۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

جوشش در انحصار!

عده ای از اشخاص پیرامون بر این باورند: بهتر است دیگی که برای ما نمی جوشد، سر سگ به مخاطبان تحویل دهد!

جمله ی فوق به قدر کافی بد است اما فاجعه ی نیک خواستن برای دیگران در افرادی است که آنقدر تمامیت خواه هستند، که می خواهند: دیگ به طور انحصاری و فقط برای شخصِ  ایشان بجوشد و سهمِ‌ دیگران ترشحات بزاق هم نباشد!

چنین افرادی را چه می توان نامید...؟

۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

آزادیِ حقیقی

به همه ی زندانیانِ راهِ آزادی:

آزادی موهبتی است از طرف انسان به هستیِ‌ خود...موهبتی که نادیده انگاشتنِ آن، نیستی را به بار می آورد.

انسان هنگامی آزاد است که فکر خود را آزاد ببیند، فارغ از هرگونه مانع.
هرگاه فکرمان آزاد شد، احساس آزادگی به ما می آید.

بدینسان؛ می شود آزادی را حِس کرد، حتا در سلول!

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

سِقط فکر

گاهی آنقدر حرف نمی‌زنی و سکوتت دنباله دار می شود که انگار هیچ حرفی‌ برای گفتن نداری، غافل از اینکه محدودیت‌ها و خود سانسوری‌های ذهنی‌ مجالی برای تبدیل شدنِ فکر به حرف یا کلمه را نمی دهد. گاه آنقدر ممیزی‌های این مسیر زیاد می شود که ترجیح می دهی‌ بیان نکنی‌: کاریکاتورِ زشتِ فکرِ زیبایت را...

و آنقدر باید فکر کنی‌ تا بتوانی‌ طوری بگویی که کسانی‌ می خواهی‌ بفهمند، بفهمند، و کسانی‌ که دوست نداری بداند حرفهایت را، چیزی دست گیرشان نشود. گاهی باید قید "همه فهم" بودن را بزنی‌ و بر خلافِ آنچه می خواهی‌، از عده‌ای صرفِ نظر کنی‌، زیرا که وقت را فقط تلف میکنی‌ و در نهایت هر دو سمت "خسته" باز می گردند و بی‌ فایده است...

زمانی‌ هم فکرت را می خواهی‌ نابود کنی‌. هرچه هم دوستش داشته باشی‌...و از پدیدار شدنش در ذهن پشیمان می گردی. به هر قیمتی نابودش می کنی. فکرت شبیهِ کودکِ ناخواسته‌ای می شود که حاصل عشق بازی‌‌ای لذت بخش بوده و تو؛ تن به از بین بردنش نمی دهی و فکرت را به یادگار می خواهی‌، اما شرایط به گونه‌ای پیش می رود که می دانی دیگران متوجه نمی شوند آنچه که برای تو بوده و حاصلی از تو. سر آخر این جنین را قبل از آنکه کودک شود از هستی‌ نیست می کنی‌ و آرزوی روزهای خوبش را در جیبِ هزارمِ ذهنت می گذاری...به امیدی که شاید برادر یا خواهری، جورِ آن طفل را بکشد.

و من؛ مادر آن فرزندی هستم که چنین سرنوشتی در انتظار کودکش بود...کسی‌ که در عرفِ اکثریتِ این جامعه، بی هیچ دلیلی، چیزی صدایش می زنند که لیاقتِ خیلی های دیگر است...اما خودش می‌داند و می‌خندد به اینها و پیشِ خود می گوید: روزی تو به این دنیای زشت می‌آیی و میتوانی‌ زیبایش کنی‌؛ دلبندم!

این سرگذشت همه ی خود سانسوری ها و نگفتن هایمان است. وقتی در سکوت برای چاره، این فکرها را می کنی و نتیجه همان سکوت می شود تا زاییدنِ  کودکی ناقص الخلقه...

۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

يك نفر

ميم تنهاست :

شايد مي توانستم؛
اما اكنون
يك نفر مي خواهم 
... براي خودم، درونم

يك نفر 
فقط همين.

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

نخواستن در جامعه

امروز ندانستن و نا آگاهی درد بزرگی در جامعه است. اما بزرگتر از آن: نخواستن جهت رسیدن به آگاهی است؛ در جامعه ی ما...

۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

شانزده ۸۹

سال گذشته درچنین روزی مطلبی در رابطه با روز دانشجو، در دفتری، نوشتم که هیچ جا منتشر نشد.
و اکنون پس از گذشت یک سال، شرایط را چندان متفاوت نمی بینم و تصمیم به انتشار همان نوشته را دارم...
این یادداشت در ۱۶ آذر ۱۳۸۹ نوشته شده است:

یادت نره اسلحه هنوز تو دستِ منه، هرچند هم آرومم؛ اما نبضم می‌‌زنه
باید ورق برگرده، من همینجام..... (هادی پاکزاد)

امروز ۱۶ آذر ۸۹ است. روزِ دانشجو. البته اگر دانشجویی باشد!
امسال اولین سالی‌ است که دانشجو شدم و این روز را تنها و دور از کسانی‌ که دوستشان دارم، در پایدار‌ترین شهر تاریخِ ایران، می‌‌گذرانم (به عبارتی بهتر است در دانشگاهم باشم؛ که نیستم!) .
دورانِ دانشجویی -شاید فقط در نسلِ من- تفاوت چندانی با دوران دبیرستان ندارد و آرمان‌ها -اگر بشود گفت آرمان- تفاوتی‌ نکرده است و فکر همان فکر است. ما کاملا بازی‌ را باختیم به کسانی‌ که می‌‌خواستند نسلِ ما به این روز بیفتد و به جای آزادیِ حقیقی‌، جامعه ی مدنی، فرهنگ و هنرِ خوب و مشکلاتِ اجتماعی‌ِ مردمان و ... به سخیف‌ترینِ چیز‌ها و ابتدائی‌ترینِ آرمان‌ها بیاندیشیم و کسانی‌ هم که شاید کمی‌ اهل فکر و اندیشه باشند به سخره گرفته شوند.

سوال اینجاست: آیا حکومتِ ایران با تحمیلِ آنچه که می‌خواست -با متوسل شدن به زور و اجبار- اوضاعِ این نسل را اینگونه کرد؟ نه، شاید این حرف غلط باشد -که اینگونه است!-
ما یاد گرفته ایم که توپ را در زمینِ حریف رها کرده و دیگران را مقصر جلو دهیم.
ما هم مقصریم. مایی که نفهمیدیم چه دارند بر سرمان می‌‌آورند...البته؛ چه می شد کرد؟ گرسنه نگهِ مان داشتند تا هیچ حرکتی بر ضد آنان نکنیم!
............................................................................
موسیقیِ مان به بیراهه میرود -هرچند اینها موسیقی نیست و خوشبختانه باز هم می شود در این روز‌ها "موسیقی" پیدا کرد- و تاسف اینجاست که گوشِ خیلی‌ از مردم این تفاوت‌ها را نمی‌تواند تمییز دهد...
سینمایمان حال و روز خوشی‌ ندارد و گاه افتضاح است. عده‌ای که بدترین فیلم‌ها ، چه از نظرِ داستان و نوع سخت، را می سازند -که به عقیده ی من فیلم فارسی‌های قبل از انقلاب اسلامی بهتر بودند- ساختِ این گونه فیلم‌ها را وظیفه ی شرعیِ خود می‌دانند. و بدبختانه سطحِ سلیقه ی مردم را پایین آورده اند، ولی‌ هنوز افرادِ زیادی هستند که فیلمِ خوب را در سینمای ایران می‌فهمند.

و نسل من این‌ها را دارد.....و چیزی نداریم که به آن ببالیم و افتخار کنیم (جز تاریخی‌ که دیگر چیزی از آان باقی‌ نیست، جز حرف) . مهم، اکنون است...
در چنین شرایطی باید این نسل به جای اینکه در ردیف "آرمان گرایانِ سرخورده" قرار گیرد، بهتر ببیند در گروهِ "سرخوشانِ بی‌ آرمان" باشد! این گونه، حداقل، درد سر خوردگی برایش عذاب آور نیست!
که این فاجعه است.....!

ما را کشتند و ترساندند تا دیگر بر علیه ایشان کاری نکنیم، اما خودشان می‌دانند که هستیم و وجود داریم و خواب را از چشمانشان می گیریم...فکر‌هایمان هست...و این را می‌دانند: ما کمیم، اما زیاد...!

می‌خواستم ، مثلا، در باره ی روزِ دانشجو بنویسم و از اوضاعِ بد این روز‌هایمان بگویم، اما این چنین نشد...

حالِ ما خوب نیست.....باور کن...
ناراحتم چون نتوانستم چیز‌هایی‌ که در ذهنم هست را روی کاغذ پیاده کنم...


...و ما گوسفندنی که از فرمانِ چوپانمان سر پیچی‌ می‌کنیم، اما:
در نهایت به هدفی‌ که او می‌خواست، می رسیم... (میم-ح)


کاش میشد درست بنویسم، آن چیز، که می‌خواهم را.....

در کلّ: این روز ها، دانشجو، دانشجو نیست...عده‌ای ترسیده اند...عده‌ای کلا نیستند! اما هنوز کسانی‌ پیدا میشوند که "انسانند"...

پی‌ نویس: امروز ظهر به بهانه ی روز دانشجو، به دانشجو‌های دانشگاهِ ما پرتقال دادند، و من پرتقال هم نگرفتم...پرتقالی به قیمتِ ......
 

فقط دانش بِجو

تبریک چرا؟
تسلیت باد چنین روزی که هیچ چیز از این زمین بر نخواهد خواست؛ جز بغض های خفه شده در گلو... 

به یاد تمامیِ فریاد های سرکوب شده ی نسلی که منم: فقط دانش بجو، لطفا!

۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

اجازه ای پایدار!

بُرِشی دیگر از دفتر پایدار: 

به كجاييم كه براي بيان تك تك كلماتمان، بايد اجازه ی ديگران بيايد...؟

۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

حسی پایدار

تصمیم گرفتم از این پس بخشی از یادداشت هایم در دفتری به نام «پایدار» را در این وبلاگ قرار دهم و گاهی بعضی حرف هایم را از این دفتر بِبُرم و در اینجا به اشتراک بگذارم.
بعضی از این حرف ها در مقاطع زمانی مختلف و در موضوعات گوناگون بیان شده است و صرفا بُرِشی از نوشته است که در اینجا می آید، نه تمام آن.
این اولینِ آن : 

حس را در همان لحظه كه متولد مي شود، بايد ربود.

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

حتا برف

گاهی غافلگیر شدن چه زیباست
مثل همین برف که هیجان آمدنش را نداشتی
می دانستی جمعه، یک و نیم ظهر می آید...و فقط تاخیر چند دقیقه ای کمی تو را به فکر وا داشت -که باران پیشین تو را مطمئن می کرد-

گاهی خیلی چیزها را می دانیم، اما دوست داریم حداقل وانمود به غافلگیر شدن کنیم...که مثلا نمی دانستیم. 
 
گاهی هم می دانیم چه قرار است رخ دهد، اما
می خواهیم همه ی پیش بینی ها اشتباه از آب در آید... 
حتا برف

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

خُنُک، حلق

گاهی با تمام وجود
دلم می خواهد
به کسانی که ذوق زدگیِ شان فوران می کند و می گویند «تو حلقم» ،
با منظور بگویم:
تو حلقت...

۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه

امیر کبیر...در وضع ما!

ابتدا می‌خواستم ادامه ی متنی که برای رادیو میم نوشتم را از سر بگیرم و با از "امیر کبیر" نوشتن سر و سامان اش دهم. اما می دانستم حوصله ی‌ اینها در من پیدا شدنی نیست -اگر بود، وقفه‌ای یک ماهه پیش نمی‌‌آمد-
"امیر کبیر" را همین چند ساعت پیش خریدم. و بلافاصله در راه برگشت به شنیدنش وقتم را گذراندم. آنقدر دلنشین بود که نه تنها ترافیک آزار دهند نبود بلکه سعی‌ می‌کردم مسیری را انتخاب کنم تا بیشتر در راه باشم و همچنان لذت ببرم...این هم وضع ما!
با سی دیِ دوم شروع کردم، نمیخواهم وارد جزئیات شوم و مطلب را طولانی کنم، از تمامی کارها و صدای ساز‌ها و موسیقی‌‌ای که دنبالِ واژه‌ای برای بیانش می‌گردم لذت بردم.
و در انتها هم قبل از رسیدن به مقصد، کمی‌ در کوچه‌های اطراف چرخیدم، تا تصنیفِ امیر کبیر را کامل گوش کنم و بعد هرچه شد، شد! و اگر اصرارِ مِهی نبود، کمی‌ بیشتر زمان را کش می دادم تا دوباره بشنوم و دوباره "پیمانه‌ها پر خون کنیم"



امیر کبیری که خیلی‌ حرف‌ها را در خود دارد. حرفهایی‌ که حرفِ ماست...و ذهنم در جست جوی چرخه ای همیشه تکرار شونده می رود، اما آنقدر‌ها نمی‌رود که این حس خوب، بد شود!
حرفِ امروزِ ماست...در، حالِ ماست...شاید مثل "زبانِ آتش"
تلخی‌ِ ظلمی که بر این ملت روا داشته اند...یاد میرزا رضای کرمانی و آخرین حرفی‌ که سلطانِ صاحب قران شنید، می افتم...
که انگار روزگار تغییرِ چندانی نکرده...که یکی‌ از ظلم‌های همان شاه شهید، تحمل نکردن صدرات و نفس کشیدنِ میرزا تقی‌ خان فراهانی، بود...

و دوباره چرا بحث به اینجا کشید...شاید چون درد‌هایمان همواره یک چیز بوده:

عشق به آزادگی، شرف، انسان
نه خون...

فریدون مشیری زیبا نوشت و شهرام ناظری زیبا خواند و فریاد زد حرفِ ما را:

هنوز نفرین می بارد از در و دیوار
هنوز نفرت از پادشاهِ بد کردار
هنوز وحشت از جانیانِ آدمخوار
هنوز لعنت بر بانیانِ آن تزویر

و اکنون فریاد می‌کنم از درد:

مزن، مکش، چه کنی‌، های
ای پلیدِ شریر...
چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر...؟

شاید بحث کمی‌ طولانی‌ شد و به بیراهه رفت. اما از ابتدا فقط همین را می‌خواستم بگویم که: اگر موسیقی‌ را دوست دارید؛ حتما این کار را تهیه کنید که فرصت لذت بردن از چیزی که حرفی‌ به درد بخور داشته باشد در این روز‌ها هست؛ اما کم است...با اشعاری از عارف قزوینی، هوشنگ ابتهاج، مهدی اخوان ثالث، فریدون مشیری. و صدایی بدون وصف...

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

خواب-باران-آرامش

گونه ای که باران می خواهد
بارانی که شعر می خواند
شعری که نقش می بازد
نقشی که بوم می خواهد
بومی که رنگ می پاشد
رنگی که به آسمان می ماند
آسمانی که نگاه می خواهد
نگاهی که به انتظار می نازد
انتظاری که اشتیاق می باید
اشتیاقی که نوازش، می آید
نوازشی که دستی گرم می خواهد
گرمایی که به تن می ماند
تنی که همچو آتش، نمی خوابد
آتشی که به یک فکر می بازد
فکری که کتاب می خواند
کتابی که رنج را نمی کاهد
رنجی که گنج می یابد
گنجی که خود را به یک پلک می بازد
همان پلکی که خواب می خواهد
خوابی که بی تابی می زاید

و این همه که فقط یک چیز را می خواهد
بارانی که به خواب، آرامش می یابد!

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

انتظار پوچ

مدت‌ها بود منتظرِ این لحظه و این فرصت بودم...نبودن و نرسیدنِ این لحظه و انتظارش کلی‌ بهانه برای من جور کرد...
اما حالا...چی‌؟ چرا این حال و این مدل ؟ چرا دلم لرزید از یه اتفاق...چرا با وجودِ کلی‌ انتظار، حالا که رسید، انگار تصورِ اومدنش رو هم نداشتم. شاید همیشه "نه" بودن رو فکر می‌کردم. مثل کلی‌ سختی برای رسیدن به کوچه ای که آخر می فهمی بن بست بوده...اون موقع چه حالی‌ داری...؟!

دیگه حتا نوشتن و سیاه کردن هم فایده‌ای نداره...چرا الکی‌ فکر کنی‌ و دنبالِ کلمه بگردی..؟! آخرش که همیشه یه شکله...پرواز به جایی‌ که پوچی است...
شاید طاقت نیارم، نمی‌دونم شاید چون حس می‌کنم دیگه این آخرین فرصته...فرصت که نه، اما شاید بشه گفت آخرین تقابلِ دو طرفه و منظور دار...می‌ دونم بعد از این هم ممکنه برخوردی باشه...اما این کمی‌ فرق داره...تصادفی نیست...این یکی‌ از خواستن می‌‌آید...
شاید بد قولی‌ کنم، شاید کنسل...شاید هر چیز دیگه‌ای به غیر از چیزی که باید اتفاق بیفته...اما ممکنه همه اینا حرف باشه و لحظه‌ها زود بگذره و من که هنوز تصمیم نگرفتم، با عملی‌ پایان یافته مواجه بشم...
کلافگی حتما چیزی می‌‌داند، و بی‌ جهت نیست که به سراغت می‌‌آید...آخ چه به.......
بگذرد این یکی‌ هم نیز! که این سست شدنی که نمی‌دانی چه می‌خواهد -اما مطمئنی آن چیزی که باید را نمی‌خواهد- و همین‌هایی‌ که هست...همین عادی بودن در حالی‌ که میدانستید خیلی‌ چیز‌ها را...همین، همین ها!
بگذار راستش را نگویم! می ترسم...از گم کردن این آسودگی،‌ از اتفاق نیفتاده ای که نمی دانم چیست...
ازین پایان های بدِ هر چیزی، بدم می آید...

۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

«جنگ» کمک نیست

شما که هستید که از جامعه ی جهانی‌ تقاضای حملهٔ نظامی به ایران را دارید؟

شما که هستید که از آمریکا و ناتو می‌خواهید برای آوردن دموکراسی، به این خاک، حملهٔ نظامی کنند...؟!
هیچگاه پیام حقیقی‌ِ جنگ این‌ها که شما فکر می‌کنید نبوده است. جنگ، صلح را به تاراج می برد.

چه کسی‌ به شما نمایندگی‌ِ ملتِ ایران را داده است که اینگونه با صراحت میگویید «ما» ایرانیان خواستار کمکِ نظامیِ جامعه جهانی‌ و ناتو برای مقابله با حکومتِ ایران هستیم؟
شما به چه حق این اجازه را می‌دهید عملی‌ را خواستار شوید که وقوع اش، خواب را از چشمان فرزندان این خاک و شادی را از سیمای آنان می‌‌رباید...؟!

آیا به کُنهِ مطلبی که می فرمایید پی‌ برده اید؟ می‌دانید چه اتفاقاتِ شومی ناشی‌ می‌‌شود از این خواسته ی شما..؟!
"شما"‌ ای که من می گویم همان‌هایی‌ هستند که به زبانِ فارسی برای رئیس جمهور آمریکا نامه می‌نویسند و از وی طلب حملهٔ نظامی به این خاک را می کنند. همان‌هایی‌ که فکر می کنند خود می تواند صلاحِ دیگران را تشخیص دهند. همان‌هایی‌ که در نامه هایشان آنچه را که بر این ملت گذشته است، شرح می دهند و فکر می کنند فقط آنها هستند که می‌دانند چه بر حال و روز این مردم گذشته است. نخیر! شمایی که شاید بیرون از این خاک هستید یا اگر بودید در سایه بودید و فقط ژشتِ آزادی خواهی‌ را می گرفتید، نمی فهمید رنجی‌ که مردم کشیده اند را. درک نمی کنید چون هرگز نبودید. که حضورتان تنها به شبکه‌های اجتمایی‌ منحصر می شد.

من خودم را مانند شما نماینده ی این جامعه، که افرادی با سلیقه‌های فکری و مذهبی‌ِ گوناگون آن را تشکیل می‌‌دهند، نمی دانم. تنها دلم میسوزد از افرادی که در جست و جوی کسی‌ هستند تا از توهماتِ روشن فکری اش، دیکتاتوری دیگر بسازند و همواره دنبالِ "پدر" میگشته اند، زیرا فکرِ آنها به تحکم و دیکتاتوری راغب تر است. که مسببِ این چیزی که در طولِ تاریخ بر همهٔ ما اثر گذشته است و روحیه ما به این سو میل می‌کند که «یک نفر را برایمان انتخاب کنند و همه کار را انجام دهد و همهٔ مسئولیت را به او دهیم و کمی‌ زیاد بداند و آنچنان بزرگش کنیم، گویی همه چیز ما از اوست، و دیگر نیازی به فکر کردن هم نیست، در ادامه هم اگر چرخه ای تکرار شود، ایرادی ندارد!!!»

این چیزی است که ما رنج می کشیم...و همواره در پی فرار بوده ایم به جای تغییر و از نو ساختن...همیشه فکر می کردیم کسی باید بیاید و همه چیز را به سامان کند...در همه ی  لحظات به انتظار نیرویی ماورایی یا خارجی بوده ایم را ما را از شر هیاهو نجات دهد، غافل از اینکه «خود» باید آغازگر حرکت باشیم و کسی دلش برای ما بی دلیل نسوخته است که بی جهت به ما کمک کند...
 و شما امروز چاره را در جنگ بر علیه مردم و خاکی که شما هم جزئی از آن هستید و از آن سهم دارید، می بینید. ایرادی ندارد. فقط یک خواهش که دارم این است: به جای خود و از جانب خود حرف بزنید، نه دیگران.

شما چگونه به خود اجازه می‌دهید که مردم ایران را با مردم لیبی‌ مقایسه کنید...؟! چه اشتراکی میان این دو دیده اید؟
آنها بد نسیتند که تاریخ با آنها چنین کرده است و روزی این را می فهمند...هرچه زمان بگذرد.

شاید هدف نهاییِ همه ی ما یک چیز باشد، اما بهترین و کم هزینه ترین مسیر باید انتخاب شود یا راهی پر تلاطم که چندان به پایانش خوش بین نیستیم...؟!
فکر نمی کند بیان این سخنان و این بحث ها، باعث اضطراب خاطر این مردم شود؟ و همانقدر که شادیِ مردم می تواند مفید باشد، نگرانی ایشان مضر...؟!
پس کمی اندیشه کنیم و مصلحت را خود تشخیص دهیم و بفهمیم که ما هم خود می توانیم...هر چند سخت باشد و نیاز به کمک دیگران -که کمک خواستن به خودیِ خود بد نیست- ، اما «جنگ» کمک نیست...

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

بهانه‌ای برای دلتنگی

اینجا
چیزی برایت تنگ شده است
شاید هم بهانه
اما، هرچه
اینجا چیزی برای نگاهِ جذب کننده ی تو که فکر را می رباید، 
لحظه ها را تماشا می کند.
وانمود به بی خیالی هم از مُد افتاده است
- چینش اشتباه واژگان را نمی دانم اما! -

شاید می خواهم تا آمدنِ دوباره ات، رخوت را از این تنِ‌ خسته بیرون کِشَد 
تا فرصتی دوباره باشد برای بازیابی خودم و این ذهن شلوغ
و از نو...آغاز را تجربه کنم
اما هر چه که باشد؛ دلم برایت تنگ شده است، دفترِ خاکستری...

امروز تو در دست کسانی هستی که ارزش تو را نمی دانند
هرچه مدعی باشند
اما به تو چیزی اضافه نمی کنند
سفیدی ابتدای تو بی دلیل نیست...
تو را باید خواند
تو را باید نوشت

هر چه، آنانی که برای آنان زاده شدی،
نیم نگاهی حتی به عمق تو نه انداختند...
اما هر دو می دانیم
آرزوی ما این است
که این بار: تصورمان اشتباه از آب در آید
و فهمیده باشند

شاید زود تر از این ها باید به اینجا باز می گشتی
که این تاخیر را من مقصرم
بنا به دلایلی... - که خودش می داند -
بیا که با آمدنت تکلیفِ من هم روشن تر شود؛ 
دفترِ خاکستری...

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

برای فرار از بی اخلاقی و جوزدگی چه باید کرد؟

به شکلی‌ وحشتناک و گاه خنده دار و بیشتر افسوس آور، جوگیر هستیم و حتا تکلیفمان با خودمان هم روشن نیست.
به سادگی‌ آبرویِ چند نفر را می‌بریم و می خندیم و هرچه به زبانمان می آید به آنها نسبت می‌‌دهیم و این عملِ قبیح را نکوهش می‌کنیم. و بعد که خوب کار به سر انجام رسید و عکس‌ها ویدئو‌ها و لینک‌ها همه جا پخش شد و کلی‌ خندیدیم، تازه یادمان می‌‌آید که‌ای بابا! این چه کاریِ که "مردم" می کنند، زشته و آبرو دارن یا به قولِ کی‌روش خانواده دارن!
که‌ ای کاش همین را هم خودِ "ما" (میگم ما، تا به کسی‌ بر نخورد و بفهمیم که ما هم جزیی از مردم هستیم و کارهای یکی‌ از ما بر همه ی ما تاثیر گذر است و خطرناک است خود را جدا از سایر دانستن، هر چه هم متفاوت باشیم) به ذهنمان رسیده بود که همین را هم از چند نفری که مسائلی‌ را گوشزد کردند، تقلید کردیم و دوباره حسِ جوزدگی و ژست گرفتن‌هایمان گل کرد و به این نتیجه نرسیدیم که "کارمان درست نبود، هرچند که در مقابلِ کار زشتشان" اما همین را هم قرقره کردیم و ناشیانه به بیرون هدایتش کردیم!!!

هیچگاه خودم را در مقامِ نصیحت ندیده‌ام و اکنو هم چنین قصدی ندارم. فقط چیزی را که فکر می‌‌کنم و بدان آمد می‌کنم، چند باره بازگو می‌کنم.
بهتر نیست وقتی‌ موضوعی را می شنویم به جای احساسی‌ شدن و تقلید از دیگران و اینکه ببینیم آنها چه میگویند -همانندِ کسانی‌ که چند ساعت پس از فوت استیو جابز، نمایه ی خود را به تصویرِ وی تغییر دادند اما با دیدنِ هجمه های علیه این کار، بلافاصله از موضع خود کوتاه آمدند- خودمان مسائل را تجزیه و تحلیل کنیم و اوضاع را بسنجیم و همهٔ جوانب را در نظر بگیریم، و ضمنِ اینکه از آرای دیگران هم بهره ببریم اما نه تقلیدِ صرف. و بعد از همه اینها، ولو با چند ساعت تاخیر، به ابرازِ دیدگاهمان بپردازیم ؟
دیدگاهی‌ که  پایدار باشد و با حرفِ هر کسی‌ تغییر نکند ؟ و طوری به آن برسیم که بتوانیم از آن دفاع کنیم. هرچند در بعضی‌ موقع باید به این نتیجه رسید که حق با دیگران است و ما در اشتباه بودیم، که هدفِ تبادلِ افکار نیز همین است، نه پافشاریِ کورکورانه.

در این سرزمین گاهی ما با پخش کردن یک سی‌ دی، دختری را قربانیِ بی‌ اخلاقی‌هایمان می‌کنیم، و گاهی چند نفر اخلاق را به کشتار گاه میبرند.
آیا بهتر نیست موضعمان را در قبالِ این گونه مسائل اجتماعی روشن و سعی‌ بر انتخابی درست داشته باشیم ؟!

من فقط نظر خودم را میگویم...گل اول را از تلویزیون دیدم و از قضا شادی را. اما وقت دندان پزشکی‌ اجازه نداد دومین گل و شادی آش را -که به مراتب مفتضح تر بود- نظاره اگر باشم.
شب‌ که عادل فردوسی پور در حین گزارش اینتر‌ - یوونتوس کنایه‌ای به شادی‌های منشوری زد، متوجهِ منظورش نشدم و پیش خود خیال کردم، شاید خبر از شادی‌هایی‌ است که عده‌ای باید آن را تایید کنند، تا مجاز شود. اما خوشحالی‌ِ عصر به یادم آمد و گفتم عجب! همه فهمیدن!
پس از آن هم موضوع را در شبکه‌های اجتماعی‌ پیگیری کردم و تعجبم چند چندان شد!
در ادامه‌ هم یادداشتی در وبلاگم گذشتم که به علتِ بی‌ اطلاعی از گلِ دوم، شیث را مبرا از محکومیت دانستم. اما با دیدنِ صحنه ی شادیِ گل دوم اوضاع به کل عوض شد و موردی دیگر به ویترینِ افتخارات(!) شیث اضافه شد.

در این مدت خیلی‌‌ها پشیمان شدند و تند روی‌ها را بد دانستند و متوجهِ اشتباهتِ خود شدند. که این خوب است.
اما همانطور که گفتم خوب است اول کمی‌ بیاندیشیم و بعد به اظهار نظر بپردازیم.
من بر سر حرف‌هایی‌ که زدم هستم و معتقدم حرکت محمد نصرتی و شیث رضائی و ... زشت بود و هست و نیازمندِ برخورد اصولی، اما با اینکه به واکنشِ اجتمایی‌ نیاز است، ولی‌ تند روی‌ها جوگیری‌ها کاملا مضر بود و هیچ سودی ندارد. امیدوارم از این قضیه درس بگیریم و در مسائل بعدی تکرار نکنیم، اما این را قبول کنیم که این اتفاق برای اولین بار در جامعه رخ نمیدهد و بسیار است. در این میان هم کارِ نصرتی و شیث را از هم تمییز دهیم و این دو را جدا از هم ببینیم و یاد بگیریم در این مواقع به سابقه ی آدم‌ها -چه فنی‌، چه اخلاقی‌- رجوع کنیم.
چیزی که روشن است ، قبحِ این حرکت است، بدین دلیل که چنین چیزی‌هایی‌ در جامعه ما باز خورد خوبی ندارد و واکنش اکثریت جامعه گواهِ این مدعاست.
نکته ی دیگر هم بحث بر سر بی‌ اخلاقی‌ و خانواده‌ها است. طبیعی‌ است که اکثر افراد خانواده‌ای دارند و مجرمان و متهمان هم از این قاعده مستثنی نیستند. و این درست که به احترام خانواده و زحماتی که کشیده اند کمی‌ رایت کنیم (نه سکوت) و حرمت بعضی‌ چیز‌ها را نگاه داریم.

شاید اگر واکنشِ جامعه اینگونه نبود، می توانستیم آنرا شوخی‌ای نه چندان زیبا بدانیم. اما حال شرایط متفاوت است. این تنها نمونه‌ای از بی‌ اخلاقی‌‌ها و هنجار شکنی‌های جامعه (نه فقط فوتبال) است. که فوتبال دیواری کوتاه است که راحت به همه چیزش گیر می دهیم چون در سایرِ حوزه‌ها این آزادی وجود ندارد و تا این اندازه فراگیر نیست.

و دوباره این را تکرار می کنم : ریشه ی این حرکت در شوخی هایی است که در دوران مدرسه و کوچه ها و جمع های این چنینی انجام می دادیم و می دهند و ضعف فرهنگی مان به این جا هم کشیده شده است. حالا بیاییم و جنسیت اجتماعاتمان را «تک» کنیم و بگوییم خوابیم و نمی دانیم از کجا می شود اصلاح کرد این دیوار کج را...

۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

مَمَد شیث را !

یک مورد عجیب در فوتبال و جامعه ی ما، که آشکار شد...

این اولین اش؛ گنه کرد در بلخ آهنگری / به شوشتر زدند گردن مسگری!
محمود خوردبین را که نزدیک ۳۰ سال سرپرست پرسپولیس بود (به غیر از دوره ای که حاضر به همکاری با اکبر غمخوار نشد و اگر نبود به خواست خودش نبود، نه به جبر دیگران) را به علت حرکت ناشایست دو بازیکن در شادی گل - که حرکتی اتقاقی بود نه از پیش تعیین شده که اگر بود هم از عهده ی سرپرست خارج بود- اخراج شد.

دومین؛ امروزه وقتی تجاوزی اتفاق می افتد، شخص مورد تجاوز قرار گرفته هم مقصر دانسته می شود و متاسفانه در ذهن چندی از مردم گناهش بیشتر از متجاوز است. و بدتر گاهی آنرا با زنا برابر می داند. و برایشان تفاوتی ندارد که کی به چی و چی به کی است!
در چنین شرایطی عجیب نیست وقتی محمد نصرتی حرکتی را به روی شیث رضایی انجام می دهد، شیث هم مقصری کامل شناخته می شود -شاید باعث تحریک حمله کننده شده است!- و شخصی که در بحثی جداگانه به چرایی وجودش و وقاحتش باید پرداخت شیث را متهم اصلی می داند و خبر از محرومیت طویل و جریمه ای سنگین علیه وی می دهد. و عجیب ماجرا جایی است که گفته «شاید در این فصل برای ملاحظه حال باشگاه پرسپولیس فقط این بازیکن تنبیهی که کمیته انضباطی برایش در نظر می‌گیرد را متحمل شود اما فصل آینده به او اجازه قرارداد بستن با هیچ باشگاهی نمی‌دهیم و این بازیکن منشوری می‌شود»
سوالی که پیش می آید این است، جدا از شخصیت شیث که خودِ نگارنده از منتقیدن بسیاری از رفتار حاشیه ای او است، شیث رضایی در این میان چه تقصیری داشت در حالی که عملی به روی او انجام شد و هیچ نقشی در آن نداشت؟

سومین؛ حرکت محمد نصرتی چه چیز را نمایان می کند...؟!
شاید از اقبال بد اوست که همان صحنه در بهترین زاویه تلویزیونی پخش زنده شد و از این حیث با حسن اشجاری برابر است. زیرا از این اتفاقات در همه جا و فوتبال به کرات رخ می دهد و انکارش برای حفظ پرده آبرو است و بس.
اما باید به چرایی کاری که بیشتر افراد در شوخی بودن آن اتفاق نظر دارند و آن را قبیح می دانند، بیشتر فکر کرد. و با علم به خیلی چیزها باز هم پرسید: آیا این عمل را می توان به تعبیری لواط یا چیزی شبیه دانست...؟!
ریشه ی این حرکت در شوخی هایی است که در دوران مدرسه و کوچه ها و جمع های این چنینی انجام می دادیم و می دهند و ضعف فرهنگی مان به این جا هم کشیده شده است. حالا بیاییم و جنسیت اجتماعاتمان را «تک» کنیم و بگوییم خوابیم و نمی دانیم از کجا می شود اصلاح کرد این دیوار کج را...

چهارمین؛ حجت الاسلام علیرضا علیپور، دبیر کمیته رسیدگی به تخلفات حرفه‌ای فوتبال. که در پرده های بعدی به آفتش در این فوتبال رسیدگی خواهد شد.

بعد تحریر: وقتی این یادداشت را نوشتم از حرکت زننده ی شیث آگاه نبودم و توسط آرش سبحانی به کمالات جناب رضایی پی بردم! شاید مورد دوم چندان به کار نیاید، چون به نظر من این دیگر نمی تواند اتفاقی باشد و کسی ادعا کند «از فرط خوشحالي نمي‌دانستم چه كار بايد انجام بدهم!» و ادامه ی ماجرایی که بوده و هست و خواهد بود، اما عده ای تازه به آن پی برده اند و آن را عجیبی از قوم لوط می دانند...!

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

تبریک نامه‌ای برای تولد یک فراتر از دوست

یا آخرین نفرم، یا یکی‌ از اونا!
۱۳ سال و ۱ ماه و ۲ روز می‌گذرد، اما هنوز بین ۴ و ۵ آبان شک دارم و همیشه به این نتیجه می رسم که ۴ درست است و جالب که این رویه هر سال ثابت می‌‌ماند و تکرار می شود و من که این ها در کارم نیست!
این روز‌ها بیشتر از هر و...ق...تی پندت به کارم می‌‌آید. و اغراق نیست اگر بگویم همین است که این روز‌ها نِگَهَم داشته است و اگر نبود، جست و جوی راه حل خود حدیثی می شد...سرت سلامت باشه...!
و چه خوب است همین سخنِ کوتاه اما تاثیر گذار، که بیانگرِ بی‌ اهمیت بودن خیلی‌ از مسائل است و باید به عمقِ معنایش پی‌ برد!
عادتم این بود که هیچ وقت نمی‌توانستم خوب به کسی‌ تولدش را تبریک بگویم و گاهی همین کلافه هم می کرد، و حالا هم به این قصد اینجا آمدم و سعی‌ می‌کنم چیزی که می نویسم شبیه تبریک نامه ای برای میلادت باشد، اگر شد!
ورودت به سومین دهه ی زندگیت خوش باشد و سعی‌ کن تجربیاتِ خوبی کسب کنی‌ تا ۹ ماه و فکر کنم ۲۹ روز دیگر در اختیار من قرار دهی‌. و این را هم بگویی که حسّش چیست وقتی‌ دهگانِ سِنَت دو می شود دوستی‌ که در بدترین و بهترین لحظه ها در کنارم بودی و با همه ی مزخرف بودنم توانستی این همه مدت نه تنها تحمل کنی‌، بلکه به بهترین حال به کار آیی و مفید به فایده واقع شوی. رسم تبریک‌های این چنینی کوتاهی اش است که من به خوبی این قاعده را نقض کردم!
امیدوارم روز‌های خوبی در انتظارِ هردویمان باشد، که این در "ما" تاثیر گذر است پکتِ بیست ساله...!
این روزها کسی دوستی و برادری و این چیزها را نمی تواند درک کند و معیار چنان تغییر کرده که با هیچ سنگ میزانی از پس محاسبه اش بر نمی آییم و نمی فهمیم که چه است که این روزها بر نسلِ میانه ی ما می گذرد... 
 پس رومی: در نیابد حال پخته هیچ خام / پس سخن کوتاه باید، والسلام!

۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه

چه را...

چرا دلم به هیچ کاری نمی‌‌آید؟
چرا حوصله ی هیچ انجامی را ندارم و انتظاری برای هیچ سرانجامی را خوش نمی‌بینم؟
چه شده است که به تمام دوست داشتنی‌هایم پشت کرده‌ام و هیچ میلی دیگر ندارم و تمامِ کار‌هایی‌ که باعث سرگرمیِ من می شد، اکنون بی‌ استفاده است...؟
چه رخ داد که حالم این شد و باید به قابلمه‌ای بنگرم که روزی با اشتیاق آشپزی‌ام می کرد و من حتا از اینکه روغن بخرم هم طفره می‌‌روم و پی‌ بهانه می‌‌گردم؟!

چرا با آنکه مدت‌ها است تصمیم به گرفتنِ اینترنت در این شهرِ دور تر از نزدیکی که نه دور است و نه نزدیک کرده ام، اما هیچ قدمی‌ در این راه بر نداشته ام؟
- همچون آزادی خواهانی که فقط در دنیای مجازی حضوری بیش از حد پر رنگ دارند و وقتی‌ سوال می‌‌کنی‌ در عمل چرا هیچ حرکتی حتا کوچک نمی کنید و به انتظارِ چه چیز هی‌ ز‌ِرِ مفت می زنید، و در ادامه هم جز از این کوچه به آن کوچه شدن هدفِ دیگری ندارند و لزومی به شنیدنِ پاسخشان نیست -

چرا «میم.ح»  ای که روزگاری اتاقش اریکه ی پادشاهی اش بود و فرمانروای مطلق خویش بود، این گونه از مرکز گریز می‌‌کند و وا داده است و کسی‌ که کسانی‌ مشخصه اش را بیش از اندازه مغرور بودنش می‌دانستند، اکنون دانسته خود زنی‌ می‌کند...؟
- همچون بیماری که از مازوخیسم رنج می‌‌برد و به صورتش که بحث‌های پیرامونش کلافه اش کرده اند چنگ می‌‌اندازد اما کمی‌ حواسش هست و زخم‌ها را کنترل می کند تا از راه نیست نشود، اما حیف که قصد ویرانیِ این کلبه را کرده است و فکر ها هستند که حتا کودکی اش را هم زنده می کنند - 

چرا دیگر ‌نت گردیِ همیشگی‌ و بی‌ وقتت ترک شده و مخل آرامش نیستی‌ و نیستند و نیستش و نبود و نخواهد بود و کلا از ازل نبود و نیست و یاد بَر هرچه بود و دیگر نبود و نیست و این راهی‌ که ادامه دارد و اینچنین عنان از کف داده‌ای و دیگر هیچ هیچی‌ برایت هیچ نیست...؟!
- همچون کسی که وجود ندارد و هیچ هیچی حتا شبیه و نزدیکش هیچ نشده است-

چرا این ذهنِ لگد مال شده مانایی اش را از دست داده و کلمه ی حافظه را به سخره گرفته؟!
- همچون پیرانی که آلزایمر را برای فراموشیِ پاره‌ای از مسائلِ پیش آماده و نیامده دوست دارند، اما درست همان‌هایی‌ که نباید باشند، هستند و گویی میخ کوب شده است بر ذهن های لگد مال شده شان-

- و کسی‌ این‌ها را نمیخواند! -
پس برای چه است که این روز‌ها «چرا» مهم‌ترین سوالِ  زندگی‌‌ام شده و داستان هایم، همه، پر از چرا شده و این سوال لعنتی هِی‌ در همان ذهن لگد مال شده تکرار می شود و به خود می‌‌خندد و شرمش می‌‌آید بابت این اراجیف که از حرص خود را به روی این صفحه می‌‌چسبانند...؟

چرا حوصله ی نوشتنم نمی‌‌آید و هر لحظه چیزی بی‌ ربط به ذهنم می‌رسد و نمی‌‌رسد و خود را اینچنین درگیر کرده ام و نکردم...؟!
- همچون کسی که به ذهنم نمی رسد که بود و چه شد و آیا اصلا بودـ

چرا در حال فوتبال دیدن، بی بهانه خاموشش کردم و خاموش شدم و از خانه بیرون زدم و سرما در من اثری نداشت!؟
- همچون نویسندگانی که در دوران روسیه ی استالینی به سیبری تبعید می شدند و شاید سرمای هوا وقتی از حدی عبور می کرد، برایشان بی معنا بود -
چه را همه‌ام حواس پرتی و گذر از این روز‌هایی‌ که روز نیست است می‌‌گذارد...!؟

و به راستی‌ چرا ؟ چه را...؟!

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

تعبیر خوب

امروز در کارگاه:

]پای بیسیم[
- مهندس بزن تا بیاد...
- بتن ؟
- استغفرالله...

جای توضیحی نیست، عجب تعابیر جالبی از هر حرفی می شود؛
بی دلیل نیست که خیلی از همین حرف های اشتباهی پایه گذار مشکلات می شود.

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

نوستالوژی ۱

 «چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟ دیدم اجاق خاموشه، کتری چایی روشه، تا کبریتو کشیدم، دیگه هیچی ندیدم !»

یادِ این شعر و این تیزر و دیگر چیزهای این چنینی که سرگرمیِ تلویزیونیِ آن روزها بود در کودکی ام بخیر...
چه خاطراتی با همین چند کلمه زنده شد. یادم است این آگهی و چیزهای شبیه به آن را مامان برایم ضبط می کرد، تا در بیکاری به تماشایش بنشینم...چقدر دوست داشتم جایِ شخصیت های این تیزر ها باشم...چقدر در خلوتم خودم را «آنها» تصور می کردم و تمرین.
یادش خوش! کجاست آن نوار ویدئویی که پر بود از تکه های دوست داشتنی ام در تلویزیون...؟! حتما جالب است دوباره دیدن اش. از همین آگهی ها گرفته تا «خان دایی جان!» چرا دلم برای خُل بازی های سعید آقاخانی می سوخت و از تحکمِ نادر سلیمانی حرصم می گرفت...؟! نباید پرسید چرا دِرِک را دوست داشتم...
روزهایی بود که از چند بار دیدن این برنامه ها لذت می برم؛ اما حالا حوصله ی چند دقیقه را هم ندارم و تحملِ ادامه برایم ملال آور است.

- چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟؟
- فکر کنم اجاق را روشن کرده بودند، اما من نمی دانستم، خواستم برای خودِ‌ آنها چای ببرم تا گلویی تازه کنند، اما؛ مرا سوزاندند.

چه خاطراتی زنده می شوند - اساسا خاطره باز هستیم و جزئی از روزمره ی ما شده است - تلخ و شیرین!
چرا خاطرات تلخ در گذر زمان می توانند خنده ای هرچند حسرت وار به روی لبانمان بیاورد و ما دوباره همان روزها را بخواهیم با همه ی سختی...؟! و حسرتش را بخوریم...
ای خاطره! ای حافظه! دهنت سرویس...
به قولِ  نامجو: حافظه خود کلانترِ جان است، بر سَرَت بشکند هوار شود...مثلِ‌ زندانِ  ژان والژان است...

چنان از مرور خاطرات لذت می برم که می خواهم غرق شوم و هرکه قصدِ نجاتم کند، با خود به زیر کشم تا نباشد که جدا کند مرا از خاطراتی که چسبنده است...حتا بدترین خاطرات.
اما یک سوال؛ آقای ایمنی*!
چه شد که کار به اینجا کشید...؟!؟

*: یا هر کسِ  دیگر که خاطره رقم زد (مثل بابا برقی که پشتِ  اون نیمکتهای قرمز می نشست، با اون سیبیل -چقدر آن شهر را دوست داشتم- ) آماده باش جیمی! تا چند سال دیگر نوبت شما هم می شود آقای نُترون...ما همه شبیهِ هم هستیم.

۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

تنهای اول!

تنهایی یعنی وقتی که همراه اول واسه تولدت، ۱۷۰ تا اس.ام.اس رایگان هدیه بده،
اما نتونی تا آخر استفاده کنی...
و آن جمله ی معروف در ذهنت نقش بندد؛
«هیچ کس همراه نیست، تنهای اول»
ما نه تنهای اولیم، نه آخر...این چرخه ادامه دارد...

۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه

آقا دخترها و فاحشه ها!

به همهٔ آدم‌هایی‌ که با حرف هایشان، دخترانِ نسل پیش را خوردند و حالا مانده اند با دخترِ خودشان:

چقدر آدما با پیشینه تاریخی‌ شون متفاوت شدن!
اصلا انگار نه انگار همونایی هستن که تا دیروز "سیبیل" رو جزیی از وجودِ یک دخترِ ازدواج نکرده میدونستن و دختری که ابرو هاش رو برداشته همردیف میدونستن با یه دختر فاحشه! چه حرفا که نمیزدن و چه آدمایی -یا حتا خانواده ها- که اذیت نمی‌کردن با همین حرف درآوردن ها. و مثل خاروندن سر به هرچیزی بقیه رو متهم میکردن و خودشون و "آقا دختراشون" رو مبرا از هر ایرادی میدیدن.

یادش بخیر! چه روضه‌هایی‌ که نمیخوندن و چقد بچه‌های مردم رو میترسوندن که از همین مویی که از روسریت اومده بیرون فردا آویزون میشی‌، و کسی‌ نبود بگه آخه حاج خانوم! تو که خودت عقده‌ همین کارا رو داری و تابحال آب ندیدی، وگرنه با بیکینی کرال سینه میرفتی و حموم آفتاب می‌گرفتی. حالا به بچه مردم چیکار داری؟ دخترِ خودت چی‌...؟ قدیسه؟!؟
نه خانوم جان! پاک بودن به این چیزا نیست. به اون غلطیِ که خودت می‌دونی داری انجام میدی و اون فکر بیمارِ پریشونت که عقده‌های نهفته در اون اجازهٔ "فکر" رو از تو گرفته. اونی که تورو میسوزوند ناخنِ لاک زده ی دخترِ همسایه نبود. خودت بهتر می‌دونی از کجا بود!

اما حالا چی‌؟ مریم مقدسِ تو چرا آخه...؟! استغفرالله! موهاشو رنگ کرده؟ وا!
چی‌ شده حالا چشمت باز شده و دم از آزادی و چیزی که خودشون دوست دارن میزنی‌...!؟ چطور قبلی‌‌ها پتیاره بودن اگه به یه پسر سلام میکردن، اما حالا دخترِ متمدنِ شما شبا با دوستاشون تو هر جمعی‌ می‌تونن باشن...؟!
یادته چه حرفایی می زدی پشت سر کسی‌ که دوست پسر داشت و آبروش رو جلو خانوادش می‌بردی و می گفتی‌ آدم بمیره بهتره تا همچین دختری داشته باشه! یادته گفتی‌ خاک تو سر دادشِ بی‌ غیرتش؟ یادته پشت لبت رو گاز می‌گرفتی که کی‌ می‌خواد اینو بگیره...؟! شما نگران نباش! همین.

غصه ی خودت و این دست گلی‌ که داری رو بخور! آفرین، کار دختر تو عیب نیست، تو مشکلی‌ که یه عمر حرفِ اضافه می زدی. حالا به همین‌هایی‌ که میگفت "خراب" نگاه کن. خجالت بکش...
نوبت گٔل پسر‌های دیروز و پسر خانوم‌های امروز هم می رسه!

بحث خاله زنکی و این چیزا نیست. آدم دلش می سوزه وقتی‌ این اتفاق‌ها رو می‌بینه و حالا می‌بینه سکوت کردن. چیزی ازشون نمی‌خواهیم دیگه، حرفاشون رو زدن؛
ولی‌ بفهمید زشته یه سری کارا و همون چیزی هم که اگه بهش اعتقاد دارین، خوب نمیدونه این کارا رو...
اما خوشحالم که گذرِ زمان جوابت رو داد؛ نه اونها فاحشه شدند، نه اینها آقا دختر ماندند!
الان چه حسی داری...؟!

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

چرت و پرت های قبل از تنهایی

حسی کمی‌ عجیب دارم، نمی دانم گریه می‌خواهم یا نه؟! اصلا چرا این روز‌ها اینقدر دلم اشک می‌خواهد، اشک‌هایی‌ که سرازیر شوند و گونه‌هایم را تازه کنند. چرا حالم این گونه است...!؟ بیا، بریز، رهایم کن، تو که باید بیایی...خودت هم می‌دانی، خودم هم می‌دانم.
چرا شافلِ لعنتی باید آن آهنگ لعنتی تر از خودش را میرساند، چرا باید با شنیدنش یاد عاشقی و نه شاخص بیفتم...
مرا یاد عاشق شدن انداخت، زیبایی‌ اش، زشتی اش. و من که با این حالم بی‌ بهانه «کوفت» می شوم، مقصر هم پیدا کردم!
شخصی‌ در ذهنم نیامد، و فقط حضوری به مثابه ی اعجاز خودش را نمایان کرد.
اینکه این بهانه ی گریه بیش از گذشته ناراحت کننده شود. با این حالی‌ که دیگر برایم اپیدمی شده، وقت رفتن سراغم آید. و حالا غم‌ها روی هم تلمبار می‌‌شود.
چرا دارم حرف میزنم؟ چرا چرت مینویسم؟ کلا چرا؟!؟
به فرض هم کسی‌ این چند خط را بخواند، چه چیز عایدش میشود؟ پس برای چه؟ سکوت را انتخاب کنم...!؟
چگونه نقط پایان بگذارم؟
- مگر آغازی رَد شد که حال در پی‌ اتمامش باشم...
همین بود که هست، بی‌ سر و ته تر از همیشه...مثل خودم...
فکر کنم گرسنه ام؛

چرا حالم این گونه است...!؟

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

نسلِ خود سوز

بی‌ معنی‌ کردند خیلی‌ چیز‌ها را
ما بچه‌های همین نسل...
گفتیم و خندیدیم و مردیم
اما نفهمیدیم در انتها، «زندگی‌» را کم آوردیم
ارزشِ  کلمات را به زیر خاک بردیم
وقتی‌ به هر بی‌ لیاقتی «دوستت دارم» گفتیم
بوسه‌ها را مسخره کردیم، نمی‌‌دانستیم
وقتی‌ به روی هر دیواری «دو نقطه ستاره» نوشتیم
نالیدیم از بی‌ عشقی‌ و نفهمیدیم،
مرگ «گلِ سرخ» به دست ما بود...
نفهمیدیم اشتباه آنجاست،
که «عزیزم» ، وِرد زبان‌ها کردیم

جفت پوچ بود بازی‌ِ روزگار با ما...
اما تقدیر را «نشانه» اش کردیم
دروغ گفتیم و پرسیدیم چرا؟
روزگار، زندگی‌ ما را کرده است تباه!
به ذهن خود حتا راه ندادیم،
نکند باشد اشتباه از جانب ما

این من و این نسل و این نسیان
نالیدند، از هرچه نامش بود انسان
که به خاک سیاه نشستیم، اما
نفهمیدیم، اشتباه؛ اینجاست...

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

آنچه تویی...

نمی دانم مخاطب عاشقانه هایَت منم یا نه، محبت هایَت، دلگیری هایَت، گلایه هایَت
اما این را بدان:
تمام دل آزردگی ام و بد و بیراه گویی ام و به دیوار نگاه کردنم و تمام حال های بدی که می آید، از آنچه تویی، است / بود...
و خوشی هایم، هیچ ربطی به آنچه تویی ندارد...به خود نگیر
این؛ منم
مـــــــــــــــــــــــیم . حِ

شیدا شدم

شیدا
شیدا
شیدا
شدم
شیدا شدم 
پیدا
شدم
پیدا
پیدا
پیدای
نا پیدا
شدم
من
او بُدم
من
او شدم
با او بُدم
بی او شدم
در عشق او
چون او شدم
زین رو چنین
بی سو شدم
در عشق او چون او شدم
شیدا...
.
مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی!

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

«نفهم» ِ ازلی یا «هیلتی در آرامش»

از افرادی که ادای کمک کردن رو در میارن و هیچ کاری هم نمی تونن انجام بدن متنفرم...
فقط بلدی ژستِ محبت رو بگیری در حالی که خودت مشکلی و یه لحظه خوب رو بدل به بدی و غم می کنی.
اگر بخوای کمک کنی درست کارهایی رو باید بکنی که نباید...می دونی همینا ناراحتم می کنه...
میگی «هر کاری...با کمال میل...» با فواره که صحبت نمی کنی وقتی یه ربع پیش «ریختی به هم» و به روت آوردم و گفتم و شاید لبخندِ احمقانه زدی،‌ اما... نکردی همونجا یه دستی تکون بدی...
حرفِ  من اینه «لِی لِی رو در آرامش» جان یا «هیلتی در آرامش» :
بخوای میشه...
اصن چرا دارم اینا رو به تو می گم...؟!؟ ها؟ تو اگه می فهمیدی، حال و روز این نبود...
نخون...نمی فهمی تو که... 
.
[...صدای شهرام ناظری می آید: شیدا شدم...پیدا شدم...پیدای نا پیدا...]

۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

رادیو میم می آید

رادیو میم می خواهد در هر برنامه محصولات فرهنگی متناسب با روز را ارائه کند. سازندگان این برنامه نگاه ویژه ای به موسیقی دارند و قرار است در هر برنامه قطعه موسیقی ای از خوانندگانی که توسط عامه مردم کمتر شناخته شده اند، قرار داده شود. )هرچند گاهی هم از قطعات کاملا شناخته شده در برنامه استفاده می شود( و علاوه بر آن معرفی نسبی ای هم از خواننده یا گروه مورد نظر داده شود.
به غیر از موسیقی، شعر دیگر دغدغه "رادیو میم" می باشد، شعرهای زیبای سنتی و معاصر و به ویژه شعر های شاعران این روز ها یا گذشته )که چندان نامی از آنها در ذهن به خاطر نداریم( را حتما در کنداکتور این برنامه جای می دهیم.
داستان و معرفی کتاب از دیگر بخش های این برنامه است که سعی می شود در هر چند برنامه، نگاهی به آن داشته باشیم.
هم چنین در صورت امکان مسائل اجتماعی و روز هم در این برنامه با نگاهی دیگر بررسی خواهد شد.
تلاش ما این است که برنامه کوتاه و مفید باشد تا مخاطب از خواندان آن خسته نشود و برنامه کسل کننده جلو نرود.
در ابتدا این برنامه به صورت هفتگی از از طریق وبلاگ "رادیو میم" به آدرس radio-mim.blogspot.com پخش می شود و به طور همزمان در صفحه ی فیس بوک این برنامه هم می توانید آن را دنبال کنید.
(این بلاگ زیر مجموعه ی بلاگ «از چشمِ من...» (mimhe.blogspot.com) می باشد.)
ضمن لینک اختصاصی دانلود موسیقی های پخش شده در این برنامه را مو توانید در پایان مطالب پیدا کنید.
هم اکنون در مرحله ی پیش تولید هستیم و ظرف چند روز آینده فعالیت های این رادیو آغاز خواهد شد.
بی هیچ شک، تنها نظرات شما خوانندگان گرامی است که می تواند این برنامه را در مسیری درست قرار دهد و مورد قبول واقع شود. پس؛ ما را تنها نگذارید...
.
منتشر شده در وبلاگ رادیو میم.

حوصله نیست

بی حوصله از همه کس
حتی برای نوشتن، برای ثبت یک یادداشت
برای فرستادن یک مسیج، حتی!
برای یک زنگ کوتاه، یک تماس
برای خوابیدن با وجود پر بودن از خستگی 
ادامه ی یک بحث کهنه، اما تمام نشدنی
پاره کردن کاغذ، پرت کردن خودکار
حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را ندارد
- حتی ادامه ی «رادیو» -
و دنبال دلیل حالِ این بی احساسی نمی گردد
که اگر یافت شود، چه سود؟
خیلی چیزها را می دانیم، اما این را هم می دانیم:  
که از بعضی چیزها هرگز نمی توان درس گرفت و فقط تکرار می شوند، باید...!

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

خالی

این روزها نوشته هایم را دوست ندارم، احساس تکراری شدن دارم، هیچ علاقه ای نسبت به سیاهی هایی که روی کاغذ می آورم ندارم...حوصله ی خواندن نوشته های مورد علاقه ام را هم از دست دادم، می ترسم نسبت به آنها هم حس بد ایجاد شود...نمی دانم؛ شاید اگر آن دفتر بود، اکنون اوضاع متفاوت بود...
یا شاید بهتر که نیست، تا این بی حوصلگی را نبیند...نبیند و نفهمد...و دوست داشتنی باقی بماند، دفتر خاکستری...
شاید باید پیشنهاد ننوشتن و استراحت را جدی گرفت...شاید اینگونه نوشته های نیمه تمام کمتر عذابم دهند، و دلیلی موجه داشته باشم وقتی صدایم می زنند، اما نمی توانم ادامه دهم...شاید بهتر باشد حتا به «گفت و گو» فکر هم نکنم...تا همان حسی که متولدش کرد به سراغم آید، و با هم ادامه دهیم...پس دیگر حتا فکر هم نکن!
انتظاری برای +۱ نیست. چون حتا خودم هم  چیزی را که نوشتم دوست ندارم...با وجود اینکه ایراد هایش را می دانم، و حتا می دانم که چگونه باید کامل شود و از این برش در آید، اما حوصله اش نیست، و باری دیگر؛
همیشه نمی شود...
 
---------------------
حالا من موندم و یه جایِ خالی
منو لیوان و ردِ یه رژ رو لیوانِ  شکسته
بیشتر دقت کن، درست همانجا، ردِ یک لبِ  دیگر هم هست

حالا منو سیگارِ خاموش و این تنهاییِ بی انتها
منو این زخم های همیشه به یادگار
منو پاکت خالیِ نامه، یه سراب
منو حرف های گنگ و مبهم، یه گیلاس شراب
منو سادگی و چیزی که دیگر نیست
منو خودم و این منِ لعنتی...

دوباره تو نیستی و من دوباره تنها
به یادِ شب های قدیمی، حسِ  یک نگاه

ساکتی...بی نفسی...میدانم بی سر انجامی
کلافه ای...می رنجی...بی هوده ای
مثلِ این نوشته های خودسر
وقتی حتا قرص ها هم وظایفشان را از یاد می برند
دیگر، از تو هم انتظاری نیست...

۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

جایی‌ برای پلاس شدن!

در این نیمه شب
و در این تاریکی‌ِ نه چندان روشن
پردهٔ انتظار کنار رفت و حضوری نو نمایان شد !
و این چنین گوگل پلاس بر ما آغاز شد... باشد که خوش یمن افتد!
.
 میم ح ،
 آغازِ  آخرین روزِ تابستانِ  اولین سالِ  آخرین دهه ی قرنِ  چهاردهم خورشیدی!!! 

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

تا دقایقی دیگر

تا دقایقی دیگر...
دو بعلاوه ی دو می شود!
و باز از نو...همه با هم...
در این لحظات دلتنگی به اوج می رسد، اما
تا دقایقی دیگر... 
...همه چیز صفر می شود
و زمانی است برای دانستنِ ارزشِ لحظات
آخ که چقدر دلم می خواهد دوباره در آغوش گیرَمِتان،
آهــــ...پدر، مادر...
تا دقایقی دیگر، آرزو ها بر آورده می شود
خوشبختی...نزدیک است،
تا دقایقی دیگر... 
ما منتظریم، تا دوباره ۴ شویم!

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

انسان؟

نمی‌دانم باید بخندم یا بگریم وقتی‌ می‌شنوم ناله ی افرادی را که از انسان نبودن انسان‌ها می‌‌نالند و گله میکنند، در حالی‌ که خود هیچ بویی از انسانیت نبرده اند...یا بعضی‌ از اینکه نسل انسانیت در حال انقراض است می‌‌نالند در حالی‌ که حتا حاضر نیستند کوچکترین تغییری در خود دهند و همان اشتباهات غیر انسانی‌ِ ‌شان را تکرار می‌‌کنند...شاید گاهی‌ غیر انسانی‌ نباشد...اما، تکرار اشتباه برای یک انسان زیبا نیست !

دوستان!‌ ای کسانی‌ که از انسانی‌ نبودن رفتار و کارهای انسان‌ها گلایه مندید...بدانید که من و شما هم انسان هستیم و نمی‌‌توانیم از دیگران جدا باشیم، ما همه مثل هم هستیم...و تا تغییر را از درون خودمان آغاز نکنیم، هیچگاه نمیتوانیم از دیگران "انسان" بسازیم و بخواهیم...دیگران برای ما چیزهایی‌ نوشتند، اندکی‌ به خود زحمت دهیم و بفهمیم آنچه که برایش وقت گذاشته اند را.

انسانیت همیشه زنده بوده و هست...این ما هستیم که نفس خود را مرده می‌‌پنداریم...
خودت انسان باش، دیگران را هم انسان میبینی‌...راه برای "انسان" شدن زیاد است...حرفهایشان را بخوان!

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

هفتاد و یک

از ته دلم فریاد بزن...خالی‌ شو، خالی‌ کن

 
بالا، پایین...فحش
یک پرشِ  کینِکتی! اشاره...
استرس، شوت بیهوده...دلسوزی، اعتراض، حرص،
میلاد، مجتبی‌، فرهاد...میثاق و لحظه‌ای که دیگر دیر شده است...توپ، خط!
این تازه اولیشه...این تازه اولیشه!
ترس از تکرارِ سریالِ ۷ قسمتی‌، هدر رفتنِ فرصت ها...حرکت گذشته، اما متفاوت...علـــــی‌ِ دایـــــی!
جیغی نهفته... -بیرون بیا... -بی‌ بهانه نمی‌شود...
کمی آرامش...همه چیز با ما حرکت می کند
دیگه چی‌ بهتر از این...؟!
حرکت موازی، یه تنه، نقشِ بر زمین! ستاره‌ای که تک ستارهٔ‌ تیمش است و برای همه ستاره است...حتا ما.
می گویند گٔل نمی‌شود، اطمینان دارند آنهایی که باید امیدوار باشند، اما...نه! و دوباره نفس را با تمام وجود بیرون دِه...اینها اینکاره نیستند! و ما دوباره خوشحال! انگار گٔل!
بزن، بزن، تمومش کن...باید!
حالا وقتِ آرشه...آرش به جای کرار...نه، میلاد باید گٔل میزد...بمون
آرش، گل تولد! آرشِ آقای گٔل! نوبتته...
خیلی‌ وقت بود تیم رو اینجوری ندیده بودم...هجومی، با وجود برتری...
آرش وقتشه...همین حالا...بزن، نمیخواد رد کنی‌، آرش...جونِ مادرت، درست، وای...کاپیتان!
بپر بالا، توی آسمون، روی ابرا، ستاره ها، هم تیمی‌ها رو بغل کن...هووورا...فریاد بزن، خالی‌ شو، خالی‌ کن...نفس
شادی، دیگه همه چی‌ تموم شد، اینا هم که بزن نیستن، پس خوشحال باشیم! پای کوبی! کریِ مجدد! ختمِ سکوت! تحقیر! نگاه! همینه!
بازم فرصت...آخرشه...راحت...کاش دقت داشتیم، بیشتر می زدیم، اما با همین هم خیلی‌ چیزا ثابت شد!
سووووووووووووووت...! و تمام.
نگاه به آسمان، آبی. حیفِ این بازیِ زیبا با این گزارشِ کسل کننده...
چه زیباست، اینبار همه چیز به نفع ماست، جایی‌ برای هیچ گونه حرف باقی‌ نمانده است...
و دیگر همین...حسی خوب پس مدت‌ها در روزهایی که لبخندِ حقیقی‌ را به سختی می‌‌توان یافت...
خالی‌ شدم...رها...هیچ نفس اضافی در سینه حبس نیست...با این بهانه بیرون آمدند و در لابلای این همه هیاهو گم شدند...پس از مدت ها...فرصتی بود برای فرارِ فریاد‌های خفه شده، به واسطه ی دربی هفتاد و یک...
اما، همچنان ادامه دارد...

سکوت

اجبار سکوت ، از هر دردی بدتر است...

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

اطلاعیه وبلاگ

 
پس از چند ماه که از آغاز به کار این وبلاگ می‌گذرد، برای دسترسی راحت تر و ایجاد اشتباه کمتر در نامِ بلاگ، امروز تصمیم به تغییر آدرس وبلاگ گرفتیم و پس از نظر خواهی‌ از چند تن از دوستان، نظراتشان را نادیده گرفتیم(!) و سعی‌ کردیم با کمترین تغییر دوباره ادامه دهیم.
البته نظرات بسیار شبیه به هم بود و در نهایت با نامِ فعلی‌ موافقت و استقبال شد!
نامِ دلخواه من Cactus بود که متاسفانه وبلاگی به همین نام وجود دارد که البته از بدوِ ایجاد تنها یک پست گذشته شده است که آن هم مربوط به ۱۲ سال پیش است...!
مانده‌ام وقتی‌ کسی‌ تصمیم به وبلاگ نویسی ندارد، چرا می‌‌آید و نامی‌ را اشغال می‌کند!
بگذریم! شاید همین نام، که تصمیمِ اولیه هم بود، بهتر باشد و بیانگرِ همان چیز‌هایی‌ که می‌‌خواهیم باشد...
آدرس وبلاگ از چشم من را به mimhe.blogspot.com تغییر دادیم تا هم تلفظش آسانتر باشد و هم اشتباه کمتر شود! MimHe هم که دیگر آشناست...!
اما هنوز هم از سایر نظرات استقبال می‌کنیم و در صورتِ  یافت نامی‌ بهتر قطعاً این کار را انجام خواهیم داد.

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

انتقام

شعری زیبا از گروس عبدلملکیان ، حکایتِ امروزِ ماست ، خودزنی می‌کنیم تا به ظاهر دیگران را نابود کنیم  ،اما بعضی‌‌ هم از ابتدا دیگران را هدف قرار میدهند...

 می‌ خواهم تو را بکشم
اما
چاقو را در سینه ی خود فرو می‌‌کنم
نمی دانم
تو کشته خواهی‌ شد 
... یا من ؟

در کنارِ هم

دوباره من
دوباره تو، ما
بعد از چند روز، در کنارِ هم
با کلی دلتنگی...
و آفرینش لحظه های خوب
برای دو برادر که
بیش از پیش به یکدیگر شبیه می شوند
و نزدیک تر
در کنارِ هم

روزها از آخرین باری که این چنین در کنار هم خوابیدم می گذرد
و امشب دوباره تو اینجایی
تا با هم باشند دو میم.ح
در کنارِ هم

۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

وفا هست...؟!

امشب، دختری را دیدم، در کافی شاپی، با پسری حرف می‌‌زد، انتظار من برای رسیدن نانِ سیر، باعث شد نا خواسته ذهنم گوشم را به سمت حرفهای آن دو منحرف کند، ازدواج و مادر‌هایشان و چیز‌های این چنینی محور گفت و گو بود، به علاوه در مورد رابطه ی دختر و پسر و مشکلات موجودش در ایران صحبت کردند.
اما جالبِ ماجرا‌ -یا نکتهٔ تاسف برانگیز- اینجاست :
ساعتی‌ بعد در یک رستوران آن دختر را با پسری دیگر دیدم! (ظاهرش از اولی‌ بهتر بود!) نمی دانم این‌بار چه می‌گفتند و حرف‌هایشان چه بود، و عادت ندارم از کارهای دیگران گناه بسازم، پس نمی‌گویم چیزی و نمی‌پرسم چرا. اما همیشه هم نمی‌شود خوشبین بود و باید گاهی تاسف خود به حال اخلاق از دست رفته.
بحث من فقط دو نفر امشب نیستند -که تنها می توانند نمونه باشند و یا تلنگری برای بهتر دیدن اطرافمان- زشتی‌هایی‌ که در جامعه ی امروزِ ما به عادت بدل گشته است، رنج آور است...و از همه بدتر، مایی که فقط غر می‌زنیم.
گاهی دست‌هایمان بسته است و ناله ی شبگیر تنها راه ممکن است...

*طبیعتا می‌تواند تصور من از اساس غلط باشد و گفت‌وگو و شخصِ دوم ماجرایی دیگر داشته‌باشد.

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

دردِ آشنا

گاهی دردِ دیگران برایمان می آید و فکرمان را درگیر می‌کند تا دردِ خود را فراموش کنیم...
مشترک نیست، اما شبیه به هم است.

۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

شاید شاعر

دفتر شعر‌هایم نیست
و انگار سخت است بدون آن دفتر دوست داشتنی شعر نوشت
شعر که...
شاید شعر.
هیچگاه جرات چنین جسارتی را ندارم تا در حضور نامِ شاعرانی که «شاعرند» خود را شاعر بنامم یا بدانم

من شعر هیچ نمیدانم
آنها شعر را زندگی‌ کردند
لمس کردند ، احساس کردند
و کلمات فرزندشان بودند...
هیچگاه شاعر نمیشوم -حتا اگر نوشته‌هایی‌ شبیه شعر داشته باشم-
زیرا هرگز قامت من به بلندای «بامداد» نمیرسد
هرگز
پس این جسارت است،
اگر من هم «شاعر» باشم و آن « مرد» هم  «شاعر»

دیگران این توهین را به روحِ شعر کردند و با تملق، القابی که فقط به کلمه زیباست، برای خود خریدند.
و نمی‌دانند هر چیزی عمری دارد، و روزی تمام می شود
و کلماتی‌ جاودانه اند که؛
خود به روی افراد بنشینند
نه اینکه با تعارف امتیاز داده شوند!

۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

نازاده‌ کودکان به رَحِم پیر می‌شوند

از ابتدا هدفم این بود که تنها نوشته‌های خودم را در این وبلاگ بگذارم و در متونی هم که نوشتم، اگر جمله یا شعری از غیر بود حتما نامش را آورده ام. اما گاهی دوست دارم خواندنی‌های زیبایی‌ را هم که می‌خوانم در اینجا بگذارم تا بقیه هم در لذتِ زیبایی‌اش شریک باشند...و البته گاهی، در تلخی‌ِ غم...
‎متاسفانه عرفیِ شیرازی را چندان نمیشناسم، اما این روز‌ها با چند بیت از اشعار سبک هندی و همچنین عرفی آشنا شدم و با هرچه جلو رفتن به شیرینی‌اش بیش از پیش پی‌ پردم.
و حالا چند تک بیت زیبا از عُرفیِ شیرازی (که با خواندنشان لذت بردم) را در اینجا قرار می دهم. باشد که مورد قبول واقع شود!

‎‫عُرفی چه حالت‌َ‌ست که در شهرِ بختِ ما/ نازاده‌کودکان به رَحِمْ پیر می‌شوند؟‬
***
‎‫گفتی که دلت شکسته‌ی کیست؟/ در زیرِ لبم جواب بشکست‬
***
‎‫آنان که وصفِ حُسنِ تو تقریر می‌کنند/ خوابِ ندیده را همه تعبیر می‌کنند
***‬
‎‫دوش دستم راهِ لب گم داشت از مستی ولی/ آشنای شیشه‌ی مِی بود زانویم هنوز‬
***
‎‫امروز در زیارتِ دل سِیْر می‌کُند/ آن سر که دوش بر سرِ زانو گذاشتیم‬
***
‎‫لفظی‌ست خوش‌دلی که ز معنی‌ست بی‌نصیب/ اندوه معنی‌ای‌ که به لفظش نیاز نیست‬
*** 
شدم در گوشه‌ای تنها که ریزم خونِ خودْ عُرفی/ مبادا وقتِ مُردن ناشناسی دستِ من گیرد

در آینده سعی می کنم بیشتر از این گونه اشعار را -که کمتر شنیده شده است- در وبلاگ قرار دهم.
منبع: گزیده‌ی اشعارِ سبکِ هندی، تألیفِ علیرضا ذکاوتی قراگوزلو، مرکزِ نشرِ دانشگاهی، تهران، هزاروسیصد و هفتادودو
با تشکر از محسن آزرم که باعث آشنایی ام با این اشعار شد.
م.ح

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

میلادِ یک میلاد

شب، حسّ  عجیبی‌ برای نوشتن دارد. شاید به همین خاطر است که با تمامِ خستگی‌‌ام در این نیمه شب، مصرانه دست به قلم بردم. این که بگویم هستم.
اراده ی چشمانم از عهده ی من خارج است. بعد از یک روزِ کاریِ سخت، و استراحت کم، تکمیلِ کارهای ناتمام، افطارِ خانوادگی و شبگردیِ دوستانه، نوبتِ پاسخ گفتن تبریک‌های دیگران شد و کلی‌ کارهای دیگر. و حالا وقت نوشتن سر رسید. نوشتنی که می‌‌خواستم حتما همین امشب آغاز شود. و برایم باقی‌ ماندنِ تنها ۴ ساعت تا آغاز مجددِ روزِ کاری اهمیت چندانی ندارد. مهم نوشتن است. و ماندن.

دیروز؛ گذشت و تمام شدند تمام شدنی ها. به پیشواز سالِ نو رفتم! و به آنچه که در گذشته بر من رفت فکر کردم...
امروز؛ آغاز یک سال است برای من. زمین یک دورِ کامل حول خورشید گردید. همه چیز از نو آغاز می‌‌شود. و او می‌‌آید...
فردا؛ نقط شروعِ یک راه است. راهی‌ پر پیچ و خم و بس طولانی! راهی‌ که باید ساخته شود از نو. نمی‌‌شود بی‌ اشتباه بود، اما می‌‌شود تماماً سعی‌ کرد کم اشتباه به مسیر ادامه دهم.

سال‌ها پیش، کمی‌ بعد از پنجِ بعد از ظهرِ چنین روزی -همان دوشنبه ی خاص- من به این عرصه پا نهادم. و با قدم به زمین زندگی‌‌ام آغاز شد.
یا آنطور که بامداد گفت: « نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود...چون زاده شدم چشمانم به دو برگِ نارون می‌‌مانست. رگانم به ساقه ی نیلوفر، دستانم به پنجه ی افرا...و من‌ای طبیعتِ مشقّت آلوده،‌ای پدر! فرزندِ تو بودم.»
و آن کودکِ پنجاه و دو سانتی متری، امروز چنین است.

امروز، میلادِ من است. میلادِ میلاد. به یاد خاطره‌ای افتادم که از همین ترکیب اسم‌ها می‌‌آید. روزگاری ،که چندان هم دور نیست، در میلادِ آن دوست...میلادِ دیگری بودم...اما امروز، به جبر این «این طبیعت مشقّت آلوده» میلادِ میلادم. و اکنون هم میلادِ میلاد است!


میلاد منم، میلاد منم
پیوسته در رویا منم،
رهرو در این دنیای بی‌ پایان منم
رقصنده در زیبایی‌ِ تنهایی‌ِ دریا منم،
راویِ تاریکی‌ منم،
رها شده در آسمان
آن شیخ رسواگر منم

خیلی‌ از افراد، بنا به دلایلی جبری و اجتماعی، روز تولد برایشان اهمیتِ چندانی ندارد. اما من اینطور نیستم. نمی دانم چون نامم میلاد است، تا این حد، روز میلاد برایم ارزشمند است، یا دلیل دیگری دارد. اما هرچه که هست من این روز را بی‌ اندازه دوست دارم...
حتا اگر خسته باشم. تنها باشم. و ساعت‌ها کمبودِ خواب داشته باشم، باز هم چیز‌هایی‌ هست که باعث شادی و امیدواریِ درونی‌ام شود. اتفاقی‌ که در روز‌های دیگر به سختی رخ می‌‌دهد. شاید! اما در این روز روحیه ی خاصی‌ دارم. می‌‌توانم.
و گاهی هم در این روز اخلاق‌های آزار دهنده، که دیگران دوست ندارند، سراغم می‌‌آید. حتا شاید تحمّل نشدنی‌ به نظر آیم...!
 گاهی هم حس می‌ کنم شکننده تر می شوم در این روز...
اما در نهایت این روز هم، همانندِ دیگر روز‌ها پایان می‌‌پذیرد.

امسال، شاید بیش از سال‌های قبل، تبریک‌های دوستان و آشنایان خوشحالم کرد. تبریک‌هایی‌ که به انواع مختلف (فیس بوک، ایمیل، اس‌ام‌اس، تماس تلفنی، ‌دیدار حضوری، و کسی‌ که برایم نوشت) به دستم رسید. افرادی که انتظاری از تبریکشان نداشتم و گفتند و خوشحالم کردند. و عده‌ای هم که دوستشان دارم، ناخواسته، باعث رنجشم شدند. اما در مجموع قابل قبول بود. هرچند می‌‌تواند همیشه بهتر شود.

هر آنچه که بود، سالی‌ پایان یافت...و روز‌هایی‌ نو و سفید در پیش است...
باشد که خط خطی‌ِ ‌شان نکنیم...
-گفتم نکنیم، چون تنها دست من نیست-

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

همین امشب را از آرزو بگذر‌

امشب آرزویی نکن!
گوش‌هایش پر شده از آرزو...
و دیگر جایی‌ برای شنیدن نیست -هرچند این یک بهانه است-

دست هایش...
پر تر از خالی‌ بودنی است که بتواند کاری کند
پس؛ همین امشب را از آرزو بگذر‌...
بگذر‌ برای شب‌های دیگر
امشب؛ به سانِ شب‌های جمعه ایست که دست‌ها را نمی‌بیند...

من نمی‌‌خوانمش...اما تو که صدایش زدی، دیدی...؟ یا توهمش در توهم ات بود؟
با خودت راحت باش...نترس.
نه تنها امشب از او چیزی نخواه، بلکه هیچ شب
که این داد و ‌ستد، پایانِ خوشایندی ندارد...


 پی‌ نویس: امشب متنی با عکس این مضمون (امشب آرزویی کن!) دریافت کردم. به دلم ننشست اما به رسم ادب نمی‌شد تشکر نکرد! پس بر آن (شاید هم این!) شدم چیزی را که به دلم می‌نشیند، خود بنویسم...

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

پارس بمان ای دریا

پرونده:Coral Reefs in the Persian Gulf.jpg
تمامی‌ِ تلاش‌هایمان برای مانا کردن نامِ خلیجِ فارس بیهوده است .
اعراب، به نمایندگی‌ِ قطر، با حرکت به سو‌ی جام جهانی‌ِ ۲۰۲۲ و تبلیغ آن، آن چیز را که می خواهند در اذهان عمومی جا خواهند انداخت.

و دیگر نمی‌توان ذهن کودکی را که برایش فرقی‌ ندارد این دریا عربی‌ باشد یا پارسی‌، و به واسطهٔ‌ جامِ بزرگ، گوشهایش با نامِ خلیج عربی‌ آشنا شده است را تغییر داد. آن کودک روزی بزرگ می‌‌شود و آرای ما در گوگل و لایک‌هایمان در فیس بوک برایش اهمیت ندارد، چون اصل مساله برای او چندان مهم و تاثیر گذار نیست. برای ما ایرانیان است که "خلیجِ فارس" بودن و ماندن به اندازهٔ تاریخ ارزش دارد.

جور دیگری باید مبارزه - مقابله کرد. زمانِ زیادی باقی‌ مانده، اما برای شروع، اکنون هم دیر است...
نگذاریم ذهن آن کودک (و نسل‌های بعد از آن) با نامی‌ دروغ پیوند بخورد. پس حرکت کنیم با شکلی‌ جدید و نوعی کار ساز تر، که تلاش‌های امروزمان تنها با یک کلیپِ معرفی‌، که در آن نام خلیج عربی‌ آمده است از بین میرود.

پس بیشتر فکر کنیم...آن کودک هنوز زاده نشده است...

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

چپ بودنِ ما چپ ها!

همیشه در اقلیت بودن احساس خاصی‌ دارد. گاهی خیلی‌ خوب است، گاهی هم رنج آور.
امروز روزِ من است. روزِ جهانی‌ِ افرادی مثلِ من. روز من و هم دست هایم!
روز ما که فقط ۱۳ درصدِ مردمِ دنیا هستیم. و خیلی‌ وقت‌ها در حقمان اجحاف شده است.

رانندگی‌، موبایل، کیبورد، موس، قیچی، صندلی‌ تکی‌‌ها -به خصوص موقع امتحان که تهمت تقلب را هم به همراه داشت-  و سختیِ مبارزه با اینها! و طرح این سوال: چرا همه چیز برای آن ۸۷ درصد طراحی شده است...؟
سختی درک نکردن اینکه نمی توانی‌ هنگامِ نوشتن، در کنارِ یک راست دست قرار بگیری و هرجوری که هست باید خودت را با شرایط وفق دهی‌. حتی با چشمانی که در آن اشک ساکن است. مشکلات آنقدر زیاد است که دیگر دشواریِ غذا خوردن در کنار یک راست دست به چشم نمی‌‌آید.

علت دقیق چپ‌دستی مشخص نیست. نظریه‌های مختلف، وراثت، یادگیری و فعالیت‌های مغزی در دوران جنینی و رشد را عامل تعیین چپ‌دستی یا راست‌ دستی می‌دانند. پژوهشگران دانشگاه آکسفورد، اخیرا ژنی را کشف کردند که گمان می‌رود عامل بروز چپ‌دستی باشد. در افراد حاوی این ژن، بخش راست مغز کار کنترل سرعت و زبان را بر عهده دارد و بخش چپ مغز مسئول احساسات است. در افراد راست‌دست که فاقد این ژن هستند وظیفه هر نیمکره مغز بر عکس این است. اما اندکی بعد، پژوهشگران دانشگاه ام آی تی آمریکا، نظریه جدیدی در این رابطه ارائه دادند. یافته‌های آنان نشان می‌دهد که در رحم مادر، مغز کودکان چپ‌دست آزادانه تر از مغز کودکان راست‌دست رشد می‌کند.

اما جدا از این مشکلات زیبایی‌ هم دارد. زیبایی‌ِ چپ دست بودن و چپ بودن و متضاد بودن با دیگران. دیگرانی که اکثر وسیله‌ها برای استفاده ی آنها طراحی شده، و ما چپ دست‌های کم(!) باید خودمان را تغییر دهیم تا مثلا هنگام تایپ با گوشی یا استفاده از یک تبلتِ لمسی، دکمه‌ای را به اشتباه نفشاریم یا دستمان به جایی‌ برخورد نکند...!

این موارد تا حدودی خسته کننده است، اما می‌‌شود جور دیگری هم به آن نگاه کرد.

ما چپ دست‌ها هنگام یادگیری زبان از هر دو نیم کره ی مغزمان استفاده می‌‌کنیم، در حالی‌ که در راست دست‌ها تنها یک نیم کره فعال می‌‌شود. از سو‌ی دیگرنیم کره‌های مغز افراد چپ دست بسیار سریعتر و بهتر با هم ارتباط بر قرار می‌‌کنند و در نتیجه می‌‌توانیم فعالیت‌هایی‌ مثل ورزش و بازی‌های فکری را سریعتر و بهتر از هم نوعانِ راست دستمان انجام دهیم! ضمنا: در پیری هم حافظهٔ خوبی داریم و عکس‌العمل‌هایمان سریع است.
و حسِ تیک زدن گزینهٔ "من چپ دست هستم" هنگام ثبت نام کنکور، که فقط ما تجربه کردیم!
این را هم بدانیم که ما چپ دست ها، در تجسّمِ ذهنی‌ِ اشیا مسلط تر هستیم!
و بسیاری مزایای دیگر...
به طور کلي، افراد چپ‌ دست انعطاف ‌پذيرتر، باهوش‌ تر و سازگارتر از افراد راست ‌دست هستند.
و به عقیده ی من، با احساس تر...!

در نهایت:
تبریکِ‌ ۱۳آگوست نه تنها به  چپ دست ها، بلکه راست دست هایی که در کنار ما، چپ دست ها، زندگی می کنند!

فقط چپ دست‌ها می‌‌توانند چپ دست بودن را درک کنند و به زیبای‌اش پی‌ ببرند!
راست دست‌ها هرگز نمی‌‌توانند مثل ما باشند...!

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

بیگانه با نفت، آشناتر از آشنا


شاید به ظاهر با نفت بیگانه باشند، اما سال ها است که با طلای سیاه و مشتقات شیمیایی اش آشنایی کامل دارند و طعم آن را بهتر از هر کسی ـحداقل ما- می دانند. سال ها است دهانشان با بوی خوش نفت آمیخته شده و معده شان با این ماده‌ی خوش خوراک کاملاً سازگار است.

رستم قاسمی؛ فرمانده قرارگاه خاتم الانبیا، به صندلیِ ریاست وزارت نفت تکیه زد تا حضور نظامیان در عرصه های نفتی و اقتصادی را علنی تر از پیش کند.
وی ۱۳ سال قبل از قیام ۱۵ خرداد در روستای سرگاه استان فارس زاده شد. در سال ۱۳۶۰ به سپاه پاسداران ملحق شد و در جنگ ایران و عراق شرکت کرد. با پایان یافتن جنگ به قرارگاه خاتم الانبیا پیوست و ۱۳ سال بعد، جانشین محمدعلی جعفری شد.
جانشین مسعود میرکاظمی -که در ۶ سال وزارت بازرگانی و نفت را عهده دار بود- سابقه‌ی وکالت مردم در مجلس شورای اسلامی را هم دارا می باشد. او در مجلس سوم و چهارم به عنوان نماینده‌ی مردم رشت در خانه ملت حضور داشت.

این اشتباه است بگوییم ،نظامیانِ ایران، با نفت آشنایی ندارند. این ما، مردم ایران، هستیم که بیگانه ایم با هرچه نفت است و عایدی اش. کدامیک از مردم ایران از نتایج حاصل از نفت بهره جسته اند؟ کدامیک از ما می دانیم چه به حال این سرمایه عظیم می آید؟ و اگر هم بدانیم، جز نظاره کارِ دیگری از ما بر می آید...؟
آنها مدت هاست لذت می برند از بازی با نفت. و ما فرقی به حالمان ندارد چه کسی نفتِ مان را از آن خود کند. مهم این است: سهم الارث ما از آن چیز که برای ما است، جز حرف هیچ نیست!
این ها فقط صحبتِ نفت بود، گاز هم با نفت همراه است. وضعیت ما در بزرگترین میدان گازی جهان گواه این مدعا است.
(مساحت این میدان ۹۷۰۰ کیلومتر مربع است که ۳۷۰۰ کیلومتر مربع آن در آبهای سرزمینی ایران و ۶۰۰۰ کیلومتر مربع آن در آبهای سرزمینی قطر قرار دارد. حجم گاز برداشت‌شدنی میدان به همراه میعانات گازی، معادل ۲۳۰ بیلیون بشکه نفت خام است.)
جاییکه قطر در در پایان سال ۲۰۱۰ به ظرفیت تولید روزانه ۱۸ میلیارد متر مکعب در روز دست یابد و ایران تولیدش به ۱۷۱٬۴۲۸٬۰۰۰ متر مکعب در روز رسیده باشد، چه می توان گفت؟

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

نسلِ بی آرمان

نه نسلم آرمانی دارد،
نه آرمانی از خاکِ نسلم برخواسته است...
نسلی که آرمان را از ذهنش بیرون کرد، زیرا آرمانگرایی سرنوشت شایسته ای نداشت...
پس؛ ترجیح داد،سرخوش ِ بی آرمان باشد تا آرمانگرایی سرخورده.

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

خواهرانه

‎تمام شده. دیگر خیلی چیزها تمام شده.
‎-نه
‎-چرا
‎فقط کمی حرف ها و جواب ها باقی مانده، مثلِ این پندنامه!
‎پندنامه ای با نصیحتِ خواهرانه! خواهری که در زمانِ حیاتش کسی حرفهایش گوش نمی داد، و اکنون در لحظه‌ی گذر از این زمان می خواهد خواهر کوچکتر یا بزرگترش را نصیحت کند.

‎شاید حرفهایم تکراری باشد، اما این یکی فرق دارد کمی، بعد از این دیگر خواهر غرغرویی نیست که ایراد بگیرد و به اعمالِ خواهر کوچکتر یا بزرگترش بپیچد. دیگر نیست که بگویی از روی منافع خودش این‌ها را می گوید . غرض ورزانه حرف می زند.
‎نه! دیگر این‌ها نیست خواهرِ روزی خوبِ من! دیگر تو هم به من حسادت نمی کنی، دیگر نیستم که حسادت کنی و همه‌ی کارهایمان شبیهِ هم شود. حتی وزن کم کردن‌هایمان! درست است که مقدارِ کیلوهای از دست رفته‌مان یکی نبود -چون من از تو خیلی چاق‌ترم- اما تناسبشان برقرار بود...! خیلی وقت ها هم من به تو حسودی می کردم و خودم را شبیهِ تو می دیدم.

‎به توانستن هایَت حسودی می کردم و می کنم که چطور توانستی پا بگذاری به روی......

‎اما وزن هایمان هیچگاه شبیه هم نمی شود خواهر کوچولویِ منِ از دست رفته، یا خواهر کوچولویِ از دست رفته‌ی من...حتی در ماه!
‎این‌ها پندهای خواهرانه‌ام است به تو که نمی خواهم دوباره راه را گم کنی و این بار از دست روی. پس -حداقل این‌بار- حرف خواهرت را گوش کن. خواهری که خودش را از یاد برده بود و فکرش را «تو» کرد. خواهری که ذره ذره حرف های خواهرِ کوچکتر یا بزرگترش را گوش کرد و به احترامش به آن‌ها عمل کرد.

‎خواهریِ مان دیگر مثل آن روزها همچون شیشه ای صاف و شفاف نیست که به خیالِ نبودِ شیشه بینی‌هایمان به آن برخورد کند و بخندیم و صورت هایمان را نزدیکِ هم کنیم و شعر بخوانیم ...نه دیگر نیست...
‎از من متنفر باش، این جوری بهتر است. چون دیگر نمی توانیم از پشتِ این شیشه‌ی مکدر و کثیف و آلوده به بی معرفتی، زیباترین لب ها و لپ های جهان را ببینیم.
‎حرکت کن...جاری است زندگی...اما حرف‌هایم را...ساده نگذر مثلِ گذشته...

‎اولین پندِ من به تو همانی است که تو به من گفتی و چنین می پنداشتم که تو خود به این اصل پایبندی...اما...

‎۱- قبل از اینکه حرفی را به زبان آوری خوب به آن فکر کن و عواقب آن را هم در نظر بگیر و از کنار بار معنایی کلمات ساده عبور نکن. هر حرفی که به ذهنت می رسد به زبانت پیوند نده. به هر کسی هر کلمه ای را نگو. این درست نیست که مثلا «عزیزم» به هر کسی بگویی. راجع به‌ات فکر بد می کنند. درست نیست. کلمات این چنینی را فقط به کسی بگو که واقعاً ارزش آن را داشته باشد و لیاقت. به کسی بگو «دوستت دارم» که از تهِ دل او را دوست داشته باشی. نه اصلاً نیازی نیست. بگذار قلبت بگوید و حرف بزند -مثلِ من، هر چند پایان خوشی نداشت -قلبم را ندید- اما او هیچ وقت دروغ نمی گوید و درد سری هم ندارد.

‎
۲- «هرکی دستِ راستشو دراز کرده، توی دستِ چپش خنجره...خوب ببین»
‎در برخوردت با دیگران ساده‌ای. عده‌ای با ظاهری خیرخواهانه جلو می آیند، اما هدفشان چیز دیگری است. و تو به اینها توجه نداری. توجه نداری که در پس ذهنشان چه می گذرد و مقصودشان «تویی» («تویی» که خواهرم بودی...آهـــ...) و بدتر گاهی می دانی و مهار کردن را بلد نیستی...
‎پس خوب دقت کن. روزهایی که بودم بر اساس شناخت و تجربه‌ای که راجع به انسان‌ها -به خصوص پسرها- داشتم، راهنمایی‌اَت میکردم. اما تو گوش شنوا نداشتی. و دیدی که هر حرفی زدم درست از آب در آمد؟ -که ای کاش پیش بینی ام غلط بود و هنوز هم خواهر بودیم- و تو اگر گوش شنوا داشتی...
‎نه،‌ ای کاش می خواستی...«خواستن»...پس دقت کن و نگذار که «تو» در این بین خراب شوی.

‎۳- جدی باش؛ همه‌ی مسایل شوخی نیستند. گاهی اوقات جدی نبودن برای تغییر اوضاع مفید است، اما گاهی اوقات هم نه. و تو باید این دو را از هم تمییز دهی. در خیلی از مسایل باید جدی بود. حواست را جمع کن و بدان که با خیلی ها باید جدی بود، وگرنه سوارت می شوند، چون جنبه‌ی شوخی ندارند. در خیلی نکات جدی نبودی خواهرم...
‎جدی باش و با جدیت حرفهایت را بزن!

‎۴- قاطع باش؛ خودت می دانی که چقدر دوست داشتم خواهرم قاطع بود و با قاطعیت تصمیم می گرفت. هر تصمیمی. ماندن، رفتن. حداقل دلم خوش بود قاطعانه و با اقتدار تصمیم گرفته است. می دانی چند باری که قاطع بودی چقدر خوشحال بودم، هرچند شاید به ضررم بود حرفهایت اما از قاطع بودنت لذت می بردم. تو خودت به من گفتی «از اقتدار و قاطعانه حرف زدنِ خواهرم لذت می برم و شاید واسه همینه که خیلی دوسِش دارم» و من با قاطعانه بودنم سعی کردم به تو آرامش دهم. حتی بعد از دعواهایمان و اعتراف‌هایَت. قاطعانه رفتار کردن و مقتدر بودن دادن حــــسِ اعتماد و آرامش به طرف مقابل است. لازمه‌ی قاطع بودن هم خوب فکر کردن است.
‎پس خوب فکر کن تا قاطع باشی و خودت هم از اقتدارت لذت بری.

‎۵- زود تحت تاثیر دیگران قرار نگیر؛ همیشه مواظب بودی این اتفاق نیفتد و می گفتی «به خودم می گم فلانی که فلان حرف رو زده شرایطش با من فرق داره و خانوادش مثه ما نیستن و من باید حواسم باشه که تحت تاثیر قرار نگیرم و مثه اون نشم» اما حواست نبود. نه در این مورد بلکه در سایر موارد هم این چنین بودی. شاید بگویی تحت تاثیر قرار نمی گیرم و از یه گوش می شنوم و از گوش دیگه میره بیرون، اما...در ناخودآگاهت اثر گذار است. و گاهی هم در شرایط انتخاب کم می‌آوری.

‎۶- دروغ نگو و شهامت داشته باش؛ دروغ بدترین چیز دنیاست. من هیچ وقت به خواهرم دروغ نگفتم. اما تو...حقیقت را به خواهرت نگفتی...
هروقت کاری را می خواهی انجام دهی به عواقب آن هم فکر کن و اگر باعث دروغ گفتنت می شود، انجامش نده. و اگر انجام می دهی آنقدر شهامت داشته باش که حقیقت را بگویی و سَرَت را بالا بگیری و با اقتدار بگویی «آره...من انجامش دادم». حتی بگو «دلم خواست» ولی دروغ نگو. که دروغ سرآغاز خیلی از اتفاقات ناگوار است. اتفاقاتی که می بینی ناآگاه در آن فرو رفته‌ای. و قطعا روزی جوابش را از طبیعت می گیری.
به این نکات این را هم اضافه کن که هرگاه خواستی کاری را له یا علیه کسی انجام دهی، جای خودت را برای لحظاتی با طرف مقابلت تعویض کن. و این را هم در نظر بگیر، کاری که تو با شخص دیگری انجام می دهی، اگر او با تو انجام دهد واکنش تو چیست؟ مثبت یا منفی؟ اگر بد است پس انجامش نده و اگر خوب است در شادی‌اش شریک باش.
در کل جابجایی موقعیت در درک مسایل به انسان کمک ویژه‌ای می کند. پس این کار را بکن. (هر چند بارها این را به گفته‌ام و تو بی اعتنا گذر کردی)
تفسیر بحث دروغ بسیار گسترده است، اما چیزی که روشن است؛ من از تو می خواهم تحت هیچ شرایطی به هیچکس دروغ نگویی...

 ۷- سنگین و خانوم باش؛ شاید نیاز به توضیح اضافی نباشد و عنوان خودش واضح باشد.
دلیل ندارد با هر کسی گرم بگیری و هر حرفی را بزنی و درد دل کنی. یا دیگران همه مسایلِ تو را بدانند و از همه چیز با خبر باشند. نیازی نیست با هر کسی قاطی شوی و زود صمیمی. سعی کن فاصله ات را با افرادی که ارتباط با آنان به نفعِ تو نیست را حفظ کنی...و خانومانه رفتار کنی، نه بچگانه! هر چند گاهی باید «بچه« بود، اما «بفهم» .
دلیل برای محل گذاشتن به خیلی ها وجود ندارد...

۸- کاری که بخواهی می توانی انجام بدهی یا ندهی، انتخاب با تو است: این تویی که انتخاب می کنی چه کاری انجام دهی و یا با چه کسی باشی. و خواست دیگران شاید زیاد اهمیت نداشته باشد، چون «تو» تصمیم گیرنده‌ی نهایی هستی و عواقب هر کاری که انجام می دهی با توست. تو می توانی مانع رخدادِ خیلی از رویداد شوی. می توانی نگذاری کسی که نمی خواهی جلو بیاید. می توانی به آنان بفهمانی. و در این جا هم «خواستن» از همه مهمتر است. شاید تو...آهــــ...
پس سعی کن در انتخاب هایَت خوب دقت کنی و از اشتباه جلوگیری کنی، زیرا پشیمانی جز حسرت چیزی ندارد...

۹- خودت باش؛ سعی نکن دیگران باشی یا بگویی چون دیگران یا اطرافیانم طورِ دیگری بودند، من هم باید مثلِ آنان باشم.
«تو»‌ خودت باش. و کاری را که خودت دوست داری انجام دِه. نه آن کاری را که دیگران انجام داده اند و تو شاید خیلی تمایلی نداشته باشی و صرف تجربه کردن انجامش دهی. (تجربه کردن بسیار خوب، مفید و جالب است؛ اما گاهی راههای بازگشت بسته می شود)
آن چیز که در قلبت است را بروز دِه و در سینه نگاه ندار...

۱۰- آخرین پند شاید مهمترین هم باشد، مسئله ای که به عقیده‌ی من بزرگترین مشکل تو است. که باعث پیدایش خیلی از مشکلات و رخداد خیلی از وقایع شده است. وقایعی که به ضرر تو تمام شد و می شود...
«بفهم» ؛ همیشه این را به تو می گفتم، اما افسوس که هیچگاه نفهمیدی. بارها راجع به این مهم با یکدیگر حرف زدیم و بی نتیجه ماند و بحث عوض شد. بارها گفتم بفهم ارزش را...اما تو هیچ چیز را نفهمیدی و درک نکردی، حتا کسی که عاشقانه دوستت داشت و تو در حَقَش نامردی کردی و به قول هایتان وفادار نماندی، حتا من...که خواهرت بودم و از هم بودیم را هم نفهمیدی...
چرا سرسری می گذری و تأمل نمی کنی و نمی فهمی...؟!
انسان ها را بفهم، منظورشان را بفهم، حرف هایشان را بفهم، دوست داشتن هایشان را بفهم...و به عقایدشان احترام بگذار.
اگر بتوانی با این مشکل دست و پنجه نرم کنی خیلی از مشکلاتت حل می شود و می توانی انسان ها را از یکدیگر تمییز دهی. که این خود قدمِ بزرگی است.
پس، خواهرِ من، خواهری که خیلی دوستت داشتم، خواهشاً بفهم، «بفهم» که همین نفهمیدن ها باعث جدایی من از تو -دو خواهری که برای هم می مردندـ شده است.
آهـــ....اگر می فهمیدی و درک می کردی...

+
به همه‌ی این ها انسانیت را هم اضافه کن و به یاد داشته باش کاری که خلاف قواعد انسانی است، باعث رستگاری نمی شود. و این قوانینِ انسانی را «تو»‌ تعیین می کنی، زیرا یک «انسان» هستی و می فهمی انسان بودن را، هرچند گاهی انسان‌ها خودشان را گول می زنند و برای سریعتر رسیدن به هدف، پا روی چیزهایی می گذارند که خودشان هم می دانند اخلاقی نیست. خودشان هم ندانند، وجدانشان می داند...چه خواب، چه بیدار...
این را جدا از بقیه نوشتم، چون به اندازه ی کلِ آنها ارزش و اهمیت دارد، و رعایت این اصول کلید باز کردن بسیاری از درهاست.
قواعد انسانی را بیاب و خود پیدایشان کن، خوب و بد را تو تشخیص دِه، زشتی و نیکی دستِ تو است...پیدایشان کن و به جست و جوی حقیقت برو...

هنوز هم موارد زیادی هست که بازگو کنم و از تو بخواهم به آن‌ها عمل کنی (می دانی که زیاد حرف می زنم!). مثل احترام به مامان و بابا و برخود صحیح با اونها -که تو در خیلی از موارد این مهم را زیرِ پا می گذاشتی، هرچند بعدها منکر می شدی،‌ مثلِ همه که هیچوقت کارهای بد خود را نمی بینند- ، کنترل عصبانیت و فرو دادنِ خشم -خودت می دانی عصبانیت های لحظه‌ای ات چه ناراحتی هایی را به بار می آورد- ، معتدل بودن و پرهیز از افراط و تفریط، احترام به عقاید دیگران و شنیدنِ حرف های همه، و درک جایگاه اجتماعی ای که در آن قرار داری (و رفتار مناسب با آن) و....
لج و لج بازی را هم کنار بگذار...خودت بهتر می دانی که انتقام جوییِ از روی لج در آوردنت چه پل هایی را خراب کرده است...

این‌ها را فقط تیتر وار بیان کردم و از تشریح و ارائه‌ی نکات اضافه صرف نظر می کنم. باشد که به آنها عمل کنی!
می دانم نصیحت را زیاد دوست نداری و چندان پذیرای آن نیستی. اما از تو می خواهم به حرف هایم، پندهای خواهرانه ام، خوب فکر کنی. و بفهمی که برایت فکر کردم و راهکار ارائه دادم تا پس از رفتن خواهرت بهتر از کنونت زندگی کنی. هرچند شاید نبودِ من، خود مشکل گشا باشد.
اما به خاطر خواهرت، که روزی بیشتر از همه دوستش داشتی، به این‌هایی که گفتم عمل کن.

دیگر حرفی نیست. آخرین حرف‌هایم را هم به تو گفتم خواهر بزرگتر یا کوچکترِ من.
درست است که از لحاظ عددی تو بزرگتر بودی، اما انگار من خواهر بزرگه بودم! دوست داشتم بزرگ باشم تا خواهرِ بزرگتری که کوچکتر است به من تکیه کند. و شاید این‌طور هم بود.
گاهی هم من دوست داشتم خواهر کوچیکه بِشَم و خودم رو لوس کنم و کمی بچه بازی در بیارم، اما تو نمی گذاشتی...و من باز به تو احترام گذاشتم...
مرا زود فراموش کن، ولی حرفهایم را در یادت نگاه دار و نگذار همچون خیلی چیزهای دیگر از ذهنت بیرون روند و وقتی به یادت بازگردند که خیلی دیر شده باشد.
و به زشتیِ‌ کار خود پی ببر...
در انتهای حرف هایم نقطه می گذارم و دیگر ادامه نمی دهم...تابَش را ندارم.
اما بدان، این
رســــــــمش نبود
خواهرِ...

۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

سفر تلخ

به «گا» رفتن زن و مرد نمی شناسد
همه می توانیم
گاهی اوقات هم
بی بازگشت است...
و تا ابد ماندگار خواهیم شد...
گاهی دیگران ما را می فرستند
که اجباری است
اما اندوه وار است هنگامی که با پای خود آنجا می رویم
با تمام سرعت
و هیچگاه نمی فهمیم به کجا پا گذاشته ایم...

ورود به «گا» برای عموم آزاد است.
اما خروج از آن، خیر...

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

درخت‌هایی که دیگر نیستند...

برای نسلِ من فقط خاطره اش باقی مانده...
دیگر خبری از درخت هایی که دیدن آسمان را دشوار می کنند نیست
دیگر نیستند که زیرِ سایه هایشان قدم زد و فکر کرد و آرامش گرفت...یا شاید آشوب شد
حتی نمی توانیم به وجودشان ببالیم. فقط می توانیم به اینکه روزی قلب این درخت‌ها برای ما می تپید افتخار کنیم. اما در ادامه باید نگاه هایمان را پایین اندازیم و با سرافکندگی اعتراف کنیم: ما این قلب را کشتیم و در ناکجا آباد دفن کردیم.





دیگر مکانی این چنینی وجود ندارد که به دیدارش رفت. و باید با همین عکس ها خاطره بازی کرد و حسرت خورد و آهـــ کشید.
چشم های من انبوه درختان دهه شست و قبل و از آن بلوار را ندیده‌اند اما حداقل دهه هفتاد را به خاطر دارند. شاید صفای گذشته را نداشت، اما از بیایان-بلوار (همراه با چند نهال و درخت کوچک) کنونی که بهتر بود.
هرچند در سال‌های اخیر بهتر شده اما هیچگاه صحنه‌ی از بین رفتن درخت ها به لطف مترو از حافظه‌ی ما پاک نمی شود.
نه! مقصر مترو نیست. حتی اگر مترویی هم نبود یا مسیرش فرق داشت باز هم نمی توانستیم با اطمینان از وجود درخت‌های امروز سخن بگوییم. مدتهاست که درخت‌ها را از ریشه قطع می کنند و در همان محل دفن می کنند و جشن می گیرند و ما هم ساده می گذریم. گویی نابود کردن درخت‌ها به وظیفه‌ای خطیر تبدیل گشته و سرپیچی از آن خلاف عرف!
نه! برای نسلِ من حتی خاطره ای هم از انبوه درخت ها وجود ندارد.
نمی دانم...حالم با دیدن این عکس به کلی دگرگون شد. نفسم در سینه حبس شد. انگار برای یک آهـــِ سوزناک دورخیز کرده بودند. حسرت، دوباره در دلم بیدار شد. و درد دوباره‌ی ساده از دست دادن داشته هایمان تازه شد.

آن روزها حتا دیوارهای باغ هم کوتاه تر بود. اعتماد بیشتر بود یا احتیاجی که شرافت را شرمسار کند کم تر بود؟

ای کاش می توانستم به جای خیابان کنونی در این عکس قدم بزنم...
نباید نا امید شد. هنوز هم می توانیم درخت ها را زنده کنیم. اما به یاد داشته باشیم حرکت از سوی «ما» باید آغاز گردد.
امیدوارم این توان را داشته باشیم و ملک آباد را به گذشته اش بازگردانیم. نه تنها ملک آباد، بلکه همه‌ی «درخت» های این سرزمین را.

درخت تنفس است، تنفس زندگی
اگر هنوز هم درخت ها بودند، چقدر پنجره‌ی اتاقم زیباتر می شد...

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

پنهان

آبرو داری بس است؛ بگذارید دیگران ما را بهتر بشناسند!

۱،۲،۳ آغاز

...پس تصمیم گرفتیم به وبلاگ نویسی رو آوریم...!

مدت ها بود که به دنبال ایجاد وبلاگ برای خودم بودم تا وقایع را ار دیدِ خود و دنیا را آنگونه که می بینم بیان کنم، اما؛ امان از بی حوصلگی...!
ور رفتن با خودکار و کاغذ برایم دلچسب تر است تا بازی با کیبوردی که حروفِ فارسی ندارد و باید از حفظ نوشت! به همین دلیل اکثرِ نوشته هایم را ـ کوتاه و بلند ـ یا در دفتر، یا در کاغذ هایی در گوشه و کنار و یا در ذهنم می نگاشتم. و بعضی از نوشته های کوتاه را در فیس بوکم می گذاشتم و بازخوردش را میدیدم...شاید!
و همین بی حوصلگی ها باعث تاخیر در ایجاد وبلاگ شد! اما در نهایت کوتاه آمدم و بی مقدمه در این نیمه شب آغاز کردم!
می دانم شروع بسیار سخت است و تا مدت‌ها بدون مخاطب باید به راه ادامه دهم، اما روزی شاید همین اولین پست هم خوانده شود و نظری در آید از پی اش!!! (نمی دانم از نظر نگارشی صحیح است یا خیر!!!)
ولی چیزی که مهم است این است که حرف هایم را می زنم و گاهی اوقات خودم را بیرون می ریزم و نظراتم را بیان می کنم و اتفاقات را از دریچه چشم خود بازگو خواهم کرد.
باشد که در این راه موفق گردیم...!

آن چیز که از چشمِ من می گذرد، این جاست...

م.ح