۱۳۹۵ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

اشتیاقِ وصل به کاغذ

چاپ‌شده در شماره‌ی ۱۰۷ هفته‌نامه‌ی صدا
نگاهی به «هُما»ی کاظم رضا

«هما» داستان کوتاهی‌ست درخشان که به بهترین شکل از کلمات استفاده می‌جوید تا انگاره‌اش را کامل کند. روایت‌اش تکه‌های خُردی دارد که نشان از طرحِ کلیِ موجود در ذهنِ نویسنده می‌دهند و بعد کلمات هستند که کنار هم چیده می‌شوند تا نثری خوش‌آوا و هم‌آهنگ را بسازد که در عین حال قصه هم می‌گوید.
شروعِ قصه با ماجرای زنی‌ست که با مردی ازدواج می‌کند و حاصل‌اش دختری‌ست به نامِ «هُما». اما قبلِ به دنیا آمدنِ دختر، مرد ناپدید می‌شود و زن می‌ماند و آواره‌گی و بازگشت به شهرِ خودش و زنده‌گیِ مجدد با خانواده و مرد برای همیشه ناپدید می‌ماند. سپس به قصه‌ی پسرِ نوجوانِ سربه‌زیرِ شاعرپیشه‌ای می‌رسیم که دل‌داده‌ی کلمات است و هما. و مادرهای‌شان با هم مراوده و دوستی دارند، اما همای جذاب و آتشین وقعی به او نمی‌نهد و پسر باز هم در تکاپو می‌ماند. هوش و حواسِ پسر در گروی هماست. در کوچه، در مدرسه، در آغازِ سالِ تحصیلی‌یی که جباریِ دبیرِ جبر، سالِ سیلی اعلام کرده‌بود.  اما برای پسر -مثل هرسال- سالِ هُما بود و در امتحانِ شیمی و هندسه هم سالِ اشتیاقِ وصل شدن به دل‌بریِ هما ماند.
کاظم رضا نثر منحصربه‌فردی داشت که وام‌دارِ ادبیاتِ کلاسیکِ ایران و نتیجه‌ی نگاهی بر داستانِ مدرنِ جهان بود و با کمکِ کشفِ دل‌انگیزِ کلمات، در داستانِ «هما» جمله‌هایی عمیقا احساسی ساخته که با ضرب‌آهنگ و خواستِ داستان هم‌صدا و هم‌پاست. به این نمونه دقت کنید: «او را گاهی، وقتی از مدرسه برمی‌گشت، در کوچه می‌دیدم. حال‌ام دگرگون، هاله‌ام بُخار، گونه‌ام آتش، گوش‌ام لبو می‌شد.» از این درخشان‌تر چه‌گونه می‌شود حالِ پریشان و دلِ لرزانِ پسری نوجوان را در مواجهه با محبوبِ خود وصف کرد؟ آن‌هم با لحنی که در بدنه‌ی داستان خوش نشسته و با فرمتِ کلی داستان رابطه‌ای مستقیم دارد.
اما شاید ایرادی که بتوان به داستانِ «هُما» وارد کرد هم درست از همین لحن شروع شود. جایی که «هما» را از یک رمان کمی عقب‌تر نگه می‌‌دارد و در بخشِ ابتدای داستان که در دلِ ماجرایی دارد داستانی تعریف می‌کند هم همین لحن حاکم است، و با تغییر نظرگاه‌ها الحان ثابت می‌مانند و از آن شکوهِ افتتاحیه فاصله می‌گیرد. و هرچقدر هم زیبایی‌اش فراوان باشد، کمی از منطقِ داستان دور است و جور درنمی‌آید با سنِ راوی.
موردِ دیگر که شاید پیوند خورده باشد با سرنوشتِ غریبِ کاظم رضا، کوتاهیِ بیش‌ازحد برخی تکه‌هاست که در عین ایجاز، پهلو به پهلوی یک طرحِ کلی حرکت می‌کند که نیاز به بسط و گسترش دارد. از این رو هما را در شکلِ کلی نزدیک به شعری بلند کرده که نمی‌خواهد خودش را درگیرِ خُرده روایاتِ فرعی و زنده‌گی کند و می‌خواهد به کانسپتِ خودش وفادار بماند و هرچیزی را هم بیان نکند و نشان ندهد. که شاید نزدیک به گونه‌ای باشد که در سینما موردِ پسندِ عباس کیارستمی آن‌را می‌شناسیم.

اما اگر این «هُما»یی که در دست داریم زمان و توانِ پرورش پیدا می‌کرد و روایت‌هایی فرعی و در ارتباط با هسته‌ی مرکزی شکل می‌گرفت و فصول‌اش در حدِ ۱۰۰ کلمه و نیم‌صفحه باقی نمی‌ماند، با رمانی جاسنگین و روایی روبه‌رو بودیم. زیرا از دستِ نویسنده‌ای برآمده بود که وسواس و دقت زیادی روی تک‌تک کلمات و هم‌چنین جانِ داستان دارد. حالا که کاظم رضا نیست امیدواریم کارهای‌اش رنگِ کاغذ و جلد به خود ببینند و فرصتِ خواندن‌اش فراهم شود. چرا که نویسنده باید خوانده شود و «هُما» را هم باید خواند تا از کلمات حظ برد.

۱۳۹۵ دی ۲۲, چهارشنبه

همه‌چیز درباره‌ی پایان

*این یادداشت در شماره‌ی ۴۷ مجله‌ی تجربه (دی ۹۵) چاپ شده‌است.
مروری بر «جلبک» نوشته‌ی کتایون سنگستانی

«جلبک» روایتِ مقطعِ کوتاهی از دختری بیست‌وچندساله است که در دانشکده هنر درس خوانده و برای امرارِ معاش کارهایی فرعی انجام می‌دهد و مشکلاتی درونِ خانواده دارد و علاوه بر این‌ها، رابطه‌ای ذهنِ او را درگیر کرده تا دنیایی متلاطم در برابرش بایستد.
اولین رمانِ کتایونِ سنگستانی صدا دارد. نویسنده‌ راوی‌اش را از همان ابتدای داستان بدل به فردی با هویت کرده و حضورش را در کُنهِ داستان نشان می‌دهد. مرحله به مرحله خود را به مخاطب می‌شناساند و لابه‌لای روزمره‌گی گریزی به چیزهای دیگر هم می‌زند. ابتدا برای خواننده شخصیت محوری با حفره‌های پر و خالیِ وجودی‌اش ترسیم می‌شود و بعد سراغِ چیزهایی مثل دست‌وپنجه نرم کردن با مصائبِ بیرونی زنده‌گی می‌رود. رمان روایتی پله‌پله دارد و پس از نشان‌دادن بنشاد (راوی) به لایه‌های دیگر می‌پردازد و او را در حالاتِ مختلف قرار می‌دهد و خرده‌روایت می‌سازد. او در دانشگاه و خیابان و محلِ کار قرار می‌گیرد و با رابطه‌ای نیمه‌عاشقانه سنجیده می‌شود و تکه‌تکه ماجراهای کوچکی در دلِ داستان جا می‌گیرد تا وضع را روشن کند. سپس در جایی صحنه‌ای مهم و حیرت‌انگیز و هم‌خوان با شخصیت را در کُمُد می‌سازد و روایت جانِ تازه‌ای می‌گیرد. از این دست تصویرسازی‌ها کم‌وبیش در رمان گنجانده شده‌است.
راوی فردی‌ست که باز هم تقلا می‌کند، اما حداقل جنسِ متفاوتی دارد و حالتِ روشن‌تری در مواجهه با خودش دارد و بی‌جهت مشکل جلوِ پای‌اش سد نمی‌شود. در خانه یک‌جور وضع را باید تحمل کند و در بیرون هم به همین شکل. تا جایی که حتا بدش نمی‌آید حب تریاک را بالا بیاندازد. اما حال این یکی را هم ندارد و با بخارِ دهان خودش را گرم می‌کند. زبانِ کتایونِ سنگستانی تمیز و خوش‌آهنگ است و به جا از کلمه‌های کم‌آشنا استفاده کرده و متنی آراسته و از همه مهم‌تر، متناسب با شکلِ رمان درآورده و همین به خوش‌خوانیِ اثر هم کمک کرده.
چند ماجرای موازی چاشنیِ زنده‌گی بنشاد می‌شود و تقریبا همه‌شان به سرانجامی می‌رسد و جایی جان‌کندن و نفس‌بریدن‌اش را می‌بینیم، اما او مجبور است توقف نکند چون زنده‌گی مکث ندارد. نویسنده اصول و قاعده‌ای را درنظرگرفته تا در هر بخش تکه‌ای از ماجرای‌اش را پیش ببرد و در پایان شکلِ همه‌شان را به هم نزدیک کند. از این نظر کارِ او ستودنی‌ست، خاصه این‌که این هندسه‌ی کلی در تجربه‌ی اولِ نویسنده اجرا شده.
داستان پُر است از تکه‌های بامزه (و البته تلخ) که گاهی تکرار می‌شوند. مثل ویرایشِ رمانی عامه‌پسند به نام دل‌شکسته و دزدیدنِ صحنه‌های رمان‌های مشهور و حتا گم‌نامِ جهانِ ادبیات. و پس از دزدیدن، پرتاب‌اش در رمانی دیگر و تکرارِ همین فعل و انفعال. گویی نوعی از این تکرار به شکلِ «روزمره‌گی» در زنده‌گیِ بنشادِ راوی اجرا می‌شود.
در نهایت رمان به بهترین نحوِ ممکن به پایان می‌رسد و رمان را بالا می‌کشد. همه‌ی قطعه‌ها را پس از تلاطم‌ها در ساحلی امن می‌نشاند و تقریبا تکلیف را روشن می‌کند. از سویی اما زنده‌گی هم‌چنان در جریان است و از این هم گریزی نیست. سطورِ پایانی بر وزنِ رمان افزوده است و «جلبک» را در رده‌ی رمان‌های خوب و قابل قبول جای داده. نویسنده در پایان در وضعیت تغییر ایجاد می‌کند و دیگر نمی‌خواهد آنای آناکارنیا یا اِمای مادام بوواری یا سونیای جنایت و مکافات باشد. او می‌خواهد خودش باشد تا تکلیف‌اش را با خودش معلوم کند.


ساعت‌سازِ بینا

*این یادداشت در شماره‌ی ۴۷ مجله‌ی تجربه (دی ۹۵) چاپ شده‌است.
درباره‌ی هشت‌وچهل‌وچهار، رمانِ اولِ کاوه فولادی‌نسب

نویسنده سعی می‌کند از دریچه‌ای که می‌خواهد خواننده را وارد داستان کند. از تجرد می‌گوید و چیزهایی به آن ربط می‌دهد که احتمالا به نیاسان، شخصیتِ محوریِ رمان، مربوط است و بعد بلافاصله زنی را وارد داستان می‌کند و نمی‌گوید کیست. شیرینیِ خرما و گسیِ خرمالو چیزهایی کوتاه را یادِ نیاسان می‌اندازد و می‌فهمیم این‌ها اتفاق‌هایی ظاهرا مهم است و در ادامه باید جدی گرفته‌شود و چیزهای بیشتری درباره‌ی اسم‌هایی که گفته شد، بخوانیم. نیاسان صداهایی در سرش می‌شنود، مثل خیلی از آدم‌ها. و این بسیار جذاب است برای داستان.
راوی با ذهن شلوغ‌اش و یادآوری‌ها، اطلاعاتی می‌دهد و از پدر و پدربزرگ و ناتالیا و آدم‌های اطراف چیزهایی دست‌مان می‌آید. مثل بیشترِ رمان‌های سال‌های اخیر با شخصی طرف هستیم که لِه و شکست‌خورده است و راهی برای‌اش نیست. نویسنده تلاش می‌کند شهر را نشان دهد و اتفاقا به دردِ داستان می‌خورد، اما تهرانِ جدید و قدیمی که نشان می‌دهد روح ندارد و در حدِ کلمه باقی می‌ماند. نام‌بردن از چند پادشاه و خیابان و تاریخچه گفتن و تغییراتی که در هفتاد سال خیابان انقلاب داشته، روحِ شهر را به خواننده نشان نمی‌دهد. نیاسان مدام بین خودش و پدرش و پدربزرگ‌اش در رفت‌وآمد است و گذشته‌ی ساعت‌فروشی‌شان را مرور می‌کند. از این جهت شبیهِ فضا و حال‌وهوای «طلابازی»ِ شربیانی است.
داستان مدام به عقب می‌رود و برمی‌گردد، اما دلیلی جز شناختِ شخصیت برای این رفت‌وبرگشت‌ها پیدا نمی‌کنیم و با توجه به حجمِ کمِ رمان دلیلی ندارد این همه فرعیات به خواننده شناسانده شود. سوال اساسی این است چیزها را برای چه باید بشناسیم و گام بعدی چیست؟
با این همه تکه‌ای که مستقیم به روزشماریِ دهه‌ی بیست می‌پردازد بسیار منظم و روشن از کار درآمده و رفت‌وبرگشت‌های پیشین حکمِ مقدمه‌ای بر این را داشته تا با زمانِ حال پازلِ اتفاق‌ها و تصادف را کامل می‌کند.
آدم‌های فرعی بسیار تخت هستند و گلنار و اردشیر دو اسم هستند که فقط اسم‌اند و هیچ وجه دیگری ندارند. نویسنده در بیشتر صحنه‌ها حرف می‌زند و ماجرای داستان را جلو نمی‌برد. در جایی می‌گوید «این شبِ آخر سال از معدود شب‌هایی بود که تهران زندگیِ شبانه داشت.» این درست جایی‌ست که داستان‌نویس باید شخصیت‌های‌اش را در دلِ شبِ تهرانِ سالِ نو ببرد (که حتا فکر به‌اش هم ایده و داستان با خود دارد) اما نویسنده ترجیح می‌دهد بلافاصله فصل را تمام کند و فقط بگوید. حتا در فصل بعد هم که با ادامه‌ی آن آغازش می‌کند به پراکنده‌گویی و چیزهایی مبهم بسنده می‌کند.
از نیمه که رد می‌شویم نویسنده ماجراها را به هم مرتبط می‌کند و آدم‌ها را بی‌واسطه برای خواننده به نمایش می‌گذارد. در فصل‌های آخر سعی می‌کند و شخصیت‌ها را جان‌دار و از حالتِ تخت خارج کند. در مجموع نسبت به روایتی که آغاز کرده بود، خیلی خوب داستان را جمع می‌کند و مناسب و زیبا به پایان می‌رساند. هرجا کاوه‌ی فولادی‌نسب زمان برای پرداخت و صحنه‌پردازی داشته و شخصیت‌ها بیشتر شکل گرفته‌اند، داستان بیشتر دیده می‌شود و متن شکل می‌گیرد. نمونه‌اش صحنه‌ی پایانیِ رمان.