۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

بعد از ظهر به هم ریخته

کتاب را بستم و خواستم کمی چرت بزنم. که ناگهان صدایی وحشتناک مرا آشفته کرد. با همان حال از اتاق بیرون پریدم و دیدم هر چه غریبه هست، در حیاط ما جمع هستند. و در این میان مهمانی ناخوانده تر از سایرین، چشم را اذیت می کرد...پرایدی بود که درِ آهنی را از جا کنده و به دو طرف پرت کرده بود و خود در میانه ی حیاطِ ما روزگار می گذراند. و همگی در این فکر که چطور این اتفاق رخ داد...!
نزدیک ترین مکان به حادثه، اتاق من بود. که در کنار پنجره ی باز، در فکر بودم...
نکته ی مهم در این میان؛ قضاوت بود.

هیچ نظری موجود نیست: