۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

حدیثِ جامانده‌گان

یک رسم بدی که مدت هاست رایج شده و من به شدت با آن مشکل دارم، راه انداختن برنامه‌های رد و بدل کردن کتاب است. آن هم به نام ترویج فرهنگ کتاب خوانی! ترویجِ فرهنگِ خوبی که در آن فرهنگِ غلطی نهفته است. به این شکل که کتابی که مثلا خوب است و دوست داشتند را به یکی قرض می دهند و آن یکی به دیگری و دیگری به نفر بعدی و ادامه ی ماجرا.

ظاهر قضیه شاید خوب باشد و بگوییم به به چه خوب که کتاب ها را بین هم رد و بدل می‌کنیم. اما چیزی که این بین نادیده گرفته می شود حقوقِ مولفی ست که برای خلق (یا ترجمه و یا حتا نشر) آن کتاب زحمت کشیده. آن هم در این بازار نابه‌سامانِ چاپ و نشری که ما داریم و ماه‌ها و سال‌ها پشت خط انتظار و مجوز ماندن ها. این طبیعی ترین حق کسی است که روزهایی بسیاری از زنده‌گی اش را صرف نوشتن یا ترجمه ی کتابی کرده است. طبیعی ترین حق ناشری که می توانست برود و لوازم آرایش وارد کند و پولِ هنگفتی به جیب بزند و بر داف های جامعه بیافزاید. اما این ها وقت و سرمایه شان را در راه دیگری خرج کردند و عده ای خیلی راحت حقوق شان را پایمال می کنند. آخر هم نه تنها متوجه این ضایع کردن حق نمی شوند، بلکه این کار را گامی برای ترویچِ یک فرهنگ می دانند. آیا نباید اصولِ اولیه آن فرهنگ را جا انداخت؟ این چه فرهنگی ست که ما نمی دانیم برای استفاده از آن باید هزینه پرداخت کنیم.

معمولا بیشتر این رد و بدل ها نتیجه ی مثبتی را هم نداشته و کسی را ندیدم با این کار کتاب خوان شده باشد. هرچند در مواردی جز این رد بدل چاره ای نیست با همیشه‌گی شدنِ این کار به شدت مخالفم. گاهی مثل کتابی که دیگر چاپ نمی شود یا کتابی که افست است ـ و از بیخ حق را از رسمیت انداخته ـ و یا زمانی که کلی کتاب و مجله گرفته‌ای و می خواهی فقط یکی را قرض بگیری ایراد چندانی شاید نباشد. اما این که هیچ کتابی در قفسه نداشته باشیم و به کتاب های خوانده ببالیم به نظرم چندان جالب نیست. از دلِ این جمع ها چیزی بیرون نمی آید!

۱۳۹۲ آذر ۱۸, دوشنبه

کشته ها به جست و جوی شاه می آیند

درباره «مردگانِ جزیره ی موریس»

از روی صندلی راحتی بلند شد. دیگر پادشاهِ ایران نبود. از سوم شهریور ۲۰ دیگر پادشاه نبود و حالا به جزیره ی موریس تبعید شده بود. رمان فرهاد کشوی حکایت روزهای زنده گیِ شاهِ مخلوع در تبعید. تبعید به جزیره ای که حتا نمی دانست کجای این کره قرار گرفته است. داستان بین ترس و تاریخ و تخیل در رفت و آمد است.

کشیِ کشته گان پهلو گرفته و همه می خواهند شاهِ سابق را ببینند. جهانی ساخته شده که رضا شاهِ آن می تواند صرفا همان رضا شاهی که می شناسیم نباشد. مرده ها دست از سرِ او برنمی دارند. همه ی کسانی که به دستور او کشته شده اند - از تیمورتاش و سردار اسعد و امیرطهماسبی و داور و فرخی تا کسانی حتا پادشاههم نامشان را دیگر در یاد ندارد - در مقابلِ دیده گان شاه پدید می آیند و همه یک سوال را می پرسند. «چرا من را کشتی؟» این سوالی ست که سراسر رمان از رضا شاه پرسیده می شود و آخر ایزدی سر و کله اش پیدا می شود و مرده گان لابه لای درختانِ اوکالیپتوس گم می شود. آخر شاه از جزیره و شاید از مرده گان می خواهد فرار کند و به ژوهانسبورگ می رود و در کشتی با هم با مرده گان رو به رو می شود که هیچ وقت دست از سرِ او بر نخواهند داشت.
شاید اگر تنوع بیشتری به رفت و آمد های شخصیت ها داده داستان را جذاب تر می کرد و خواننده کمی غافلگیر می شد. خیلی یکنواخت درختِ اوکالیپتوسی بود و شاه و کشته ای و بعد هم ایزدی و سر آخر نا پدیدی! می شد فرم های بهتری را برای احضارِ مرده گان در نظر گرفت، همانطور که در بازگشت به گذشته ی رضا شاه تا حدودی این تنوع را می بینیم.

شاهی که در داستان می بینیم حتا از شاه شدنش هم پشیمان می شود. آرزو می کند که ای کاش احمد شاه او را رییس قشون نمی کرد و در نهایت فرصتِ شاهی اش پیش نمی آمد. اشتباهاتش را قبول نمی کند و مدام می گوید ایران جوان شد و رضا پیر. نمی خواهد قبول کنند تجدد بی فرهنگ و روشنفکر و آزادی معنایی ندارد. هنوز معتقد است باید مردم از او بترسند. نفرت به انگلیس و شوروی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خود را بازیچه می بیند. شایعاتی که در مدح یا ذم اش گفته شده را تکذیب می کند. دوست دارد برگردد و در خاک خودش بمیرد و خود را ناپلئون می بیند.

این رضا شاه لزوما همانی نیست که با او آشنا بودیم. می تواند انسان دیگری باشد در جهانِ تازه ی دیگری. جهانی که نویسنده آن را از نو خلق می کند و همه ی آدم ها باز آفرینی می شوند. در مجموع رمانِ ۲۹۲ صفحه ای فرهاد کشوری می تواند رمان درخور توجه ای باشد و در رده ی کارهای خوب و قابل قبول قرار بگیرد. داستان نقل می کند و روایت دارد شخصیت ها خوب پردازش شده اند و داستانِ روانی ست. 

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

بی سر. با ترس. بی ته

شنبه های مشهد بد است. هیچ کاری نمی کنی اما همان کار های نکرده هم اشتباه می شود. گوله ی برفی می شوی در سراشیبیِ کوه. آدم ها را با نام های کسان شان صدا می زنی و هی تپق زبانی. آخر خفه خون می گیری تا ادامه دار نشود. اما آنقدر پررو می شوی که می روی پشتِ میز و این ها را می نویسی.
این ها از برکاتِ شنبه های این شهر است. بعد از همه ی اشتباه های یادم آمد ماه هاست شنبه های این شهر را ندیده ام. چیزی نزدیک شش ماه! همیشه شنبه صبح این شهر و مردمان اش را به امانِ بی خدایی ول می کردم و به جایی دیگر می رفتم. کاش امروز هم نمانده بودم تا این باکره گی شنبه شب ها باقی می ماند. مردم از غروب جمعه می ترسند، من از روزِ بعد اش. شاید با این وضع هفته ی آینده که باز باید برم رفتن برایم ساده تر باشد. بروم و دست پایم را حلقه کنم دورِ‌ نیشابور. که می خواهم از شنبه های شهرم فرار کنم. از خانه نشینیِ وهم آلودی که امشب است.
بر خلافِ همه ی روزهایی که دوست دارم در خانه بمانم، امروز را باید بیرون می زدم. دست کم از صبح به بعدش که برایم غریبه بود. نمی دانستم آدابِ شنبه های مردم این شهر چیست. ظهر شان را چگونه عصر می کنند.
اوضاعِ یک شنبه برایم به مراتب درد ناک تر می تواند باشد. هیچ یک شنبه ای را از اواخر بهار تا امروز در مشهد نبوده ام. ترسناک نیست؟ حتا نمی دانم خورشید اش چگونه طلوع می کند. از این ها بدتر شامی که امشب قرار است بخورم. این را مدت های بیشتری ست که لب نزده ام. این وهمِ دور بودن برای یک مازوخیست می تواند لذت بخش باشد. این ترسِ از دست دادنِ بکارتِ یکشنبه ها. اما با این حرف های رفته چه کنم؟
شنبه های مشهد خطرناک است. از سرعتِ خود بکاهید و احتیاط کنید.