۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

«کاندر همه جا مدام خوانند آن را» یا «نیشابور مدیون سیحون است»

چند وقتی میشد میخواستم دربارهی تاثیر هوشنگ سیحون بر شهر نیشابور بنویسیم. شاید بیشتر از یک سال. هر چه جلوتر میرفتم بیشتر متوجه این تاثیر میشدم. شاید هنوز هم زود باشد برای بررسی ابعاد این اثر. اما حالا که چند روزی میشود هوشنگ سیحون از این دنیا رخت بربسته است، فرصتیست که کوتاه درباره رابطهی نیشابور با او بنویسم.

جدا از تاثیر سیحون بر معماری نوین ایرانی و تربیت شاگردان و جریانی که بعدا ادامه نیافت، نقش سیحون در معرفی و زیبایی نیشابور چیزی نیست که بتوان از کنارش ساده گذشت.
حدود ۴ سال است نصفه و نیمه و هفته ای ۳،۴ روز به واسطهی دانشگاهام در نیشابور زندهگی میکنم. اساسا نوعِ زندهگی ای که ما دانشجویانی که آنجا شهر دوممان است آنجا داریم، به گونهایست که کمتر پیش میآید به مرکز شهر برویم. بیشتر در همان محدودهی خانههامان که نزدیک به ایستگاه سرویس های دانشگاه است چیزهای مورد نیازمان را تهیه میکنیم. و چون در زمانِ نیشابور بودن بیشتر زمان در دانشگاه و سر کلاس می گذرد، کمتر وقتی برای تفریحی که در خودِ شهر یا آثار باستانیاش بگذرد میماند. مثلا هنوز خیلیها هستند که بعد از چند سال درس خواندن در نیشابور، آرامگاه خیام و عطار و کمالالملک و یا بخشهای نیشابور کهن را ندیدهاند. خودِ من بعد از دوسال برای اولین بار از زمانِ دانشجو شدن، یک شب بعد از یک کلاس خسته کننده بی آنکه بخواهم آنقدر چرخیدم و آخر سری به خیام زدم و لحظههایی در آن باغ گذشت که هیچوقت از یاد نخواهم برد.

در تمامِ مدتی که در نیشابور بودهام همه جا آرامگاه خیام را دیدهام. جدا از اهمیت خودِ خیام، طرحِ هوشنگ سیحون این اهمیت را بالاتر برده است. هر جا که میرویم این نقش را میبینیم. در بیشتر لوگوهای سازمانها و نهادها و شرکتها، یا به طور مستقیم این آرامگاه را میبینیم، یا تاثیرش به وضوح مشخص است. حتا در پاکت نامههای دانشگاه - با اینکه دانشگاه آزاد است و لوگوی خوبی هم دارد - در کنار آرم دانشگاه نماد خیام را میبینیم.
همین که به نیشابور نزدیک میشویم نمادِ خیام به روی تابلوها و بیلبوردهای تبلیغاتی میآید و از این طرح برای تبلیغ یک شرکت پخش تیرآهن استفاده میشود! یا مثلا در بیلبورد خوشآمد ورود به نیشابور، نوشته شده است «به شهر خیام و عطار خوش آمدید» اما بزرگترین تصویر نمادِ خیام است. یا در سردر فروشگاه یک کارخانهی محصولات لبنیاتی (که دوغهای محلی خوشمزهای هم دارد!) بزرگتر از آرم کارخانه، نماد خیام را میبینیم!
یک بار هم در یک مسابقهی معماری برای طراحیِ نماد و دروازهی ورودی به نشابور، طرحهای برگزیده (و البته بیشتر طرحها که من دیدم) با الهام از طرحِ سیحون طراحی شده بود. اساسا کارکرد این طرح شبیه به یک مادهی اولیهای است که هر خوراکی را خوشطعم میکند و هیچ کس هم حاضر نمیشود از کنارش ساده بگذرد.
تفاوت نیشابور با دیگر شهرهای اطراف با همین طرح به سادهگی آشکار میشود. سبزوار در ۱۲۰ کیلومتری غرب نیشابور است و هیچوقت آنرا با یک نماد به خاطر نداریم. البته درست است که نیشابور شهر مهمتری نسبت به نشابور بوده است و قدمت بیشتری دارد و تقریبا از ۶۰۰ میلادی شهر بوده است. آن طرف هم مشهد ه
ست که خب به خاطر وجود حرم رضوی شهر شده و بیشتر با تصویر یک گنبد طلایی به یاد آورده میشود. (هرچند برای من و بیشتر ساکنان مشهد، تصاویر ثبت شده از این شهر چیزی جز حرم است).
مثلا همان قدر که برج آزادی میتواند نماد یا معرف تهران باشد و آرامگاه ابوعلیسینا برای همدان (که آن هم اثری از سیحون است) نیشابور هم با این طرح به خاطر سپرده میشود.

چیزی که من میخواهم بگویم این است که نیشابور و مردم نیشابور به هوشنگ سیحون مدیون هستند. اگر این طرح نبود نیشابور چیزهای زیادی کم داشت. چیزی نداشت که در ذهن بشود با تداعیاش نیشابور در خاطر آورد. جدا از خودِ آرامگاه، سیحون در طراحی فضای باغ هم تلاش زیبایی کرده و هندسهای منحصر به فرد و متناسب با خیامِ ریاضیدان طراحی کرده است که این مورد را جز با تنهایی قدم در آن فضا نمیشود توضیح داد.
نکتهی مهمی که با آن فکر میکنم این است که سیحون در اوایل دههی ۴۰ هنگام طراحی این اثر، خیام نیشابوری را شناخته بود. و شاید همین یکی از دلایل مهم ماندگاری این اثر است. می گویم اثر چون تنها یک آرامگاه زیبا نیست. این یک اثرِ هنری تجسمی است که هوشنگ سیحون آن را به هویت خیام گره زده است و چیزی به شهر نیشابور اضاقه کرده است.

۱۳۹۳ خرداد ۹, جمعه

یک موقعیت کمیک در دستشویی رستوران

با مهراد شوخی کردم و از دماغش خون آمد. بماند که این چه شوخی‌ست که خون‌دار شد. مهراد به سمت دستشویی رستوران رفت و من هم بعد از چند دقیقه به سمت دستشویی رفتم تا ببینم حالش خوب است و چیزی لازم دارد یا نه. برایش دستمال آوردم و کمکش کردم. کاسه‌ی دستشویی پُر از لکه های خون شده بود و ناگهان متوجه شدیم کسی داخل دستشویی است. دستشویی به این صورت بود که وقتی وارد می‌شدی اول قسمت روشویی بود و بعد در دیگری بود که آن طرفش توالت بود. مهراد در اول را رد کرده بود و متوجه نشده بود آن‌ور در کسِ دیگری مشغول کار است. ما مانده بودیم و یک دستشویی پُر خون و مردی که قرار بود بیرون بیاید و این‌که چه کنیم. سراسیمه آمدیم بیرون و مهراد هنوز خونِ دماغش بند نیامده بود و فورا خودمان را به دستشویی خانم‌ها کشاندیم. رفتیم داخل و در را قفل کردیم. آنجا دیگر کسی نبود. به واکنش آن مرد بعد از مواجهه با آن صحنه فکر می‌کردیم. مگر رستوران پدرتان است که هرکار می‌خواهید می‌کنید؟ حقیقتا این‌طور بود که وقتی کسی پشت در دستشویی خانم‌ها بود و می‌خواست بیاید داخل، ما بیرون نیامدیم و ماندیم و ایشان هم از صدا و خنده‌ی ما حتما فهمیده بود دو مرد داخلِ آن دستشویی هستند. چند دقیقه می خندیدیم و نمی‌دانستیم چه کنیم. یک نفر دیگر هم به پشتِ در مانده‌ها اضافه شد و در می‌زدند. دستمال‌ها را برداشتیم و سعی کردیم دستشویی را طوری تمیز کنیم که لکه‌ای خون نماند. مهراد حتا قطره خونی که روی زمین ریخته بود را پاک و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. گفنم «هیچ‌وقت فکر نمی کردم روزی در این دستشویی با تو باشم و خون پاک کنیم». گیر کرده بودیم. ممکن بود اوضاع خنده‌دار تر شود و همزمان این امکان وجود داشت که اتفاق نه چندان جالبی بیفتد. دوباره در زده شد و گفتم صبر کنید لطفا. مثلا عصبانی شده بودم. با مهراد خودمان را آماده کردیم و سرش را بالا گرفت و دستمال را روی بینی‌اش گرفت. قفل در را آرام باز کردم و بیرون آمدیم. دختربچه ای پشت در بود. خیلی سریع گفتیم خون‌دماغ و این اتفاقات و بیرون آمدیم. مهراد جلو تر می‌رفت و طبقه‌ی پایین را بالا آمدیم و از رستوران زدیم بیرون. هم‌دیگر را گرفتیم و خندیدیم. خندیدیم و به این فکر می‌کردیم این چه وضعیت مسخره‌ای بود. می خندیدیم...

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

از پسِ هم

می گذریم. می گذرم. خیلی ساده. تحمل می کنم تا این روزها هم تمام شود. هرچند می دانم وقتی این ترم هم تمام شود دیگر برایم ارزشی ندارد که چه گذشته و چه بر ما رفته. من با تمامِ وجود پای حرف هایم می‌ایستم. تو می‌مانی گل های رزِ  سرخابی‌ات. به ما که ربطی ندارد. تو هم که دوست داری. فکر می‌کردم اوضاع بهتر شده و هم‌کلاسی هایم بزرگ. -تو استادی؟ - اما درست لحظه ای که فکر می‌کنی همه چیز درست شده یکی از راه می‌رسد و گند می‌زند. به همه چیز. اعصابت. می‌سوزیم ما. می‌گذریم ما. می‌میریم ما و فردایی نداریم. تنها چیزی که داریم همان است که از قبل داشتیم. تو که به ما چیزی اضافه نکردی.
برای تو که فرقی ندارد. فقط کم مانده شوخی دستی کنی. نه انقدر هم بد نیستی. ته دل برایت احترام قایلم. اصلا نمی دانم این چه مرضی است که این روز با هر که به مشکل می خورم ته دل دوستش دارم و دلم برایش می سوزد. می سوزد. این فرصت های کوتاه هم می‌گذرد. زود باش. حواست باشد. روزی می رسد و آنقدر می‌دویم و نمی‌رسیم. فعلا پشتِ همان تریبون بنشین و استادی‌ات را بکن. ما را چه به نقدِ تو. صفحه ها از پسِ هم رد می‌شود و هیچ کدام را نخوانده‌ای. نمی ایستم. چند ساعت اعصاب را خرد کردی و آخر هم نفهمیدم ناراحتی یا نه. فقط حواست به پفیوزهای اطرافت باشد. گذشتن. گذشتن. خیلی وقت‌ها کمک بوده. رد می‌کنم. رد نمی کنی. ول کل جانِ مادرت با آن اسم عجیب‌ات! ول کن تا این کلمات گنگ هم تمام شود و اردیبهشت ماهِ خوبی بماند.

... راستی مگر اردیبهشت ماهِ خوبی بود؟

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۷, شنبه

دنیا جای امنی برای تنهایی نیست

نگاهی به رمانِ «هست یا نیست؟»، نوشته‌ی سارا سالار/ نشرچرخ ۹۲

داستان درباره‌ی زنی است که دارد از روزهای جوانی‌اش فاصله می‌گیرد و گذشته را مرور می‌کند و در لحظات امروز، اسیر روزهای رفته است و اتفاقاتی که دیگر تکرار نخواهد شد.
داستان با دو روایت پراکنده‌ی زنی در باشگاه ورزشی و همان زن در فرودگاه شروع می‌شود. دو روایت همزمان و موازی پیش می‌رود. یکی در امروز. دیگری در گذشته. هرچه جلو می‌رویم شخصیت‌ها یکی‌یکی وارد می‌شوند و برای خود هویتی تعریف می‌کنند. اتفاقاتِ گذشته با سرعت بیشتری پیش می‌رود و از فرودگاه شروع  می‌شود و به اصفهان می‌رسد و بعد هفت شب در بیمارستان. در بیمارستان شخصیت ها تا حدودی به هم ریخته می‌شوند اما هرچه جلوتر می‌رویم آدم‌های فرعی و نسبت هایشان را می‌شناسیم و البته شخصیت‌های مهم‌تر را پیدا می‌کنیم.


