۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

شمايى كه اينجا هستيد

بايد براي شما چيزي بنويسم. شمايي كه شايد تنها خواننده ي من باشيد. يا كسي كه حرف هايم را هميشه گوش مي كند. همين هايي كه خيلي ها سوژه اي براي مسخره كردنِ من مي دانند و چرت مي خوانند اش. و واقعا چرت هم هست. اينطور نيست شمايي كه اين را مي خواني؟ همه چيزِ ما چرت است. فكرِ ما. حرفِ ما. كارِ ما. اگر بيشتر ادامه دهم جسميتِ من هم براي ايشان چرت مي شود.

اما من و شما بلد نيستيم ادا در بياوريم. ما هميني هستيم كه نمود دارد. خودمانيم. و بهترينِ خودمان. يا دستِ كم تمامِ تلاش مان براي اين است. حالا هي بي آيند به من شما گير دهند كه آقاي محترم و خانمِ محترم، شما چرا اينطوري هستيد؟

و حالا من اين را از خودم و شما مي پرسم كه چرا ايني هستيم كه هستيم؟ چرا عروسك نشديم؟ ما و شما نمي توانيم عروسك باشيم. شئ پارچه ايِ زيبا كه هر چيزي را مي شود با آن تصور كرد، هيچوقت خودش را نخواهد شناخت. اما من و شما داريم خودمان را مي شناسيم. واكنش هاي ما نبايدِ مثل همان هايي باشد، كه همين كلماتِ من براي شما را هم چرت مي دانند. فقط مي دانند. فكر نمي كنند.

من از اين ها مي ترسم. من از آينده اي كه قرار است عقبه اش ايني باشد كه روزمره و امروزِ ماست هراس دارم. من و شما بايد چه كنيم؟
اين ها سخت نيست براي ما. خنده دار است. باز هم مي شود. اين ها عادي بوده در گذشته و امروز و فردا هم وضع همين است. ما از خودي كه درون مان است لذت مي بريم. دل مان به هميني كه در وجودِ من شما قايم شده است، خوش است. با همين مي خنديم و مي گرييم. كم ترين دستاورد اش اين است كه خود مان را پيدا مي كنم و مي شويم صاحبِ قلمرويي شخصي! همين هاست كه مي ماند. چند سه شنبه و يك باران هزينه اش است!

موخره: اول مي خواستم يك هايكوي كوتاه از يادداشت هاي پيشتر را بگذارم كه اين جا خالي نباشد. اما ديدم بهتر است براي خودِ شما چيزي بنويسم كه هميشه اينجا مي آييد. اين شد.


۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

عصرانه در كنارِ شما و سبزِ زشت

«كسي كه متن را مي خواند، بايد از متن به روياي ذهني يا تخيل اش برسد». يا چيزي شبيهِ اين. اين ها را اورهان پاموك در بي. بي. سي گفت. يا شايد اين هم برداشتِ من و ذهن ام از يك مسئله باشد. روياي مُدرن بودن. چيزي داشت حركت اش را در سَرَم شروع مي كرد. چشم هايم را بستم تا شايد بتوانم جلوي حركت اش را بگيرم. پِلك هايم را به هم فشار دادم. نمي خواستم حركت، سرعتِ بيشتري بگيرد. به كار هايي كه بايد انجام دَهَم فكر كردم و ديدم نمي شَوَد سردرد و كارهاي باقي مانده را با هم، در يك ظرف ريخت.كم كم به خواسته ام نزديك نزديك مي شدم.

و حالا سر خطِ خبر ها:
روسيه تسليحاتِ پيچيده ي نظامي به سوريه فرستاده است و … . و يا باز هم چيزي شبيهِ اين و برداشتِ ذهنيِ من و ادامه ي ماجرا.

زمين غرق در دود شده بود و آسماني خاكستري بالاي همه اين ها ايستاده بود. صدا ها نامي از اسد مي بُرد و نگراني براي آينده ي ملكِ پدري اش. ما با شما خواهيم ماند. ما در كنارِ شما نمي گذاريم اتفاقي ناگوار رُخ دَهَد. اين كلماتِ فارسي تعجبِ من را از قبل بيشتر مي كرد. چرا زمين اينگونه است؟ اينقدر زشت و كريه المنظر؟ چرا كسي -حتا خودمان- به فكرِ ما نيست. انگار باراني نم نم شروع به بارش كرده بود. اما ذره اي از غُبارِ هوا كاسته نمي شُد و شايد حتا اوضاع را بد تر مي كرد. گرماي مرطوبِ بد و آزار دهنده اي در هوا بود. چشم هايم را بيشتر فشار مي دادم. نمي دانم چرا. اين از چيزي نگران اش بودم و مي ترسيدم ده ها بار ترسناك تر بود. خوفِ عجيبي در آن جا بود. مُدام اين كلمات تكرار مي شد: ما با شما خواهيم ماند. چرا بايد بمانيم. با آن سبزِ زشت.

نا خواسته ميانِ پلك هايم گشوده شد. چه اتفاقِ خوبي. من هيچ نقشي در هيچ چيزي ندارم. و اين عالي ست!
مجمعِ روحانيونِ مبارز هم ظاهرا چيز هايي اعلام كرده است. اين هم بد نيست. اما اگر اتفاق هم بي افتد، با آنكه اميدوارم، باز هم چيزي بهتر نخواهد شد. كه ما با شما خواهيم ماند!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

کجاست خانه ی باد؟ یا چرا دیگر آدمِ فیس بوکی نیستم

فکر می کنم دو ماه و شش روز می گذرد از آخرین ورودم به فیس بوک. یادم نیست آخرین بار چگونه بود. خب آخر نمی دانستم قرار است این همه روز دور باشم. چندین بار با تمامِ وجود تلاش کردم اما آن روز ها هم ظاهرا ناخدایی لنگرش را اشتباهی به آن آب های نیلگون (که جر دادیم خودمان را بر سرِ نام اش) انداخته بوده و درد و زخم اش برای ما ماند و نشد که نشد و قِس علی هذا. که مثلا با این کلمات نشان می دهیم چقدر با سواد هستیم!!

این دو ماه و شش روز خیلی خیلی(!) عالی گذشت و رهایی از همین وابستگی ها توانست سببی شود تا کار هایی که ماه ها معلق مانده بود شروع شوند و در روندِ شکل گیری و تکامل قرار بگیرند. از جای خالی و هفت روزِ آخر و یادداشت و ها و از چشمِ من که بوده و هست و خواهد بود. (خیلی خوبِ اول واقعا خوب بود اما دومین خیلی مثل همیشه که بوده، ماند)

گاهی واقعا باید فاصله گرفت. حتا از این زمین. اما خودم را بیشتر از هر وقتی شبیهِ کروکدیلِ ترسیم شده ام می بینم و این منتهای یک فاجعه است. من از همه چیز دارم فاصله می گیرم و به تلخیِ بی پایانی همچنان میانِ «این ها» هستم. حتا سه هفته است که دیگر ساعت نمی بندم.

این سرخورده گی نیست و برای خودم هم عجیب است که با همه ی این فجیعانه به جانِ خود افتادن، باز هم پر از امید در حالِ جلو بردنِ «میم» هستم. و این واقعا عجیب است. عجیب تر از این کلماتی که وجود دارند. و جالب است که اتفاقاتِ کوچکی می تواند هنوز بانیِ خوش حالی شود.

و قطعا همین راه را ادامه می دهم. این فیس بوک آن چیزی نیست که روزها و ماه ها و سال ها پیش بود و می شد از آن چیزی یاد گرفت. اصلا همین که «دیگران» را می بینیم، خود شبیهِ مدرسه است. شاید هرچند وقت یک بار سری بزنم و نگاهی به چیزهایی که گذشته بی اندازم و سعی می کنم کجدار و مریز این جا را داشته باشم و غیر فعال نشوم.
متاسفانه این فیس بوکِ لعنتی نگذاشت نوتیفیکیشن های بیشتری ببینم و تنها توانستم آنچه در یک ماهِ اخیر گذشت را ببینم و نه بیشتر از آن. و در این مدت بعضی چیزها روی موبایلم آمد که به علتِ‌ تاخیرِ بیش از حد نتوانستم ببینم جزییاتش را.

و در روزهایی که مانده است احتمالا اندک حضورم در شبکه های اجتماعی به گوگل پلاس برسد. محیطِ آرامی دارد و فعلا جدا است از آمدن و نیامدن ها و چیزهایی که حال ام به هم می خورد از آن ها. اینستاگرام هم دوست دارم و تقریبا آن جا هستم و دیگر مثلِ گذشته میم‌ح.بلاگ‌اسپات هم به روز می شود و چیز هایی آن جا هست. به شکلِ غریبی هم هست. فکر می کنم تنها وبلاگ نویسی باشم که خیلی علاقه ای به خوانده شدن ندارم. شاید از روزمره گی می ترسم.

این توضیحاتی بود از آنچه که گذشت و چیز هایی که قرار است بگذرد. اگر بمانیم و باز اِن باره اسیرِ جو و موج ها نشویم، می توانیم کمی به روزهایی که مانده خوش بین باشیم.ما بمانیم. کجاست خانه ی باد؟

پ.ن : فیس بوک دیگر هیچ چیزِ جالبی ندارد و بیشتر حالم را بد می کند. خیلی بد...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

ايدئوگرامِ كافي شاپ!

میم. ایده ی اولیه ی این طراحی بود. طراحی ای که با پیچ و خم های حرفِ «م» و کلمه ی «میم» بازی می کرد. چیزی شبیهِ بازی ای که پیشتر در «هیچ» های پرویز تناولی دیده ایم. بازی با انحنا و پیچ و خم های کلمات. این بار در طراحی هایی که نمودِ بصری دارند. گاهی از صلابتِ این عناصُر، پایداری را می شود انتقال داد و گاهی هم با سُستیِ انحنا ها، ناپایداری را.

پیش از طراحیِ این کافی شاپ، از این ایده در کتابخانه ی اتاقِ خودم و تمرینِ میز کامپیوترِ همین درس استفاده کرده ام. و نکته ی جالب این است که این طرح ها، با وجودِ شباهت، تفاوت های عمده ای دارد و هر کدام رنگ و بویی منحصر به خودش را دارا می باشد. و این می رساند که یک ایده در عین یکی بودن، تا چه اندازه می تواند تنوع داشته باشد و فُرم های مختلفی را در دلِ خود جا دهد. همانطور که در این طرح -جز در گوشه هایی- شکل کار متفاوت است. و به هیچ وجه نمی شود گفت که رونوشتی از کار های پیشین است.

آنقدر با حرف و کلمه ی میم بازی شد و اجزا را جا به جا کردم، تا چیزی که در این برگه آمده است، شکل بگیرد. تمامِ تلاشم را کردم تا تکرار در طرح نباشد. جز در مواردی که «تکرار» به مقصودِ خاصی باید آورده شود. این نتیجه ی بازیِ من با کلمات است. گاهی می فشارمشان. گاهی در آینه به آن ها نگاه می کنم. گاهی می چرخانمشان. و البته البته گاهی زیرِ پایم لِه می شوند. همه ی این ها در این کافی شاپ پنهان شده است.