۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

یادداشتی درباره ی نمایشِ «پرواز به تاریکی»

گالری عکس
[هیچ چیز جلو‌ دار ات نبود
نه لحظه‌ های خوش. نه آرامش. نه دریای مواج.

" خیالِ این نمایش، بینِ فروردینِ ۱۳۳۷ و آبانِ ۳۸ می گذرد؛ در فاصله ی بینِ جداییِ شاه از ملکه ثریا و پیش از ازدواج با فرح..."
در همان فاصله، پادشاهِ‌ وقتِ ایران دل به زنی می بندد. که تا حدودی پیشینه ای علیه او دارد. در آن سال ها سازمان امنیت تازه شکل گرفته بود، و ماموری امنیتی(افشین هاشمی) محافظت از بانو پریزاد (شبنم مقدمی) را به عهده گرفته بود. جوانِ شاعری (میلاد رحیمی) هم که ضد حکومت است با معشوقه ی شاه آشنا می شود. و ادامه ی ماجرا که افشین هاشمی آن را نوشته و کارگردانی کرده است.

این تنها بخشی کوچک از نمایشی ست که افشین هاشمی به روی صحنه برده است و تا چند روزِ دیگر هم ادامه دارد. در خانه ی نمایشِ آو. در گوشه ای از سردابی که چندان بزرگ نیست. در گذشته از گرمای زیاد به سرداب پناه می برده اند و حالا برای دیدنِ «پرواز به تاریکی» به سردابه ای پناه برده ایم. با بوی رطوبت و بوی نا، با سکویی که از ایستایی اش اطمینانِ زیادی نداری و با دیوار هایی نم زده. همه ی اینها حال و هوای جالبی به نمایش داده است. انگار در گوشه ای از همان خانه ی قدیمی که قرار است تماشاخانه شود، لای یکی از همان پردهایی که باد با خود می برد، نشسته ای و داری زندگیِ دیگران را نظاره می کنی.

نویسنده و کارگردانِ نمایش در باره ی محل اجرا گفته است: مکان اجرای نمایش یک سردابه قدیمی است که می‌ تواند برای نمایش‌ هایی با جنس تجربی و میزانسن‌ های متغیر مناسب باشد. البته ما می‌خواستیم در تالار مولوی و یا تئاتر شهر کارمان را اجرا کنیم که امکان آن به وجود نیامد و چون تصمیم داشتیم که در هر صورت نمایش مان را اجرا کنیم، این محل را برای اجرا انتخاب کردیم حتی اگر تماشاگر کمتری داشته باشیم.

این نمایش بر اساسِ «عقابی با دوسر» ژان کوکتو و با استفاده از اشعار شاعران معاصر جهان برگردان محمدرضا فرزاد در «تو مشغول مردنت بودی» اجرا می‌شود. «تو مشغول مردنت بودی» نامِ کتابی ست از مجموعه عکس ها و شعر های جهان که نشر حرفه هنرمند چاپ کرده بود. افشین هاشمی درباره ی نمایش‌ اش گفته بود: این نمایش حتی یک کلمه‌اش هم از واقعیت تاریخی نیست و ما تنها یک برهه تاریخی یعنی از اسفند ۳۶ تا آبان ۳۸ را در نظر گرفتیم. ما تخیلی داشتیم و فرض کردیم که در این فاصله شاه از یک زنی خوشش آمده است که در این نمایش آن زن بانو پریزاد است. 

در کل فضایی که این نمایش ایجاد کرده بود باعث شد در ۷۰ دقیقه که به دیدن نشسته بودیم، تجربه ای جالب را به دست آوریم. دکلمه های شبنم مقدمی و گزینش شعرِ خوب، یکی از مواردِ خوب درآمدنِ این تجربه شده بود. و احساس می کنم ارزشِ دیدن دارد. اما آیا واقعا مرزی میانِ خیال و واقعیت است؟ تلفیقِ آن محیط و داستانی که حسی را به وجود می آورد حتما به دیده شدن اش می ارزد. با این شعری که در آخر می شنویم:

و هیچ چیز جلو دار ات نبود.
نه نفس کشیدن‌ ات. نه زندگی‌ ات.
نه زندگی‌ ای که می‌خواستی.
نه زندگی‌ ای که داشتی.
هیچ چیز جلو دار ات نبود.
تو مشغولِ مردن ات بودی...]*

*شعر ازمارک استرند.

۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

شهرِ خاموشِ من...

اساسا شهر یکی از مهم ترین مفاهیمی ست که می شود به آن پرداخت. می شود پیرامون اش ساعت ها صحبت کرد. درباره اش گفت و خندید. درباره اش گفت و گریه کرد. شهر چیزی است که ما از آن می آییم. انسانِ مدرن از آن می آید. انسانِ مدرنی که قرار نیست وابسته گی داشته باشد. و شاید بتواند در هر شهری زنده گی کند. اما این که هر کدام از ما شهرِ خود را دوست داریم و آن جا احساسِ راحتی بیشتری می کنیم، بحثِ دیگری ست.

همین که می خواهیم شهر بهتر شود و به اش فکر می کنیم، نشان می دهد شهر را دوست داریم. حتا اگر از شهر بیزار باشیم و بخواهیم همه چیز اش را تغییر دهیم -دیوار هایش، خیابان هایش، ساختمان هایش و حتا آدم هایش- باز هم نشان می دهد ما شهر را دوست داریم. چون می خواهیم اصلاح اش کنیم. می خواهیم شبیه به شهری بشود که در آن بیشتر احساسِ راحتی می کنیم. می خواهیم شهری شود که برای ما ست. اگر واقعا از شهر بدمان می آید، چرا همه کار می کنیم تا شهر را تغییر دهیم. به هر شکلی که می شود.

شهر؛ مفهومی ست که می شود به آن معتقد بود. می شود آن را لمس کرد. به هر جای اش که بخواهی، می توانی سری بزنی. می توانی آدم هایش را ببینی. با آن ها حرف بزنی. دوست شان داشته باشی. یا حتا بدت بیاید از آن ها. شهر اولین اجتماعی ست که یک انسانِ شهر نشین با آن مواجه می شود. برشی از یک جامعه. اولین جایی که یک کودک -بیرون از محیطِ داخلیِ زندگی اش- می تواند آن را ببیند. مکانِ اولین چالشی که یک نوجوان با آن رو به رو می شود. و بعد هم میعادگاهِ دایمیِ درگیری های شبانه روزی. محلِ پیدایشِ روزمره گی. روزمره گیِ یک انسانِ شهری. همراه با پیچیده گی هایش.

شهر هر جایی که باشد، برای هر کسی که باشد -با همه ی تفاوت ها- یک معنای مشترک می تواند داشته باشد. پایگاه. پایگاهی که آن را بیشتر از جاهای دیگر می شناسی و در آن جا راحت تری از دیگر شهر ها. حتا اگر آرامش نداشته باشی. حتا اگر شهر آشفته ات کند. سخت است جدا شوی. اگر شهر را از خودت بدانی. ما فاصله های زیادی داریم با مدرن شدن. ما بر خاسته از جامعه ای سنتی هستیم. بافتِ کلیِ جامعه ی ما سنتی ست. تازه ۱۵۰ سال است که زمزمه های آزادی در این خاک به گوش می رسد. تازه داریم به جایی نزدیک می شویم. نمی توان به همین راحتی ها از شهر دل برید. شاید سال های دیگر، فرزندانِ عجیب الخلقه ی ما این دلبستگی ها را نداشته باشند. دلبستگی به شهر. که دل ات تنگ شود. اگر آن ها خیلی سالِ دیگر برای شهرشان دل تنگ نشوند، شاید زیاد جای تعجب نداشته باشد. اما اگر امروزه بخواهیم تماما مدرن شویم و در هر شهری منزل گزینیم، شاید کمی زود باشد.

صحبت های خیلی زیادی می شودِ در باره ی موضوعِ شهر انجام داد. از تجربه ها گفت. تجربه های هر روزه در شهر. در هر شهری. ساعت ها در جمعی نشست و راجع به اش بحث کرد. اما نمی خواهم این یادداشت زیادی طولانی شود. حتما باید در فرصت های بعدی، چیزهای دیگری که پیرامونِ شهر در ذهن دارم و مدام به شان فکر می کنم را بنویسم. مسئله ی شهر یکی از دغدغه های مهمِ من است. و بعید می دانم به این راحتی ها از من جدا شود. هر کسی چیزی از شهر می خواهد. که باشد.

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

اگر شبی از شب های تابستان مسافری* (۱)

حالا دیگر چیزی نمانده. شما اینجا نیستید. این جا هم خبر خاصی نیست. این شهر. این شهر همانی بود که مدت هاست بوده. مریض. دیوانه. شهرِ تزویر کننده گان! همچنان اتفاقاتِ گذشته تکرار می شود. روزهای تکراری. نیستید و خوش به حال تان که برای مدتی فاصله ی زیادی از این شهر دارید. رفته اید و وقتی برگردید، هیچ چیز را از دست نداده اید. حتا اگر هیچ هم به دست نیاورده باشید. آدم هایی که هستند با همان فرمان می رانند و به دیوار می کوبند. حالِ من و شما و خیلی های دیگر هم بد می شود. اما ناچاریم. همین را داریم.
حالا دیگر چیزی نمانده که من هم کمی از روزهای این شهر فاصله می گیرم. در جست و جوی سکوت. آرامش. که بشود فکر کرد و کار هایی که باید را انجام داد. همین را می خواهیم. می خواهیم مدتی نباشیم. نیازِ به نبودن داریم. که حرف ها پشت مان نباشد. دراز بکشیم و شربتِ آلبالویی با چند تکه یخ سر بکشیم. وقتی که از پنجره به کوه ها نگاه می کنیم. به هوای خشکِ حاکم بر این شهر. به باغی که همین الان درخت هایش مقابلِِ چشمان هستند. و دوست شان ندارم.
شما اینجا نیستید و تنهایی و دوری هم سخت است. اما باور کن اینجا هیچ چیزِ تازه ای ندارد. ماهِ اولِ تابستان از نیمه گذشت و حالا خیلی ها مسافرند. در این شب ها. در این گرما. در این روز هایی که امید داشتن را یاد گرفته ایم. سعی می کنیم به نبود مان هم امید داشته باشیم. که داریم. اینطور نیست؟
ما نیستیم برای مدتی، و قرار است بهتر باشیم وقتی برگشتیم. در جست و جوی چیزهایی که می خواهیم. که دیگر هیچ چیزِ تازه ای ندارد. ولی ما تازه گی را می خواهیم. امید را دنبال می کنیم. برای همین، حالا که دیگر چیزی نمانده و تا چند ساعت دیگر هم از این شهر خواهم رفت، بدانید که تنهایی ای حالا دارید، تجربه ای بسیار گران بهاست. و برای خیلی ها نایاب. اما نه برای ما. برای مایی که شبی از شب های تابستان مسافریم...



* برگرفته از نامِ‌ کتابی از ایتالو کالوینو. اگر شبی از شب های زمستان مسافری/ ترجمه ی لیلی گلستان/ نشر آگه