در ادامه (یک چهارم اول داستان) روایت زمان حال کم‌رنگ می‌شود و داستان در دوران بیست و هفت هشت ساله‌گیِ راوی می‌گذرد. بعد از آن دوباره زمان بین گذشته و فکرهای راوی در حرکت است. «نقره» ی مادر بزرگ انگار هشتاد و چند ساله‌گیِ همین زن است. هرچه جلوتر می‌رویم زمان روایت دوم به حال نزدیک تر می‌شود و از خواننده می‌خواهد رمز زمان را بگشاید. شاید تشخیص تقدم و تاخر حوادث نسبت به هم. بعد داستان جا می‌افتد و خواننده آدم‌ها را پیدا می‌کند و به ریتم رفت و برگشت‌های مشخص شده‌ی روایت‌های موازی عادت می‌کند و داستان با سرعت معقول و زبانی آسان پیش می‌رود. در ادامه خواننده را نسبت به پشت پرده و گذشته‌ی چند شخصیت که داستان حول آنها می چرخد، کنجکاو می‌کند. سینا، امیر، رامش جان، لیلا، خودِ راوی و ... . حضور شخص غایب بین گفت و گوها شلوغی ذهن و فکر راوی را نشان می‌دهد.

در فصلِ دوم «دنیا جای امنی نیست» می‌شود درباره‌ی حدس‌های زده شده مطمئن شد. زمان حال به جلو حرکت می‌کند و زن از باشگاه بیرون آمده و قرار است ادامه‌ی روزش را بگذراند. گذشته جلوتر آمده و آبات پسرِ راوی به دنیا آمده. نقش شخصیت‌ها کم کم مشخص و کنجکاوی درباره‌ی امید و سینا و ارتباط امروزشان با راوی بیشتر می‌شود. حوادث طوری چیده شده که انگار قرار است یک اتفاق مهم بیافتد و اطلاعات داده شده به زمینه سازی برای یک حادثه شبیه می‌شود. حوادث و رخداد های جانبی هم تقریبا خوب درآمده و با سیر کلی داستان هم‌خوانی دارد. و با کمک رویداد ها به لایه های شخصیتی حاضران داستان می‌توان رسید.

در فصلِ سوم «دنیا جای امنی...» دوباره روایت‌های موازی گامی به جلو بر می‌دارند و همان تقدم و تاخر ادامه دارد. راوی دنبال بچه‌ها رفته تا آن‌ها را به تولد ببرد. در گذشته هم ناگهان به تریاک کشیدنِ راوی و بعد تلاشِ او برای رهایی از اعتیاد می‌رسیم! این تکه خوب پرداخت شده و غیرقابل پیش بینی و با بهت وارد داستان شد. اما تاثیر مهمی نداشت. در پایان فصلِ سه، وقبل از شروع فصلِ «هست یا نیست؟» روند کلی به سویی می‌رود که هر دو زمانِ روایی قرار است به یک خط واحد منتهی شوند و می‌شود نکاتِ پنهان مانده را فهمید و حدس‌هایی که بر اساس کدهای داده شده بود تایید کرد. بعد از آن به صحبت های تصویریِ راوی با امیر پای نوت‌بوک می رسیم ه ظاهرا هدف این بوده که بیهوده‌گی و گیجی و گذر زمان را نشان دهد، اما خوب در نیامده و در بعضی جاها پرت است. در این بخش در لحنِ صحبت شخصیت ها هم کمی به هم ریخته‌گی حس می‌شود.

شکل کلی داستان خوب  ترسیم شده است؛ از این جهت که همه اتفاقات و حادثه ها و زمان ها را می‌خواهد به نقطه‌ی واحد هدایت کند. اما از سوی دیگر پایانِ داستان کمی دچار دست‌پاچه‌گی شده بود و همان بلاتکلیفی‌ها را ادامه می‌داد. وقتی به این شکل حوادث کنار هم چیده می‌شود - کنار هم چیده شده چون لزوما توالیِ زمانی در آن رعایت نشده و نمی‌توان گفت پشت سرِ هم- ، انتظار می‌رود اتقاق های پایانی به همان نسبت با رخدادهای سپری شده مرتبط باشد. شخصیت پردازی هم همزمان و خوب پیش رفت اما سر آخر تاکیدهای صورت پذیرفته خیلی به کارِ ما نیامد و «امیر» به نوعی ول شد. و در حالی که تاکید زیادی هم روی اسم و حرف‌های او شده بود و جای کارِ بیشتری را در داستان داشت.

از دیگر نکاتِ مثبتِ رمان می‌توان به یکی شدن زمان اشاره کرد که با شیبی منطقی و مطابق با خواسته های نویسنده به عقب و جلو  حرکت کرد. اما متاسفانه در جایی که ظاهرا قرار است اتفاق مهمی رخ دهد، به نوعی دچار سکون شد و بیش از حد با حرف و فکر پیش رفت. دقیقا نیاز بود در پایان با یک حادثه روبه‌رو شویم، اما حادثه آن‌طور که باید خوب در نیامده بود و لحن‌ها و حرف‌ها بعد از حادثه بسیار تکراری بود و خودِ تصادف هم راضی کننده نبود. یا مثلا انتظار می‌رفت فکرها و ذهن خوانی‌ها به جایی منتهی شود (که می‌توانست نقش امیر در این قسمت پررنگ باشد) اما چنین اتفاقی هرگز نیفتاد.
در مجموع با در نظر گرفتنِ نکاتِ مثبت و منفیِ رمان، نتیجه‌ی کار قابل قبول شده و می‌توان از آن به عنوان یکی از رمان‌های خوبِ این روز‌ها (که اتفاقا فروش خوبی هم دارد) نام بُرد و به کارهای بعدیِ نویسنده‌اش هم امیدوار شد.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

درباره‌ی دوست داشتن

آدم های زیادی در زنده‌گی ام هستند که برای‌ام ارزش زیادی دارند. دوست‌شان دارم. بعضی‌هایشان را خیلی زیاد و از تهِ دل. اما نمی‌توانم هرروز و هر ساعت از حالشان با خبر شوم و مُدام در ارتباط باشم و ببینم در این لحظه چه می‌کنند و کجای جهان هستند.

همین موضوع می‌تواند باعث اختلافات زیادی شود. به خصوص در این روزها که کمتر حوصله‌ی ارتباط و تلفن و تماس و کلا آدم ها را دارم. اما این‌ ها که از دوست داشتن کم نمی‌کند. این روزها را می‌گویم، چون بیشتر از گذشته دوست دارم در روزهای مشهد بودنم در خانه بمانم و سعی می‌کنم جز برای کارهای ضروری جایی نروم و بیشتر از خلوت و سکوتی که هیچ‌وقت ایجاد نمی‌شود استفاده کنم و از این راه فرصتی برای برون‌رفت از چاله‌ی کارهایم پیدا کنم و شاید کمی آرام‌تر شوم. آن وقت شاید وقتی کارهایم تمام شد، وقتِ بیشتری برای دوستان و دوست‌داشتنی‌هایم داشته باشم. هی وقت وقت وقت. تا شاید کمتر از دستم عصبانی شوند. این‌گونه مهربانی‌مان دوطرفه می شود. فقط من باید کار‌هایم را هرچه زودتر انجام دهم و البته خیالم راحت باشد که دوست‌داشتی‌هایم فکر نمی‌کنند در یادم نیستند و فراموش‌شان کرده‌ام یا جای‌شان را کس یا کسانِ دیگری پُر کرده‌اند.

دوست دارم بعد از چند ساعت کار از اتاق بیرون بیایم و چای بگذارم و بعد روی مبل خودم را ول کنم و کنترل را بردارم کانال‌های مسخره‌ی تلویزیون را بالا و پایین کنم و آخر هم به نتیجه‌ای نرسم و بعد پرت‌اش کنم آن‌ور و بروم چای بریزم و یک به یک به دوستان و دوست‌داشتنی‌هایم که زیاد هم نیستند فکر کنم. بعد دوباره روی مبل ول شوم و چشم‌هایم را ببندم و لیوانِ چای دست‌هایم را بسوزاند و توی ذهن‌ام با آن‌ها حال و احوال کنم. اما کمتر پیش می‌آید این خیال عاقبت خوشی داشته باشد. باید واتس‌اپ یا وایبر را چک کنی و ببینی اگر هستند یک «چطوری؟» خشک و خالی بفرستی و شاید حتا دو روز بعد تازه جواب برسد. یا جوری جواب دهد که پشیمان شوی از هر‌چه سلام و علیک است و آنقدر آینه‌ی دق شود و هی تهِ جملاتِ تک کلمه‌ای نقطه بگذارد و حرص‌ات را در بیاورد که بخواهی با مشت بکوبی توی صورت‌اش. حالا تو باید بفهمانی... چه را به که بفهمانی؟

خیلی‌هایی که می‌شناسم با ندیدنِ آدم‌ها آن‌ها را فراموش می‌کنند -یا این‌طور وانمود می‌کنند- اما برای من عکس این قضیه صادق است. ندیدنِ آدم‌ها نه تنها کم‌رنگ‌شان نمی کند، بلکه خیلی‌هایشان را پُررنگ‌تر از گذشته می‌کند. اساسا وقتی کسی برایم به درجه‌ی بالایی از دوست‌داشتن می‌رسد دیگر نمی‌شود او را پاک کرد. او همیشه می‌ماند. نه فقط یک جا گوشه‌ی ذهن. یک تکه از قلب را برای همیشه می‌گیرد و هر از گاهی تو را پُر از خودش می‌کند و به تو می‌فهماند روزهایی چه وقایعی در گوشه و کنارِ این جهان افتاده.

حالا که دارم این ها را می‌نویسم همه‌ی شمایی که دوست‌تان دارم مقابل من نشسته‌اید و دارید به صحبت‌های من گوش می‌دهید. نزدیک تر از هرچه که فکر کنید. اما دوست‌داشتنِ من مثل بابا‌گوریو نیست که همه چیزش را وقف کند و هر چه دارد در راهِ آناستازی و دلفین و حتا اوژن و در و دیوارهای آن پانسیون از دست بدهد و همه را وقفِ آن‌ها کند. من هم روبه‌روی شما نشسته‌ام و فقط سرم را تکان می‌دهم و می‌خواهم بگویم چقدر دوست‌داشتنی هستید. اما نمی‌گویم. انگشتم به صفحه‌ی موبایلم نمی‌رسد و نمی‌توانم تلفن‌ها را جواب بدهم. مسیج ها را می‌بینم و می‌گویم جواب می‌دهم، اما سه هفته می‌گذرد و تازه یادم می‌آید. لیستِ وایبر را چک می‌کنم و روی اسم و عکس ها مکس می کنم؛ مکس. و رد می‌شوم تا روزهایی که کارهایم را انجام داده باشم و بتوانم خود را به برنامه‌ام برسانم و عقب نمانم و در برنامه‌ی هر روز زمانی را برای همین دوست‌داشتنی‌ها بگنجانم. و کمتر هم خسته شوم.

دوستِ داشتنِ کسی تنها وابسته به لمسِ جسم و جانِ او نیست. به دیدنِ هر روزه‌ی او نیست. به این نیست که اگر یک هفته، یک ماه، یک سال، یک قرن دوست هایت را ندیدی، دیگر برای‌ات دوست‌داشتنی نباشند. دوست ها باید در خلوتِ ذهنِ تو حضور داشته باشند. یعنی همین حالا که من تنها نشسته‌ام و دارم این ها را می‌نویسم و انعکاس صورتتان را روی صفحه‌ی لپتاپ می‌بینم و منتظرم زودتر تمام شود و برگردم و با هم درباره‌ی شماره‌ی جدید حرفه: هنرمند گپ بزنیم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

من و اسنوب های اطراف‌ام

اساسا مشکلی که با بعضی از شخصیت ها دارم بنیادی تر از آن است که فکر کنند با یک یا چند نفر خُرده حساب شخصی دارم. بخش مهمی از این مشکل بر می گردد به تیپ بودن آدم های پیرامون‌ام. و این‌که هیچ مشخصه ی به خصوص و قابل بیانی در آن‌ها وجود ندارد. شبیه شخصیت های یک داستانِ ضعیف هستند که خوب پردازش نشده اند و هیچ فکری پشت آن‌ها نبوده است.
آدم هایی با این مختصات، فراوان در اطرافم یافت می‌شود. و البته مجبورم آن‌ها را تحمل کنم و با خیلی‌هایشان ارتباط کاری و فکری و درسی هم داشته باشم. اغلب هم وقتی با این‌ها به مشکل برمی‌خورم، این ذهنیت به وجود می‌آید که با فلان آدم مشکل یا حتا خصومت شخصی دارم.
حقیقت این است که بیشتر به جای مشکل با افراد، با مبانی‌ای مشکل دارم که آن‌ها پیرو و مروج‌اش هست و اسنوب گونه فکر می‌کنند فقط کارِ خودشان و حرفِ خودشان درست است و دیگران باخته‌اند و در جهل به سر می برند! این ها به بعضی چیزها می‌نازند که به عقیده‌ی من اهمیت چندانی ندارد. مثلا این‌که زاده‌ی چه شهری هستی، کجای‌اش می‌تواند فخر آور باشد؟ یا این‌که مدام دوست دارد در ردیف خواص باشند و کسی که فکر می‌کند از خودش بالاتر است را الگو قرار می‌دهد و تقلید می کند و به شکل رقت انگیزی از آن‌ها تعریف می‌کند.
این ها اصولا تمِ ثابتی ندارند و بسته به شرایطی که در پیرامون‌شان است، رفتار و حرکات‌شان هم تغییر می کند. و من با این شبه‌ِ اسنوب ها مشکلی اساسی دارم. و به طور کلی با هر آدمی با چنین مشخصاتی فارغ از جغرافیای مکانی و بعدِ زمانی و این‌که نام‌شان می‌خواهد چه باشد.
سعی می‌کنم این آدم های و چیز هایی که فکر می‌کنند را بفهمم اما هرگز نمی‌توانم با چراییِ چیزی که در سرشان می‌گذرد، ارتباط برقرار کنم. انسان هایی که اگر چیزهای ظاهریِ محدودی را از آن‌ها جدا کنیم. دیگر چیزی از وجودشان باقی نمی‌ماند. کسانی که ماهیت‌شان بیشتر وابسته به یک سر لوازمِ تزیینی و سوژه‌های سطحی‌ است و البته تاسف بار که چیز دیگری ندارند و حیف که با همین وضع دوست دارند همه را شبیه به خودشان کنند. شاید خودشان را نماد و سمبولی می‌بینند که در ذهن خودشان از خود ساخته اند. چیزی شبیه به دیگرانی که از آن‌ها برای خودشان غول ساخته‌اند!
برتریِ این ها (اگر بتوان گفت برتری، خودشان که این‌گونه فکر می کنند!) فقط به چند میلیمتر و چند عمل جراحی و چند کتابِ نخوانده و حرف‌‌های ساده‌ی پیچیده شده محدود می شود. که این‌ها هم مال خودشان نبوده وگرنه چه برتری و زیبایی است که خیلی ساده جدا می‌شوند و اگر نباشد این‌ها هم نیستند؟!
در واقع هیچ‌وقت با شخص مشکلی نداشتم و هر آدمی، هر جایی که می خواهد باشد، با این مختصات ذهنی را نمی‌توانم به عنوان دوست یا هر چیزِ صمیمیِ دیگر بپذیرم. و البته مهم این است که مشکل داشتن به این معنی نیست که شمشیر را از رو ببندم یا حریف را به مبارزه بطلبم و بکوشم تا حذفش کنم. نه هیچ‌وقت میل به حذف کسی نداشتم و نخواهم  داشت. بلکه سعی می کنم کمتر با آن‌ها وارد جدل و بحث و مراوده شودم و تا زمانی که جبر مجبورم نکند سعی می‌کنم کارهایم جدا از این‌ها باشد و همین طوری که هست، از دور با هم خوب باشیم و بمانیم.