۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

پوچی و چیزی بیش

گاهی احساس می کنم همه ی این اتفاقاتِ بدی که برای مان می افتد، بهترین چیزی ست که می تواند به وقوع بپیوندد. خیلی هایی که می بینم جوری زندگی می کنند که روزمره شان انگار جایی دیگر می گذرد. یا هر جایی می تواند اتفاق بی افتد. حوادث هیچ تاثیری روی آن ها ندارد. معاصری که گذشت هیچ مهم نیست و تاریخ برای شان شوخی هم تلقی نمی شود. سیاست تنها در مسايل و منفعت های اقتصادی خلاصه می شود. این سطح از بی خبری - که انگار در جهانی دیگر به سر می برند- و بی واکنشی نسبت به چیزی می گذرد و اعصاب خرد می کند، منجر می شود به حالِ امروزی که ما داریم. همین است که داستان های عامه پسندی که خالی ست از هر چیز که شکل دهنده ی یک داستان باید باشد، پرطرفدار می شود. چون عام، عامه است. چون می توانند با زندگی و شخصیت شان -که به هیچ انگاشته می شود- هم ذات پنداری کنند.

خیلی بد است شبیه چیز هایی می شویم که فاجعه است. می گویم می شویم، چون همه در یک ظرف هستیم. چون همه به هم پیوسته ایم. چون گسسته گی فاجعه ای عمیق تر است (اما متاسفانه این فرار موقتا چاره ساز شاید باشد). باید واکنش هایمان جدی باشد. باید حوادث روی ما تاثیر بگذارد. نباید سرد شویم. نباید پوچ شویم.

به بشری که خودمان هستیم فکر کنیم و حق مان را از خودمان طلب کنیم. حساسیت هایی که نشان دهیم می تواند به ما کمکی کنند. شبیهِ آدم هایی شده ایم که سردی و گرمیِ هوا هیچ تاثیری روی بدن شان ندارد. باید آدم هایی باشیم که ظاهر شان بشود دمای شهر را تشخیص داد. نه حالا که انگار مرده ایم.

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

دافِ پنهان!

به تازگی با موردی آشنا شده ام که حاوی نکاتِ جالبی ست. دست کم برای من. بحثِ تعجب ام از حضورِ کسانی ست که در اماکنِ عمومی با پوششِ تقریبا کاملِ اسلامی ظاهر می شوند، اما در بعضی بخش های همان مکان ها، با ظاهری بیش از اندازه متفاوت قابلِ دیدن هستند.
برایم واقعا جالب است کسانی که در محیطِ دانشگاه و قبل از این که پایشان را به کلاس بگذارند، با چادر و حجاب کامل در دانشگاه حضور دارند. اما به محضِ این که واردِ کلاس می شوند، چادر را به کناری انداخته و غالبا با مانتوهای رنگی و کوتاه -که شاید حراست به هنگامِ ورود اذیت کند- و آرایشی تکمیل شده، در کلاس و آتلیه ها مدام رژه می روند و خود را از سویی به سوی دیگر می کشانند.
شاید این بحث به میزانِ زیادی خاله زنکی جلوه کند، اما این حقیقتی ست که متاسفانه وجود دارد و من هیچ گاه نتوانستم درک اش کنم. یعنی چه که یک انسان در دقایقی همه چیزش که ظاهرا باید نشانگرِ اعتقاد او باشد را تغییر دهد و دوباره به همان حالتی که داشت برگردد. مگر چه فرقی است میانِ پسری که در راهرو ها و پله ها و محوطه ی دانشگاه او را می بیند و پسری که در کلاس در چند متریِ او قرار دارد؟ مگر نباید به زعمِ او هر دو «نا مَحرم» باشند و پوششی که در برابرشان اختیار می کند یکسان باشد؟ و چرا من نمی توانم دلیلی برای این حرکات پیدا کنم؟ یعنی فشار های بیرونی (از خانواده گرفته و جامعه و معضلاتش) تا این حد می تواند موثر باشد که همچین عجایبی را شاهد باشیم؟
من به این ها می گویم دافِ مخفی(!) یا دافِ پنهان(!). -هر چند از این کلمه خوشم نمی آید، اما جایگزینی بهتر پیدا نکردم و باید به همین اصطلاحِ عام بسنده کنم- کلمات مهم نیستند. مهم مفهومی است که به آدم القا می کنند. یعنی همچون یک آفتاب پرست می توانند در لحظه ای همه چیزشان را عوض کنند، تا حدی که شک کنی این همان آدمِ قبلی ست؟ آیا؟
البته موضوع به همین جا و همین مورد ختم نمی شود. این که زنی چادری موهایش دیده شود یا چادرش را کنار بزند و تو بتوانی بدنش را ببینی، دیگر دارد عادی می شود. چند ماهِ پیش دختری را در دانشگاه راه می رفت. یکی رفت تا از او سوالی بکند. شلوار جین اش از بالای زانو پاره شده بود و چادر اش را کنار زد تا ران اش بهتر دیده شود. آنجلینا جولی در مراسمِ اسکارِ ۲۰۱۲ به خاطرم آمد. من رفتم و فکرم ماند با پارادوکس ها و تعجب هایی که در ذهن ام شکل می گرفت.
این ها همه گی چیزی دارند پنهان می کنند. نه از دیگران. بلکه از خود. می خواهند خودشان را از خودشان مخفی کنند و سری زیرِ برف کرده اند و مانده اند چگونه باشند. چقدر دردناک است کسی جلوی آینه بایستد و خودش را نتواند ببیند. به هر حال این روز ها هم از یاد می روند. این خاصیتِ انسانِ فراموشکاری مثل ماست.

۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

چوبي لاي چرخِ فهميدنِ ما گير كرده است

نمي دانم كي قرار است ياد بگيريم با چيزهايي كه داريم، همچون چيزي كه نامِ آن را يدك مي كشيم رفتار كنيم. يا حداقل متناسب با آن.
خبري شنيدم از تركاندنِ ترقه و موادِ محترقه در تخت جمشيد و پاسارگاد. صرف نظر از هر نوع نگاهِ ملي و باستاني، آسيب رساندن به آثاري كه بُعدي تاريخي دارند قابل نكوهش است. حتا اگر فاقدِ قدمتِ تاريخي باشد و تنها شاملِ نكاتِ زيبايي شناسانه باشد، باز هم شايسته ي يك انسان نيست كه خودش را به نفهميدن بزند و زشت برخورد كند.
چند روزِ پيش چوبِ بستني اي در بينِ ديواره ي آرامگاهِ خيام پيدا كردم. بناي آرامگاهِ خيام يكي از به ياد ماندني ترين و زيبا ترين ابنيه اي ست كه در ايران ساخته شده. طوري كه همين بنا، تبديل به نمادي براي شهر نيشابور شده است. مثل برجِ آزادي براي تهران و ايران. حتا شايد بيشتر. در بيشترِ مهر ها و پاكت نامه ها و لوگو هايي كه در اين شهر وجود دارد، از اين طرح بهره برده شده. و همين زيبايي اعتباري را با خود همراه داشته. جدا از اين ها فضا سازيِ خوبِ اطرافِ آرامگاه انتقال دهنده ي حسي خوب به بازديد كنندگان است. و شايد همين زيبايي در شناختِ شخصيت عمرخيام مفيد واقع شده باشد.
اويلِ دهه ي چهلِ شمسي، هوشنگ سيحون يكي از كارهاي زيباي معماريِ اين حوالي را طراحي كرد و هم چنان عده اي دارند نان اش را مي خورند. شايسته نيست اينگونه برخورد كنيم و چوب لاي چرخِ زيبايي هايمان بگذاريم. آن هم مايي كه ادعايمان گوش آسمان را كر كرده است!
كِي قرار است بفهميم؟

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

روزهای اول

روز ها از آخرین چیزی که در اینجا نوشتم می گذرد. اما این به معنیِ کم کاری و سکوتِ من نیست. برعکس شاید این روزها پر کار هم باشم. اما معضلات و مشکلاتی این میان هست که این وبلاگ نویسی را کمی سخت می کند. ولی هم چنان ادامه دارم و ادامه می دهم.
در یک ماهِ اخیر دسترسی به اینترنت به شکلی عجیب دشوار شده بود حالا هم ادامه دارد. اما خوش بختانه راههایی وجود دارد هنوز. دو هفته ای می شود که می توانم به وبلاگ و فیس بوک سری بزنم. اما حقیقتا حوصله ی فضای مجازی را ندارم. چند روزِ دیگر می شود یک ماه که به فیس بوک نرفته ام. و راحتم از اینکه می شود کار دیگری را انجام داد و کمی امید داشت به روزهای خوبی که می آید. و باید لبخند زد.
در این میان نود و یک گذشت و نود و دو رسید. که سالِ نو همیشه برای ما شروعی نو بوده. به معنای امید. و من سعی خواهم کرد به چیزی که دوست دارم و می خواهم بتوانم برسم. که هیچ کس نباید مانعی شود. و در آینده هم این چارچوب و سر سامان و جانی دوباره خواهد گرفت و مرتب خواهد شد. تا میزبانِ چیزهای بهتری باشد.