۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

اگر شبی از شب های تابستان مسافری* (۱)

حالا دیگر چیزی نمانده. شما اینجا نیستید. این جا هم خبر خاصی نیست. این شهر. این شهر همانی بود که مدت هاست بوده. مریض. دیوانه. شهرِ تزویر کننده گان! همچنان اتفاقاتِ گذشته تکرار می شود. روزهای تکراری. نیستید و خوش به حال تان که برای مدتی فاصله ی زیادی از این شهر دارید. رفته اید و وقتی برگردید، هیچ چیز را از دست نداده اید. حتا اگر هیچ هم به دست نیاورده باشید. آدم هایی که هستند با همان فرمان می رانند و به دیوار می کوبند. حالِ من و شما و خیلی های دیگر هم بد می شود. اما ناچاریم. همین را داریم.
حالا دیگر چیزی نمانده که من هم کمی از روزهای این شهر فاصله می گیرم. در جست و جوی سکوت. آرامش. که بشود فکر کرد و کار هایی که باید را انجام داد. همین را می خواهیم. می خواهیم مدتی نباشیم. نیازِ به نبودن داریم. که حرف ها پشت مان نباشد. دراز بکشیم و شربتِ آلبالویی با چند تکه یخ سر بکشیم. وقتی که از پنجره به کوه ها نگاه می کنیم. به هوای خشکِ حاکم بر این شهر. به باغی که همین الان درخت هایش مقابلِِ چشمان هستند. و دوست شان ندارم.
شما اینجا نیستید و تنهایی و دوری هم سخت است. اما باور کن اینجا هیچ چیزِ تازه ای ندارد. ماهِ اولِ تابستان از نیمه گذشت و حالا خیلی ها مسافرند. در این شب ها. در این گرما. در این روز هایی که امید داشتن را یاد گرفته ایم. سعی می کنیم به نبود مان هم امید داشته باشیم. که داریم. اینطور نیست؟
ما نیستیم برای مدتی، و قرار است بهتر باشیم وقتی برگشتیم. در جست و جوی چیزهایی که می خواهیم. که دیگر هیچ چیزِ تازه ای ندارد. ولی ما تازه گی را می خواهیم. امید را دنبال می کنیم. برای همین، حالا که دیگر چیزی نمانده و تا چند ساعت دیگر هم از این شهر خواهم رفت، بدانید که تنهایی ای حالا دارید، تجربه ای بسیار گران بهاست. و برای خیلی ها نایاب. اما نه برای ما. برای مایی که شبی از شب های تابستان مسافریم...



* برگرفته از نامِ‌ کتابی از ایتالو کالوینو. اگر شبی از شب های زمستان مسافری/ ترجمه ی لیلی گلستان/ نشر آگه

هیچ نظری موجود نیست: