۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

باید بر باد داد

نمی دانم، فکر کنم هنوز به نود و یک نرسیده بودیم که این را در نیمه شبی نوشتم. هرچه هم فکر می کنم، دلیلی که انتشارش ندادم را نمی یابم!
هرچه هست من فکر می کنم شعر حافظ باید این گونه می بود. خود من شعر اصلی را بسیار دوست دارم. اما حس می کنم «زلف را باید بر باد داد» هر چه تاوانش باشد. هر چه دل برود...باید بر باد داد. در این روزگار بهتر است دگرگون و واژگون شد. شاید برج آزادی هم اگر وارونه بود، زیبا تر به نظر می رسید!
پس بدین گونه این اجازه را به خود دادم تا آنگونه که می خواهم شعر را بنویسم. این نوشته جسارتی بزرگ است به زلف حافظ !

زلف بر باد بِده، تا بدهی بربادم
ناز بنیاد بکن، تا بکنی بنیادم
می خور با همه کس، تا بخورم خون جگر
سر بکش، تا بکشد، سر به فلک فریادم
شهره ی شهر شو، تا بنهم سر در کوه
شور مجنون شدم، گشتی تو لیلایم

زلف بر باد بده، این دل بر آب بده
این رسم بر چاه بنه، طره را تاب بده

زلف را حلقه کن؛
اینک من در بندم...
طره بر باد شده؛
وای که بر باد رفتم...

یار بیگانه شدی، بردی مرا از خویشم
غم اغیار خوردم، کردی مرا نا شادم
شمع هر جمع شدی، سوزاندی این دل را
یاد هر کس کردی، رفتی دگر از یادم

رحم مکن بر من مسکین و صدایم نشنو
تا به هر شهر و دیار، برسد فریادم...
تا دوباره از نو، و که حافظ گوید:
«من از آن روز که در بند توام آزادم»

هیچ نظری موجود نیست: