چند روز پیش به یک نمایشگاهِ گروهی تصویرسازی در گالری آرتین مشهد رفتم و کارهایشان را دیدم. از موضوع اطلاعی نداشتم و بدون هیچ پیشداوری شروع کردم به دیدنِ کارها. موضوع اندرونی ناصرالدین شاه بود.
چیزی که باعث شد احساس بدی بعد از دیدنِ این کارها داشته باشم، فقرِ ایده و تکرار بود. تکنیک های به کار گرفته شده قابل قبول و خوب بود اما بازی با موضوع و ایده ی کار خیلی خیلی ضعیف. بیشتر کارها با الهام از سبیل ناصرالدین شاه و با پیچ و تاب دادنِ آن و اضافه کردنِ چند بانوی عجیب غریب (یکی به شکل زنانِ نقاشی های دوران کلاسیک و یکی به شکل دافهای ساپورت پوش امروزی و دیگر شبیه جوانی های ملکه الیزابت!) و ترکیبِ نقوشی که هرکدام متعلق به دوره ای خاص بوده، شکل گرفته بود.
ترکیب چنین معجونی، به خصوص زمانی که تصویرگرش تنها خواسته باشد کاری را انجام دهد و هیچ دغدغه و درگیریِ ذهنیای نسبت به موضوع و کاری که دارد انجام میدهد نداشته باشد، اصلا چیز دلچسبی از آب در نمیآید. بیشتر این کارها متعلق به هنرجویانِ تازه کاری بود که تازه پا به این عرصه گذاشته اند و شاید این اولین حضور رسمیشان بود تا خود را به خانواده و دوستانشان نشان دهند. حضوری که بی شک با تحسین و آفرین های غلو شدهای همراه است و هیچ کسی سوالی از ایده ی آنها نمی کند. و این بد است برای کسی که اول راه است. بد است نداند ایرادش کجاست و برای بهتر شدن چه باید بکند.
در یکی از این کارها شاهِ شهید در کنار ملکهای به تصویر کشیده شده بود. وقتی از یکی از تصویرگران سوال کردم این دیگر چیست و حتما می دانی ما در آن زمان اوضاعمان چطور بوده، گفت: «این سوگلیِ پادشاه است!» این تنها یک نمونه ی کوچک است. در تمامِ تصاویر چنین حالاتِ عجیبی که هیچ همخوانیای با فضای کلی آثار نداشت، به چشم میخورد. کسی که هیچ تصوری نسبت به ایرانِ ویرانِ عهدِ ناصری و شخص ناصرالدین شاه ندارد، چگونه می تواند تصویری را بسازد که موضوعاش حرم ناصری باشد؟ به شوخی به دوستم گفتم اگر بپرسی ناصرالدین شاه چند سال و در چه سالی بر ایران حکم راند، شاید جوابی نداشته باشند. چندی پیش در کاخِ گلستان خانواده ای را دیدم که روبهروی سنگِ قبر ناصرالدین شاه (تنها سنگ قبر) ایستاده بودند و فاتحه میخواندند و استدلال های عجیب غریب می کردند.
تصویرِ ذهنِ تصویرگران بیشتر با سریال های ترکی شکل گرفته بود تا تاریخ ایران. شاید اگر آنها بعد از پایانِ نمایشگاهشان به کاخ گلستان بروند عکسالعملی مشابه آن خانواده داشته باشند. به آنها فقط مهارتِ انجامِ کاری آموخته شده بود، نه ایده پردازی و فکر کردن به اثری که قرار است خلق شود.
نداشتنِ ایده یکی از معضلاتیست که این روزها در برخورد با آثار هنری (از فیلم و داستان تا آثار تجسمی و معماری) با آن مواجه میشویم. همین فقدان، جایگاهِ هنرمند و خالقِ اثر را تا حد تکنسین پایین میآورد. همین میشود که مدام کارهای تکراری میبینیم. کارهایی را میبینیم که قبلا امتحان شده و موفق بوده. و ما باز آن را در آینهی دیگری می بینیم. کمتر پبش میآید کسی دست به ریسک و تجربه ی جدیدی بزند که اغوا کننده باشد و دل ببرد. خیلی ها صرفا میخواهند کاری را انجام بدهند و وقتی تمام شد نفس راحتی بکشند و صفتی روی خودشان بگذراند. وقتی می شود چنین کاری را انجام داد، ایده می خواهد چه کار؟
چیزی که باعث شد احساس بدی بعد از دیدنِ این کارها داشته باشم، فقرِ ایده و تکرار بود. تکنیک های به کار گرفته شده قابل قبول و خوب بود اما بازی با موضوع و ایده ی کار خیلی خیلی ضعیف. بیشتر کارها با الهام از سبیل ناصرالدین شاه و با پیچ و تاب دادنِ آن و اضافه کردنِ چند بانوی عجیب غریب (یکی به شکل زنانِ نقاشی های دوران کلاسیک و یکی به شکل دافهای ساپورت پوش امروزی و دیگر شبیه جوانی های ملکه الیزابت!) و ترکیبِ نقوشی که هرکدام متعلق به دوره ای خاص بوده، شکل گرفته بود.
ترکیب چنین معجونی، به خصوص زمانی که تصویرگرش تنها خواسته باشد کاری را انجام دهد و هیچ دغدغه و درگیریِ ذهنیای نسبت به موضوع و کاری که دارد انجام میدهد نداشته باشد، اصلا چیز دلچسبی از آب در نمیآید. بیشتر این کارها متعلق به هنرجویانِ تازه کاری بود که تازه پا به این عرصه گذاشته اند و شاید این اولین حضور رسمیشان بود تا خود را به خانواده و دوستانشان نشان دهند. حضوری که بی شک با تحسین و آفرین های غلو شدهای همراه است و هیچ کسی سوالی از ایده ی آنها نمی کند. و این بد است برای کسی که اول راه است. بد است نداند ایرادش کجاست و برای بهتر شدن چه باید بکند.
در یکی از این کارها شاهِ شهید در کنار ملکهای به تصویر کشیده شده بود. وقتی از یکی از تصویرگران سوال کردم این دیگر چیست و حتما می دانی ما در آن زمان اوضاعمان چطور بوده، گفت: «این سوگلیِ پادشاه است!» این تنها یک نمونه ی کوچک است. در تمامِ تصاویر چنین حالاتِ عجیبی که هیچ همخوانیای با فضای کلی آثار نداشت، به چشم میخورد. کسی که هیچ تصوری نسبت به ایرانِ ویرانِ عهدِ ناصری و شخص ناصرالدین شاه ندارد، چگونه می تواند تصویری را بسازد که موضوعاش حرم ناصری باشد؟ به شوخی به دوستم گفتم اگر بپرسی ناصرالدین شاه چند سال و در چه سالی بر ایران حکم راند، شاید جوابی نداشته باشند. چندی پیش در کاخِ گلستان خانواده ای را دیدم که روبهروی سنگِ قبر ناصرالدین شاه (تنها سنگ قبر) ایستاده بودند و فاتحه میخواندند و استدلال های عجیب غریب می کردند.
تصویرِ ذهنِ تصویرگران بیشتر با سریال های ترکی شکل گرفته بود تا تاریخ ایران. شاید اگر آنها بعد از پایانِ نمایشگاهشان به کاخ گلستان بروند عکسالعملی مشابه آن خانواده داشته باشند. به آنها فقط مهارتِ انجامِ کاری آموخته شده بود، نه ایده پردازی و فکر کردن به اثری که قرار است خلق شود.
نداشتنِ ایده یکی از معضلاتیست که این روزها در برخورد با آثار هنری (از فیلم و داستان تا آثار تجسمی و معماری) با آن مواجه میشویم. همین فقدان، جایگاهِ هنرمند و خالقِ اثر را تا حد تکنسین پایین میآورد. همین میشود که مدام کارهای تکراری میبینیم. کارهایی را میبینیم که قبلا امتحان شده و موفق بوده. و ما باز آن را در آینهی دیگری می بینیم. کمتر پبش میآید کسی دست به ریسک و تجربه ی جدیدی بزند که اغوا کننده باشد و دل ببرد. خیلی ها صرفا میخواهند کاری را انجام بدهند و وقتی تمام شد نفس راحتی بکشند و صفتی روی خودشان بگذراند. وقتی می شود چنین کاری را انجام داد، ایده می خواهد چه کار؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر