۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

این ها یادمان می ماند

دربی نزدیک است و تکه ای جدید از جوزدگیِ ایرانی را با خود می آورد. و باز به بدوی ترین شکلِ ممکن باید لوس بازی ها و مسخره کردن هایی را تحمل کرد فکر می کنند کری خوانی ست.
این روزها هرکسی دنبالِ چیزی برای نشان دادن اش می گردد و چه چیز بهتر از سوژه ی روز؟ سی و هشت ساعت به دربی مانده و دوباره سوژه ای جدید موج می زند و جماعتی هم خود را بالا و پایین می اندازند تا سوارش شوند. عده ای این روزها یادشان می آیند چقدر به تیمی خاص علاقه داشته اند و سوابق و افتخاراتشان را کپی پیست می کنند و دم از چیزهایی می زنند که چند دقیقه از دانسته شدن اش بیشتر نمی گذرد!
نمی دانم این ها جمعه ساعتِ ۳ قرار است چه کنند و اگر برنامه بهتر نباشد باز هم پای تلویزیون می نشینند یا کار دیگر می کنند و وقتی نتیجه را فهمیدند، اگر نتیجه مناسب بود، شب دوباره خود را نمایان می کنند و از عشقِ کودکی شان می گویند. اگر هم بُردی به دست نیامد، سوژه را رها می کنند و خیلی راحت می گردند شاید کسی مُرده باشد، نویسنده ای فلان شده باشد، جایی از زمین لرزیده باشد، آبی بخار شده باشد، زنی زاییده باشد،‌ مردی خوابیده باشد، شاید مدرسه ای آتش گرفته باشد. و همین ترتیب حرف هایشان را عوض می کنند از چیزِ دیگری می گویند.
باید این ها را هم تحمل کرد و با چرخش ها کنار آمد. شاید روزی خودشان بفمند که این موج و جو و بی فکر و ایده بودن چقدر به ضررشان است و نباید بگذارند به این ساده گی مغزشان هیچ انگاشته شود.

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

اتاق عمل همیشه آماده است


چاقو را بر می دارد و فرو می کند. به شکم اش. دیگر برای اش عادت شده سِقط کردنِ هزار باره ی این کودک. همچون زنی بدکاره و ناچار که نه می تواند جلوی همخوابه گی هایش را بگیرد، و نه می تواند چاره ای برای آبستن های پی در پی اش پیدا کند. گاهی حتا بدونِ هم آغوشی بچه ای را در زهدان اش حس می کند. و از بدِ این روزگار مجبور است تمامِ این نطفه ها را از بین ببرد. از ترسِ ترسِ دیگران. نه ترسیدنِ خودش. برای او دیگر هیچ چیز ترسناک نیست.
این ها سرنوشتِ کسی است که مُدام فکرش آبستن می شود. من آن زنِ بدکاره هستم که عادت به سقطِ فکر کرده ام. او بچه ای ناتمام را از شکم می اندازد. من فکری نا تمام را از سر. اما همیشه ادامه می یابد و هیچ وقت تمام نمی شود. به امیدِ زاییدنِ تمام این هایی که در کنج زهدان سال ها باید اسیر باشند، تقویم را خط می زنم. تا شاید روزی خودش را خلاص کند از این چاهی که ناچار به اش تبعید شده، و هرچه می بیند دیوار است و دیوار.
باید چاقو را آرام برداشت. لمس اش کرد و از بُرنده گی اش مطمئن شد. بعد پیراهن را بالا زد. شکم را نوازش کرد و زیرِ لب با کودک ات زمزمه کنی. بعد رَحِم را نشانه بگیری و تمام. حالا دیگر خیالت راحت است!
تو فکر هستی و نخواهی مُرد. این کودک است که مرده است. هزار بارِ دیگر تستسترون ها به تو پناه خواهند آورد و سر آخر روزی موعدِ زاییدن فرا خواهد رسید. نگران نباش!

