۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

رویا ها نمی میرند

چقدر بدم می آید از کسانی که هیچ فوتبال نمی بینند و حالا تمام جو زدگی شان را خرجِ سر هم کردنِ تحلیل هایی بی اساس به فوتبال می کنند.

کسانی که هیچ گاه با فوتبال از ته دل نخندیده اند.
کسانی که هیچ گاه با فوتبال طعم شادی و لذت را نچشیده اند.
کسانی که هیچ گاه با فوتبال غرور را تجربه نکرده اند.
کسانی که هیچ گاه با فوتبال بهت زده نشده اند.
کسانی که هیچ گاه با فوتبال دیوانگی و فریاد را نفهمیده اند.
کسانی که هیچ گاه با فوتبال روز هایشان خراب نشده.
کسانی که هیچ گاه با فوتبال رابطه هایشان از دست نرفته.
کسانی که هیچ گاه با فوتبال اشک نریخته اند.
کسانی که هیچ گاه با فوتبال حسرت نخورده اند.
کسانی که هیچ گاه به واسطه ی فوتبال، غم تمامِ وجود شان را احاطه نکرده است و بی اشک و بی حرکت فقط لحظه ها را نگذرانده اند.
یا به عبارتی کامل تر؛ کسانی که هیچ گاه با فوتبال «زندگی» نکرده اند.

آنها هیچ نمی فهمند دردِ‌ حال ما چیست. و اکنون تنها به بد و بیراه گفتن به اسامی، اوقات شان می گذرد. تا چند ساعت دیگر که موضوعی جدید روی بورسِ تجدُدِ دروغینِ مجازی بی آید و به آن موضوع کوچ کنند.

شما تنها یاد گرفته اید تظاهر کنید. که مثلا میهن پرستید. که به زبان آورید ناسیانولیست هستید، اما در واقع احساسی زود گذر است، نه وطن پرستی. و خواهشا احساسات تان را برای خود نگاه دارید.
وگرنه می دانستید چگونه باید در مقابل یک «شکست» رفتار کرد.

شمایی که اساسا هیچ ربطی به فوتبال ندارید و اکنون ذهنتان مثل من درگیر نیست و اعداد و احتمالات را نمی شمارید و به آینده فکر نمی کنید -و نمی دانید روزهای پایانیِ خرداد ۹۲ علاوه بر انتخابات، روزهای سرنوشت ساز تری هم برای کشورتان هست- و آهِ حسرت نمی کشید و مسائل مهم زندگی تان تحت الشعاع قرار نگرفته است، لطفا خودتان را از این موضوع کنار بکشید تا ما با رویای کوچکِ خودمان سر کنیم.

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

که می رويند و می پوسند و می خشکند و می ريزند


شب است و من راه می روم
راه را می روم و با خود می برم کلماتِ شناورِ پوچی را
من راه می روم و شاملو در گوشِ من می خوانَد:

«در اينجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندين حجره،
در هر حجره چندين مرد
در زنجير...»

من در فکر زندانی می روم که نام اش را گذاشته ایم زندگی...
پیش تر می روم و در من می خواند:

«در اين زنجيريان هستند مردانی
که مُردارِ زنان را دوست مي دارند.
در اين زنجيريان هستند مردانی
که در رويايشان هر شب زنی
در وحشتِ مرگ از جگر بر مي کشد فرياد.»

من به زنان می اندیشم. تا که مردی که جرم اش، گُذر از ترازِ خاکِ‌ سردِ پست بود، بگوید:

«من اما در زنان چيزي نمی يابم
- گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموش -»

که بندِ او، همین ها بود.

۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه

که چرا به «سکس» می خندند؟‌


نمی دانم که چرا اساسِ «سکس» برای مردم خنده آور است. مثلا وقتی نمایشی را می بینند که در گوشه ای، اشاره ای به سکس دارد یا ردِ پایی از موضوعی جنسی در آن دیده می شود، ریسه می روند و قاه قاه خنده سر می دهند و بعد فکر می کنند که چگونه به همچین چیزی اجازه ی اجرا داده شده؟ و بعد هم پیشِ خود با سطحی ترین استدلالِ ممکن فضا را باز می پندارند.

حتما با این شرایط اگر در جمعی عمومی فیلمی پورن به نمایش گذاشته شود، آنقدر می خندند و در نهایت همه ی اجزای بدن شان جابه جا می شود، از فرط خنده ی زیاد! و بعد هم عده ای پیدا می شوند و نتیجه می گیرند که این خنده های مستانه، همه از سرِ دردِ شخصی بوده و ریشه در مشکلات جامعه دارد! که خب همچین چیزی علاوه بر امکان پذیر نبودن، تا حد زیادی پاسخ اش هم مشخص است. زیرا که همواره رو و عریان بودن و بی پرده گفتنِ چیزی با اقبال ممکن کمتر مواجه شود. شاید به همین دلیل است که خیلی حرف هایشان را در لفافه بیان می کنند و ایهام هم آرایه ای دلپذیر می شود. یعنی این جذابیتی هم که ایجاد می شود به این خاطر است که «همه چیز» را بیان نمی کند و صرفا اشاره گذرا از جز به کل دارد. که خب البته همین باعث می شود در خیلی از مواقع حرف های مهم پشتِ خنده ها و فکر های ایجاد شده گم شود، و آنی که مطلوب است به مخاطب نرسد. که این در نمایش مشکل ساز تر است و همانند کتاب نیست که بتوانی چند خط برگردی.

بحثی که مطرح کردم نقدِ وجودِ اشاره به سکس در هنر نیست،‌ زیرا که مسئله ای اجتناب ناپذیر است و عنصرِ وجودی و غیر قابل حذف از زندگی است که نتیجتا از هنر هم جدا شدنی نیست و گاهی باعثِ خلق زیبایی هم می شود. بلکه مشکل در این است که بعضی از مخاطبین -و عموم مردم در زندگیِ روزمره و شرایط مشابه- به وجود چنین چیزی می خندند و دیگر به هیچ چیزی توجه ندارند.

فارق از بحث جذابیتِ سکس برای مردم - که تا حدی قابل قبول است و در برهه ای باعثِ رونقِ شبکه هایی مثل فارسی وان و آن سبک سریال های  کلمبیایی شد- اساسا چرا مردمِ ما تا این اندازه به سکس حساس اند و تهِ هر چیزی به چنین مسئله ای ختم می شود؟ در شوخی ها و جک و در کلِ هر چیزی که قرار است خنده ای را به لب بِنِشانَد، اگر درون مایه ای جنسی داشته باشد، خیلی موفق تر می شود. و سوالی که برای من پیش می آید این است که چرا به «سکس» می خندند؟‌
باید به جست و جوی جوابِ این سوال رفت و ساده از کنار آن رد نشد، به بهانه هایی مثل اینکه نمی توانیم جواب اش را بیابیم.

۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

جبرِ انتخابی

هميشه، همه چيز
در اختيارِ ما نيست و نمي توانيم حد را بسنجيم
اينكه اختيار هم لزوما در دست هاي تو نيست؛
شوخيِ جبريِ زمانه است.