۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

یک نقطه...

تفاوت ذهن و دهن (با نوشتن به شیوه گفتار عامیانه) فقط یک نقطه است...
و جمعی در این خاک، نقطه را نا دیده انگاشته و با دهنشان فکر می کنند، 
که این باعث می شود قبل از هر چیزی، گوش و اینبار «ذهن» دیگران را آزار دهند.
همه ی اینها با صرف نظر از یک نقطه ممکن است...

بیایید با دیدن نقاط و عبور از خطوط عابر پیاده به یکدیگر کمک کنیم آریاییِ باغیرت (حالم از این کلمات به هم می خورد!)

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

فراموشی، خیام، و چند داستان دیگر


همه ی کارهایمان را به زمانی دیگر موکول می کنیم
به وقت هیچ وقتی...
هیچگاه نمی رسد و
تنها این فرصت هاست که از دست می رود

عادت شده که هر موعدی را به مناسبت بعدی اش موکول کنیم و با گذر از هر تاریخی به رد شدن روزهای زوری مان برسیم.
نمی دانم چرا علاقه ای به زیارت اهل قبور ندارم و همان چند جایی هم که دوست دارم ببینم، صرف بعد تاریخی یا مسائل غیره است و ارزش، بر سر مرده پرستی نیست...و دلیل اینکه در تمام این نزدیک دو سال یک بار هم به خیام سر نزدم. یا پرویز مشکاتیان. یا ... (عطار را نمی گویم، چون مطالعه ی زیادی نداشتم)
تنها دوست داشتم در روز تولد مشکاتیان و روز ملی خیام -که چند روز بیشتر فاصله ندارند- به آنها سری بزنم و به خودم فکر کنم. -اصولا کارها را در جاهایی غیر از آنجایی که باید، انجام می دهیم...
پارسال بهانه ی استادان ارجمند(!) را آوردم که اجازه ترک کلاس و شرکت در مراسم را ندادند...و یادم می آید آن روز تنها ۳۸۵۰ تومان بیشتر نداشتم و می خواستم کنسرت همایون هم بروم و باید به فکر برگشت هم می بودم و بسیار هزینه ی دیگر...و به بطری آبی که خریدم انبوه چلچراغ ها، که نگرفتم تا بعد از برگشت بخرم، فکر کنم.
قرار بود در فرصت بعدی جبران شود، اما این عادت همیشگی شده. مثل روزها و مناسبت هایی که واقعا برایت مهم نیست، اما دیگران نمی توانند درک کنند. اما تو باید انجامش دهی. و همین می شود که صرفا می گذرانی...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

باید بر باد داد

نمی دانم، فکر کنم هنوز به نود و یک نرسیده بودیم که این را در نیمه شبی نوشتم. هرچه هم فکر می کنم، دلیلی که انتشارش ندادم را نمی یابم!
هرچه هست من فکر می کنم شعر حافظ باید این گونه می بود. خود من شعر اصلی را بسیار دوست دارم. اما حس می کنم «زلف را باید بر باد داد» هر چه تاوانش باشد. هر چه دل برود...باید بر باد داد. در این روزگار بهتر است دگرگون و واژگون شد. شاید برج آزادی هم اگر وارونه بود، زیبا تر به نظر می رسید!
پس بدین گونه این اجازه را به خود دادم تا آنگونه که می خواهم شعر را بنویسم. این نوشته جسارتی بزرگ است به زلف حافظ !

زلف بر باد بِده، تا بدهی بربادم
ناز بنیاد بکن، تا بکنی بنیادم
می خور با همه کس، تا بخورم خون جگر
سر بکش، تا بکشد، سر به فلک فریادم
شهره ی شهر شو، تا بنهم سر در کوه
شور مجنون شدم، گشتی تو لیلایم

زلف بر باد بده، این دل بر آب بده
این رسم بر چاه بنه، طره را تاب بده

زلف را حلقه کن؛
اینک من در بندم...
طره بر باد شده؛
وای که بر باد رفتم...

یار بیگانه شدی، بردی مرا از خویشم
غم اغیار خوردم، کردی مرا نا شادم
شمع هر جمع شدی، سوزاندی این دل را
یاد هر کس کردی، رفتی دگر از یادم

رحم مکن بر من مسکین و صدایم نشنو
تا به هر شهر و دیار، برسد فریادم...
تا دوباره از نو، و که حافظ گوید:
«من از آن روز که در بند توام آزادم»

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

بعد از ظهر به هم ریخته

کتاب را بستم و خواستم کمی چرت بزنم. که ناگهان صدایی وحشتناک مرا آشفته کرد. با همان حال از اتاق بیرون پریدم و دیدم هر چه غریبه هست، در حیاط ما جمع هستند. و در این میان مهمانی ناخوانده تر از سایرین، چشم را اذیت می کرد...پرایدی بود که درِ آهنی را از جا کنده و به دو طرف پرت کرده بود و خود در میانه ی حیاطِ ما روزگار می گذراند. و همگی در این فکر که چطور این اتفاق رخ داد...!
نزدیک ترین مکان به حادثه، اتاق من بود. که در کنار پنجره ی باز، در فکر بودم...
نکته ی مهم در این میان؛ قضاوت بود.