۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

شاید شاعر

دفتر شعر‌هایم نیست
و انگار سخت است بدون آن دفتر دوست داشتنی شعر نوشت
شعر که...
شاید شعر.
هیچگاه جرات چنین جسارتی را ندارم تا در حضور نامِ شاعرانی که «شاعرند» خود را شاعر بنامم یا بدانم

من شعر هیچ نمیدانم
آنها شعر را زندگی‌ کردند
لمس کردند ، احساس کردند
و کلمات فرزندشان بودند...
هیچگاه شاعر نمیشوم -حتا اگر نوشته‌هایی‌ شبیه شعر داشته باشم-
زیرا هرگز قامت من به بلندای «بامداد» نمیرسد
هرگز
پس این جسارت است،
اگر من هم «شاعر» باشم و آن « مرد» هم  «شاعر»

دیگران این توهین را به روحِ شعر کردند و با تملق، القابی که فقط به کلمه زیباست، برای خود خریدند.
و نمی‌دانند هر چیزی عمری دارد، و روزی تمام می شود
و کلماتی‌ جاودانه اند که؛
خود به روی افراد بنشینند
نه اینکه با تعارف امتیاز داده شوند!

۱۳۹۰ شهریور ۷, دوشنبه

نازاده‌ کودکان به رَحِم پیر می‌شوند

از ابتدا هدفم این بود که تنها نوشته‌های خودم را در این وبلاگ بگذارم و در متونی هم که نوشتم، اگر جمله یا شعری از غیر بود حتما نامش را آورده ام. اما گاهی دوست دارم خواندنی‌های زیبایی‌ را هم که می‌خوانم در اینجا بگذارم تا بقیه هم در لذتِ زیبایی‌اش شریک باشند...و البته گاهی، در تلخی‌ِ غم...
‎متاسفانه عرفیِ شیرازی را چندان نمیشناسم، اما این روز‌ها با چند بیت از اشعار سبک هندی و همچنین عرفی آشنا شدم و با هرچه جلو رفتن به شیرینی‌اش بیش از پیش پی‌ پردم.
و حالا چند تک بیت زیبا از عُرفیِ شیرازی (که با خواندنشان لذت بردم) را در اینجا قرار می دهم. باشد که مورد قبول واقع شود!

‎‫عُرفی چه حالت‌َ‌ست که در شهرِ بختِ ما/ نازاده‌کودکان به رَحِمْ پیر می‌شوند؟‬
***
‎‫گفتی که دلت شکسته‌ی کیست؟/ در زیرِ لبم جواب بشکست‬
***
‎‫آنان که وصفِ حُسنِ تو تقریر می‌کنند/ خوابِ ندیده را همه تعبیر می‌کنند
***‬
‎‫دوش دستم راهِ لب گم داشت از مستی ولی/ آشنای شیشه‌ی مِی بود زانویم هنوز‬
***
‎‫امروز در زیارتِ دل سِیْر می‌کُند/ آن سر که دوش بر سرِ زانو گذاشتیم‬
***
‎‫لفظی‌ست خوش‌دلی که ز معنی‌ست بی‌نصیب/ اندوه معنی‌ای‌ که به لفظش نیاز نیست‬
*** 
شدم در گوشه‌ای تنها که ریزم خونِ خودْ عُرفی/ مبادا وقتِ مُردن ناشناسی دستِ من گیرد

در آینده سعی می کنم بیشتر از این گونه اشعار را -که کمتر شنیده شده است- در وبلاگ قرار دهم.
منبع: گزیده‌ی اشعارِ سبکِ هندی، تألیفِ علیرضا ذکاوتی قراگوزلو، مرکزِ نشرِ دانشگاهی، تهران، هزاروسیصد و هفتادودو
با تشکر از محسن آزرم که باعث آشنایی ام با این اشعار شد.
م.ح

۱۳۹۰ شهریور ۳, پنجشنبه

میلادِ یک میلاد

شب، حسّ  عجیبی‌ برای نوشتن دارد. شاید به همین خاطر است که با تمامِ خستگی‌‌ام در این نیمه شب، مصرانه دست به قلم بردم. این که بگویم هستم.
اراده ی چشمانم از عهده ی من خارج است. بعد از یک روزِ کاریِ سخت، و استراحت کم، تکمیلِ کارهای ناتمام، افطارِ خانوادگی و شبگردیِ دوستانه، نوبتِ پاسخ گفتن تبریک‌های دیگران شد و کلی‌ کارهای دیگر. و حالا وقت نوشتن سر رسید. نوشتنی که می‌‌خواستم حتما همین امشب آغاز شود. و برایم باقی‌ ماندنِ تنها ۴ ساعت تا آغاز مجددِ روزِ کاری اهمیت چندانی ندارد. مهم نوشتن است. و ماندن.

دیروز؛ گذشت و تمام شدند تمام شدنی ها. به پیشواز سالِ نو رفتم! و به آنچه که در گذشته بر من رفت فکر کردم...
امروز؛ آغاز یک سال است برای من. زمین یک دورِ کامل حول خورشید گردید. همه چیز از نو آغاز می‌‌شود. و او می‌‌آید...
فردا؛ نقط شروعِ یک راه است. راهی‌ پر پیچ و خم و بس طولانی! راهی‌ که باید ساخته شود از نو. نمی‌‌شود بی‌ اشتباه بود، اما می‌‌شود تماماً سعی‌ کرد کم اشتباه به مسیر ادامه دهم.

سال‌ها پیش، کمی‌ بعد از پنجِ بعد از ظهرِ چنین روزی -همان دوشنبه ی خاص- من به این عرصه پا نهادم. و با قدم به زمین زندگی‌‌ام آغاز شد.
یا آنطور که بامداد گفت: « نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود...چون زاده شدم چشمانم به دو برگِ نارون می‌‌مانست. رگانم به ساقه ی نیلوفر، دستانم به پنجه ی افرا...و من‌ای طبیعتِ مشقّت آلوده،‌ای پدر! فرزندِ تو بودم.»
و آن کودکِ پنجاه و دو سانتی متری، امروز چنین است.

امروز، میلادِ من است. میلادِ میلاد. به یاد خاطره‌ای افتادم که از همین ترکیب اسم‌ها می‌‌آید. روزگاری ،که چندان هم دور نیست، در میلادِ آن دوست...میلادِ دیگری بودم...اما امروز، به جبر این «این طبیعت مشقّت آلوده» میلادِ میلادم. و اکنون هم میلادِ میلاد است!


میلاد منم، میلاد منم
پیوسته در رویا منم،
رهرو در این دنیای بی‌ پایان منم
رقصنده در زیبایی‌ِ تنهایی‌ِ دریا منم،
راویِ تاریکی‌ منم،
رها شده در آسمان
آن شیخ رسواگر منم

خیلی‌ از افراد، بنا به دلایلی جبری و اجتماعی، روز تولد برایشان اهمیتِ چندانی ندارد. اما من اینطور نیستم. نمی دانم چون نامم میلاد است، تا این حد، روز میلاد برایم ارزشمند است، یا دلیل دیگری دارد. اما هرچه که هست من این روز را بی‌ اندازه دوست دارم...
حتا اگر خسته باشم. تنها باشم. و ساعت‌ها کمبودِ خواب داشته باشم، باز هم چیز‌هایی‌ هست که باعث شادی و امیدواریِ درونی‌ام شود. اتفاقی‌ که در روز‌های دیگر به سختی رخ می‌‌دهد. شاید! اما در این روز روحیه ی خاصی‌ دارم. می‌‌توانم.
و گاهی هم در این روز اخلاق‌های آزار دهنده، که دیگران دوست ندارند، سراغم می‌‌آید. حتا شاید تحمّل نشدنی‌ به نظر آیم...!
 گاهی هم حس می‌ کنم شکننده تر می شوم در این روز...
اما در نهایت این روز هم، همانندِ دیگر روز‌ها پایان می‌‌پذیرد.

امسال، شاید بیش از سال‌های قبل، تبریک‌های دوستان و آشنایان خوشحالم کرد. تبریک‌هایی‌ که به انواع مختلف (فیس بوک، ایمیل، اس‌ام‌اس، تماس تلفنی، ‌دیدار حضوری، و کسی‌ که برایم نوشت) به دستم رسید. افرادی که انتظاری از تبریکشان نداشتم و گفتند و خوشحالم کردند. و عده‌ای هم که دوستشان دارم، ناخواسته، باعث رنجشم شدند. اما در مجموع قابل قبول بود. هرچند می‌‌تواند همیشه بهتر شود.

هر آنچه که بود، سالی‌ پایان یافت...و روز‌هایی‌ نو و سفید در پیش است...
باشد که خط خطی‌ِ ‌شان نکنیم...
-گفتم نکنیم، چون تنها دست من نیست-

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

همین امشب را از آرزو بگذر‌

امشب آرزویی نکن!
گوش‌هایش پر شده از آرزو...
و دیگر جایی‌ برای شنیدن نیست -هرچند این یک بهانه است-

دست هایش...
پر تر از خالی‌ بودنی است که بتواند کاری کند
پس؛ همین امشب را از آرزو بگذر‌...
بگذر‌ برای شب‌های دیگر
امشب؛ به سانِ شب‌های جمعه ایست که دست‌ها را نمی‌بیند...

من نمی‌‌خوانمش...اما تو که صدایش زدی، دیدی...؟ یا توهمش در توهم ات بود؟
با خودت راحت باش...نترس.
نه تنها امشب از او چیزی نخواه، بلکه هیچ شب
که این داد و ‌ستد، پایانِ خوشایندی ندارد...


 پی‌ نویس: امشب متنی با عکس این مضمون (امشب آرزویی کن!) دریافت کردم. به دلم ننشست اما به رسم ادب نمی‌شد تشکر نکرد! پس بر آن (شاید هم این!) شدم چیزی را که به دلم می‌نشیند، خود بنویسم...

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

پارس بمان ای دریا

پرونده:Coral Reefs in the Persian Gulf.jpg
تمامی‌ِ تلاش‌هایمان برای مانا کردن نامِ خلیجِ فارس بیهوده است .
اعراب، به نمایندگی‌ِ قطر، با حرکت به سو‌ی جام جهانی‌ِ ۲۰۲۲ و تبلیغ آن، آن چیز را که می خواهند در اذهان عمومی جا خواهند انداخت.

و دیگر نمی‌توان ذهن کودکی را که برایش فرقی‌ ندارد این دریا عربی‌ باشد یا پارسی‌، و به واسطهٔ‌ جامِ بزرگ، گوشهایش با نامِ خلیج عربی‌ آشنا شده است را تغییر داد. آن کودک روزی بزرگ می‌‌شود و آرای ما در گوگل و لایک‌هایمان در فیس بوک برایش اهمیت ندارد، چون اصل مساله برای او چندان مهم و تاثیر گذار نیست. برای ما ایرانیان است که "خلیجِ فارس" بودن و ماندن به اندازهٔ تاریخ ارزش دارد.

جور دیگری باید مبارزه - مقابله کرد. زمانِ زیادی باقی‌ مانده، اما برای شروع، اکنون هم دیر است...
نگذاریم ذهن آن کودک (و نسل‌های بعد از آن) با نامی‌ دروغ پیوند بخورد. پس حرکت کنیم با شکلی‌ جدید و نوعی کار ساز تر، که تلاش‌های امروزمان تنها با یک کلیپِ معرفی‌، که در آن نام خلیج عربی‌ آمده است از بین میرود.

پس بیشتر فکر کنیم...آن کودک هنوز زاده نشده است...

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

چپ بودنِ ما چپ ها!

همیشه در اقلیت بودن احساس خاصی‌ دارد. گاهی خیلی‌ خوب است، گاهی هم رنج آور.
امروز روزِ من است. روزِ جهانی‌ِ افرادی مثلِ من. روز من و هم دست هایم!
روز ما که فقط ۱۳ درصدِ مردمِ دنیا هستیم. و خیلی‌ وقت‌ها در حقمان اجحاف شده است.

رانندگی‌، موبایل، کیبورد، موس، قیچی، صندلی‌ تکی‌‌ها -به خصوص موقع امتحان که تهمت تقلب را هم به همراه داشت-  و سختیِ مبارزه با اینها! و طرح این سوال: چرا همه چیز برای آن ۸۷ درصد طراحی شده است...؟
سختی درک نکردن اینکه نمی توانی‌ هنگامِ نوشتن، در کنارِ یک راست دست قرار بگیری و هرجوری که هست باید خودت را با شرایط وفق دهی‌. حتی با چشمانی که در آن اشک ساکن است. مشکلات آنقدر زیاد است که دیگر دشواریِ غذا خوردن در کنار یک راست دست به چشم نمی‌‌آید.

علت دقیق چپ‌دستی مشخص نیست. نظریه‌های مختلف، وراثت، یادگیری و فعالیت‌های مغزی در دوران جنینی و رشد را عامل تعیین چپ‌دستی یا راست‌ دستی می‌دانند. پژوهشگران دانشگاه آکسفورد، اخیرا ژنی را کشف کردند که گمان می‌رود عامل بروز چپ‌دستی باشد. در افراد حاوی این ژن، بخش راست مغز کار کنترل سرعت و زبان را بر عهده دارد و بخش چپ مغز مسئول احساسات است. در افراد راست‌دست که فاقد این ژن هستند وظیفه هر نیمکره مغز بر عکس این است. اما اندکی بعد، پژوهشگران دانشگاه ام آی تی آمریکا، نظریه جدیدی در این رابطه ارائه دادند. یافته‌های آنان نشان می‌دهد که در رحم مادر، مغز کودکان چپ‌دست آزادانه تر از مغز کودکان راست‌دست رشد می‌کند.

اما جدا از این مشکلات زیبایی‌ هم دارد. زیبایی‌ِ چپ دست بودن و چپ بودن و متضاد بودن با دیگران. دیگرانی که اکثر وسیله‌ها برای استفاده ی آنها طراحی شده، و ما چپ دست‌های کم(!) باید خودمان را تغییر دهیم تا مثلا هنگام تایپ با گوشی یا استفاده از یک تبلتِ لمسی، دکمه‌ای را به اشتباه نفشاریم یا دستمان به جایی‌ برخورد نکند...!

این موارد تا حدودی خسته کننده است، اما می‌‌شود جور دیگری هم به آن نگاه کرد.

ما چپ دست‌ها هنگام یادگیری زبان از هر دو نیم کره ی مغزمان استفاده می‌‌کنیم، در حالی‌ که در راست دست‌ها تنها یک نیم کره فعال می‌‌شود. از سو‌ی دیگرنیم کره‌های مغز افراد چپ دست بسیار سریعتر و بهتر با هم ارتباط بر قرار می‌‌کنند و در نتیجه می‌‌توانیم فعالیت‌هایی‌ مثل ورزش و بازی‌های فکری را سریعتر و بهتر از هم نوعانِ راست دستمان انجام دهیم! ضمنا: در پیری هم حافظهٔ خوبی داریم و عکس‌العمل‌هایمان سریع است.
و حسِ تیک زدن گزینهٔ "من چپ دست هستم" هنگام ثبت نام کنکور، که فقط ما تجربه کردیم!
این را هم بدانیم که ما چپ دست ها، در تجسّمِ ذهنی‌ِ اشیا مسلط تر هستیم!
و بسیاری مزایای دیگر...
به طور کلي، افراد چپ‌ دست انعطاف ‌پذيرتر، باهوش‌ تر و سازگارتر از افراد راست ‌دست هستند.
و به عقیده ی من، با احساس تر...!

در نهایت:
تبریکِ‌ ۱۳آگوست نه تنها به  چپ دست ها، بلکه راست دست هایی که در کنار ما، چپ دست ها، زندگی می کنند!

فقط چپ دست‌ها می‌‌توانند چپ دست بودن را درک کنند و به زیبای‌اش پی‌ ببرند!
راست دست‌ها هرگز نمی‌‌توانند مثل ما باشند...!

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

بیگانه با نفت، آشناتر از آشنا


شاید به ظاهر با نفت بیگانه باشند، اما سال ها است که با طلای سیاه و مشتقات شیمیایی اش آشنایی کامل دارند و طعم آن را بهتر از هر کسی ـحداقل ما- می دانند. سال ها است دهانشان با بوی خوش نفت آمیخته شده و معده شان با این ماده‌ی خوش خوراک کاملاً سازگار است.

رستم قاسمی؛ فرمانده قرارگاه خاتم الانبیا، به صندلیِ ریاست وزارت نفت تکیه زد تا حضور نظامیان در عرصه های نفتی و اقتصادی را علنی تر از پیش کند.
وی ۱۳ سال قبل از قیام ۱۵ خرداد در روستای سرگاه استان فارس زاده شد. در سال ۱۳۶۰ به سپاه پاسداران ملحق شد و در جنگ ایران و عراق شرکت کرد. با پایان یافتن جنگ به قرارگاه خاتم الانبیا پیوست و ۱۳ سال بعد، جانشین محمدعلی جعفری شد.
جانشین مسعود میرکاظمی -که در ۶ سال وزارت بازرگانی و نفت را عهده دار بود- سابقه‌ی وکالت مردم در مجلس شورای اسلامی را هم دارا می باشد. او در مجلس سوم و چهارم به عنوان نماینده‌ی مردم رشت در خانه ملت حضور داشت.

این اشتباه است بگوییم ،نظامیانِ ایران، با نفت آشنایی ندارند. این ما، مردم ایران، هستیم که بیگانه ایم با هرچه نفت است و عایدی اش. کدامیک از مردم ایران از نتایج حاصل از نفت بهره جسته اند؟ کدامیک از ما می دانیم چه به حال این سرمایه عظیم می آید؟ و اگر هم بدانیم، جز نظاره کارِ دیگری از ما بر می آید...؟
آنها مدت هاست لذت می برند از بازی با نفت. و ما فرقی به حالمان ندارد چه کسی نفتِ مان را از آن خود کند. مهم این است: سهم الارث ما از آن چیز که برای ما است، جز حرف هیچ نیست!
این ها فقط صحبتِ نفت بود، گاز هم با نفت همراه است. وضعیت ما در بزرگترین میدان گازی جهان گواه این مدعا است.
(مساحت این میدان ۹۷۰۰ کیلومتر مربع است که ۳۷۰۰ کیلومتر مربع آن در آبهای سرزمینی ایران و ۶۰۰۰ کیلومتر مربع آن در آبهای سرزمینی قطر قرار دارد. حجم گاز برداشت‌شدنی میدان به همراه میعانات گازی، معادل ۲۳۰ بیلیون بشکه نفت خام است.)
جاییکه قطر در در پایان سال ۲۰۱۰ به ظرفیت تولید روزانه ۱۸ میلیارد متر مکعب در روز دست یابد و ایران تولیدش به ۱۷۱٬۴۲۸٬۰۰۰ متر مکعب در روز رسیده باشد، چه می توان گفت؟

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

نسلِ بی آرمان

نه نسلم آرمانی دارد،
نه آرمانی از خاکِ نسلم برخواسته است...
نسلی که آرمان را از ذهنش بیرون کرد، زیرا آرمانگرایی سرنوشت شایسته ای نداشت...
پس؛ ترجیح داد،سرخوش ِ بی آرمان باشد تا آرمانگرایی سرخورده.

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

خواهرانه

‎تمام شده. دیگر خیلی چیزها تمام شده.
‎-نه
‎-چرا
‎فقط کمی حرف ها و جواب ها باقی مانده، مثلِ این پندنامه!
‎پندنامه ای با نصیحتِ خواهرانه! خواهری که در زمانِ حیاتش کسی حرفهایش گوش نمی داد، و اکنون در لحظه‌ی گذر از این زمان می خواهد خواهر کوچکتر یا بزرگترش را نصیحت کند.

‎شاید حرفهایم تکراری باشد، اما این یکی فرق دارد کمی، بعد از این دیگر خواهر غرغرویی نیست که ایراد بگیرد و به اعمالِ خواهر کوچکتر یا بزرگترش بپیچد. دیگر نیست که بگویی از روی منافع خودش این‌ها را می گوید . غرض ورزانه حرف می زند.
‎نه! دیگر این‌ها نیست خواهرِ روزی خوبِ من! دیگر تو هم به من حسادت نمی کنی، دیگر نیستم که حسادت کنی و همه‌ی کارهایمان شبیهِ هم شود. حتی وزن کم کردن‌هایمان! درست است که مقدارِ کیلوهای از دست رفته‌مان یکی نبود -چون من از تو خیلی چاق‌ترم- اما تناسبشان برقرار بود...! خیلی وقت ها هم من به تو حسودی می کردم و خودم را شبیهِ تو می دیدم.

‎به توانستن هایَت حسودی می کردم و می کنم که چطور توانستی پا بگذاری به روی......

‎اما وزن هایمان هیچگاه شبیه هم نمی شود خواهر کوچولویِ منِ از دست رفته، یا خواهر کوچولویِ از دست رفته‌ی من...حتی در ماه!
‎این‌ها پندهای خواهرانه‌ام است به تو که نمی خواهم دوباره راه را گم کنی و این بار از دست روی. پس -حداقل این‌بار- حرف خواهرت را گوش کن. خواهری که خودش را از یاد برده بود و فکرش را «تو» کرد. خواهری که ذره ذره حرف های خواهرِ کوچکتر یا بزرگترش را گوش کرد و به احترامش به آن‌ها عمل کرد.

‎خواهریِ مان دیگر مثل آن روزها همچون شیشه ای صاف و شفاف نیست که به خیالِ نبودِ شیشه بینی‌هایمان به آن برخورد کند و بخندیم و صورت هایمان را نزدیکِ هم کنیم و شعر بخوانیم ...نه دیگر نیست...
‎از من متنفر باش، این جوری بهتر است. چون دیگر نمی توانیم از پشتِ این شیشه‌ی مکدر و کثیف و آلوده به بی معرفتی، زیباترین لب ها و لپ های جهان را ببینیم.
‎حرکت کن...جاری است زندگی...اما حرف‌هایم را...ساده نگذر مثلِ گذشته...

‎اولین پندِ من به تو همانی است که تو به من گفتی و چنین می پنداشتم که تو خود به این اصل پایبندی...اما...

‎۱- قبل از اینکه حرفی را به زبان آوری خوب به آن فکر کن و عواقب آن را هم در نظر بگیر و از کنار بار معنایی کلمات ساده عبور نکن. هر حرفی که به ذهنت می رسد به زبانت پیوند نده. به هر کسی هر کلمه ای را نگو. این درست نیست که مثلا «عزیزم» به هر کسی بگویی. راجع به‌ات فکر بد می کنند. درست نیست. کلمات این چنینی را فقط به کسی بگو که واقعاً ارزش آن را داشته باشد و لیاقت. به کسی بگو «دوستت دارم» که از تهِ دل او را دوست داشته باشی. نه اصلاً نیازی نیست. بگذار قلبت بگوید و حرف بزند -مثلِ من، هر چند پایان خوشی نداشت -قلبم را ندید- اما او هیچ وقت دروغ نمی گوید و درد سری هم ندارد.

‎
۲- «هرکی دستِ راستشو دراز کرده، توی دستِ چپش خنجره...خوب ببین»
‎در برخوردت با دیگران ساده‌ای. عده‌ای با ظاهری خیرخواهانه جلو می آیند، اما هدفشان چیز دیگری است. و تو به اینها توجه نداری. توجه نداری که در پس ذهنشان چه می گذرد و مقصودشان «تویی» («تویی» که خواهرم بودی...آهـــ...) و بدتر گاهی می دانی و مهار کردن را بلد نیستی...
‎پس خوب دقت کن. روزهایی که بودم بر اساس شناخت و تجربه‌ای که راجع به انسان‌ها -به خصوص پسرها- داشتم، راهنمایی‌اَت میکردم. اما تو گوش شنوا نداشتی. و دیدی که هر حرفی زدم درست از آب در آمد؟ -که ای کاش پیش بینی ام غلط بود و هنوز هم خواهر بودیم- و تو اگر گوش شنوا داشتی...
‎نه،‌ ای کاش می خواستی...«خواستن»...پس دقت کن و نگذار که «تو» در این بین خراب شوی.

‎۳- جدی باش؛ همه‌ی مسایل شوخی نیستند. گاهی اوقات جدی نبودن برای تغییر اوضاع مفید است، اما گاهی اوقات هم نه. و تو باید این دو را از هم تمییز دهی. در خیلی از مسایل باید جدی بود. حواست را جمع کن و بدان که با خیلی ها باید جدی بود، وگرنه سوارت می شوند، چون جنبه‌ی شوخی ندارند. در خیلی نکات جدی نبودی خواهرم...
‎جدی باش و با جدیت حرفهایت را بزن!

‎۴- قاطع باش؛ خودت می دانی که چقدر دوست داشتم خواهرم قاطع بود و با قاطعیت تصمیم می گرفت. هر تصمیمی. ماندن، رفتن. حداقل دلم خوش بود قاطعانه و با اقتدار تصمیم گرفته است. می دانی چند باری که قاطع بودی چقدر خوشحال بودم، هرچند شاید به ضررم بود حرفهایت اما از قاطع بودنت لذت می بردم. تو خودت به من گفتی «از اقتدار و قاطعانه حرف زدنِ خواهرم لذت می برم و شاید واسه همینه که خیلی دوسِش دارم» و من با قاطعانه بودنم سعی کردم به تو آرامش دهم. حتی بعد از دعواهایمان و اعتراف‌هایَت. قاطعانه رفتار کردن و مقتدر بودن دادن حــــسِ اعتماد و آرامش به طرف مقابل است. لازمه‌ی قاطع بودن هم خوب فکر کردن است.
‎پس خوب فکر کن تا قاطع باشی و خودت هم از اقتدارت لذت بری.

‎۵- زود تحت تاثیر دیگران قرار نگیر؛ همیشه مواظب بودی این اتفاق نیفتد و می گفتی «به خودم می گم فلانی که فلان حرف رو زده شرایطش با من فرق داره و خانوادش مثه ما نیستن و من باید حواسم باشه که تحت تاثیر قرار نگیرم و مثه اون نشم» اما حواست نبود. نه در این مورد بلکه در سایر موارد هم این چنین بودی. شاید بگویی تحت تاثیر قرار نمی گیرم و از یه گوش می شنوم و از گوش دیگه میره بیرون، اما...در ناخودآگاهت اثر گذار است. و گاهی هم در شرایط انتخاب کم می‌آوری.

‎۶- دروغ نگو و شهامت داشته باش؛ دروغ بدترین چیز دنیاست. من هیچ وقت به خواهرم دروغ نگفتم. اما تو...حقیقت را به خواهرت نگفتی...
هروقت کاری را می خواهی انجام دهی به عواقب آن هم فکر کن و اگر باعث دروغ گفتنت می شود، انجامش نده. و اگر انجام می دهی آنقدر شهامت داشته باش که حقیقت را بگویی و سَرَت را بالا بگیری و با اقتدار بگویی «آره...من انجامش دادم». حتی بگو «دلم خواست» ولی دروغ نگو. که دروغ سرآغاز خیلی از اتفاقات ناگوار است. اتفاقاتی که می بینی ناآگاه در آن فرو رفته‌ای. و قطعا روزی جوابش را از طبیعت می گیری.
به این نکات این را هم اضافه کن که هرگاه خواستی کاری را له یا علیه کسی انجام دهی، جای خودت را برای لحظاتی با طرف مقابلت تعویض کن. و این را هم در نظر بگیر، کاری که تو با شخص دیگری انجام می دهی، اگر او با تو انجام دهد واکنش تو چیست؟ مثبت یا منفی؟ اگر بد است پس انجامش نده و اگر خوب است در شادی‌اش شریک باش.
در کل جابجایی موقعیت در درک مسایل به انسان کمک ویژه‌ای می کند. پس این کار را بکن. (هر چند بارها این را به گفته‌ام و تو بی اعتنا گذر کردی)
تفسیر بحث دروغ بسیار گسترده است، اما چیزی که روشن است؛ من از تو می خواهم تحت هیچ شرایطی به هیچکس دروغ نگویی...

 ۷- سنگین و خانوم باش؛ شاید نیاز به توضیح اضافی نباشد و عنوان خودش واضح باشد.
دلیل ندارد با هر کسی گرم بگیری و هر حرفی را بزنی و درد دل کنی. یا دیگران همه مسایلِ تو را بدانند و از همه چیز با خبر باشند. نیازی نیست با هر کسی قاطی شوی و زود صمیمی. سعی کن فاصله ات را با افرادی که ارتباط با آنان به نفعِ تو نیست را حفظ کنی...و خانومانه رفتار کنی، نه بچگانه! هر چند گاهی باید «بچه« بود، اما «بفهم» .
دلیل برای محل گذاشتن به خیلی ها وجود ندارد...

۸- کاری که بخواهی می توانی انجام بدهی یا ندهی، انتخاب با تو است: این تویی که انتخاب می کنی چه کاری انجام دهی و یا با چه کسی باشی. و خواست دیگران شاید زیاد اهمیت نداشته باشد، چون «تو» تصمیم گیرنده‌ی نهایی هستی و عواقب هر کاری که انجام می دهی با توست. تو می توانی مانع رخدادِ خیلی از رویداد شوی. می توانی نگذاری کسی که نمی خواهی جلو بیاید. می توانی به آنان بفهمانی. و در این جا هم «خواستن» از همه مهمتر است. شاید تو...آهــــ...
پس سعی کن در انتخاب هایَت خوب دقت کنی و از اشتباه جلوگیری کنی، زیرا پشیمانی جز حسرت چیزی ندارد...

۹- خودت باش؛ سعی نکن دیگران باشی یا بگویی چون دیگران یا اطرافیانم طورِ دیگری بودند، من هم باید مثلِ آنان باشم.
«تو»‌ خودت باش. و کاری را که خودت دوست داری انجام دِه. نه آن کاری را که دیگران انجام داده اند و تو شاید خیلی تمایلی نداشته باشی و صرف تجربه کردن انجامش دهی. (تجربه کردن بسیار خوب، مفید و جالب است؛ اما گاهی راههای بازگشت بسته می شود)
آن چیز که در قلبت است را بروز دِه و در سینه نگاه ندار...

۱۰- آخرین پند شاید مهمترین هم باشد، مسئله ای که به عقیده‌ی من بزرگترین مشکل تو است. که باعث پیدایش خیلی از مشکلات و رخداد خیلی از وقایع شده است. وقایعی که به ضرر تو تمام شد و می شود...
«بفهم» ؛ همیشه این را به تو می گفتم، اما افسوس که هیچگاه نفهمیدی. بارها راجع به این مهم با یکدیگر حرف زدیم و بی نتیجه ماند و بحث عوض شد. بارها گفتم بفهم ارزش را...اما تو هیچ چیز را نفهمیدی و درک نکردی، حتا کسی که عاشقانه دوستت داشت و تو در حَقَش نامردی کردی و به قول هایتان وفادار نماندی، حتا من...که خواهرت بودم و از هم بودیم را هم نفهمیدی...
چرا سرسری می گذری و تأمل نمی کنی و نمی فهمی...؟!
انسان ها را بفهم، منظورشان را بفهم، حرف هایشان را بفهم، دوست داشتن هایشان را بفهم...و به عقایدشان احترام بگذار.
اگر بتوانی با این مشکل دست و پنجه نرم کنی خیلی از مشکلاتت حل می شود و می توانی انسان ها را از یکدیگر تمییز دهی. که این خود قدمِ بزرگی است.
پس، خواهرِ من، خواهری که خیلی دوستت داشتم، خواهشاً بفهم، «بفهم» که همین نفهمیدن ها باعث جدایی من از تو -دو خواهری که برای هم می مردندـ شده است.
آهـــ....اگر می فهمیدی و درک می کردی...

+
به همه‌ی این ها انسانیت را هم اضافه کن و به یاد داشته باش کاری که خلاف قواعد انسانی است، باعث رستگاری نمی شود. و این قوانینِ انسانی را «تو»‌ تعیین می کنی، زیرا یک «انسان» هستی و می فهمی انسان بودن را، هرچند گاهی انسان‌ها خودشان را گول می زنند و برای سریعتر رسیدن به هدف، پا روی چیزهایی می گذارند که خودشان هم می دانند اخلاقی نیست. خودشان هم ندانند، وجدانشان می داند...چه خواب، چه بیدار...
این را جدا از بقیه نوشتم، چون به اندازه ی کلِ آنها ارزش و اهمیت دارد، و رعایت این اصول کلید باز کردن بسیاری از درهاست.
قواعد انسانی را بیاب و خود پیدایشان کن، خوب و بد را تو تشخیص دِه، زشتی و نیکی دستِ تو است...پیدایشان کن و به جست و جوی حقیقت برو...

هنوز هم موارد زیادی هست که بازگو کنم و از تو بخواهم به آن‌ها عمل کنی (می دانی که زیاد حرف می زنم!). مثل احترام به مامان و بابا و برخود صحیح با اونها -که تو در خیلی از موارد این مهم را زیرِ پا می گذاشتی، هرچند بعدها منکر می شدی،‌ مثلِ همه که هیچوقت کارهای بد خود را نمی بینند- ، کنترل عصبانیت و فرو دادنِ خشم -خودت می دانی عصبانیت های لحظه‌ای ات چه ناراحتی هایی را به بار می آورد- ، معتدل بودن و پرهیز از افراط و تفریط، احترام به عقاید دیگران و شنیدنِ حرف های همه، و درک جایگاه اجتماعی ای که در آن قرار داری (و رفتار مناسب با آن) و....
لج و لج بازی را هم کنار بگذار...خودت بهتر می دانی که انتقام جوییِ از روی لج در آوردنت چه پل هایی را خراب کرده است...

این‌ها را فقط تیتر وار بیان کردم و از تشریح و ارائه‌ی نکات اضافه صرف نظر می کنم. باشد که به آنها عمل کنی!
می دانم نصیحت را زیاد دوست نداری و چندان پذیرای آن نیستی. اما از تو می خواهم به حرف هایم، پندهای خواهرانه ام، خوب فکر کنی. و بفهمی که برایت فکر کردم و راهکار ارائه دادم تا پس از رفتن خواهرت بهتر از کنونت زندگی کنی. هرچند شاید نبودِ من، خود مشکل گشا باشد.
اما به خاطر خواهرت، که روزی بیشتر از همه دوستش داشتی، به این‌هایی که گفتم عمل کن.

دیگر حرفی نیست. آخرین حرف‌هایم را هم به تو گفتم خواهر بزرگتر یا کوچکترِ من.
درست است که از لحاظ عددی تو بزرگتر بودی، اما انگار من خواهر بزرگه بودم! دوست داشتم بزرگ باشم تا خواهرِ بزرگتری که کوچکتر است به من تکیه کند. و شاید این‌طور هم بود.
گاهی هم من دوست داشتم خواهر کوچیکه بِشَم و خودم رو لوس کنم و کمی بچه بازی در بیارم، اما تو نمی گذاشتی...و من باز به تو احترام گذاشتم...
مرا زود فراموش کن، ولی حرفهایم را در یادت نگاه دار و نگذار همچون خیلی چیزهای دیگر از ذهنت بیرون روند و وقتی به یادت بازگردند که خیلی دیر شده باشد.
و به زشتیِ‌ کار خود پی ببر...
در انتهای حرف هایم نقطه می گذارم و دیگر ادامه نمی دهم...تابَش را ندارم.
اما بدان، این
رســــــــمش نبود
خواهرِ...