۱۳۹۵ شهریور ۱۷, چهارشنبه

ترکیه همین است

این یادداشت در شهریور ۹۵ در هفته‌نامه‌ی صدا چاپ شده‌است.
درباره‌ی شوری در سر، ارهان پاموک


پاموک در آخرین کتاب‌اش که در سالِ ۲۰۱۵ چاپ شد، جهانی نسبتا متفاوت با رمان‌های پیشین‌اش تصویرکرده و با به‌کارگیریِ تجربه‌های قبلی، گونه‌ای ترکیبی از چیزی او را با آن می‌شناختیم برساخته است. در صفحاتِ «شوری در سر» هم ردِ پایی از «آقای جودت...» می‌بینیم و هم اثری از شکلِ رواییِ «نامِ من سرخ». اگر در آقای جودت چیزی قریب به یک‌سده از یک خاندان را دیدیم که از کسب‌وکاری جز کارش را آغاز کرد و زمینه‌سازِ موفقیتی مالی در خانواده‌ی جودت و پسران و نوه‌ها شده و داستانِ آن‌ها را رقم زده، و یا در نامِ من سرخ راویانِ متعدد، هرجا و هرچندبار و بسته به نیازی که نویسنده تشخیص می‌داد، واردِ داستان می‌شدند و گاهی (اگر لازم بود) شی هم ردای راوی برتن می‌کرد، این‌جا با نوعی ترکیبِ این دو مواجه‌ایم. و البته ردی از «کتابِ سیاه». جلال‌سالک، روزنامه‌نگار مشهوری که در عینِ غیاب، همه‌چیز درباره‌ی او بود، این‌جا با یادداشت‌های‌اش در روزنامه‌ی ملیت حضور دارد که بدنه‌ی تاریخِ رسمی را روایت می‌کند و حسِ ناامنیِ آن‌جا را کمی تکثیر می‌کند و زمان را مالِ خود کرده.
شوری در سر روایتِ خانواده‌ای روستایی‌ست که با امیدوآرزو به پایتختِ‌جهان (تعبیر راوی و نگاهِ خانواده) اما هر کدام راهی جدا در پیش می‌گیرند و مسیری متفاوت درانتظارشان است. شروعِ رمان از میان‌سالیِ مولود است و سپس به چند دهه قبل برمی‌‌گردیم و دوباره از میانه‌های رمان به سر فصلِ اول برمی‌گردیم و مسیری پُروپیمان و جذاب برای خواننده از سوی پاموک درنظر گرفته شده و لبریز از روایت‌های ریز و درشت است.
روایتِ خانواده‌ای روستایی که در نقطه‌ای به استانبول کوچ می‌کنند و استانبول بهشتِ ناشناخته‌ای‌است که می‌خواهند کشف‌اش کنند و امید دارند روزی در آن دیگر غریبه نباشند. آیا امکان پذیر است استانبول روزی مالِ آن‌ها شود؟ دوران و زمان نشان می‌دهد حسِ غربیه‌گی رهاشان نخواهد کرد.
استانبول مدینه‌ی فاضله‌ای‌ست که گویی انگیزه‌ی زیست شده و پاموک صحنه‌ی ورودِ مولود و پدر با قطار به آن‌را -همراه با آرزوها- طوری به تصویر کشیده که شکلِ آن‌زمانِ شهر در ذهنِ خواننده ثبت شود. شکلی‌که در فصل‌های آتی دگرگون می‌شود، اما باز هم شهر، استابول می‌ماند و تغییرات روح‌اش را نابود نمی‌کند. حاشیه‌ی استانبول رنگی دیگر به خود می‌گیرد و ساخت‌وسازها از بُن حومه را عوض می‌کند و دیگرِ محله‌ی نوجوانیِ مولود نیست.
پاموک بدونِ ترس با مخاطب‌اش حرف می‌زند و هرجا لازم می‌بیند به او اطلاعات می‌دهد. چیزی که شبیه به آن را در کتابِ سیاه هم انجام داده بود و اساسا با عطشِ ماجراجویی که پاموک به دنبال‌اش است هم‌خوانی دارد. او برای مخاطبِ غیرِترک هم توضیحِ تکمیلی می‌دهد که اصلا بُزا چیست تا جایگاه‌اش را ببینیم و درک کنیم. همین نوشیدنیِ قدیمی و محلی تبدیل به موتیفی زنده در سراسرِ داستان می‌شود و حضورش اهمیتی ویژه پیدا می‌کند. خواننده طعم و بوی آن‌را حس می‌کند و به کشف و امتحان‌اش تمایل پیدا می‌کند. انتخابِ بزا انتخابی بسیار هوشمندانه بود. سیرِ تهیه و فروشِ این نوشیدنیِ تاریخی همراه با استانبول تاثیری شگرف بر روحِ آدمیانِ در جست‌وجوی دنیای تازه می‌گذارد و از این دریچه است که به سوی مدرن شدن قدم بر‌می‌دارند. موردی تکرار شونده که بازگشتِ مولود به سوی اوست. مثلِ بازگشتِ دیگران به استانبول.
پاموک بلد است چگونه چیزهای به ظاهر کوچک را تبدیل به داستانی مهم و عمیق کند. چه در بابِ تاریخ و نگاه به شرق، چه در بابِ زنده‌گیِ روزمره و شهر.


۱۳۹۵ شهریور ۱۲, جمعه

زنده‌گیِ واقعیِ دمیتری شوستاکوویچ

نگاهی بر هیاهوی زمان، از جولین بارنز

زمان در کارهای جولین بارنز مفهومی گسترده در سراسرِ رمان است که فرمِ داستان غالبا براساسِ آن شکل‌دهی شده‌است و تمامیِ چرخش‌ها و کندی و تُندی‌اش در زیرِ مفهومی به نامِ زمان معنا می‌یابد. همچنین «زمان» در بافتِ داستان شکل می‌گیرد و فقط گذرِ سالیان نیست، بلکه دربرگیرنده‌ی نگاهی عمیق به مواجهه‌ی انسان است با خودش در طیِ سالیان.
هیاهوی زمان سینمایی آغاز می‌شود. در ایستگاهِ قطاری غبارآلود و فضایی که هنوز برای خواننده آشنا نیست و منتظر می‌ماند تا داستان شروع شود. زمان از همین‌جا شروع به شکل‌گرفتن می‌کند. بارنز برای دمیتری دمیتریویچ شوستاکوویچ سه تکه را درنظر می‌گیرد. تکه‌هایی که برآمده از یک تریاد هستند. ساده‌ترین و بنیادی‌ترین شکلِ آکورد که از سه صدا ساخته می‌شود. نویسنده صداهایی در پاگرد، در هواپیما و در اتوموبیل از زنده‌گیِ شوستاکوویچِ آهنگساز انتخاب می‌کند. اما پیش‌از این‌ها هم نویدِ این شکل را براساسِ مَثَلی روسی داده‌بود. یکی برای شنیدن، یکی برای به‌یادآوردن و یکی برای نوشیدن.
کارِ اساسیِ جولین بارنز همین‌جا آغاز می‌شود. از میانِ منابعِ پرشمار (اما نه کامل) از زنده‌گیِ شوستاکوویچ چیزهایی که می‌خواهد را برمی‌گزیند و در دلِ فرم قوام‌اش می‌دهد. متریالِ ماجراهای زنده‌گی خودبه‌خود جذابیت ندارد و باید پردازش شوند. اما از سویی این خطر وجود دارد که کار تبدیل به زنده‌گی‌نامه‌ای کِسِل‌کننده شود. ولی نویسنده در دلِ شکلِ ساده -اما دقیقی که آن‌هم متناسب با زنده‌گیِ آهنگساز تنظیم شده‌است- نگاهی که می‌خواهد را درنظر می‌گیرد و خواسته‌اش را اجرا می‌کند؛ از داستان فاصله می‌گیرد و جایی که می‌خواهد نزدیک می‌شود و هماهنگ با مفهومی که برای زمان درنظر گرفته سعی می‌کند زنده‌گی و زمانه‌ی دمیتری شوستاکوویچ را روایت کند.
ما فقط چیزهایی را می‌خوانیم که در ظرفِ زمان و فرمِ ساده گنجانده شده‌است. می‌دانیم که همیشه این بدترین زمانِ ممکن است. از جزییاتِ زنده‌گی شخصی‌اش زودتر رد می‌شویم و در مواجهه‌ی او با قدرت مکث می‌کنیم و فشاری که بر روح و ذهنِ او وارد است را لمس می‌کنیم. اساسا هیاهوی زمان روایتی‌ست از بالای سرِ شوستاکوویچ و جنگِ درونیِ او که منجر به شکل‌گرفتن نُت‌ها و خلقِ سمفونی‌ها و ... شده‌است و ما شاهدِ او هستیم. و جهانی درخشان به‌عنوانِ میراثِ او به‌جای مانده تا قضاوت بیشتر براساسِ این میراث باشد تا دومین گریه‌ی او بعد از مرگِ همسرش. یعنی زمانی که مجبور به عضویت در حزبِ کمونیست شد و چرخه‌ی دوازده‌ساله به سمتِ از پا در آوردن‌اش غلت می‌زد.

شکل و ماجرای رمان فرصتِ غافلگیری را از بارنز گرفته اما او در صحنه‌های حضورِ مقطع‌به‌مقطعِ استالین و ... جذابیتی ساخته‌است و اثر را بدل به رمانی پرکشش و خواندنی کرده. و البته خواننده را به درکی از دورانِ شوستاکوویچ نزدیک می‌کند. آهنگسازِ مشهوری که انقلاب و رهبریِ استالین و جنگِ جهانی و زمانه‌ی خروشچف را دید و در آگوستِ ۱۹۷۵ فوت کرد. خواندنِ «هیاهوی زمان» همراه با شنیدنِ سمفونیِ پنجِ شوستاکوویچ و سوناتِ چللوی او وقتی خوش را می‌سازد که چندان شاد نیست.