۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

کجاست خانه ی باد؟ یا چرا دیگر آدمِ فیس بوکی نیستم

فکر می کنم دو ماه و شش روز می گذرد از آخرین ورودم به فیس بوک. یادم نیست آخرین بار چگونه بود. خب آخر نمی دانستم قرار است این همه روز دور باشم. چندین بار با تمامِ وجود تلاش کردم اما آن روز ها هم ظاهرا ناخدایی لنگرش را اشتباهی به آن آب های نیلگون (که جر دادیم خودمان را بر سرِ نام اش) انداخته بوده و درد و زخم اش برای ما ماند و نشد که نشد و قِس علی هذا. که مثلا با این کلمات نشان می دهیم چقدر با سواد هستیم!!

این دو ماه و شش روز خیلی خیلی(!) عالی گذشت و رهایی از همین وابستگی ها توانست سببی شود تا کار هایی که ماه ها معلق مانده بود شروع شوند و در روندِ شکل گیری و تکامل قرار بگیرند. از جای خالی و هفت روزِ آخر و یادداشت و ها و از چشمِ من که بوده و هست و خواهد بود. (خیلی خوبِ اول واقعا خوب بود اما دومین خیلی مثل همیشه که بوده، ماند)

گاهی واقعا باید فاصله گرفت. حتا از این زمین. اما خودم را بیشتر از هر وقتی شبیهِ کروکدیلِ ترسیم شده ام می بینم و این منتهای یک فاجعه است. من از همه چیز دارم فاصله می گیرم و به تلخیِ بی پایانی همچنان میانِ «این ها» هستم. حتا سه هفته است که دیگر ساعت نمی بندم.

این سرخورده گی نیست و برای خودم هم عجیب است که با همه ی این فجیعانه به جانِ خود افتادن، باز هم پر از امید در حالِ جلو بردنِ «میم» هستم. و این واقعا عجیب است. عجیب تر از این کلماتی که وجود دارند. و جالب است که اتفاقاتِ کوچکی می تواند هنوز بانیِ خوش حالی شود.

و قطعا همین راه را ادامه می دهم. این فیس بوک آن چیزی نیست که روزها و ماه ها و سال ها پیش بود و می شد از آن چیزی یاد گرفت. اصلا همین که «دیگران» را می بینیم، خود شبیهِ مدرسه است. شاید هرچند وقت یک بار سری بزنم و نگاهی به چیزهایی که گذشته بی اندازم و سعی می کنم کجدار و مریز این جا را داشته باشم و غیر فعال نشوم.
متاسفانه این فیس بوکِ لعنتی نگذاشت نوتیفیکیشن های بیشتری ببینم و تنها توانستم آنچه در یک ماهِ اخیر گذشت را ببینم و نه بیشتر از آن. و در این مدت بعضی چیزها روی موبایلم آمد که به علتِ‌ تاخیرِ بیش از حد نتوانستم ببینم جزییاتش را.

و در روزهایی که مانده است احتمالا اندک حضورم در شبکه های اجتماعی به گوگل پلاس برسد. محیطِ آرامی دارد و فعلا جدا است از آمدن و نیامدن ها و چیزهایی که حال ام به هم می خورد از آن ها. اینستاگرام هم دوست دارم و تقریبا آن جا هستم و دیگر مثلِ گذشته میم‌ح.بلاگ‌اسپات هم به روز می شود و چیز هایی آن جا هست. به شکلِ غریبی هم هست. فکر می کنم تنها وبلاگ نویسی باشم که خیلی علاقه ای به خوانده شدن ندارم. شاید از روزمره گی می ترسم.

این توضیحاتی بود از آنچه که گذشت و چیز هایی که قرار است بگذرد. اگر بمانیم و باز اِن باره اسیرِ جو و موج ها نشویم، می توانیم کمی به روزهایی که مانده خوش بین باشیم.ما بمانیم. کجاست خانه ی باد؟

پ.ن : فیس بوک دیگر هیچ چیزِ جالبی ندارد و بیشتر حالم را بد می کند. خیلی بد...

هیچ نظری موجود نیست: