۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

سرنوشتِ داوریِ دروغین


هزار و سیصد و نود و یک دقیقه گذشت
و هنوز توپی وارد میدان نشده بود
عده ای دیگران را با خیال باطل گرم کرده بودند
و توپ جمع کن ها می خندیدند
-توپ ها زیر لباسشان پنهان-

بی هدف ترین ضربه ی ممکن را به توپ نواخت
و نیمکت نشینان از آن یک گل ساختند
تا بوده چنین بوده،
خودش در تعجب ماند
، حال داد
دیگر بر نگشت.

از آن به بعد تا در توانش بود تاخت و خیالات باطل را
به هر جهتی کشاند
و خود را کاپیتان می دید
نیمکت نشینان که در رختکن، زندگی تماشاگران را بر هم زده بودند
برایش بازوبندی دروغین دوختند

***

خطاهایش بر کسی پوشیده نبود
داور دست به جیب شد؛
و حساب کرد.

اینجا مکانی ست برای تسویه حساب خاطرات شب قبل
باید به این داوری ها مشکوک شد

جانشان به لبشان رسیده بود از این بازی تشریفاتی
و لیدر ها با شعر و شعارهایی قصد چاپلوسی و نگه داشتن جو داشتند
اما برخی از تماشاگران فهمیده بودند...

عجبا از تماشاگرانی که از دیدن بازی «یک» نفره
-با چند پاسور و تمرین دهنده که در نهایت به همان «یک» باز می گشتند-
خسته نمی شدند؛ ندای اعتراض و تغییر بر خیزد
جایگاه ویژه به تکاپو افتاد.
نیروهای پشت به زمین، رو می شدند
بوی تغییر می آمد
نیمکت نشینان در انتظار «حیا کن، رحا کن» بودند،
تا به لطایف الحیلی اوضاع را به سامان کنند

اما اعتراض ها بسی تکان دهنده تر بودند؛
و سکو ها یک صدا فریاد زدند:
«ای کاش داوری در کار بود»
...

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

بازی «ما» و «قانون»


یکی از اصلی ترین خواسته های هاشمی رفسنجانی و دیگر همفکرانش در سال ۱۳۴۳، اجرای کامل قانون اساسی بود*. قانون اساسی ای که در بهترین حالت -یعنی پذیرش متمم آن- شاه را مجبور به سلطنت می کرد، و نه حکومت کردن.
و در چند سال اخیر هم یکی از خواسته های مهم رهبران جنبش سبز، اجرای بی چون و چرای قانون اساسی بوده است.
این مسئله ی مهمی است که در دو دوره ی تاریخی متفاوت، ما خواستار اجرای قانون بوده ایم. یعنی قانون وجود دارد و اگر بحثی شکل می گیرد، پیرامون عدم اجرای صحیح آن است. که مشکل باز به خود ما باز می گردد.
هرچند در رابطه با کامل و صحیح بودن قانون اساسی در هر دو دوره شک و تردید زیاد است. اما این را می رساند که «ما» اصولا قانون را به حساب نمی آوریم و برایش ارزشی قائل نیستیم. نه تنها قانون اساسی که حتا قوانینی مانند راهنمایی و رانندگی و ... هم وجود دارد، اما بحث بر سر اجرایش است. در رابطه با قوانین نانوشته و اخلاقی هم اوضاع به همین ترتیب است. که قانون در زندگی روزمره ی ما بنا به شرایط و لحظه تغییر می کند.
پس این انتظار را هم می شود داشت که هر حکومتی بنا به موقیت خود قوانین را به نفع خود تغییر دهد. -هرچند منصفانه نیست- و چون طبعا حکومت از قدرت بالاتری نسبت به سایرین برخوردار است، این مهم برایش دشوار نیست. (بماند بحث دستگاه های نظارتی که به تقسیم قدرت می رسیم و در اینجا نمی گنجد)
این موارد بار دیگر ثابت می کند که علاوه بر اینکه اصلاح را باید از خودمان شروع کنیم، بلکه قانون مندی و احترام به قانون را هم از خودمان آغاز کنیم. تا بتوانیم در آینده چنین انتظاری را از دیگران هم داشته باشیم. که بار سوم یا حتا بیشتری تکرار نشود.

* اکبر هاشمی رفسنجانی در گفتگو با صادق زیباکلام، منتشر شده در کتاب «هاشمی بدون رتوش»

۱۳۹۱ خرداد ۲۲, دوشنبه

برای آنچه نبودم...

تفاوت بیست و دو با بیست و پنج این است که در بیست و دو آدم نمی ترسد...
دست کم برای من اینگونه است

دلم می خواهد قدم بزنم
مثل پارسال، همان جا
حتا با همان آدم ها
که مرا به هر چیزی بد بین کردند
اصلا خرداد ماه عجیبی ست
به هر چیزش که نگاه می کنی، تعمدا چیزی برای تعجب و تعقل و تفکر می یابی
و بعد تأثر.

نرودا !‌ تو بگو:
«آیا خورشید همان خورشید دیروز است
یا این آتش با آن آتش فرق دارد؟»

سالگرد ها همیشه جالب بودند. گاه روشن...و گاه تیره
روزهایی هم خاکستری
من از شمایی که پارسال را برایم رنگ آمیزی کردید تشکر می کنم
من از شمایی که باعث شدید بهتر به اطرافم نگاه کنم، تشکر می کنم
من از شمایی که مرا با خود بردید و ... هیچ گلایه ای ندارم. 
شما «من» را در «من» ساختید. که این پاداش بزرگی ست. برای آنچه نکرده بودم...

فردا فردا فردا


فردا را یادم نبود
هیچ چیزی هم نمی گویم
درد هایمان به عادت سالانه بدل گشته
هر سال، همین روزها
و دریغ؛
از هر چیزی
که بدم می آید از این همه تکرار و نتواستن...
و این واژه های ضعیف

تمام حرف هایم
قبل از آنکه به روی کاغذ آید
می خواست همین را بگوید:
فردا چه روزی است که هیچ کس درست پاسخ نمی دهد...؟

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

شکایت داریم...

ما به درد های نوشابه ای عادت داریم
به شیشه ی زیبای پپسی ارادت داریم

به فریب خوردن و تزویر در این ماه عجیب؛
«ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم»

۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

حرف هم را بفهمیم...لطفا.

شاید آخر یک روزی
یک جایی، یک نا کجایی

همه ی این نگفته ها و نگفتن ها
و خود سانسوری ها
از یک جایی بیرون زند و
«پرده در افتد» و فوران!

و حسرت همه ی نانوشته ها
ها ها ها ؛
که نمی دانی خنده است یا تلاش بیهوده برای گرم شدن
یا ادامه ی جمله

این واژگان است که در سرت می رقصند
با نگاهی زیر چشمی
و تکرارِ محض تکراریِ
کشتن؛
و سکوتی که این روزها عادت جلوه می کند...

شاید آخر یک روزی
یک جایی، یک نا کجایی
بهتر به هم نگاه کنیم...