۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

تحمیلِ‌ تحملِ عبث

دوشنبه‌شب در سالن اصلی تئا‌تر شهر، «طلسم صبحگل» به نویسندگی و کارگردانی قطب‌الدین صادقی در قسمت میهمان جشنواره تئا‌تر فجر اجرا شد.
یک داستان ساده و کلیشه ای با درونمایه ای که در اغلب فیلم ها و نمایش های عامه پسند می بینیم و انتظار رویارویی با آن را در اصلی ترین جشنواره تئاتر کشور نداریم. بحث بر سر دختری از یک خانواده ی سنتیِ بازاری است که پسری از خانواده ای شاید تازه به دوران رسیده دلباخته ی او شده است. در این بین نوکرِ سیاه پوست خانواده ی دختر هم عاشق او بوده و هست و احتمالا خواهد بود. حدس ادامه ی ماجرا و آنچه باید رخ دهد، کار چندان سختی نیست. پدرِ پسر مخالف است و برای او فکرهایی در سر دارد اما در نهایت با وساطت بچهگانه ی دیگر اعضای خانواده مجبور به کوتاه آمدن می شود. خانواده ی دختر به صورت پیش فرض راضی نیستند و خواستگار مجبور می شود تا از در داد و ستد مالی و کاری وارد شود و دختر وجه المصالحه قرار گیرد. در طرف دیگر غلامِ خانه که خواهان دختر بوده بیکار نمی نشیند و در این راه سنگ می اندازد تا این وصلت صورت نپذیرد و... ادامه ی ماجرا که قطعا مشخص است.
بی شک تحمل چنین داستانی برای تماشاگری که تئاتر دنبال می کند کار آسانی نیست و آن عده ای هم که سالن را ترک کردند کار عجیبی انجام ندادند. تحمل قردادن و باسن تکان دادنِ رضا فیاضی از حوصله ی این دسته از تماشاگران خارج است. هیچ کدام از عناصر این نمایش با یکدیگر خوب جوش نخورده و موسیقی سنتی و فولکلور ایرانی هم آنقدر که باید همراه و هماهنگ با دیگر بخش ها نبود.
معلوم نیست تا کی استفاده از جک های سطحی جامعه و بدتر از آن استتوس های فیس بوکی باید ستون های اساسیِ یک نمایشنامه یا فیلم نامه شود و نمایش به جای هنر و مهارت نویسنده با تکیه به جُک خود را پیش ببرد. این اشتباهی بود که با بعضی فیلم های سینمایی سطح پایین و شانه تخممرغی شروع شد و متاسفانه به تئاتری رسیده که متناش را کسی نوشته که دکترای تئاتر دارد.
شاید اگر به چشم یک نمایش روحوضی به آن نگاه کنیم بتوانیم در ژانر خود «کارِ خوب» قلمدادش کنیم. دستمایه قرار دادن مراودات تجاریِ ایران و چین و حتا شعار حمایت از تولید کننده در همچین تئاتری بیشتر شبیه آزار مخاطب است.
از دیگر نکات آزار دهنده میتوان به زمان نمایش اشاره کرد که در برنامه ۱۲۰ دقیقه اعلام شده بود اما تماشاگر مجبور بود دو ساعت و نیم تحملش کند. در مجموع اگر قرار باشد از ۵ به این کار نمره ای اختصاص بگیرد شاید ۱ عادلانه باشد. نتیجه ی کار اصلا خوب نبود و به هر قیمتی می خواست خوب تمام شود. به هر قیمتی که به تحملاش نمی ارزید.




منتشر شده در روزنامه ی آرمان. صفحه ی آخر. پنجشنبه ۱۰ بهمن ۹۲.
http://armandaily.ir/?News_Id=67261

۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه

مثلِ عبور از یک بیابانِ برهوت*

ساعت هشت صبح هوا ۵- درجه بود که از خانه بیرون رفتم. وقتی بر می گشتم ۱ ظهر بود و هوا ۹ درجه!
این اتفاقی عادی برای من و ساکنین این شهر است. سال‌هاست شوخی می‌کنیم که چهار فصل را در یک روز داریم. و واقعا داریم. باید همیشه کوله ای پُر از لباس های مختلف را با خود داشته باشیم تا هر چند ساعت پوشش خود را با هوا متناسب کنیم. پلیور را در می آوریم و کمی با تی شرت سر می کنیم. بعد روی‌اش کاپشن می‌پوشیم. بعد آفتاب اذیت‌مان می کند اما باید دنبال چتر باشیم چون چند ساعت دیگر ممکن است باران ببارد. شاید هم برای فردا صبح بشود برنامه ی برف بازی چید. اما باید دوباره همان کوله همراه‌ات باشد.

اختلاف ۱۴ درجه ای در ۵ ساعت برای ما چیز عجیبی نیست. از دوران دبیرستان به بعد دیگر این تغییر ها برای‌ام عادی شده. شاید برای همین است دیگر روی تغییرات عجیب آدم‌ها هم حساس نیستم و فقط سعی می کنم فاصله داشته باشم. اصلا هم تعجبی ندارد این هوا. چون فردا ممکن است اختلاف بیشتری ثبت شود!

چیزی که ذهن‌ام را مشغول کرده است اوضاعِ مردمی ست که در این اقلیمِ آب و هوایی زنده‌گی می کنند. چگونه می شود با این تغییرات دست و پنجه نَرم کرد. مردمانِ این شهر هم مثلِ آب و هوایش به همین ساده‌گی رنگ عوض می کنند؟ یا حتا ساده تر. و البته شاید روی خوشی هم داشته باشد.

باید دنبال این سوال را بگیرم. قطعا شرایط اقلیمی تاثیر به سزایی در عادات و رفتار و خلق و خوی ساکنان هر منطقه دارد. شاید این خیلی خوب(!) بودن ساکنان این شهر ماحصل همین هوای خشک و زیادی متغیر باشد. چه می دانم.
اگر پیشنهاد مطالعاتی در این زمینه دارید حتما معرفی کنید.

*عنوان گفت و گویی با حسن میرعابدینی، چاپ شده در «در ستایش داستان» چشمه ۸۹/ ص ۲۴۷

۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

یک پنیر خوب اگر زیر کفش هم برود، طعمِ خوب‌اش را دارد

۱  زنگ زد و اصرار کرد شام را برویم بیرون. نه اشتها داشتم، نه حوصله. تازه سوییچ ماشین هم دست خودش بود و باید با سوییچ یدک می آمدم و مانده بودم قفل فرمان را چگونه باز کنم. با همه این ها نمی دانم چه شد که قبول کردم و گفتم می آید. خیلی آرام داشتم می‌شدم که زنگ زد و گفت «هنوز راه نیفتادی؟ ما داریم می‌رسیم» گفتم دارم راه می‌افتم و شال را انداختم دور گردنم.
کلید قفل فرمان را پیدا کردم و با سوییچ یدک در را باز کردم. صدای دزدگیر شروع شد. نشستم و صدا همچنان بود و فکر می کردم با چند بار بالا و پایین کردن شاسیِ قفل در صدا قطع می شود، اما نشد. چند دقیقه صبر کردم. باز همان بود. صدای منقطعِ دزدگیر. گفتم شاید حرکت کنم قطع شود. تا سر کوچه رفتم و باز هم همان. صدای آزار دهنده ی دزدگیر. خجالت کشیده بودم. گردانی از ماشین ها در حال رژه رفتن مقابل من بودند و صدا قطع نمی شد. خاموش. دوباره روشن. همان بود که بود. مارش. تلفن زدم و گفتم اوضاع این است. چیری عوض نشد. تصمیم گرفتم با همان وضع راه بیفتم. بوق های منقطع و منظم. و فلاشر های روشن. گفتم شاید کمی حرکت کنم خسته شود و دیگر جلب توجه نکند. اما اشتباه می کردم. همان بود. صدای دزدگیر بود.
اولین تقاطعی که باید می‌پیچیدم راهنمای چپ زدم. خنده‌ام گرفت. هر چند دقیقه ثانیه ای مکث می کرد و نفس می گرفت و باز از نو شروع می شد. و من هر بار آرزو می کردم دیگر ادامه نداشته باشد. حس دزد بودن داشتم. آن هم در ماشین خودم. چهار راه اول که پشت چراغ‌قرمز ماندم همه انگار به یک دزد نگاه می کردند. یکی از داخل ماشین اش. یکی در حال عبور از حاشیه خیابان. همه یک جوری نگاه می کردند. نه حالتی که به یک دزد باید نگاه کرد -که نمی‌دانم چگونه‌ست- بیشتر حالت‌شان طوری بود گه انگار به یک جانی نگاه می کردند. صدای تمام نشدنی دزدگیر. شال را روی صورتم انداختم تا بیشتر به سمت دزد بودن میل کنم. اما ته دل‌ام میل به جنون داشت. چراغِ بعدی سبز بود و تند تر می رفتم تا کمتر ماشین ها و آدم ها درگیرِ‌ این مورد عجیب شوند. چهارراه بعدی پسری عقبِ پرایدی نشسته بود و یک دست در دماغ اش به من زل زده بود. هی روی‌ام را آن ور می‌کردم اما هی او نگاه می کرد. یک آدمِ خُل فلاشر هایش را روشن کرده و دارد خیلی ریتمیک بوق می‌زند. خواستم بوق بزنم تا ماشین جلویی حرکت کند. خنده‌ام گرفت. این بار بیشتر از قبل. وقتی بوق می زدم سرفه ای بین ریتمِ قبلی می افتاد و صدا به هم می ریخت. خوشم آمده بود. چند بار تکرار کردم. چیزی شبیه به بوق عروسی را هم می شد از دل‌اش بیرون کشید.
نزدیک بودم و کم کم باید می پیچیدم که پیرمرد موتوری راه نمی داد. حتما من را بیمارِ هایپری می دید که خوشی زده زیر دل‌اش و بی هدف دور می‌زند. چرا باید راه بدهم؟ هرجور بود گذشتم. صدای بوق هم بود. گفتم شاید وقتی پارک کنم این بوقِ لعنتی ساکت شود. اما نشد. فقط یک لحظه قطع شد و من در همان لحطه ی کوتاه خوش‌حال شدم و دوباره بوق. بوق. زنگ زدم تا سوییچ را بیاورد. پیاده شدم. در را قفل کردم. صدا هم بود. چند قدم دور شدم. صدا هم بود. از دور آمد. دزدگیر را زد. صدا نبود. رفتیم. صدا هم نبود.