۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

همین امشب را از آرزو بگذر‌

امشب آرزویی نکن!
گوش‌هایش پر شده از آرزو...
و دیگر جایی‌ برای شنیدن نیست -هرچند این یک بهانه است-

دست هایش...
پر تر از خالی‌ بودنی است که بتواند کاری کند
پس؛ همین امشب را از آرزو بگذر‌...
بگذر‌ برای شب‌های دیگر
امشب؛ به سانِ شب‌های جمعه ایست که دست‌ها را نمی‌بیند...

من نمی‌‌خوانمش...اما تو که صدایش زدی، دیدی...؟ یا توهمش در توهم ات بود؟
با خودت راحت باش...نترس.
نه تنها امشب از او چیزی نخواه، بلکه هیچ شب
که این داد و ‌ستد، پایانِ خوشایندی ندارد...


 پی‌ نویس: امشب متنی با عکس این مضمون (امشب آرزویی کن!) دریافت کردم. به دلم ننشست اما به رسم ادب نمی‌شد تشکر نکرد! پس بر آن (شاید هم این!) شدم چیزی را که به دلم می‌نشیند، خود بنویسم...

هیچ نظری موجود نیست: