۱۳۹۳ اسفند ۸, جمعه

حذف خیال از زنده‌گی دوست قدیمی!

نگاهی به «روزنامه نویس» نوشته‌ی جعفر مدرس‌صادقی



مینو پس از ۱۲ سال به ایران برگشته و پیش از رفتن سال‌ها با بهمن دوست بوده. ماجرایی به ظاهر ساده که خیلی زود خواننده را با خودش همراه می‌کند و با خلقیات شخصیت‌ها آشنا می‌شود. موضوعی که مطرح شده (بازگشت مینو پس از سال‌ها) و انتشار یک روزنامه‌ی محلی تا حدی قلقلک دهنده است اما فقط تا جایی جواب می‌دهد. و در کنارش رابطه‌ و دوستیِ بهمن و مینو قرار دارد که اصلا عشق نیست و دوست داشتن را نمی‌رساند.
ابتدای داستان سر و شکلی درست، با نثری ساده دارد و کاملا قصه تعریف می‌کند. انگار نشسته باشی پای صحبت رفیقی و سرراست بخواهد ماجرایی را برایت بگوید.
حال داستان حوالی سال ۱۳۹۹ می‌گذرد. مینو سال ۸۷ ایران را به مقصد آلمان ترک کرد. اما چیزی که این وسط غایب است وسایل ارتباطی است که با دهه‌ی چهل شمسی هیچ تفاوتی ندارد! جهان داستان هم همین ایران این سال‌هاست و دقیق‌تر بگوییم خودِ تهران، اما جهانی که برای داستان در نظر گرفته شده اصلا با این وضع هم‌خوانی ندارد.
با زمان حال و دیدنِ مینو داستان ادامه پیدا می‌کند و بعد به واسطه‌ی کلمه‌ی «انقلاب» سری به گذشته‌ی بهمن و رابطه با پدرش و خلقیات‌شان زده می‌شود. بعد درباره ایده‌ی روزنامه که چطور در وجود بهمن بود می‌خوانیم و چیزهایی که او در سر داشته را با مقایسه‌ی دیروز و امروز و حسرت راوی می‌فهمیم. در کل داستان دیالوگ چندانی وجود ندارد و بیشتر حرف‌ها  و حتا کل داستان حالت نقل و قولی دارد و  در میان تعریف کردن ماجرا کلیات صحبت‌ها بیان می‌شود. از این جهت به نوعی صدای شخصیت‌ها حذف شده است.
راوی می‌خواهد شکلی مجهول داشته باشد و ناپیدا بماند. اما بعد از تقریبا ۵۰ صفحه خودش -یا ورِ دیگرِ بهمن- را نشان می‌دهد. از سویی همه چیز داستان طبیعی است اما نویسنده می‌خواهد رگه‌هایی عجیب و نا معقول در میان زنده‌گیِ آرام آدم‌های داستانش بکارد.
قسمت دیگر عروسی‌یی است که با شرایط داستان جور در نیامده. نه که منظورم این باشد عروسی حتما باید شبیه عروسی‌هایی که دیدیم باشد، اما وقتی قرار است خارج از قاعده باشد باید به دل داستان بنشیند. نه این‌که ناگهان همه چیز از حالت عادی خارج شود و سوالات زیادِ بی‌جوابی را جلوی چشم خواننده بگذارد.

انگار زمان این جهان معکوس است و سال‌ها به طرف قبل پیش می‌رود. ماجراها کمی پیچیده می‌شود و گره‌های تازه‌ای به داستان اضافه می‌شود و سعی می‌کند کشش داستان را بالا ببرد. که البته هم‌زمان انتظارات را هم زیاد می‌کند. اما خیلی چیزها قاطی می‌شود و اتفاقات و گذشته و سوال‌ها در هم تنیده می‌شود.
در ادامه نگاهی هم انداخته می‌شود طعنه‌آمیز به حال و روز مجله‌ها و روزنامه‌ها و سانتی‌مانتال شدن جامعه در سال‌های آتی. بعد هر چه جلوتر می‌رویم تکه‌های پیشین به چالش کشیده می‌شود و به نوعی انگار نویسنده به دنبال مطرح کردنِ اوتوپیایی شکست خورده است. چیزی که پیش‌تر در کارهایی شبیهِ میرا خوانده بودیم.
راوی هم مدام می‌خواهد خواننده را درباره‌ی ماهیت وجودیش به شک بیاندازد و اواخر درباره‌ی بهمن -یا خودش- می‌گوید «نه با من جایی می‌رفت، ..» و این سوال را ایجاد می‌کند که این «من» کیست؟! اما جواب تقریبا همان چیزی است که پیش‌تر دریافت کرده بودیم حال آنکه بیشتر گره‌های داستان حول این سوال می‌چرخد. بهمن در «روزنامه‌نویس» با خودش مواجه می‌شود و کنار خود راه می‌رود و غولی را به نام «دوست قدیمی» برای خود ساخته است و ناخواسته با خود حمل می‌کرده.
روزنامه نویس خواننده را به فکر کردن درباره‌ی داستان پس از خواندن دعوت می‌کند و اما این که نتیجه‌ی کار چه چیزی از آب درآمده کمی خواننده را به شک می‌برد.

۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه

آشویتس خصوصی سلطان محمود و دیگر شاهانِ ایران

درباره‌ی «روزگار دوزخی آقای ایاز» نوشته‌ی رضا براهنی

کلماتی درخشان و محصور کننده در همان صفحه‌های اول تو را به میهمانی شقه شقه کردن بدن یک قربانیِ تاریخ دعوت می‌کند و مدام می‌شنوی «اره را بیار بالا».
روزگار دوزخی آقای ایاز از دل تاریخ، پس و پیش خودش را روایت می‌کند. حکایتِ ناچاریِ تعظیم در برابر قدرت و میلِ خدا بودن یک پادشاه. محمود خوب می‌داند مردم پادشاه نمی‌خواهد، خدا می‌خواهند. باید بزرگ و دست نیافتی باشد، اما باز هم ابایی از هم‌خوابگی با غلامش در ملاعام ندارد. شهوت سیری ناپذیر زور. اما جذاب‌تر: میلِ بی‌پایان به بنده‌گی و حقارت و ترسی که همه جا موج می‌زند. داستان مایی که همیشه در تاریخ مفعول بودیم و لذت می‌بریم.
کتاب با خشونتی عجیب شروع می‌شود. همه جا خون می‌پاشد. خون حال همه را عوض می‌کند اما حال ایرانِ داستان را به جایی غریب می‌کشاند و دست‌ها جایی دیگر می‌رود. همان اول کار تو را در طشت روغن داغ می‌اندازد و چاره‌ای جز با ولع خواندن داستان نداری و تن به این خفت تاریخی می‌دهی. 

کتاب تکه‌های درخشان کم ندارد و خیلی‌هاشان را دوست داری چندباره بخوانی یا گوشه‌ای یادداشت کنی. راستی کاتب چه بلایی به سر کتابش می‌آورد؟ تاریخ کجا نوشته شده؟ در چه حالی این تاریخ کتابت شده؟ 
از سویی غرق لذت از زیبایی کلمات می‌شویم و از سویی سر به پاییم می‌اندازیم از این رسوایی. نیمه‌ی اول نثری فوق‌العاده دارد و برای من تجربه‌ای درست شبیه خواندن شعرهای براهنی داشت. انگار این شعرها بودندکه داستان را شکل می‌دادند. نویسنده زیبایی کلمات را در برابر کثافت تاریخ قرار داده است. تاریخی که یک جا بند نمی‌شود و هیچ‌وقت به پایان خود نمی‌رسد و از امیرماضی به امیرماضیِ دیگری می‌رود و خواب و رویا و واقعیت را در هم می‌شکند.
ایاز جایگزین اخلاقِ غیرِ حقیقی است. پیشنهادی برای دروغ یا فرار از گول زدن‌ها و کمی فکر کردن درباره‌ی خودمان. صحنه‌هایی کم‌نظیر که حوادث را عریان جلوی چشم ترسیم می‌کند. براهنی در مصاحبه‌ای گفته «حبس کردن‌ها و نگفتن‌ها یک‌دفعه تبدیل می‌شود به ایاز». 

سه سال نوشتن آن طول کشید اما درست آخر کار همه نوشته‌ها را به خاطر به هم ریخته شدن ذهنش به واسطه‌ی این نوشتن پاره کرد. حالا بیش از چهل سال از نوشتنِ آن می‌گذرد و ای کاش در همان سال‌ها بعد از چاپ خمیر نشده بود تا این زشتیِ تاریخ، زودتر و گسترده‌تر و غیر یواشکی صفحات روح‌مان را ورق می‌زد و ما را کتاب می‌کرد. 

۱۳۹۳ بهمن ۲۵, شنبه

در جست‌وجوی لحظات نابِ حسی

شاید هرکدام از ما زمان زیادی را در زنده‌گی به دنبال کشف لحظاتی برای «نبودن» هستیم و تلاش می‌کنیم دمی ناب و منحصر به فرد را پیدا کنیم تا چندی از همه چیز این دنیا رها شویم و بالا رویم. بعد جایی بین آگاهی و هشیاری زمان بگذرانیم و قدم بزنیم و خودمان را بشناسیم.

تن به تجربه‌ی خیلی چیزها می‌دهیم تا در نقطه‌ی الف زنده‌گی قرار بگیریم و هروقت می‌بُریم و خسته می‌شویم به آن‌جا پناه بَریم و کیف زنده‌گی را در همان چشم بر هم زدن داشته باشیم. این‌گونه است که هر کس در آن لحظه خودش را می‌شناسد و عیش مدام‌اش را پیدا می‌کند و سخت آن‌را می‌چسبد. مثل لحظاتی که غزلیات شمس را ورق می‌زنیم و حس می‌کنیم مولوی واقعا «نبوده» و این‌ها را نوشته.

این لحظاتِ حسیِ ناب به ساده‌گی به دست نمی‌آیند. نیاز به بالا و پایین‌ها و تجربه‌های انبوهی در زنده‌گی دارد و حتا شاید هیچ‌وقت آن را پیدا نکنیم، اما لحظات قلابی دیگری را جایگزین می‌کنیم و دل‌مان را خوش نگه می‌داریم. در این میان گول زننده‌ها بسیارند. دود، الکل و ... تنها راهِ فرارند. یک محرک خیالی‌ست نه تجربه‌ی نابِ بود و نمود لحظه.
شاید یک داستان، یک قطعه‌ی موسیقی، یک فیلم، یک تئاتر، یک شعر یا حتا یک ملاقات محرک‌های خیلی بهتری باشند.

چیزهای زیادی در زنده‌گی یافت می‌شود که با آن می‌شود لحظه را مالِ خود کرد برای همیشه. در آن لحظات واقعا ما «نیستیم». از تمام بودن‌های زمینی جدا می‌شویم و چند سانتیمتر از کف فاصله می‌گیریم و به رویا وارد می‌شویم. فرقی نمی‌کند سر میز شام با خانواده باشیم، در سالن سینما با دوستان، یا تنها پشت میز کار در اتاق. ما لحظاتی به جای دیگری پَر می‌کشیم و وقتی برمی‌گردیم قدمان بلند‌تر شده است و بهتر می‌توانیم نفس بکشیم.

شاید یکی از بهترین اتفاق‌های زنده‌گی کشف همین لحظاتِ کوتاه و بلند و قرار گرفتن در آن باشد. لحظاتی مالِ خود و برای خود. که خودخواسته و ناخواسته زمان زیادی از زنده‌گی برای لذتِ آن خرج می‌شود و ما را به بیراهه می‌کشاند.