صبحانه نخورده بودیم. مستقیم به دانشگاه آمده بودیم. زود تر از همه به کلاس رسیده بودم و داشتم لیست پروازها را چک می کردم که کم کم کلاس شروع شد. پنج شش دقیقه بیشتر نگذشته بود که علی شکلات تعارف کرد. دستش را توی جیبش کرده بود و اسنیکرز نصفهای زا برداشته بود و خواستیم با هم قسمت کنیم. نصف را نصف کردیم و تا در دهان گذاشتیم جیغ زد. گفت بروید بیرون. رفتیم.
این مسخرهترین اخراجِ تاریخ بود. دست کم در تاریخ همین حوالی که این سطر ها نگاشته میشود. برای در دهان گذاشتنِ یک تکه شکلات، بدون اینکه حتا سرمان را برگردانیم و نگاهش کنیم و کلمهای حرف بزنیم، از کلاسش بیرون رفتیم و نود دقیقه پشت در ماندیم تا حرفمان را بزنیم.
استاد عزیزم! ربطی ندارد که بعد از این موضوع با هم حرف زدیم و موضوع حل شد. ربطی ندارد که بیشتر شبیه به لجبازی و حتا لوس بازی بود، تا عصبانیت و زیر پا گذاشتنِ قوانین. ربطی ندارد منتظر بودی تا سر و ته قضیه هم بیاید و با این وجود در غیابمان پشت سرمان حرف زدی. ربطی ندارد که هستند کسانی که همین یادداشت را به گوشات برسانند (و ای کاش کامل این کار را انجام دهند اگر قصد بر جاسوسی دارند). این در حال حاضر با هم خوب هستیم دلیلی نمی شود تا چشممان را بر حقایق ببیندیم.
استاد عزیزم! حقیقت این است که خواسته یا نا خواسته چشمتان را بر روی اتفاقات جاری می بندید و فقط نصف اسنیکرز را می بینید. حقیقت این است که من و دوستم نمیخواهیم با خودشیرینی و پاچه خواری خودمان را عزیز کنیم. ما آدم هایی نیستیم که برای ماندنمان خواهش کنیم. میرویم. حقیقت این است که چشم می بندید در برابر گلِ رُزِ قرمزی که برایتان می آورند و فقط شکلات ما را میبینید. حقیقت این است که خیلی حرف ها زده میشود که اگر کمی گوش هایتان را تیز کنید احتمالا از دانشکده باید بیرون بروند. شما میشنوید اما صدای اسنیکرز حتما آزار دهنده تر از شوخی ها جنسی و رکیک با یک خانم جوان است.
حالا که همه چیز بین مان خوب است خواستم بگویم این بی جواب ترین اخراجی ست که در این حوالی اتفاق افتاده و سوالات همچنان پا برجاست. که چرا در برابر خیلی مسایل پر رنگ تر سکوت میشود و در برابر ما... . احتمالا اگر درخواست می کردیم که بمانیم اعصابتان خرد نمیشد. اما این اتفاق نمیافتد. ما یاد نگرفته ایم به مانند دیگران زبان خود را از دهن بیرون بیاوریم و بچرخانیم و سود کسب کنیم. ترجیح میدهیم زبان به دهان گیریم و همان شکلاتمان را بخوریم.
این مسخرهترین اخراجِ تاریخ بود. دست کم در تاریخ همین حوالی که این سطر ها نگاشته میشود. برای در دهان گذاشتنِ یک تکه شکلات، بدون اینکه حتا سرمان را برگردانیم و نگاهش کنیم و کلمهای حرف بزنیم، از کلاسش بیرون رفتیم و نود دقیقه پشت در ماندیم تا حرفمان را بزنیم.
استاد عزیزم! ربطی ندارد که بعد از این موضوع با هم حرف زدیم و موضوع حل شد. ربطی ندارد که بیشتر شبیه به لجبازی و حتا لوس بازی بود، تا عصبانیت و زیر پا گذاشتنِ قوانین. ربطی ندارد منتظر بودی تا سر و ته قضیه هم بیاید و با این وجود در غیابمان پشت سرمان حرف زدی. ربطی ندارد که هستند کسانی که همین یادداشت را به گوشات برسانند (و ای کاش کامل این کار را انجام دهند اگر قصد بر جاسوسی دارند). این در حال حاضر با هم خوب هستیم دلیلی نمی شود تا چشممان را بر حقایق ببیندیم.
استاد عزیزم! حقیقت این است که خواسته یا نا خواسته چشمتان را بر روی اتفاقات جاری می بندید و فقط نصف اسنیکرز را می بینید. حقیقت این است که من و دوستم نمیخواهیم با خودشیرینی و پاچه خواری خودمان را عزیز کنیم. ما آدم هایی نیستیم که برای ماندنمان خواهش کنیم. میرویم. حقیقت این است که چشم می بندید در برابر گلِ رُزِ قرمزی که برایتان می آورند و فقط شکلات ما را میبینید. حقیقت این است که خیلی حرف ها زده میشود که اگر کمی گوش هایتان را تیز کنید احتمالا از دانشکده باید بیرون بروند. شما میشنوید اما صدای اسنیکرز حتما آزار دهنده تر از شوخی ها جنسی و رکیک با یک خانم جوان است.
حالا که همه چیز بین مان خوب است خواستم بگویم این بی جواب ترین اخراجی ست که در این حوالی اتفاق افتاده و سوالات همچنان پا برجاست. که چرا در برابر خیلی مسایل پر رنگ تر سکوت میشود و در برابر ما... . احتمالا اگر درخواست می کردیم که بمانیم اعصابتان خرد نمیشد. اما این اتفاق نمیافتد. ما یاد نگرفته ایم به مانند دیگران زبان خود را از دهن بیرون بیاوریم و بچرخانیم و سود کسب کنیم. ترجیح میدهیم زبان به دهان گیریم و همان شکلاتمان را بخوریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر