۱۳۹۳ اردیبهشت ۱, دوشنبه

به خاطر چند گرم اسنیکرز

صبحانه نخورده بودیم. مستقیم به دانشگاه آمده بودیم. زود تر از همه به کلاس رسیده بودم و داشتم لیست پروازها را چک می کردم که کم کم کلاس شروع شد. پنج شش دقیقه بیشتر نگذشته بود که علی شکلات تعارف کرد. دستش را توی جیبش کرده بود و اسنیکرز نصفه‌ای زا برداشته بود و خواستیم با هم قسمت کنیم. نصف را نصف کردیم و تا در دهان گذاشتیم جیغ زد. گفت بروید بیرون. رفتیم.

این مسخره‌ترین اخراجِ تاریخ بود. دست کم در تاریخ همین حوالی که این سطر ها نگاشته می‌شود. برای در دهان گذاشتنِ یک تکه شکلات، بدون اینکه حتا سرمان را برگردانیم و نگاهش کنیم و کلمه‌ای حرف بزنیم، از کلاسش بیرون رفتیم و نود دقیقه پشت در ماندیم تا حرف‌مان را بزنیم.

استاد عزیزم! ربطی ندارد که بعد از این موضوع با هم حرف زدیم و موضوع حل شد. ربطی ندارد که بیشتر شبیه به لج‌بازی و حتا لوس بازی بود، تا عصبانیت و زیر پا گذاشتنِ قوانین. ربطی ندارد منتظر بودی تا سر و ته قضیه هم بیاید و با این وجود در غیاب‌مان پشت سرمان حرف زدی. ربطی ندارد که هستند کسانی که همین یادداشت را به گوش‌ات برسانند (و ای کاش کامل این کار را انجام دهند اگر قصد بر جاسوسی دارند). این در حال حاضر با هم خوب هستیم دلیلی نمی شود تا چشم‌مان را بر حقایق ببیندیم.

استاد عزیزم! حقیقت این است که خواسته یا نا خواسته چشم‌تان را بر روی اتفاقات جاری می بندید و فقط نصف اسنیکرز را می بینید. حقیقت این است که من و دوستم نمی‌خواهیم با خودشیرینی و پاچه خواری خودمان را عزیز کنیم. ما آدم هایی نیستیم که برای ماندن‌مان خواهش کنیم. می‌رویم. حقیقت این است که چشم می بندید در برابر گلِ رُزِ قرمزی که برای‌تان می آورند و فقط شکلات ما را می‌بینید. حقیقت این است که خیلی حرف ها زده می‌شود که اگر کمی گوش هایتان را تیز کنید احتمالا از دانشکده باید بیرون بروند. شما می‌شنوید اما صدای اسنیکرز حتما آزار دهنده تر از شوخی ها جنسی و رکیک با یک خانم جوان است.

حالا که همه چیز بین مان خوب است خواستم بگویم این بی جواب ترین اخراجی ست که در این حوالی اتفاق افتاده و سوالات همچنان پا برجاست. که چرا در برابر خیلی مسایل پر رنگ تر سکوت می‌شود و در برابر ما... . احتمالا اگر درخواست می کردیم که بمانیم اعصابتان خرد نمی‌شد. اما این اتفاق نمی‌افتد. ما یاد نگرفته ایم به مانند دیگران زبان خود را از دهن بیرون بیاوریم و بچرخانیم و سود کسب کنیم. ترجیح می‌دهیم زبان به دهان گیریم و همان شکلاتمان را بخوریم.

۱۳۹۳ فروردین ۱۶, شنبه

فردا ساعت پنج و نیم

استقلال این روزها نگرانم می کنم. من را یاد لیورپولِ 2009 می اندازد. آخرین فصلِ رافائل بنیتس در آنفیلد.
همان روزها خیلی ها می گفتند لیورپول دست کم تا شش سال نمی تواند موفقیتی کسب کند و حتا نمی‌تواند به لیگ قهرمانان اروپا راه یابد. پیش بینی ها درست بود. لیورپول از روزهای خوبش فاصله گرفت و در این سال‌ها فقط یک قهرمانیِ جام حذفی با کنی دالگلیش را به دست آوردند. حالا بعد از چند سال رفته رفته لیورپول دارد خودش را پیدا می کند و در آستانه ی ماهِ حساس آوریل، بخت زیادی برای بالای سر بردنِ جامِ قهرمانیِ لیگ برتر بعد از دو دهه را دارد.

استقلال این روزها از این جهت من را یاد لیورپول می‌اندازد که نیاز به تغییر دارد و این تغییر اگر رخ ندهد شاید یک سال دیگر کجدار و مریز بتواند و حال روز خودش را خوب نگه دارد. اما بعد یک سال دوباره همان آش و همان کاسه می‌شود. استقلال مجبور است تعدادی از بازیکنانش را کنار بگذارد و بازیکنانی جوان تر را جایگزین‌شان کند تا بتواند بعد چند سال دوباره برگردد. که این اتفاق اصولا در فوتبال ایران نمی افتد. شاید بازیکن جوان آورده شود، اما به یکی دو پدیده ی لیگ که آن هم از سر لجبازی با رقبا خریداری شده خلاصه می شود. فرضی تقریبا ناممکن است که استقلال بخش مهمی از تیم فعلی اش را کنار بگذارد و به جایشان بازیکنان حداقل زیر ۲۵ سال و زیر ۲۱ سال بیاورد و به آن‌ها کامل بازی بدهد. نه اینکه در نقش دکور ظاهر شوند و فقط برای پر کردن لیست باشند. و تازه خیلی از آن‌ها به خاطر نسبت فامیلی یا روابط پشت پرده به استقلال آورده شده باشند.

استقلال، لیورپول یا خیلی دیگر از تیم های اروپایی نیست که جرات این را داشته باشد دست به ریسک بزند و خودخواسته از جام دور شود و بعد و گامی محکم برگردد. هوادار و تماشاگر بازی های استقلال این تحمل را ندارد بنشیند و ببیند رقیبش دارد نتیجه می‌گیرد و او از قافله جا مانده. این از حوصله ی تماشاگر ما خارج است! مثل منچستریونایتد این روزها که Chosen One تبدیل شد به Chosen Wrong! راستش شاید ایراد از خود ما باشد که چندان حال و حوصله‌ی صبر و تحمل حرف رقیب را نداریم و حاضریم خودمان جامی را از دست دهیم اما رقیب به آن نرسد.

استقلال فرصت چندانی ندارد. آسیا را تقریبا از دست داده بود، اما با بردِ آخر کمی امیدوارانه‌تر ادامه ی رقابت ها را دنبال می‌کنیم. برای لیگ هم می تواند اینگونه باشد. می‌تواند یک پایانِ غم انگیز رقم بخورد یا ناگهان همه چیز عوض شود و هفته‌ی سی‌ام را با هیجان دنبال کنیم. حتا اگر قهرمان نشویم باقی ماندنِ انگیزه‌ی نبرد تا آخرین لحظه می‌تواند حال ما را جا بیاورد و غصه ی عدم تغییر را نخوریم. آن وقت بگوییم با همین وضع هم می شود. اما تهِ دلمان می دانیم که نمی شود.

تمرینات ویژه استقلال در اهواز ؛ آنها دل آب زدند و عکس: رضا سعیدی پور فردا آخرین بخت استقلال است. می تواند برگردد، حتا اگر قهرمان نشود. می تواند ایستاده بمیرد. رقبایش را زمین بزند. سقوط نکند. استقلالی باشد که دوست داریم. حتا اگر آدم هایش را دوست نداشته باشیم.
بخت بلند این است که استقلال فولاد را ببرد و نفت و پرسپولیس هم نتوانند حریف هایشان را ببرند. آن وقت استقلال دوباره به رتبه‌ی دوم می‌رسد و به یک امتیازیِ فولاد و بالاتر از پرسپولیس و نفت. و اندک بختی می ماند برای امید به نتیجه نگرفتن فولاد در برابر گسترش فولاد و پیروزیِ استقلال برابر تراکتور در آزادی. آن وقت تبریزی ها سرنوشت را رقم خواهند زد.

این خوشبینانه ترین حالت ممکن است که از احتمال بالایی هم برخوردار نیست. اما چاره ای نداریم جز همین دلخوشی. یا باید به این فکر کنیم یا آرزو کنیم همین فردا به فولاد ببازیم و قید لیگ قهرمانان را بزنیم و پرسپولیس قهرمان نشود.

تمرینات ویژه استقلال در اهواز ؛ آنها دل آب زدند و عکس: رضا سعیدی پور استقلال این روزها من را می ترساند. انگار می خواهد نشان بدهد روزهای بدی در راه است. روزهایی که امروز روزِ خوبش است. قیاسِ استقلال با لیورپول یا هر تیمِ اروپایی دیگری بیشتر حاصل یک ذهن خاطره باز است که در دل‌اش امید دارد اگر قرار است سرنوشتِ بدی برای تیم‌اش نوشته شود، روزهای خوبی هم در راه باشد. نه فقط ناکامی صرف. اگر قرار است فصل آینده نتیجه نگیریم به جایش بذری بکاریم که چند سال بعد با درو کردن‌اش دل‌مان خوش شود. نه این که فقط خون‌مان را در شیشه بریزد! من وظیفه دارم به فردا ساعت پنج و نیم خوش‌بین باشم.

عکس ها از سایت iSport.ir