۱۳۹۲ اسفند ۲۹, پنجشنبه

سالِ بی‌قراریِ آنا

بیست و یک سال و شش ماه است که روی مرز ناممکن راه می روم. سال را همان طوری به پایان می رسانم که آغاز کرده بودم. یعنی درست کاری را دارم می‌کنم که نوروز۹۲ انجام  می دادم. هنوز هر روز سیاوش دارد از خواب بیدار می شود. هنوز شبِ گذشته اتفاقاتِ مبهمی افتاده. دوست ندارم این را اتفاق بدی تلقی کنم. کارهای زیادی انجام دادم. چند روز پیش وقتی با دوستم کارنامه‌ی ۹۲ را بررسی می‌کردیم هردو شش ماهه ی اول را بهتر می دانستیم. اول سال که می شود آدم امید بیشتری دارد. برنامه می ریزد که تا آخر سال کارهایش را انجام دهد. تا جایی خوب پیش می رود. از جایی به بعد گیر می کند. اسیر اتفاقات ناممکنی می شود که دست آدم نیست. اما اگر همان اتفاقات در بهار باشد از پس‌اش بر می‌آیی. زمستان را که نمی شود کاری کرد. باید ساخت. ساخت و مبهوت به تماشایش بنشینی.

بهار که آغاز شد دلهره ی عجیبی داشتم. لبه ی تیغی بودم که یک طرفش امید و طرف دیگرش نا امیدی بود. در یادداشت روزانه ی اول فروردین هم این نگرانی بود و «امید» کلید واژه ی اصلی. بهار خوب آغاز شد. یا اینگونه فکر می کردم. کارها و تولیدات مهمی داشتم. هرچند در پایان سال تصمیم گرفتم کنار بگذارمشان و از نو در این نوروز آغازشان کنم. بعدش خوب نبود. خودم را درگیر کارهای دانشگاه کردم. تا خرخره. روزی چندساعت کارهای کلاس را انجام می‌دادم که حتا باعث اعتراض هم‌کلاسی ها هم می‌شد. به انتخابات نزدیک می‌شدیم. تقریبا از همان اول می دانستم می خواهم رای بدهم. رای دادم. روزها و لحظه هایی را تجربه کردم که عین کلمه ی «عجیب» عجیب بود. ترس و دلهره هم‌چنان بود. بهار تمام شد.

تابستان را قهری آغاز کردم. از حرف هایی که زده می‌شد خسته شده بودم. خیلی زود تصمیمی را عملی کردم دوسال چند ماه مانده به تابستان به آن فکر می کردم و هیچ‌گاه عملی نمی‌شد. خیلی سخت بود مجوز چیزی که می‌خواهم را به دست آورم. اما شد. تابستان خوبی بود. چیزهای زیادی یاد گرفتم. با آدم‌های خوبی آشنا شدم. تجربه جدیدی کسب کردم. تابستان خوبی بود. تابستانِ صداها. تابستان تمام شد.

پاییز را دیر آغاز کردم. دلهره نداشتم. با دلتنگی شروع شد. سخت بود. تحمل نداشتم. سال جدیدی بود. باید سرمی‌کردم. سالِ جابه‌جایی بود. در سه روز، در سه شهر بودم که هر کدام در دورانی پایتخت ایران بوده‌اند. اما سرآخر داشتم با شرایط کنار می آمدم. اما تا وقتی که پاییز، پاییزِ آنا نشده بود. سخت تر شد. آنا تمامِ ذهنم را احاطه کرده بود انگار. که بودم؟ کنت ورونسکی؟ استپان آرکادیچ؟ من بُهتِ شوهر آنا بودم. پاییز اینگونه گذشت و کاری که می خواستم را نکردم. از پاییز چیزی نمانده. پاییز تمام نشد.

زمستان کِی آغاز شد؟ تمامِ ساعاتی که پاییز می رفت و زمستان می‌آمد را بیدار بودم. تمام نمی‌شد. سرد بود. کاری پیش نمی‌رفت. همه چیز آرام شده بود. به امید نبودن زمستان را زود ورق می زدم. آرام تر شده بودم. دوباره انگار خودم را پیدا می‌کردم. اما خیالم غلط بود. نمی دانستم چه می کنم. چه گذشته. چه می شود. تمام زمستان را. این سال را... . یکی اینجا حواسش نبود. فصلِ جشنواره. تئاتر. یادداشت. فیلم. صندلی. سکوت. من تمامِ شب های زمستان مسافر بودم. در هفت شهر مسافر بودم. زمستانِ تجربه. زمستانِ بی قراری. زمستانِ «زمستان». به زمستان نرسیدم.

این سالی بود که بر من گذشت. ابتدای این آخرین یادداشت سال قرار بود جور دیگری باشد. اما مسیرش را گم کرد و به جای دیگری رسید. باید در یادداشت دیگری از مرزهای ناممکن بنویسم. نمی دانم حال خوب است یا نه. اما می دانم سال خوب است. همین که امید در دل و لبخند بر لب رسید، اتقاق مهمی است. کاری کنیم بماند. نود و سه می تواند سالِ آرام تری باشد. نام‌اش خوف‌ناک نباشد. بهارش دلهره و ترس نداشته باشیم. تابستان اش ادامه راه باشد. دلتنگیِ پاییزش درد کمتری داشته باشد و تمام شود. زمستانش از راه برسد و بی‌قرار نباشیم. «هفت روزِ آخر» سال نفس راحتی بکشیم.
و در این چند ساعتی که به تحویلِ سال مانده، آرزو می کنم ۳۶۵ روزی که روبه روست سالِ‌ به سرانجام رسیدنِ همه ی کارهای نا تمام باشد. تا کمی حال‌مان خوب بماند. سالِ ادامه‌ی امیدواری.

هیچ نظری موجود نیست: