دربارهی «سرخِ سفید»
این یادداشت در پروندهی رمانِ سرخ سفید، در سایت انجمن رمانِ ۵۱ منتشر شدهاست.
داستاننویس هم گاهی ارواحِ
خبیثهمان را احضار میکند، تجسد میبخشد و میگوید «حالا دیگر خود دانید، این شما
و این اجنهتان.»
هوشنگ گلشیری، آینههای دردار
سومین رمانِ مهدی یزدانیخرم با جملههایی طولانی و فضایی
بخارگرفته شروع میشود و نشانی از پیچدرپیچ بودنِ روایتِ رمان با خود دارد. راوی
از نظرگاهی حسابشده قطره چکانی اطلاعات میدهد و گاهی فقط به عنوانها بسنده میکند.
مردِ نهچندان موفقِ سیوسهسالهای که نام ندارد و تنها با دادههای داستانی میشناسیماش،
مبارزهای را شروع کرده تا شاید راهِ موفقیت در زندهگیاش آغاز شود. لابهلای جملههای
محکم و بلند گاهی سروکلهی ارواحی که پیشتر در «من منچستر...» هم بهشان ارادت
داشتیم پیدا میشود و متن را شاداب میکند! مبارزهی نخست در زمانی مناسب، نه دیر
و نه زود، آغاز میشود تا خواننده در موقعیتی مناسب در جهانِ داستان قرار گیرد.
جوشی میترکد و چرکی زمان را به سالِ ۵۸ میبرد اما از حیطهی
داستان خارج نمیشویم و به جا به زمانِ حالِ داستان برمیگردیم. همین رفتن و آمدنها
چیزها و شخصیتهای جدیدی را معرفی میکند و شمایی از کل را میدهد و خواننده به
رفتن در دلِ مبارزات بعدی ترغیب میشود.
جغرافیا فصلِ مشترکِ روایتهایی است که شکلی شبیهِ داستان
کوتاه (منتها کاملا در خدمت رمان) را دارد و زمانِ سالِ ۹۱ و ۵۸ را بههم ربط میدهد
و با نشاندنِ روحی دیگر داستان را ادامه میدهد و یک «کل»ِ منسجم را میسازد. سپس
داستان ریتمی منظم پیدا میکند و خواننده با فُرمِ آن آشنا میشود. میفهمد کجای
مبارزه قرار است به عقب و دیماهِ پنجاهوهشت برگردیم و چه چیز ما را به سالِ نودویک
و باشگاهِ نمناکاش باز میگرداند. جذابیت آنجا زیاد میشود که ربطی روشن بینِ
تداعی و تصویرِ گذشته با اتمسفرِ باشگاهِ ورزشی و اشخاص و ارواحِ حاضر در داستان
برقرار میشود و این میان خردهروایتها هستند که جانِ متن را قوی میکند و هربار
چیزی بدیع و تقریبا غافلگیرکننده با خود دارد. کسی از سرنوشتِ قبرِ خالی و
استخوانهای رضاخان خبر ندارد. پس بعید نیست در مردهسوزخانهای در دوبلین با نامِ
مسترفایو(!) خاکستر شده باشد! یا ماجرای شوکآورِ راهبهای یونانی در تهرانِ گیرِ
کرده در انقلاب. راهبه مسلمان میشود و با فردی ازدواج میکند که تازه بعد از مرگ
میفهمد هیچچیز از او نمیدانسته و مردِ ایرانی حتا مسلمان هم نبوده و زن فریب
خورده! از همه مهمتر بهتِ کشیش در برابر این حجم از اتفاق است که نمیتواند هضم
کندشان و سطرهایی زیبا را رفتم میزند. اینها نمونههایی کاملا جدا از هماند که
در گذرِ سالیان در جغرافیایی نزدیک میچرخد و خواننده را درگیر میکند. در بینِ
تداعیها، فصلهای استراحتی هم هست که وضع یا شخصی را بهطورِ خاص تعریف میکند.
درِ بیشترِ روایتهای سرخِ سفید - به خصوص سال ۵۸ - نویسنده
مستقیم ماجرایی را تعریف میکند و گاهی پیاپی اطلاعات میدهد. ولی در روایتِ۹۱
شاهدِ صحنهسازیهای بیشتری هستیم و مبارزاتِ کیوکوشین با ضربههای مهلک و
اصطلاحاتاش دقیق و طبیعی درآمده.
اما شاید بتوان بر یکنواختیِ شکلِکلیِ روایت ایرادی گرفت
که با وجودِ چرخش و هیجاناش، از جایی به بعد کمی عادی میشود و حتا نتایجِ مسابقه
را هم میشود حدس زد. نویسنده این عادی شدن را با آسهایی که داستانهای قدیم و
جدید و ربطشان با هم میسازد جبران میکند و بلایی سرِ مومیاییِ استالین میآورد
یا سلطانحسینِ دوم را جایی وارد میکند که خواننده محوِ روایت شود.
اما فارغ از اینها سرخِ سفیدِ مهدی یزدانیخرم رمانیست
دربارهی زمان و اثرش بر تاریخ و بعد تاثیرپذیرفتنِ انسان از آن. ابایی از جعل
ندارد و تاریخ برایاش همین است. از دلِ روایتهای ظاهرا بیربط به یکدیگر،
ارتباط و سازمانی را میسازد که در یک کل معنا مییابد و تبدیل به روایتی دقیق میشود
که به خواننده اطلاعات میدهد. یزدانیخرم مدام ارواح را جان میدهد و در روحِ
تهران و خیابانِ۱۶آذر تکثیر میکند و جغرافیا را مالِ خود میکند. این ایدهای
ناب است که در بسترِ مبارزه (آنهم با صحنههایی بینظیر) دست به چنین کاری با
تاریخ زد و چنین وضعیتی را تبدیل به قصه کرد.
تجربهی فرم و ایدهای نو در فضای امروزِ ادبیات داستانیِ
ایران که مدام در محیطهای کوچک و غالبا بیمکان یا نهایتا مکانهای آشنا و شناختهشده
میگذرد و مدام شخصیتِ محوریِ خستهای را میبینیم که به در و دیوار میخورد و همه
توی سرش میزنند و سرآخر هم موفق نمیشود. اما اینبار مبارزه و تلاشِ بهمیان میآید.
با حضورِ دقیق جغرافیا و هجوِ تاریخ و بازی گرفتن از آن. رفتوبرگشتهایی که بر
پیکر کار نشسته بیانکنندهی تلاش برای در هم شکستنِ سیاهی و انفعالِ جهاناش است.
پایانِ کار هم نویسنده بخشی از راوی را در متن احضار میکند
و روایت رنگی دیگر به خود میگیرد تا پایانی مناسب را برای لحظاتی که ساخته بود
فراهم آورد. نتیجهی تلاشِ سهچهارسالهی مهدی یزدانیخرم رُمانی خواندنی و جذاب درآمده
که میتوان با قدرت پیشنهادِ خواندناش را حتا به کسانی که پیگیرِ ادبیاتِ ایران
نیستند داد. رُمانی که جزییاتی فکرشده و بینظیر دارد. مگر تفاوت در همین جزییات
نیست که رمانِ خوب و بد را میسازد؟