۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

میلادِ یک میلاد

شب، حسّ  عجیبی‌ برای نوشتن دارد. شاید به همین خاطر است که با تمامِ خستگی‌‌ام در این نیمه شب، مصرانه دست به قلم بردم. این که بگویم هستم.
اراده ی چشمانم از عهده ی من خارج است. بعد از یک روزِ کاریِ سخت، و استراحت کم، تکمیلِ کارهای ناتمام، افطارِ خانوادگی و شبگردیِ دوستانه، نوبتِ پاسخ گفتن تبریک‌های دیگران شد و کلی‌ کارهای دیگر. و حالا وقت نوشتن سر رسید. نوشتنی که می‌‌خواستم حتما همین امشب آغاز شود. و برایم باقی‌ ماندنِ تنها ۴ ساعت تا آغاز مجددِ روزِ کاری اهمیت چندانی ندارد. مهم نوشتن است. و ماندن.

دیروز؛ گذشت و تمام شدند تمام شدنی ها. به پیشواز سالِ نو رفتم! و به آنچه که در گذشته بر من رفت فکر کردم...
امروز؛ آغاز یک سال است برای من. زمین یک دورِ کامل حول خورشید گردید. همه چیز از نو آغاز می‌‌شود. و او می‌‌آید...
فردا؛ نقط شروعِ یک راه است. راهی‌ پر پیچ و خم و بس طولانی! راهی‌ که باید ساخته شود از نو. نمی‌‌شود بی‌ اشتباه بود، اما می‌‌شود تماماً سعی‌ کرد کم اشتباه به مسیر ادامه دهم.

سال‌ها پیش، کمی‌ بعد از پنجِ بعد از ظهرِ چنین روزی -همان دوشنبه ی خاص- من به این عرصه پا نهادم. و با قدم به زمین زندگی‌‌ام آغاز شد.
یا آنطور که بامداد گفت: « نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود...چون زاده شدم چشمانم به دو برگِ نارون می‌‌مانست. رگانم به ساقه ی نیلوفر، دستانم به پنجه ی افرا...و من‌ای طبیعتِ مشقّت آلوده،‌ای پدر! فرزندِ تو بودم.»
و آن کودکِ پنجاه و دو سانتی متری، امروز چنین است.

امروز، میلادِ من است. میلادِ میلاد. به یاد خاطره‌ای افتادم که از همین ترکیب اسم‌ها می‌‌آید. روزگاری ،که چندان هم دور نیست، در میلادِ آن دوست...میلادِ دیگری بودم...اما امروز، به جبر این «این طبیعت مشقّت آلوده» میلادِ میلادم. و اکنون هم میلادِ میلاد است!


میلاد منم، میلاد منم
پیوسته در رویا منم،
رهرو در این دنیای بی‌ پایان منم
رقصنده در زیبایی‌ِ تنهایی‌ِ دریا منم،
راویِ تاریکی‌ منم،
رها شده در آسمان
آن شیخ رسواگر منم

خیلی‌ از افراد، بنا به دلایلی جبری و اجتماعی، روز تولد برایشان اهمیتِ چندانی ندارد. اما من اینطور نیستم. نمی دانم چون نامم میلاد است، تا این حد، روز میلاد برایم ارزشمند است، یا دلیل دیگری دارد. اما هرچه که هست من این روز را بی‌ اندازه دوست دارم...
حتا اگر خسته باشم. تنها باشم. و ساعت‌ها کمبودِ خواب داشته باشم، باز هم چیز‌هایی‌ هست که باعث شادی و امیدواریِ درونی‌ام شود. اتفاقی‌ که در روز‌های دیگر به سختی رخ می‌‌دهد. شاید! اما در این روز روحیه ی خاصی‌ دارم. می‌‌توانم.
و گاهی هم در این روز اخلاق‌های آزار دهنده، که دیگران دوست ندارند، سراغم می‌‌آید. حتا شاید تحمّل نشدنی‌ به نظر آیم...!
 گاهی هم حس می‌ کنم شکننده تر می شوم در این روز...
اما در نهایت این روز هم، همانندِ دیگر روز‌ها پایان می‌‌پذیرد.

امسال، شاید بیش از سال‌های قبل، تبریک‌های دوستان و آشنایان خوشحالم کرد. تبریک‌هایی‌ که به انواع مختلف (فیس بوک، ایمیل، اس‌ام‌اس، تماس تلفنی، ‌دیدار حضوری، و کسی‌ که برایم نوشت) به دستم رسید. افرادی که انتظاری از تبریکشان نداشتم و گفتند و خوشحالم کردند. و عده‌ای هم که دوستشان دارم، ناخواسته، باعث رنجشم شدند. اما در مجموع قابل قبول بود. هرچند می‌‌تواند همیشه بهتر شود.

هر آنچه که بود، سالی‌ پایان یافت...و روز‌هایی‌ نو و سفید در پیش است...
باشد که خط خطی‌ِ ‌شان نکنیم...
-گفتم نکنیم، چون تنها دست من نیست-

هیچ نظری موجود نیست: