۱۳۹۲ اسفند ۳, شنبه

حقیقتِ یک تصورِ ذهنی

چند روز پیش به یک نمایشگاهِ گروهی تصویرسازی در گالری آرتین مشهد رفتم و کارهایشان را دیدم. از موضوع اطلاعی نداشتم و بدون هیچ پیش‌داوری شروع کردم به دیدنِ کارها. موضوع اندرونی ناصرالدین شاه بود.
چیزی که باعث شد احساس بدی بعد از دیدنِ این کارها داشته باشم، فقرِ ایده و تکرار بود. تکنیک های به کار گرفته شده قابل قبول و خوب بود اما بازی با موضوع و ایده ی کار خیلی خیلی ضعیف. بیشتر کارها با الهام از سبیل ناصرالدین شاه و با پیچ و تاب دادنِ آن و اضافه کردنِ چند بانوی عجیب غریب (یکی به شکل زنانِ نقاشی های دوران کلاسیک و یکی به شکل داف‌های ساپورت پوش امروزی و دیگر شبیه جوانی های ملکه الیزابت!) و ترکیبِ نقوشی که هرکدام متعلق به دوره ای خاص بوده، شکل گرفته بود.

ترکیب چنین معجونی، به خصوص زمانی که تصویرگرش تنها خواسته باشد کاری را انجام دهد و هیچ دغدغه و درگیریِ ذهنی‌ای نسبت به موضوع و کاری که دارد انجام می‌دهد نداشته باشد، اصلا چیز دلچسبی از آب در نمی‌آید. بیشتر این کارها متعلق به هنرجویانِ تازه کاری بود که تازه پا به این عرصه گذاشته اند و شاید این اولین حضور رسمی‌شان بود تا خود را به خانواده و دوستان‌شان نشان دهند. حضوری که بی شک با تحسین و آفرین های غلو شده‌ای همراه است و هیچ کسی سوالی از ایده ی آن‌ها نمی کند. و این بد است برای کسی که اول راه است. بد است نداند ایرادش کجاست و برای بهتر شدن چه باید بکند.

در یکی از این کارها شاهِ شهید در کنار ملکه‌ای به تصویر کشیده شده بود. وقتی از یکی از تصویرگران سوال کردم این دیگر چیست و حتما می دانی ما در آن زمان اوضاع‌مان چطور بوده، گفت: «این سوگلیِ پادشاه است!» این تنها یک نمونه ی کوچک است. در تمامِ تصاویر چنین حالاتِ عجیبی که هیچ همخوانی‌ای با فضای کلی آثار نداشت، به چشم می‌خورد. کسی که هیچ تصوری نسبت به ایرانِ ویرانِ عهدِ ناصری و شخص ناصرالدین شاه ندارد، چگونه می تواند تصویری را بسازد که موضوع‌اش حرم ناصری باشد؟ به شوخی به دوستم گفتم اگر بپرسی ناصرالدین شاه چند سال و در چه سالی بر ایران حکم راند، شاید جوابی نداشته باشند. چندی پیش در کاخِ گلستان خانواده ای را دیدم که روبه‌روی سنگِ قبر ناصرالدین شاه (تنها سنگ قبر) ایستاده بودند و فاتحه می‌خواندند و استدلال های عجیب غریب می کردند.

تصویرِ ذهنِ تصویرگران بیشتر با سریال های ترکی شکل گرفته بود تا تاریخ ایران. شاید اگر آن‌ها بعد از پایانِ نمایشگاه‌شان به کاخ گلستان بروند عکس‌العملی مشابه آن خانواده داشته باشند. به آن‌ها فقط مهارتِ انجامِ کاری آموخته شده بود، نه ایده پردازی و فکر کردن به اثری که قرار است خلق شود.

نداشتنِ ایده یکی از معضلاتی‌ست که این روزها در برخورد با آثار هنری (از فیلم و داستان تا آثار تجسمی و معماری) با آن مواجه می‌شویم. همین فقدان، جایگاهِ هنرمند و خالقِ اثر را تا حد تکنسین پایین می‌آورد. همین می‌شود که مدام کارهای تکراری می‌بینیم. کارهایی را می‌بینیم که قبلا امتحان شده و موفق بوده. و ما باز آن را در آینه‌ی دیگری می بینیم. کمتر پبش می‌آید کسی دست به ریسک و تجربه ی جدیدی بزند که اغوا کننده باشد و دل ببرد. خیلی ها صرفا می‌خواهند کاری را انجام بدهند و وقتی تمام شد نفس راحتی بکشند و صفتی روی خودشان بگذراند. وقتی می شود چنین کاری را انجام داد، ایده می خواهد چه کار؟

۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

جهان سر به سر پادشاهی تراست!*

در جوامع سنتی یا قبیله ای، نظام‌های اجتماعی عموما اصلاح ناپذیرند و بشر موظف که در آن زنده‌گی را سر کند. «فرهنگ قبیله‌ای تقدیر را جبر می داند و اختیار را نیز نمی بیند» (جامعه شناسی خودکامگی/ علی رضاقلی). اینگونه جامعه‌ی سنتی تغییر ناپذیر رشد می کند و بالا می آید و فرد در آن هیچ تلاشی برای تغییر و بهبودِ وضعِ جامعه انجام نمی‌دهد.

در این شرایط جامعه تنبل می شود. نظام اصلاح امور اجتماع با بهشت و مسائل دینی خلط می شود و «نحوه ی نگرش به دین نیز با محدویت کار عقل در نظام قبیله ای توأم می‌گردد» (همان). فکر فرد در آن جامعه محدود می‌شود [همان محدودیت کار عقل] و ذهن از مسئولیت و مصائب و زحمت و تصمیم رها می شود.

اینگونه و برپایه ی همین اعتقادات و تنبلی، چنگیزخان هم فرمان های خود را خواست خداوند جا زد و در جامعه گسترش داد. چرخه ای که بارها و بارها در تاریخ ایران تکرار شد و بی آنکه اعتراضی رخ دهد پادشاهی سرنگون می‌شود و پادشاه و سلسله ای دیگر جای‌اش را می گیرد و جامعه شرایط جدید را می پذیرد و با آن کنار می‌آید. شاید به این خاطر که اساسا «اراده‌ي ملت» نقشی در سیستم پادشاهی نداشته و شاهان مشروعیت‌شان را نه مانند پادشاهی در غرب از کلیسا و طبقه اشراف و ... بلکه با توانایی شخصی و جنگ و سپاه می گرفتند.

از دستِ مردم خارج بودنِ قدرت و استناد شاه به فر شاهی اش، زمینه ی ماورایی بودن قدرت و غیرقابل تغییر بودنش را فراهم می کند تا مردم‌اش از تعقل دوری کنند و مسئولیت پذیر نباشند. فرقی نمی‌کند بشرِ آن جامعه بت پرست باشد یا خداپرست. در قبیله ی بت پرست، بت ها وظیفه ی راندنِ امور جاری را بر عهده دارند و در قبیله ی خداپرست این امر به نیروی لایزال واگذار ی شود.

*شاهنامه‌ی فردوسی

۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

آسمان من در کیف تو جا ماند



اینکه آسمان روزنامه شد به خودیِ خود اتفاق خوشایندی برای رسانه های مکتوب ایران است. اما به همان اندازه کم شدن یک هفته نامه ی خبری ـ تحلیلی از پیشخوان مطبوعات ایران می تواند غم انگیز باشد.

از این جهت ناراحت کننده که هیچ مجله ی هفته‌گی ای نیست که به طور منظم چاپ شود و یادداشت ها و پرونده هایی در حوضه های مختلف داشته باشد و البته قابل قبول هم باشد.
آسمان رفت و هیچ مجله ای نیست که جایگزین شود. هرچند روزنامه شد و مطالب یا به روزنامه انتقال داده می شود یا در مهرنامه و آسمان چاپ می شود. اما به هر ترتیب لذت یک عادت هفته‌گی از بین رفت. اینکه اولِ هفته آسمان بخری و شروع کنی به ورق زدن و بعد انتخاب مطالبی که حتما باید بخوانی، یا مطالبی که در ذهن می سپاری تا در آینده اگر لازم شده مجله را از آرشیو بیرون بکشی و بخوانی. دیگر این ها نیست.
اساسا من با یک مجله و هفته نامه بیشتر خو می گیرم تا یک روزنامه. روزنامه را هرروز نمی توان گرفت. یا برای من دشوار است تا هرروز بگیرم یا بخواهم همه ی آنها را نگه دارم. و از آنجایی که قوچانی و تیماش اعتقاد چندانی به فضای مجازی و انتشار به موقع کارها به روی اینترنت ندارند، نمی توان امیدوار بود هر روز پی‌دی‌اف روزنامه را روی موبایل یا تبلت داشته باشی و بخوانی. هر چند در ماههای اخیر با راه اندازیِ صفحه ی شبکه‌ی هم‌میهن Hammihan Network در فیسبوک رابطه ی این گروه با فضای مجازی و مخاطبینشان خیلی بهتر از پیش شده، اما آیا می توان به سروقت خواندنِ روزنامه ی آسمان در اینترنت امیدوار بود؟

آسمان را از همان شماره های اولِ دوره ی دوم‌اش بود که خواندم و خوشم و آمد (مهر۹۰) و در دوره ای شش ماهه هم مشترک‌اش شدم. با وجود اینکه فراز و فرود هایی داشته و همیشه عالی وخوب نبوده، بودنش بهتر از نبودنش است. جای خالی آسمان در حد فاصل آغاز سال ۹۲ تا انتخاب حسن روحانی به عنوان رییس جمهور بسیار احساس می شد. تقریبا ۴ ماه هیچ مجله ای از آن گروه تا مشخص شدنِ دولتِ جدید زیر چاپ نرفت. حالا هم دوباره باید به نبودِ یک هفته نامه عادت کنیم.

هنوز روزنامه ی آسمان را نخوانده‌ام. بدون شک انگیزه های بسیار زیادی دارند و روزنامه ی با کیفتی را خواهیم خواند. با کیفیت تر از هفته‌نامه که در شماره ی آخرش کیفیت همیشه‌اش را نداشت. اما برای من جای هفته نامه خالی می ماند.

۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه

پس کِی پس؟!

تبریز هم قهرمان شد. اما شهرِ من هنوز در کوچه پس کوچه های تمام نشدنیِ لیگِ پایین‌تر، سالی هزار بار گم می‌شود. انگارِ تمامِ عادت های بدِ مردمان این شهر یک‌جا در فوتبال‌اش جمع شده است. حسد و دروغ و تنگ نظری. حاضرند تهِ چاه بروند و منحل شوند، اما کسِ دیگری نیاید که مبادا کار را بهتر بلد باشد و تیم را نجات بدهد. می خواهیم هر جوری شده خودمان را دست خودمان خفه کنیم.
ابومسلم که سریالِ چند صاحب داشتن و دو تیم بودنش را هر سال دنبال می کنیم. پیام که پخش شد و دیگر نیست. پدیده ای که شاید استیل‌آذین دوم باشد و هدفش هرچه هست فوتبال نیست. سیاه‌جامگان که از دلِ اختلافاتِ ابومسلم زاییده شد و پله پله دارد بالا می آید و جان می گیرد و حالا شاید سالم ترین تیم باشد. فوتبالِ مشهد جایی است برای پرده برداشتن از عقده ها و اختلافات دیرینه. این است داشته های ما از چیزی که همه از آن لذت می برند و ما هر سال زجر می کشیم.
این جا هیچ خاطره ی خوبی نداریم. همه پاک شده است. بی هیچ جامی. همه‌اش گریه و حسرت مانده. هنوز آن فینالی که در ثامن به صبا و دایی و مرادی باختیم از مقابل چشم‌هایمان دور نمی شود. هنوز سوالمان این است که چرا فریدون فضلی (که آن روزها بهترین گلزن لیگ بود) و مجتبا جباری پنالتی هایشان گل نشد؟ چرا کسی به دادمان نمی رسد...
کسی روزِ سقوطِ این شهر را به یاد دارد؟

۱۳۹۲ بهمن ۲۳, چهارشنبه

داستان از چه قرار بود؟

به این فکر می کتم که چرا امیدِ زیادی به جشنواره ی امسال داشتم و چرا از میانه ی راه دچارِ یأس شدم. سعی کردم فیلم های زیادی را ببینم اما از بینِ همه شان تنها دو فیلمِ «خانه ی پدری» و «سایه روشن» را می توانم بگویم دوست داشتم. و چند فیلمِ دیگر («سیزده» «قصه ها» «بیگانه» «چندمتر مکعب عشق» و «ردکارپت») برایم قابل قبول بودند و دیدنشان هم تا هم حدی واجب.
فیلم هایی مثلِ «ملبورن» و «همه چیز برای فروش» هم فیلم های آزار دهنده ای نبودند و ارزش دیدن داشت. برای هر کدام از این ها، خاصه دو فیلمی که دوست داشتم باید در آینده مفصل درباره شان نوشت و بگویم چرا تنها همان دو را دوست داشتم.

