۱۳۹۵ دی ۲۲, چهارشنبه

ساعت‌سازِ بینا

*این یادداشت در شماره‌ی ۴۷ مجله‌ی تجربه (دی ۹۵) چاپ شده‌است.
درباره‌ی هشت‌وچهل‌وچهار، رمانِ اولِ کاوه فولادی‌نسب

نویسنده سعی می‌کند از دریچه‌ای که می‌خواهد خواننده را وارد داستان کند. از تجرد می‌گوید و چیزهایی به آن ربط می‌دهد که احتمالا به نیاسان، شخصیتِ محوریِ رمان، مربوط است و بعد بلافاصله زنی را وارد داستان می‌کند و نمی‌گوید کیست. شیرینیِ خرما و گسیِ خرمالو چیزهایی کوتاه را یادِ نیاسان می‌اندازد و می‌فهمیم این‌ها اتفاق‌هایی ظاهرا مهم است و در ادامه باید جدی گرفته‌شود و چیزهای بیشتری درباره‌ی اسم‌هایی که گفته شد، بخوانیم. نیاسان صداهایی در سرش می‌شنود، مثل خیلی از آدم‌ها. و این بسیار جذاب است برای داستان.
راوی با ذهن شلوغ‌اش و یادآوری‌ها، اطلاعاتی می‌دهد و از پدر و پدربزرگ و ناتالیا و آدم‌های اطراف چیزهایی دست‌مان می‌آید. مثل بیشترِ رمان‌های سال‌های اخیر با شخصی طرف هستیم که لِه و شکست‌خورده است و راهی برای‌اش نیست. نویسنده تلاش می‌کند شهر را نشان دهد و اتفاقا به دردِ داستان می‌خورد، اما تهرانِ جدید و قدیمی که نشان می‌دهد روح ندارد و در حدِ کلمه باقی می‌ماند. نام‌بردن از چند پادشاه و خیابان و تاریخچه گفتن و تغییراتی که در هفتاد سال خیابان انقلاب داشته، روحِ شهر را به خواننده نشان نمی‌دهد. نیاسان مدام بین خودش و پدرش و پدربزرگ‌اش در رفت‌وآمد است و گذشته‌ی ساعت‌فروشی‌شان را مرور می‌کند. از این جهت شبیهِ فضا و حال‌وهوای «طلابازی»ِ شربیانی است.
داستان مدام به عقب می‌رود و برمی‌گردد، اما دلیلی جز شناختِ شخصیت برای این رفت‌وبرگشت‌ها پیدا نمی‌کنیم و با توجه به حجمِ کمِ رمان دلیلی ندارد این همه فرعیات به خواننده شناسانده شود. سوال اساسی این است چیزها را برای چه باید بشناسیم و گام بعدی چیست؟
با این همه تکه‌ای که مستقیم به روزشماریِ دهه‌ی بیست می‌پردازد بسیار منظم و روشن از کار درآمده و رفت‌وبرگشت‌های پیشین حکمِ مقدمه‌ای بر این را داشته تا با زمانِ حال پازلِ اتفاق‌ها و تصادف را کامل می‌کند.
آدم‌های فرعی بسیار تخت هستند و گلنار و اردشیر دو اسم هستند که فقط اسم‌اند و هیچ وجه دیگری ندارند. نویسنده در بیشتر صحنه‌ها حرف می‌زند و ماجرای داستان را جلو نمی‌برد. در جایی می‌گوید «این شبِ آخر سال از معدود شب‌هایی بود که تهران زندگیِ شبانه داشت.» این درست جایی‌ست که داستان‌نویس باید شخصیت‌های‌اش را در دلِ شبِ تهرانِ سالِ نو ببرد (که حتا فکر به‌اش هم ایده و داستان با خود دارد) اما نویسنده ترجیح می‌دهد بلافاصله فصل را تمام کند و فقط بگوید. حتا در فصل بعد هم که با ادامه‌ی آن آغازش می‌کند به پراکنده‌گویی و چیزهایی مبهم بسنده می‌کند.
از نیمه که رد می‌شویم نویسنده ماجراها را به هم مرتبط می‌کند و آدم‌ها را بی‌واسطه برای خواننده به نمایش می‌گذارد. در فصل‌های آخر سعی می‌کند و شخصیت‌ها را جان‌دار و از حالتِ تخت خارج کند. در مجموع نسبت به روایتی که آغاز کرده بود، خیلی خوب داستان را جمع می‌کند و مناسب و زیبا به پایان می‌رساند. هرجا کاوه‌ی فولادی‌نسب زمان برای پرداخت و صحنه‌پردازی داشته و شخصیت‌ها بیشتر شکل گرفته‌اند، داستان بیشتر دیده می‌شود و متن شکل می‌گیرد. نمونه‌اش صحنه‌ی پایانیِ رمان.


هیچ نظری موجود نیست: