۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

این سطح لعنتی

این سطح است که ما را بیچاره می کند
سنگ می کند...سنگ می شویم...
یک روزمرگی می شود
ویران مان می کند
باید فرار کرد تا رستگار شد!

گریه یا شادی
این ها اگر سطحی باشد ما را به روزمرگی می کشاند
خشک و بی احساس می کندمان
مثل تمام لبخند های تصنعی

«خنده ی لب خاک و گِله
خنده ی اصلی به دِله» ۱
نبایست محو پرانتز های روی صورت شد
که هر لحظه می تواند بگردد

گریه اما یک نیاز است
اشک در وجودت انبار می شود
و نیاز است تازه شوند و تازه کنند
آبشاری سرازیر شود تا خالی شوی
خالی از کینه توزی ها و نفرت

              ***

شادی، فریاد می خواهد
فریاد...از دست خویشتن
طغیان می طلبد...
باید یاغی بود در شادی
تا عمیقا لذت برد
غرق شد که دیگر به لحظه ای حال ات دگرگون نشود
و پایدار باشی و بمانی

آن هنگام که اشک و لبخند در هم آمیخته شود
لذت بی کران شکل می گیرد
و حـــسِ زیبا، حقیقت دارد
« ... نظر فکن به من که من
به هر کجا غریب وار که زیر آسمان دیگری غنوده ام» ۲

حس های مان را در بدو تولد دریابیم و پرورش دهیم
شاید راه فراری باشد از این «سطح لعنتی»
که حرف های بیهوده و نگرش های سطحی؛
با خود به قعر می کشد هر چه دستش رسد
پنهان بمانیم که سوخته نشویم و نبینند مان...؟

بنیان دردسر هایمان از سطح است
که کشت ما را.


*این یک یادداشت ابتدایی‌ست که برای توجیه گسست دکمه‌ی اینتر فشار داده‌شده است.
۱- احمد شاملو/ قصه ی مردی که لب نداشت
۲- سیاوش کسرایی/ شعر وطن

۱۳۹۱ تیر ۲۶, دوشنبه

در انتظار طلوع

پَرمَر در آيينِ ما نهفته است
سخت است و گاه مايوس كننده
وقتي دوران مي گذرد و نسل ها همچنان در انتظار و اميد… 

انتظار براي طلوع، زيباترينِ انتظار ها ست
مي داني حقيقت است
و رخدادش حتمي ست
كه اميد هميشه با توست و تنها نخواهي ماند
زمين مي گردد…زمان، عقربه ها را مي چرخاند…

وقتي براي طلوع به انتظار مي نشيني؛
انتظارت پاسخ داده مي شود و خورشيد از پَسِ هرچه كه هست، بيرون مي آيد.
و آن هنگام كه پرتو هاي نور را مي بيني، انتظارت به بار مي نشيند
و چشمانت را مي بندي…اميد را باور كن!

اي كاش همه ي انتظار ها براي طلوع مثل هم بود، بي استعاره. 
و طلوع حقيقي -آنقدر حقيقي كه ديگر غروبي نباشد-
روزي فرا رسد…

۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

آب، نان و ...


شفیعی کدکنی زندگانی را اینگونه می گوید:

«کمترین تحریر از یک آرزو این است:
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه؛ آوازی»

و منِ میم بی اندازه این پاره اش را دوست دارم،
وقتی می گوید، انگار از من می گوید
منی که آرمان هایش را برایش، چرخاندند:

«آنچنان بر ما، به نان و آب، اینجا تنگسالی گشت
که کسی به فکر آوازی نباشد...
اگر آوازی نباشد،
شوق پروازی نخواهد بود»

این قصه ی بی بال شدنِ خیلی از مردمان این سرزمین است.
آنقدر در مشقت نانشان غرق شدند؛
که زندگی را از دست دادند

مگر نه این است که نان و آب «برای» زندگی ست، نه «بَر» زندگی...؟