشی باز هم همین کار را خواهی کرد. دهانت طمع صابون می‌دهد. فقط یادت باشد قبل از خروج از این‌جا دوجین فحش آب‌دار به پرستار پشت پیش‌خوان بدهی تا دیگر ساعت حاضر شدن آزمایش را اشتباه ننویسد.

آخ! داشت یادت می‌رفت. یک مرگ را جا انداختی. آزمایش را که گرفتی باید فوری به دکتر زنگ بزنی و بری مطبش تا آزمایش را بر اساس صور فلکی تعبیر کند. از این برزخی که هستم به یک برزخ دیگر. انگار با هزار ترس و لرز و توبه از روی پُلِ سراط رد می‌شوی و بعد که با افتخار مشت‌هایت را گره کردی و به پشت سر نگاه می‌کنی،‌ یکی از جلو بگوید آفرین! حالا به مرحله نهایی راه یافتی.

تمام نمی‌شود این زنده‌گی. می‌پرسی «خانم چقدر مانده؟!»
می‌گوید «نیم ساعت». نیم ساعت و چند هفته‌ی دیگر کجایی؟ عمو حسین هم همین‌طور شد. از خواب بیدار شده بود و دل‌اش درد می‌کرد. چند ساعت تحمل کرد و بعد با زن‌اش رفت دکتر. یک آزمایش. -برزخ داشت او هم؟- آنزیم‌های عجیب. سرطان روده بود. بلیت سفر به لهستان را دو هفته عقب انداخت. هیچ‌وقت نرفت. یک هفته بعد از دو هفته‌ جایی دیگر بود. به همین آسانی زنده‌گی‌اش جای دیگری بود. نتوانست کار ناتمام‌اش را به سرانجام برساند.
اما من چه؟ دارم چه کار می‌کنم؟ دو روز به پایان مهلت ثبت‌نام مسابقه‌ی پارت وقت هست هنوز. طراحی هتل. جایزه‌ی تیم اول حضور در ورک‌شاپ لیون مدرسه AA است. راستین و گلشید خودشان را کُشتند تا با هم شرکت کنیم. آخر چه کسی را اضافه کردند؟ هیچ احمقی تنهایی در یک مسابقه‌ معماری شرکت نمی‌کند. هیچ احمقی برای جایزه‌ای که بعد از مرگ نصیب‌اش می‌شود تلاش نمی‌کند. دو حماقت پشتِ پرانتزِ یک اتحاد کار من را تکمیل می‌کند. پدرم در می‌آید؟ خب بیاید. اگر ببرم جنازه‌ام به لیون و دهکده‌ی سنگیِ کنارش می‌رود؟ در عین فروتنی و سخاوت، وصیت می‌کنم راستین و گلشید و نفر سوم‌شان را به جای من راهی کنند. دیوانه‌گی‌ست؟ هستم. اگر جنازه‌ام برود می‌شود در واگن بارهای سنگین قطار لیون-پاریس جا بگیرم و سری به پرلاشِز بزنم؟ دیگر هندی‌اش نکن.

فکرها آنقدر تند و تند توی سرت می‌ریزند که رویاهایت را فراموش می‌کنی.
حتما خواهید پرسید «تو که داری می‌میری،‌حالا این تقلا کردن‌ات واسه چیه؟» در جواب باید بگویم «به خودم مربوط است».
می‌میری اما مهم است کارها را به سرانجام برسانی. از همین حالا فکرت وارد رقابت شده. حجم‌های کلی توی سرت می‌آیند. یک فرم پیچیده یا توده‌ای ساده؟ یا حتا از این مسخره بازی‌ها که حجم‌ات شبیهِ نیکول کیدمن است که چترِ‌ بسته دست‌اش گرفته است. با راستین همیشه سر این‌طور مسائل بحث می‌کردی. توی آتلیه آنقدر بلند صحبت می‌کردی که همه نزدیک شدند دعوا را ببینند. وقتِ کار تو چشم‌هایت را می‌بستی و هر چه به ذهن‌ات می‌رسید را می‌کشیدی. بعد یک چیزی سر هم می‌کردی و به عنوان کانسپت به خورد استاد می‌دادی. اما صداقت چشم‌هایش را بازِ باز می‌کرد. کلیک. و روی صفحه‌ی مقابل همه چیز را می‌دید و ته‌اش باز هم سر هم کردن بود. از هر گوشه چیزی. سرِ همین چیزها قهر حرفه‌ای‌تان شروع شد. دوستی و رفاقت و شب‌نشینی‌ها جای خود، این که به هیچ راهی نمی‌شود با هم کار کنید طرفِ دیگر. حیف شد واقعا.

راستی گفتم هیچ احمقی در یک مسابقه‌ی معماری تنها شرکت نمی‌کند؟ تازه آن‌هایشان که کمی درست و حسابی هستند، فیلتر ورودی هم دارند. کلی کوفت و طرح و ایده و نوشته و سابقه باید بریزی تو کاغذ به‌شان بدهی. مدل‌های این‌طوری اگر قبول‌ات کنند حق ورودی هم به‌ات می‌دهند تا تجهیزات لازم را سر هم کنی. خیلی‌ها همین‌جا بارشان را می‌بندند و راضی می‌شوند. اما من احتمالا به هیچ مرحله‌ای نمی‌رسم. که باز هم مهم نیست. مسابقات اینطوری حتما باید تیم باشی و تعداد مهم است. اما این یکی را نمی‌دانم. بعد از این که از مطبِ دکتر برگشتم یادم باشد آیین نامه را نگاه کنم. باید یک جا بنویسم تا یادم نرود. چه مسخره. این‌ها تنهایی اجازه می‌دهند؟ باز هم مهم نیست. نیاز باشد از دیوار هم بالا می‌روم. جا افتاد؟

اگر فرصت نباشد می‌خواهی چه‌کار کنی؟
نه نمی‌خواهم به این فکر کنم. شاید ساعت‌های طولانی راه بروم. اما نمی‌خواهم به‌اش فکر کنم. می‌خواهم امید داشته باشم هنوز. آنقدر باید امیدوار باشم که حتا شب‌ها هم کم بخوابم. لابه‌لایش چند فیلم جدید هم می‌خواهم ببینم.
از این‌جا که پیش دکتر می‌روی می‌گوید دو ماه وقت داری. می‌شود کِی؟ چه خوب که عید را هم می‌بینی پس. هیچ‌وقت فکر می‌کردی عید برایت اینقدر جذاب شود؟ یا الان می‌خواهی وانمود کنی آدمِ دیگری هستی. حتما قهوه‌ی آمریکانو هم خواهی خورد تا حس بهتری داشته باشی. مرگ که ترس ندارد. تو هم هیچ‌وقت نترسیده‌ای.. این یکی را دروغ نگو دیگر.. راستش این است از بعضی چیزها ترسیده‌ام. خواستم به جنگ‌شان بروم.. اما خب.. دیگر چه فرقی می‌کند؟

ساعت چند شد؟ اما نه. برگرد. همین نقطه یک بزنگاه است. ترس برای چه؟ ترس از چه؟ مگر ته‌اش مُردن نیست؟ تو که آخرش می‌میری. از سگ می‌ترسی؟ برو یک وحشی‌اش را بغل کن. از آن‌ها که زبان‌ صورتی‌شان تا نیمه‌ی گردن بیرون است. چشم‌هایت را نبند. آخرش این است که می‌خوردت. تکه تکه می‌شوی. گاز می‌گیرد. آن هم جاهایی که نباید بگیرد را. فوق‌اش چند روز زودتر می‌میری.. دیدی ترس نداشت؟

می‌شود آخر اردیبهشت؟ آخ! نه! اول‌اش است. خوشحال باش چون کمتر کسی می‌تواند تقویم بردارد و دست روی یک روزی بگذارد و تاریخ مرگش را انتخاب کند. با شما هستم ارواحی که الان بالای سَرِ من می‌چرخید! کدام‌تان همچین اختیاری داشته است؟ پس بدانید و آگاه باشید بیایم دهان‌تان سرویس است. ..نترس پسر خوب!
ولی کاش آخر اردیبهشت بود. باز هم سعی خودت را بکن. بِکَش تن‌ات را تا نیمه‌های بهار. فصلِ آلرژی‌های موسمی. فصلِ مرگ‌های از پیش تعیین شده. اگر اول اردیبهشت بمیری قهرمانی استقلال را هم نخواهی دید. باید ببینم! حسی تهِ دل‌ام می‌گوید اگر قهرمان نشود نخواهم مرد. این یعنی خیال‌ات در آرامش نیست و باید یک سال دیگر بمانی و ببینی و بعد بمیری. ولی حس می‌کنم باید هرچه زودتر چیزهایی که می‌خواهم انجام شود و بعد با خیال راحت بِروَم. تفاوت‌اش فقط یک هفته است. تازه باید آنقدر سر حال باشی تا بتوانی جلوی تلویزیون آخرین جنگِ بدونِ خونِ زنده‌گی‌ات را ببینی. آن روزهایی که می‌رسد کجایی؟ نکند هر چه به مرگ نزدیک شدی.. نه! نباید به این چیزها فکر کنم.
سیزده‌ساله‌گی. روی مبلِ توی هالِ خانه‌ی مادربزرگ دراز کشیدی. سرما خورده‌گی. هیچ‌وقت آنقدر خودت را به مرگ نزدیک حس نکرده بودی. فقط یک سرماخورده‌گی ساده بود. اما بعدِ ده سال انگار دنیا واقعی‌تر شده است. حالا انگار دیگر چیزی نمانده است.

«آماده شد جناب.. آقا.. آقای حسینی؟»

ما که هستیم؟ /مروری بر ملکان عذاب، نوشته‌ی ابوتراب خسروی

ملکان عذاب آخرین رمان ابوتراب خسروی بعد از «اسفار کاتبان» و «رود راوی» است و دنبال کننده فضاهایی که نویسنده پیش‌تر هم خواننده معرفی کرده بود.
افتتاحیه رمان، ظرفی مملو از اطلاعات به صورت طبقه بندی شده را به خواننده می‌دهد. که هم اشتیاق خواننده را بیشتر می‌کند و هم فهم و ریتم داستان را سریع‌تر. با رد شدن از صفحات ابتدایی اطلاعات مفید و به جایی برای درک جهان داستان به خواننده داده می‌شود و با خلقیات آدم‌ها و منطقه‌ی آغازِ داستان آشنا می‌شویم.
در روشن شدن تصویر داستان علاوه بر چیزهایی که از عادات و درونیات شخصیات‌ها می‌فهمیم، تشریح جزئیات (البته نه به شکل آزار دهنده) نکته‌ی خوب و مهم این رمان است. بعد از این‌که راوی چیزهایی نسبتا غیر معمول از احوال گذشته بیان می‌کند، کم‌کم نکته‌هایی هم از خودش می‌گوید و حالا دیگر به شناختی از حوالی داستان رسیده‌ایم. شیوه‌ی روایت هم متناسب با نوع داستان است و زکریا از کودکی و گذشته چیزی می‌گوید و چیزی می‌خواهد و همین‌طور جلو می‌آید. چیزی شبیه هویت دغدغه ذهنی‌اش شده.
اما در زمانی که به روایت عادت کرده‌ایم، نویسنده غافلگیرمان می‌کند و ما را ناگهان به جلو و سال‌های آتی می‌برد و حالا با ظرفی دیگر از اطلاعات که هر کدام گره‌ها و ریشه‌هایی در گذشته را با خود دارد، مواجه می‌شویم. حالا ذهن خواننده باید فعال‌تر شود و حواسش را بیشتر جمع کند. صحبت از «حوریه»‌یی می‌شود که حتما داستانِ زمانِ دوم حول او می‌چرخد. خواننده‌ تشنه‌ی دو زمان می‌شود و دوباره به قبل باز می‌گردیم. راوی دوم شمس، پسر زکریا است.
حدود صفحات صد، جهان داستان کاملا جا افتاده و با خیلی چیزها آشنا شده‌ایم و حالا باید دنبال اتفاق‌ها و چیزهایی که پشت سایه پنهان شده‌است بگردیم. سپس خواننده حس می‌کند چیزی فراتر از عشق بین شمس و حوریه وجود دارد که به پدر‌هایشان باز می‌گردد و احتمالا رازهایی که در گذشته سینه به سینه چرخیده است.

روایت داستان وارد بخش‌های تازه‌ای می‌شود. با دانسته‌های تازه گره‌های گذشته باز می‌شود و حالا پازل تازه‌ای پیش روی ما است. بحران هویت هم‌چنان باقی است و در دیگر شخصیت‌های داستان تکثیر می‌شود. زکریا چیزهای تازه‌ای می‌فهمد و خواننده با خواندن روایات پسر او چیزهایی بیشتر می‌داند. شمس ناظر کشف فکرهای پدر و پدربزرگ خود است و پای حوریه (عشقی قدیمی که در تمام سال‌ها، تا رسیدن به میانسالی حاکم مطلق ذهنش بوده) هم به میان می‌آید مکاشفه در باب زنده‌گی او آغاز می‌شود. انگار همه باید در پی یافتن چیزهایی باشند که نمی‌دانستند و دانستن‌شان آزارشان می‌دهد.

داستان دو روایت موازی دارد که هم‌زمان هر دو را روایت می‌کند. دوران پدر و تأمل در شیوه‌ی زنده‌گی پدر بزرگ و دوران پسر و و نا‌آرامی درونی از گذشته. در میانه‌های داستان این دو روایت کاملا هماهنگ اطلاعات را به خواننده می‌دهند. اما هرچه به پایان نزدیک می‌شویم کمی ضعف در این مسئله می‌بینیم، به طوری که اطلاعاتی که دیگر در داستان تاثیری ندارد داده می‌شود و روایت‌ها هنوز سوالاتِ بی‌جوابی را پیش رو می‌گذارد. اما به هر طریق جست و جوی پدر با کشف پسر توسط یادداشت‌ها ادامه می‌یابد.
روایت دوم، یعنی شمس شرف به پایان می‌رسد و حقایق و تکه‌های مخفی پیدا می‌شود و حالا روایت قدیمِ پدر و خانقاه باقی مانده تا نگاه به این جهانِ آفریده شده پایان پذیرد. روایت زکریا هم تمام می‌شود و او باز می‌گردد و حالا دیگر نه فقط سرنوشت او که حتا پسرش را هم می‌دانیم.

«ملکانِ عذاب» روایتی است کامل از نوعی جست‌وجوگری و گیر کردن در شرایطی که راهی برای جدایی از آن نیست. در دل قالبی که خواننده زود به آن خو می‌کند و شاید سخت‌ترین نکته‌ی داستان، تحملِ تکرارِ چندباره‌ی رویدادها و بیان نکاتی که به نظر می‌رسید نبودنش چیزی از داستان کم‌نمی‌کرد یا بعضی از آن‌ها که مدام تکرار می‌شد. اما به هر حال تمام این‌ها در کنار هم قرار گرفته و شکل فعلی رمان را ساخته است و حاصل کار چیزی در آمده که ارزش خواندن و وقت گذاشتن را دارد.

احتمالا «ملکان عذاب» همانند «اسفار کاتبان» و شاید حتا «رود روای» خواننده‌گان آثار خسروی را تحت تاثیر قرار نمی‌دهد اما به لحاظ کلی نمی‌توان کتاب تازه را ضعیف خواند و آن‌را عقب‌گردی در کارنامه‌ی نویسنده‌اش محسوب کرد.
نکته‌ی دیگر که شاید بد نباشد به آن اشاره شود چاپ کتاب است که در ایران برای بارِ اول توسط نشرثالث انجام شد و بنا به گفته‌ی کسانی که آن نسخه را خوانده‌اند خالی از ایراد و اشکال نبوده و متن شکل تمیزی به خود ندیده است. اما نگارنده از روی نسخه‌ای که در بهار ۹۴ توسط نشر گمان به چاپ رسیده‌است کتاب را مورد ارزیابی قرار داده که از شکل و ویرایشی قابل قبول و صحیح برخوردار بوده است.

فرار به جلو

تنبلی و شلوغی این روزها باعث شده نتوانم آن‌طور که می‌خواهم یادداشت‌هایم را این‌جا بگذارم. راستش این دو سه ماه از هر زمانی در نوشتن پُرکارتر بوده‌ام و تا حدی از خودم راضی هستم. و البته این چند ماه معماری هم زیاد کرده‌ام. هرچند همه پروژه‌های درسی و آکادمیک بوده اما برای محک و سنجیدن توانایی و از همه مهم‌تر یادگیری، بسیار برای‌ام مفید بوده. و هم‌چنین فکرهای که در موقعیت‌های این‌چنینی برای آینده می‌کنیم.
همین شلوغی باعث شد نتوانم بیایم این‌جا و به رسم هر ساله درباره‌ی تولدم (دوم شهریور) چیزی بنویسم. اما خلوت بودن این‌جا به معنیِ خلوت بودن روزهای من نبوده. هم نقد زیاد نوشته‌ام (که بعضی‌هایش چاپ شد) و هم داستان کوتاه و شروع یک کار بلند و سعی بر منسجم پیش بردن‌اش. بماند کلی مشق و تمرین و اتود که لابه‌لایش بود و بین‌اش یک ورک‌شاپ خیلی خوب طراحی را هم پشت سر گذاشتم و با وجود تیم‌های خیلی حرفه‌ای‌تر و قوی‌تر از ما، دوم شدیم و رضایتی که از کار داشتیم یک خوش‌حالی لذت‌بخش برای کل گروه به جا گذاشت.
حالا آمدم بگویم بین این همه شلوغی و کار، می‌خواهم کمی به این‌جا هم برسم و با چند یادداشت کمی وبلاگ را به‌روز کنم. این را باید مدیون «وقت نوشتن» باشم که بین‌اش هزار و یک کار می‌کنی تا کار اصلی را برای چند دقیقه هم که شده  به تعویق بیاندازی.
مرسی از هیچ‌کسی که این‌ها را می‌خواند و نمی‌خواند.