اما از میانِ فیلم ها دیگر، ملبورن اگر سعی می کرد از اصغر فرهادی جدا شود و مستقل باشد، تواناییِ تبدل شدن به فیلم قابل قبول را داشت. در همه جای فیلم حضورِ فرهادی احساس می‌شد. داستان، پنهان کاری، نگفتن، قاب‌بندی و از همه بدتر پیمان معادی که به جای امیرعلی دقیقا «نادر» بود. نیما جاویدی با این کار شاید خواسته از الگوی موفقی استفاده کند و دست به ریسک کمتری بزند تا موفقیت فیلم‌اش تضمین شود. درست که ملبورن کپیِ خوبی است، اما تا وقتی اصلِ ایرانی اش همچنان فعال است چرا باید بدل‌اش را بسازیم؟

همه چیز برای فروش هم می توانست فیلم خوبی شود اگر داستان می داشت. امیر ثقفی تجربه ی خوبی داشته. فیلم‌بردای و رنگ و لعاب تصاویر فضای فیلم های وسترن را برای ما می‌سازد و موسیقی فیلم بسیار خوب است. اما کار داستان ندارد و همین همه چیز را خراب کرده است.
داستان نداشتن و عدم تواناییِ به پایان رساندنِ کاری که آغاز شده از مهم‌ترین ضعف های این روزهای سینمای ما و به طور مشخص این جشنواره است.

در میانِ این بی داستانی «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» جایزه ی بهترین فیلم‌نامه را می گیرد. فیلمی که بیشتر شبیه یک فاجعه بود تا اتفاق خوب و اقتباس از رمان. شاید در زمانِ دیگری از آزاردهنده بودنِ فیلم بگویم.

«چ» اما حکایت دیگری دارد و بر اساس حادثه ای تاریخی جلو می‌رود و ارزش دیدن دارد. جلوه های ویژه ی چ فراز و فرودی را با خود دارد و گاه خیلی خوب می شود و گاه بسیار تصنعی. اما همین که از جلوه های ویژه ی بصری در این کار استفاده شد و خبری از انفجار خمپاره برای طبیعی در آمدن نبود، باید خوشحال باشیم!

اما در این بین فیلم هایی بود که دیدنشان به مثابه ی عذاب بود. تحملِ «آرایش غلیط» و «پنجاه قدم آخر» (هرچند اصرار بر ادامه دادن داستان فیلم را کمدی ناخواسته کرده بود و انتهای فیلم واقعا خندیدیم و شاید شاد از سالن بیرون رفتیم) و «زندگی جای دیگری‌ست» به هیچ وجه کار آسانی نبود. «طبقه ی حساس» هم با کمی ارفاق در این لیست نیست. هرچند شوخی های تکراریِ و دست چندم پیمان قاسم‌خانی که پیشتر در سریال هایش دیده بودیم،‌ امکان اضافه شدن این فیلم به لیست غیرقابل تحمل ها را به ما می داد.
«برف» و «تمشک» و چند فیلم دیگر از فیلم هایی بودند که می شد نکاتِ ضعف و قوتی از آن‌ها را نوشت و راجع به‌شان بحث کرد.
متاسفانه «عصبانی نیستم» «شیار ۱۴۳» و «رستاخیز» را نتوانستم ببینم. هرچند درباره ی اولی حرف‌های ضد و نقیضی شنیده‌ام و عده ای عالی و عده ای دیگر بسیار اغراق آمیر می خوانندش!

با همه ی این روایات جشنواره ی سی و دو چنگی به دل نمی زد و اگر همان چند فیلم اول هم نبودند نیازی به هیچ بحث و حرفی به میان نمی آمد. داستان نداشتن و پایان های عجیب و باز و زیادی باز و تنگ و یا به قولِ دوستی وِل، از نکات منفیِ فیلم‌های امسال بود. و از همه بدتر صعفی که در داستان ها وجود داشت می‌تواند زنگ خطری برای سینمای این روزهای ما باشد. سینمایی که نمی داند قرار است داستانی باشد یا چیزی ورای داستان، و یا حتا کمتر.