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

انتخاب، لذت، زندگی


این ها یاد گرفته اند انسان ها را به خاطر چیزهایی که هیچ دخالتی در به دست آوردن اش نداشته اند سرزنش کنند و در حالتی زشت، تمسخر می کنند همه چیزهایی که جزئی از هستیِ یک انسان تلقی می شود.
و جالب است هیچ ایرادی به کسانی که کورکورانه تقلید می کنند و فقط به دنبال این هستن که کپی ای باشند از دیگران وارد نمی بینند. برای شان زشت نیست کسی که خودش -به انتخاب خودش- عملی ناپسند را انجام می دهد. اما زشت است مثلا کسی علاقه ی جنسی اش خلافِ میلِ آنها باشد!!
این ها همجنسگرایی را زشت می دانند و با اکراه نسبت به آنها برخورد می کنند. در حالی که هیچ انتخابی در میان نبوده است. و در بهترین حالت آن ها را بیمار می بینند. که همین بزرگترین چشم پوشی است.

به کسی که بینیِ بزرگی دارد، یا فکِ نا متناسب با صورتش، یا اساسا یکی از اجزای صورتش برخلافِ میلِ آنها باشد و نازییا به نظر برسد، می خندند و به دیدِ طنز به چیزی نگاه می کنند که شخصِ صاحبِ آن منویی در مقابلش ندیده بوده که انتخاب کرده و حالا ناجور از آب در آمده باشد. یا اندازه و قد و چیزهایی از این قبیل.
و خیلی مشکلات دیگر که بشر هیچ دستی در آنها نداشته اما همچنان سوژه محسوب می شود. مسخره ترین اش تمسخرِ محل تولدِ یک انسان می تواند باشد!

اما مثلا هیچ گاه کسی که دروغ می گوید را تقبیح نمی کنند.
جالب است که با این همه توجه به انتخاب، هیچ انتخابی برای شان مهم تلقی نمی شود. این را از رفتارِ روزمره ی شان می شود فهمید. و خودشان هم انتخاب هایی که دیگران کرده اند می کنند.

برای شان قابل فهم نیست، که شاید یک نفر هیچ علاقه ای به زیستن نداشته باشد. و دلش هم نخواهد از اینجا برود و می خواهد زندگی را آنجور که دوست دارد و می خواهد، مطابق خواسته های خودش پیش ببرد. و با این همه ترسی هم برای ترک این دنیا نداشته باشد. خوب این برای شان یک مدل عجیب است و انتظار زیادی است از کسانی که از درکِ خودشان هم عاجزند، توقع درکِ این مسئله را داشت.
نمی توانند بفهمند شاید یکی این زندگی را انتخاب نکرده باشد‌،‌ اما حالا که خودش را در این چاه می بیند، مجبور است بماند و مجبور است لذت ببرد. همین است که شاید فکر کنند او زمینی نیست. زیرا هرگز نمی توانند لذت های او را هم بفهمند.

این ها گفتم تا بگویم، نمی شود از کسانی که بدیهی ترین چیز ها را هم نمی فهمند، یا نمی خواهند بفهمند، انتظارِ زیادی داشت. و تقابلِ این رویداد ها با یکدیگر را هم هرگز نخواهند فهمید. در این حالت فقط باید به کروکُدیلِ درون پناه برد و بگذاریم این ها هر چه می خواهند بکنند. اما لطفا ما را نه.

۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

این اعداد، روزی ما را خواهند کشت


دردِ ما ترجمه شدنى نيست
اين اعداد را نمى توان به هيچ زبانى برگرداند
بايد تمامِ تن و روان ات درش غرق شود
تا لمسش را بفهمى…

۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

پارادوکس میانِ جیب و چیزی که دوست اش داریم


گیتانما -نشنال جئوگرافیِ فارسی- مجله خوب و جالبیه. تصاویرِ با کیفیت و اطلاعات خیلی خوبی رو هم داره. و برای منی که در حوزه ی طبیعت و مسائل اینچنینی مطالعه ی زیادی ندارم، مفیده (پیشتر هم مجلاتی در این زمینه بوده که زیاد نخوندم. اما در مقایسه با سایر مجله های گرونِ این روزها، بسیار گرون تره! جایی که مجله ای مثلِ مهرنامه ۸ هزار تومنه (که اگر همچنان با کاغذِ قبلی چاپ می شد بسیار گرون از الان بود!) هرچند نسبت به کیفیتِ بالای چاپ -که یکی از دلایل جذابیتِ مجله ست- شاید ۱۵ هزار تومن خیلی زیاد نباشه. ولی چیزی که هست؛ قطعا این قیمت های بالا به خصوص در اقلام فرهنگی (کتاب، مجله، فیلم، کنسرت، تئاتر و ... و حتا لوازمِ مورد نیاز کارهای تجسمی) تاثیر خیلی زیادی روی کسانی داره علاقه مند هستند، اما نمی توانند. کاش طوری بود که استفاده ی یکسان برای همه شدنی بود. نمی دونم تا کِی میشه ادامه داد، اما هیچ حسِ خوبی نیست اینکه مجله ای ۱۵هزار تومنی بخونی، هرچقدر هم که از خوندنش لذت ببری. با تمامِ وجود از این وضعِ قیمت های عجیب حالم گرفته ست و خواهم نالید.
این غمِ نان همیشه با ما می ماند...
Photo: ‎گیتانما -نشنال جئوگرافیِ فارسی- مجله خوب و جالبیه. تصاویرِ با کیفیت و اطلاعات خیلی خوبی رو هم داره. و برای منی که در حوزه ی طبیعت و مسائل اینچنینی مطالعه ی زیادی ندارم، مفیده (پیشتر هم مجلاتی در این زمینه بوده که زیاد نخوندم. اما در مقایسه با سایر مجله های گرونِ این روزها، بسیار گرون تره! جایی که مجله ای مثلِ مهرنامه ۸ هزار تومنه (که اگر همچنان با کاغذِ قبلی چاپ می شد بسیار گرون از الان بود!) هرچند نسبت به کیفیتِ بالای چاپ -که یکی از دلایل جذابیتِ مجله ست- شاید ۱۵ هزار تومن خیلی زیاد نباشه. ولی چیزی که هست؛ قطعا این قیمت های بالا به خصوص در اقلام فرهنگی (کتاب، مجله، فیلم، کنسرت، تئاتر و ... و حتا لوازمِ مورد نیاز کارهای تجسمی) تاثیر خیلی زیادی روی کسانی داره علاقه مند هستند، اما نمی توانند. کاش طوری بود که استفاده ی یکسان برای همه شدنی بود. نمی دونم تا کِی میشه ادامه داد، اما هیچ حسِ خوبی نیست اینکه مجله ای ۱۵هزار تومنی بخونی، هرچقدر هم که از خوندنش لذت ببری. با تمامِ وجود از این وضعِ قیمت های عجیب حالم گرفته ست و خواهم نالید.
این غمِ نان همیشه با ما می ماند...

میم. ح‎

۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

کشک


جوری از این مملکت بد میگن که انگار نه انگار خودشون هم بخشی از این جامعه رو تشکیل میدن. به همه چیز با نگاهی حق به جانب ایراد می گیرند در حالی که کمترین دانسته ای از اون موضوع ندارند و حتا در تلفظ و به کار گیریِ به موقع کلمات هم ناتوانند.
من نمی فهمم این ها که انقدر گُل و بُلبُل فکر می کنند چرا هیچ تاثیری رو هیچ چیزی نداشتند و حتا خودشون رو هم نتونستن ذره ای تغییر بدن و استدلال میارن «همه اینجورین. با من که همه چیز درست نمی شه»
شاید هم کار اونا درست باشه. اینطوری عذاب نمی کشن که عضو جامعه ای هستند که کسانی درش زندگی می کنند که به همه چیز فحش بد و بیراه می گن و سرآخر هم خودشون همون شکلی برخورد می کنند. خوش به حالشان که رنج ما را ندارند.
این ها چیزی رو از کسی یاد گرفته اند که روز و شب از او ابراز انزجار می کردند، اما مخلصانه اجرایش می کنند.
این ها فقط زر مفت می زنند و در حالتی زیبا تر؛ ناله ی شبگیر.
خواب تان خوب باشد، ولی اگر بیدار شوید...