۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

به آب...هم...


میانِ آتش سوزانده می شدم
با چشمانِ بسته فردا را می دیدم
حیف...حیف...
تمامِ‌ وجودم داشت می سوخت و روی من آب ریختند،
به آب شک باید کرد
من ققنوس بودم...
حالا چه کنم؟

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

من آینده ام را دوست دارم


دانشجوی تاریخ  با دندان های جرم گرفته، کیف سنگینش را روی شانه ی راستش جابه جا می کند*. به گوشه ای می رود و به تک افتادگی اش فکر می کند. چند ساعتِ بعد با دوستانش به انتقاد از وضعِ موجودِ میان هم کلاسی هایش می پردازد. الف نگرانِ بدتر شدنِ رابطه بین بچه های کلاس است. هیچ کس به فکر چیزی که باید باشد نیست. اختلاف بین بچه ها هم از همینجا شروع شده. بعضی ها که کمی آینده برایشان مهم است، دغدغه هایی دارند. یک عده هم -که متاسفانه اکثریت اند- هیچ ایده ای برای فردایشان ندارند. همین باعث می شود که به نزدیک ترین و بعضا بی ارزش ترین چیزِ ممکن فکر می کنند. طبیعی است که رفتار های این دو گروه با هم تفاوت داشته باشد و برخوردهایشان مشکلاتی را ایجاد می کند. هیچ چیزشان شبیه هم نیست.
چرا اکثریت قبل از ورود به دانشگاه، به اینکه چهار سال بعد قرار است چه شوند و اساسا با دانش شان چه باید بکنند، فکر نمی کنند؟
اما اگر این اتفاق بیافتد چه می شود. می شود برای آینده فکر کرد. به دوست داشتنی هایمان. به تفریحی که باید با درس مان همراه شود. وقتی تکلیف مان حداقل با خودمان روشن باشد و بدانیم چه می خواهیم، آنوقت کار کمی راحت تر است. زیرا هدفی را در آینده می بینیم که با هر اتفاقی سعی می کنیم خود را به آن نزدیک کنیم. هر حرفی هم که پیش بیاید، می توان با قدرت ادامه داد و از هیچ چیز نترسید. شاید کمی مسیر دشوار شود و زمان لازم داشته باشد-زیرا پیروزی های کوتاه را فراموش کردیم و به چیزی بزرگتر فکر می کنیم- اما آخرش خوب است. ترسیمِ آینده با هدفی که می خواهیم.
اینگونه دانشجوی تاریخ با دندان های جرم گرفته، بهتر می تواند با همکلاسی هایش کنار بیاید. دیگر تحقیر نمی شود به خاطرِ اینکه می داند چه می خواهد. کسی او را سرزنش نمی کند که چرا گوشه گیر است و مدام آینده را تصویر می کند. اینگونه دیگر همه بر علیهِ او نمی شوند.


*خطِ آغازینِ من منچستر یونایتد را دوست دارم/ مهدی یزدانی خُرم


پ. ن: اين نوشته در تاريخ ٧ ارديبهشت ٩٢ در صفحه ي دهِ روزنامه ي بهار به چاپ رسيد.


۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

که دل ام را...

از فرطِ زشتیِ يك لُمپَن
به آغوشِ شواليه ای دروغين پناه می بری
اين را كجایِ دلم بگذارم؟
«كه خودت را به مُردن زده ای»